🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت151 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: –من فکر کردم اون
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت152
–اون برگشته ایران.
با صدای تقریبا بلندی گفتم:
–چی؟
–آره امده، حالا چطوری نمیدونم. احتمالا زمینی امده. شایدم قاچاقی...
–شما از کجا میدونید؟
–از شماره ایی که بهم زنگ زد. شماره ایران بود. خودشم گفت که ایرانه.
–یعنی با هم حرف زدید؟
–آره، کلی تهدیدش کردم اونم همینطور.
بهتره در موردش حرف نزنیم، حتی حرفشم حالم رو بد میکنه.
پوفی کرد و ادامه داد:
–زنگ زدم بگم فردا با هم بریم بهتره، خیابونها شلوغ شده ممکنه اتفاقی بیفته.
–نه، ممنون، من خودم میرم.
نوچی کرد و گفت:
–پس چند روزی نیا شرکت تا آبها از آسیاب بیفته، بخوای خودت بیای نگران میشم.
خدایا واقعا این راستینه داره این حرفها رو میزنه؟
با ذوق گفتم:
–خب صبح به پدرم میگم من رو برسونه بعد بره رستوران.
با نگرانی گفت:
–به نظر من که به پدرتون بگید چند روزی رستورانش رو ببنده. اگر اوضاع بدتر بشه شاید من هم چند روزی همه رو بفرستم مرخصی اجباری.
با استرس پرسیدم:
–یعنی اینقدر اوضاع خرابه؟
–نه اونقدر، ولی خب فکر کن یه سری اوباش ریختن همه جا رو خراب میکنن، اوضاع چی میشه؟ هیچی هم سرشون نمیشه.
البته جای نگرانی نیست جمعشون میکنن، ولی ممکنه چند روزی طول بکشه. احتیاط شرط عقله، فردا هم میریم شرکت، اگر اوضاع بدتر شد یه فکری میکنیم.
***
دیرتر از همیشه ماشین را روشن کردم و به طرف شرکت راه افتادم. شب قبلش آنقدر به حرفها و تهدیدهای پریناز فکر کرده بودم که بیخوابی به سرم زده بود. میگفت آمدهام تا تو را هم با خودم ببرم، اگر نیایی به زور میبرمت. من هم مثل همیشه گفتم که من نامزد دارم و دیگر مزاحم زندگیام نشود، وگرنه بد میبیند. ولی او جوری حرف میزد که انگار پشتش خیلی گرم بود.
پایم را روی گاز گذاشتم. چند خیابان را که رد کردم چند جا تجمع بود و چند نفر به صورت وحشیانه چندین عابر بانک را آتش زده بودند. سرعتم را زیاد کردم تا از آنجا عبور کنم. به اتوبان رسیدم. بالای اتوبان یک پل بود. عدهایی بالای پل ایستاده بودند و آجر به پایین میانداختند. نشانه میگرفتند تا آجرها به ماشینها اصابت کند. ماشینها یا به چپ و راست میرفتند یا دنده عقب میگرفتند. من وقتی به زیر پل رسیدم تازه فهمیدم که اوضاع از چه قرار است. پس چارهایی نداشتم جز این که با سرعت بیشتری به راهم ادامه دهم. چیزی نمانده بود قسر در بروم، ولی در آخرین لحظه وقتی پل را رد کردم یک نفر از طرف دیگر پل، به سمت ماشین، آجری پرت کرد. آجر به شیشهی پشت ماشین اصابت کرد. شیشهی ماشین ترک خورد. من همانطور به راهم ادامه دادم و از آنجا دور شدم. آن لحظه یاد اُسوه افتادم. نکند خودش تنهایی بیاید و اتفاقی برایش بیفتد. نگران خودم نبودم فقط به فکر اُسوه بودم. امیدوارم با پدرش آمده باشد.
ماشین را جلوی شرکت پارک کردم و گوشیام را برداشتم و شمارهاش را گرفتم.
با هر بوقی که به انتظار میماندم کلمهی منتظر را هجی میکردم. آخرین بوق هم به صدا درآمد و بعد بوق ممتد.
شمارهی شرکت را گرفتم و از خانم بلعمی جویایش شدم. فکر کردم شاید زودتر از من به شرکت رسیده، ولی بلعمی گفت که نیامده.
درمانده و بی هدف به طرف سر خیابان راه افتادم. دوباره و چند باره شمارهاش را گرفتم.
ولی فایدهایی نداشت.
دلم هزار راه رفت و بی نتیجه دوباره برگشت.
به چهار راه رسیدم. همان موقع صدای زنگ گوشیام بلند شد.
خودش بود. زود جواب دادم.
–کجایی؟
از سوالم جا خورد.
–ببخشید یادم رفته بود گوشیم رو از سایلنت...
نگذاشتم حرفش را تمام کند.
–میگم کجایی؟
دست خودم نبود، انگار تمام استرس جواب ندادن تلفنش را میخواستم یکجا سرش خالی کنم. اما او سعی داشت آرامم کند.
–ما الان سر چهار راه هستیم. توی راه خیلی معطل شدیم. خیابونا شلوغ بود.
–منم سر چهار راهم. پس چرا نمیبینمت؟ همان موقع چشمم به ماشین پدرش خورد. تازه یادم آمد که پدرش همراهش است. از طرز حرف زدنم خجالت کشیدم و آرام گفتم:
–خانم مزینی من اینور خیابون کنار این کیوسک تلفن ایستادم. پیاده شو بیا بریم شرکت.
به چند دقیقه نرسید که خودش را به من رساند. نمیدانم در چهرهام چه دید که قیافهی مظلومی به خودش گرفت و پرسید:
–اتفاقی افتاده؟
دستم را در جیبم گذاشتم و به خیابان اشاره کردم.
–اتفاق بدتر از این اوضاع؟ خیلی نگران شدم. خوب کردی که با پدرت امدی.
–من که گفته بودم با پدرم میام. پدرم گفت موقع برگشتن هم میاد دنبالم.
به طرف شرکت راه افتادیم.
–نه، خودم میبرمت، زنگ بزن بگو نیان. یعنی چی؟ وقتی هم مسیر هستیم چه کاریه.
سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. خیلی کند حرکت میکرد. شاید برای این که دوشادوش من نیاید. من هم قدمهایم را کوچک و آرام برداشتم تا هم قدم شویم و موفق هم شدم. چقدر این آرامش و آزرم دخترانهاش دلنشین بود.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت153
نگاهم کرد.
–معذرت میخوام که نگرانتون کردم. سرم را به طرفش چرخاندم.
–میدونی چند بار زنگ زدم؟
–بله، حق دارید عصبانی بشید، خیلی دیر شد.
–من واسه دیر کردنت یا این که چرا سر کارت نیستی عصبانی نشدم، برای خودت نگران شدم. به خاطر اوضاع خیابونها ترسیدم بلایی سرت بیاد.
قدمهایش کندتر شد.
–بازم عذر میخوام.
دستم را برایش پرت کردم.
–فراموشش کن. مهم اینه که الان صحیح و سالم، اینجایی. الان قلبم آرومه. خدا رو شکر که به خیر گذشت و پیش من هستی.
دستش را به بند کیفش گرفت و به کفشهایش خیره شد. من هم همین کار را کردم. مثل همیشه مانتو و دامن پوشیده بود. دامنش آنقدر بلند بود که فقط نوک کفشهای عسلی رنگش مشخص بود.
طرز لباس پوشیدنش را خیلی دوست داشتم. متین و شیک بود.
به روبرو خیره شدم و به اُسوه و رفتارهای به دور از جیغ و دادش فکر کردم. در هر مشکلی ندیدم جیغ و هوار راه بیندازد. مگر موقع روبرو شدن با هیولایی مثل پریناز. به نظرم این برترین امتیاز یک دختر خانم است. همانطور که به روبرو نگاه میکردم ماشینی توجهم را جلب کرد، چند دقیقه پیش هم که من ماشینم را آنجا پارک کردم همانجا ایستاده بود. دو نفر داخلش نشسته بودند ولی صورتشان واضح دیده نمیشد. چون شیشههای ماشین دودی بود.
نزدیک که شدم دیدم هنوز هم ماشین روشن است. در همسایگی ما تا حالا همچین ماشینی نبود. بر عکس دفعهی پیش که جلوی ماشین من پارک بود اینبار درست پشت سر ماشین من پارک کرده بود. کارش برایم عجیب بود. نگاهم روی ماشین بود که با هین اُسوه سرم را به طرفش چرخاندم.
–ماشینتون چرا اینجوری شده؟ تصادف کردید؟
لبخند زدم.
–نه، نگران نشو. آجر خورده.
–آجر؟
یک نگاهم به ماشین عقبی بود و یک نگاهم به اُسوه. به قسمت پشت ماشین که رسیدیم خیلی به آن ماشین نزدیک شدیم برای همین چهرهی یکیشان که کنار راننده نشسته بود کمی واضح شد.
گفتم:
–آره، همین ارازلها از روی پل آجر روی ماشین پرت کردن.
دستش را جلوی دهانش گذاشت.
–وای! خدا رو شکر که خودتون چیزی نشدید.
دوباره برگشتم به ماشین پشتی نگاه کردم.
–اهوم. فکر کنم باید از فردا چند روزی تعطیل کنیم.
اُسوه هم توجهش جلب شد.
–به چی نگاه میکنید؟
به اُسوه نگاه کردم.
–به نظرم آشنا میان. تو برو بالا، من برم ببینم اینا با من کار دارن. اگر من نیومدم آخر وقت حتما با پدرت برو خونه. یه وقت تنهایی نری ها.
اُسوه با دهان باز به ماشین ناشناس نگاه کرد. به طرف ماشین قدم برداشتم.
او هم آرام پشت سرم آمد.
–آره قیافهی اون خانمه...
برگشتم طرفش و با تندی گفتم:
–پرینازه، بدو برو بالا. ما که رفتیم با رضا برو خونه. امروز کار تعطیله.
مبهوت و بیحرکت همانجا ایستاد.
با باز شدن در ماشین نگاه هر دویمان به آن سمت کشیده شد.
درست حدس زده بودم پریناز بود.
با چشم بر هم زدنی روبرویم ایستاد و گفت:
–بیا بریم.
اخم کردم و پرسیدم:
–تو چطوری تونستی بیای ایران؟
بازویم را محکم گرفت.
–اونش به تو مربوط نمیشه، بیا بریم.
محکم بازویم را از دستش خارج کردم.
–میبینم که رنگ عوض کردی. خودت رو این ریختی کردی شناخته نشی؟
–گفتم بیا بریم.
برو پیکارت. اگر حرفی داری همینجا بگو.
اشارهایی به مردی که پشت فرمان بود کرد.
مرد تنومندی از ماشین پیاد شد و خودش را به من رساند.
دستم را گرفت و پیچاند و پشت کمرم برد و گفت:
–با زبون خوش بیا بریم. من اعصاب درست و حسابی ندارما کاری نکن خونت رو بریزم.
با مرد درگیر شدم. دستم را از دستش خارج کردم و به شدت هولش دادم. تکانی چندانی نخورد. فقط کمی عصبی شد و تفنگی از پشتش بیرن کشید و خودش را به من خیلی نزدیک کرد. بعد لولهی اسلحه را به کمرم چسباند.
–اگه جونت رو دوست داری راه بیفت.
اُسوه هین بلندی کشید و به طرف مرد هجوم آورد و کتش را کشید و جیغ زد:
–آقا ولش کن چیکارش داری؟ ولی مرد از جایش تکان هم نخورد و به او هم اعتنایی نکرد و مرا به طرف ماشین کشید.
–راه بیفت.
پریناز همانطور که به طرف ماشین میرفت رو به اُسوه گفت:
–بهتره باهاش خداحافظی کنی.
اُسوه فریاد زد:
–اگه ولش نکنید به پلیس خبر میدم. بعد گوشیاش را که در دستش بود را باز کرد و فوری از پلاک ماشین عکس گرفت و رو به من گفت:
–من الان آقا رضا رو خبر میکنم. بعد از همانجا فریاد زد:
–آقا رضا، آقا رضا.
پریناز فوری خودش را به اُسوه رساند و دستش را روی دهانش گذاشت.
–بِبُر صدات رو دخترهی دیوونه.
بعد به طرف ماشین هولش داد. آن مرد هم به زور مرا داخل ماشین انداخت. پری ناز هم در طرف دیگر ماشین را باز کرد و تلاش کرد که اُسوه را سوار کند ولی زورش نمیرسد. همان موقع مرد تنومند اشارهایی کرد و اسلحهایی برای پریناز پرت کرد. پریناز اسلحه را به طرف اُسوه گرفت.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت154
اُسوه کوتاه نیامد و باز تقلا کرد.
پری ناز با پشت اسلحه ضربهایی به صورت اُسوه زد که باعث شد لبش پاره شود و خون ریزی کند.
خواستم پیاده شوم که مرد هیولا اجازه نداد و اسلحهاش را به طرفم گرفت.
رو به پریناز فریاد زدم.
–چیکار میکنی وحشی؟ زده به سرت؟
پری ناز با ضربهایی اُسوه را به داخل ماشین هول داد و گفت:
–مثل بچهی آدم برو بشین پیش نامزدت. با شنیدن این جمله حالم دگرگون شد. دروغی که گفته بودم را چطور باید جمع و جور میکردم.
نمیدانم اُسوه با دیدن اسلحه خشکش زده بود یا با شنیدن آخرین جملهی پریناز. نفهمیدم تاثیر کدامشان بود که آرام داخل ماشین نشست و نگاهش را به موبایلی که در دستش بود دوخت. رنگش پریده بود.
همین که پریناز سوار شد کامل به طرف عقب برگشت و اسلحهاش را به طرف ما گرفت.
–تکون بخورید میزنما، با کسی شوخی ندارم.
به اُسوه اشاره کردم و با تشر به پریناز گفتم:
–اون رو واسه چی سوار کردی؟ تو مگه با من کار نداری پس چرا...
او هم با خشم گفت:
–واسه این که زیادی فضوله، کلا از همون اول همین اخلاقش باعث شد کار به اینجا بکشه.
گفتم:
–ولش کن بره، ماجرا رو خرابترش نکن، من هستم دیگه، هر کاری هم بگی انجام میدم. فقط بزار اون بره.
سعی کرد خونسرد باشد.
–ولش میکنم، فقط باید قول بده که لال بمونه، وگرنه نامزدش رو افقی دریافت میکنه.
اُسوه عصبانی گفت:
–من لال نمیشم، توام هیچ کاری نمیتونی بکنی. به محض این که پیادم کنید به پلیس خبر میدم. همینطور که حرف میزد با گوشیاش هم کار میکرد.
پریناز نگاهی به دستهای اُسوه انداخت.
–داری چه غلطی میکنی؟
بعد خواست گوشی را از دستش بقاپد که موفق نشد. برای همین از روی صندلی جلویی به طرف عقب خیز برداشت و با زور گوشی را از دست اُسوه گرفت و از پنجره به بیرون پرت کرد.
بعد اسلحه را به طرف اُسوه گرفت.
–میگی چیکار کردی یا همینجا نفلت کنم.
به کی میخواستی زنگ بزنی؟
اُسوه گفت:
–زنگ که نذاشتی بزنم فقط تونستم عکس پلاک ماشین رو برای یه نفر بفرستم.
پری ناز با چشمهای گرد شده به مرد تنومن گفت:
–گاز بده بریم.
به اُسوه نگاه کردم و گفتم:
–لبت داره خون میاد.
دستی به لبش کشید.
به دستمال روی داشبورد اشاره کردم و به پریناز گفتم:
–یه دستمال بده.
جعبهی دستمال کاغذی را به طرفم پرت کرد.
برگی جدا کردم و به اُسوه دادم. گرفت و لبش را پاک کرد و زیر لبش چیزی را زمزمه کرد.
همان لحظه به خیابانی رسیدیم که چند نفر در حال آتش زدن یک بانک بودند.
پری ناز گفت:
–سیا دنده عقب بگیر از فرعی برو.
سیا گفت:
–همین رو میرم بابا خیالی نیست.
پریناز صورتش را مچاله کرد.
–چی چی رو میری، دردسر میشه، یه وقت جلوی ماشین رو میگیرن آتیش میزنن.
سیا خندید.
–ماشین دزدی که نگرانی نداره.
–به خاطر ماشین نمیگم باهوش، بیخودی معطل میشیم. یه وقت درگیری میشه،
صدای انفجار وحشتناکی به گوش رسید و بعد شعلههای آتش دیده شد که بانک را در خودش میبلعید.
اُسوه گفت:
–اینا چرا مثل حیوون دارن همه چیز رو خراب میکنن؟
پریناز به عقب برگشت و نگاه چپ چپی به اُسوه انداخت و گفت:
–دارن حقشون رو میگیرن.
اُسوه گفت:
–مثل شما که با دزدیدن ما دارید حقتون رو میگیرید؟
سیا همانطور که به یک خیابان فرعی میپیچید خندید و گفت:
–البته ما هم الان باید پیش اونا بودیما، فعلا کار رو پیچوندیم در خدمت شماییم.
بعد به پریناز نگاهی کرد و با طعنه گفت:
–فردا باید اضافه کاری وایسیما.
پری ناز گفت:
–حالا به کامران بگو چند تا عکس هم از جاهای جدید بگیره واسه ما بفرسته که ما خودمون ارسال کنیم و گزارش بدیم.
تا فردا یه کاریش میکنیم.
سیا گفت:
–منظورت از یه کاریش یعنی بازم میخوای بپیچونی؟
پری ناز گفت:
–تو هستی دیگه، با این هیکل به جای چند نفر میتونی آتیش بزنی.
سیا بلند خندید و گفت:
–حالا ببین فردا چه آتیشبازی راه بندازم. خبرش رو شب از تلویزیون میبینی.
من و اُسوه با شنیدن این حرفها با تعجب به هم نگاه کردیم.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت155
اُسوه زمزمه کرد:
–اینا کی هستن؟ چه راحت هر کدوم واسه خودشون اسلحه دارن. پریناز چرا اینطوری شده؟
من هم آرام خودم را به طرفش مایل کردم و پرسیدم:
–قیافش رو میگی؟
–نه، رفتارش رو میگم. خیلی خشن و سنگ دل شده. اصلا عوض شده. حالا من هیچی با شما هم خیلی بد رفتار میکنه. بعد نفسش را بیرون داد و پرسید:
–ما رو میخوان کجا ببرن؟
–نمیدونم. حالا اون عکس شماره پلاک ماشین رو واسه کی فرستادی؟
–واسه نورا.
–چرا واسه اون فرستادی؟
–خب به برادرتون نشون بده شاید کاری انجام بدن.
–به خاطر اوضاعش میگم. حنیف میگفت استرس براش سمه.
–دیگه به اینجاش فکر نکردم اونقدر هول کرده بودم که...
–نترس اینا طبل تو خالی هستن. فوق فوقش من رو با خودشون میبرن، تو رو هم حالا یه جا پیادت میکنن.
–شما رو کجا میبرن؟ من نمیزارم. هر جا شما برید منم میام.
به رویش لبخند زدم.
–نگران من نباش، هر جا برم مثل چک برگشتی دوباره برمیگردم.
چشمهایش دو دو زد و با بغض گفت:
–اگه بلایی سرتون بیارن چی؟ اگه اتفاقی برای شما بیفته من...من...
آخر هم حرفش را تمام نکرد. پلک زد و یک قطره اشک روی گونهاش چکید. برگی از دستمال که بینمان بود را بیرون کشیدم و خواستم اشکش را پاک کنم که خودش دستمال را از دستم گرفت و صاف نشست و اشکش را پاک کرد. انگار از کارم خجالت کشید چون سرش را پایین انداخت.
آهی کشیدم و به دستمال دستش خیره شدم و گفتم:
–گریه نکن. تو همیشه جلوی چشمهامی حتی اگر خودت نباشی.
ناباور سرش را بلند کرد و به چشمهایم خیره ماند. انگار میخواست حقیقت حرفم رو کشف کند. لرزش انگشتانش را متوجه شدم. فکر کنم اضطراب گرفته بود.
با مهربانی گفت:
–شما نباید جایی برید. بعد کلیدی طلایی که از کیفش آویزان بود را در مشتش گرفت و دوباره یک قطره اشک روی دستش افتاد.
نوچی کردم و گفتم:
–اینا عرضهی هیچ کاری رو ندارن، اصلا نگران نباش. من هر جا هم که باشم فقط به تو...
پریناز نگذاشت حرفم را تمام کنم. به طرفمان چرخید.
–چی میگید به هم؟ بعد اسلحهاش را تکانی داد و گفت:
–از هم فاصله بگیرید ببینم. دارید نقشه میکشید؟ فکر فرار به سرتون بزنه، خرجش فقط یه تیره...
گفتم:
–مگه شهر هرته، واسه من لات شدی؟
خندید..
–پس شهر چیه؟ این همه اسلحه وارد کردیم تو شهر، آب از آب تکون نخورد.
سیا گفت:
–تکون که خورد، پس اون همه اسلحه تو ماهشهر و شهرهای دیگه گرفتن چی بود؟
اینایی رو هم که آوردیم اگه بعضی خائنا نبودن عمرا اگه میتونستیم.
پریناز ضربهایی به کتف سیا زد.
–تو با مایی یا با اونا.
سیا ناگهان آنچنان قهقهایی زد که اُسوه از جا پرید.
نگاه تاسف باری به پری ناز انداختم و گفتم:
–حالا هر غلطی داری میکنی چرا رفتی با این هیولا همکار شدی؟ آدم قحط بود؟ دیدنش کفاره دادن میخواد.
–چه فرقی داره، مهم هدف مشترکمونه که برامون مقدسه. پوزخندی زدم و پرسیدم:
–حالا این هدف مقدستون چی هست؟ پریناز نگاهی به اسلحهاش کرد و گفت:
–از بین بردن این جمهوری اسلامی بخصوص از بین بردن آخوندا،
–شماها از بین ببرید؟شماها دماغتون رو نمیتونید بکشید بالا اونوقت میخواهید...
سیا داد زد:
–خوبه همین چند دقیقه پیش دیدی زدیم بانک رو ترکوندیما...
–آره دیدم. اونوقت شما با اینایی که همه جا رو آتیش میزنن یه جا آموزش دیدید؟
سیا نگاهی به پریناز انداخت و گفت:
–داداشمونم که بچه زرنگه.
دیگر کسی حرفی نزد.
به خیابانهای خلوت رسیده بودیم. تقریبا جایی نزدیک به حاشیهی شهر.
اُسوه از پشت شیشه به بیرون نگاه میکرد.
من هم آرنجم را به شیشه طرف خودم تکیه داده بودم و او را نگاه میکردم. انگار نه انگار که ما را دزدیدهاند، من که در عالم خودم بودم و به اُسوه فکر میکردم و از این که کنارش نشستهام راضی بودم. دلم میخواست این ماشین ساعتها همینطور حرکت کند و من و اُسوه هم همینجا کنار هم بنشینیم.
اُسوه ناگهان برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد. لبخند زدم و لب زدم:
–خوبی؟
چشمهایش را باز و بسته کرد و او هم پرسید:
–شما چی؟
خم شدم و کمی نزدیکش شدم و گفتم:
–تا وقتی تو کنارم نشستی عالی هستم.
لبخند زد و سرش را پایین انداخت و با بند کیفش مشغول شد. رنگ پریدگیاش بهتر شده بود و کلا آرامتر به نظر میرسید.
پرسیدم:
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت156
–میترسی؟
تاملی کرد و با احتیاط و آرام گفت:
–تا وقتی شما پیشم باشید نه،
به چشمهایش خیره شدم. چشمهایش مهربان بودند. نگاهش را از من دزدید. صورتش سرخ شد و سرش را پایین انداخت.
جا کلیدی را که به کیفش آویزان کرده بود را در دستم گرفتم و پرسیدم:
–دوستش داری؟
–سرش را به علامت مثبت تکان داد.
ماشین ترمز کرد و هر دو به اطراف نگاه کردیم. یک خیابان خلوت که پرنده هم آنجا پر نمیزد.
پری ناز ریموت را زد و در خانهی بزرگی که آنجا بود باز شد. یک خانهی ویلایی و شیک.
سیا ماشین را به داخل حیاط راند.
پریناز گفت:
–ماشین رو ببر پشت ساختمون،.
سیا پرسید:
–مگه کسی داخله ساختمونه؟
–آره، نباشن هم میان، اینارو فعلا میفرستیم زیر زمین.
سیا به اُسوه اشاره کرد و پرسید:
–دختره چی میشه؟ اونو که نمیخوای با خودت ببری.
پریناز بیتفاوت گفت:
–حالا بزار کارمون درست بشه بریم، اونوقت یه کاریش میکنیم.
سیا دقیقا جلوی در زیر زمین ماشین را پارک کرد.
از ماشین پیاده شدیم.
حیاط بسیار بزرگی بود. اطرافش پر بود از درختهای کهن. معلوم بود خانه قدیمی است و بازسازی شده. چون ساختمانی که وسط حیاط بود شیک به نظر میرسید. اُسوه به محض این که پیاده شد به طرف من آمد و پشت من ایستاد.
پری ناز از پلهها پایین رفت و در زیر زمین را باز کرد و گفت بیایید اینجا. من آرام راه افتادم ولی اُسوه همانجا ایستاده بود و ماتش برده بود و با چشمهای گرد شده به زیر زمین نگاه میکرد.
من هم نگاهی به در و پنجرهی زیر زمین انداختم رنگشان سفید بود و داخلش روشن بود به نظرم جای تر و تمیزی بود.
به اُسوه اشاره کردم که بیاید ولی او خشکش زده بود.
سیا از پشت کمرش هلش داد و گفت:
–چته عین بز نگاه میکنی برو دیگه.
با این کار سیا عصبانی شدم و فریاد زدم:
–دست بهش نزن لعنتی، بعد به طرفش حمله کردم و مشتی حوالهی صورتش کردم. او هم بیکار نماند و مشتم را تلافی کرد. پری ناز فوری از پلهها بالا آمد و تشری به سیا زد و گفت:
–دستت بشکنه، چیکار کردی روانی.
بعد خواست صورتم را بررسی کند ببیند چیزی شده یا نه، دستش را پس زدم.
گفت:
–پایین آب هست بیا بریم دهنت رو بشور. بیتفاوت به حرفش به طرف اُسوه رفتم. هنوز هم حیران بود. گوشهی آستینش را گرفتم و با خودم به پایین بردم. اصلا فکر نمیکردم زیر زمین همچین جایی باشد. مبله بود و سرویس بهداشتی تر و تمیزی داشت. اُسوه روی یکی از مبلها نشست و با همان حالت به در و دیوار نگاه میکرد.
پری ناز به اُسوه اشاره کرد و گفت:
–این چرا مثل برق گرفتهها شده؟ ترسیده؟
من حرفی نزدم و به سرویس رفتم تا صورتم را بشویم. پریناز به اُسوه گفت:
–نترس بابا کاریت نداریم. تو بد موقع اونجا بودی، وگرنه چیکار داشتیم تو رو هم با خودمون بیاریم. الان شدی وبال گردنمون. کارم که درست شد راستین رو برمیدارم میرم توام میتونی بری خونتون.
سیا پایین نیامد و همانجا در حیاط ایستاده بود.
از سرویس که بیرون آمدم پریناز به طرفم آمد و جیبهایم را خالی کرد.
کیف پولم را باز کرد و با خوشحالی گفت:
–خوبه، کارت شناساییتم همراهته، باهاش خیلی کار داریم. همه چی تو این کیفت پیدا میشه.
پوزخندی زدم و گفتم:
–فکر کردی بچه بازیه؟ تو کی بزرگ میشی پریناز؟
اصلا فکر کن ما با هم موفق هم شدیم قاچاقی رفتیم همون خراب شدهایی که تو میگی. وقتی من نمیخوام حتی یک لحظه ببینمت، وقتی ازت متنفرم چطور میخوای با من زندگی کنی؟
با چشمهای وحشی نگاهم کرد.
–ولی تو یه زمانی عاشقم بودی.
–دیگه نیستم. بزرگترین اشتباهم بود. ازش توبه کردم. کسی که به ملتش به وطنش به جایی که اونجا به دنیا امده، به خاکش خیانت میکنه رو میشه اسمش رو انسان گذاشت؟ من روزی صد بار خودم رو سرزنش میکنم که چرا میخواستم با تو ازدواج کنم. واقعا کور بودم.
با تمام قدرت جیغ زد:
–بس کن.
جیغش باعث شد اُسوه از هپروت بیرون بیاید و با التماس نگاهم کند. به طرفش رفتم و کنارش ایستادم و گفتم:
–نترس، این از این دیوونه بازیا زیاد داره. سیا از پله ها سرازیر شد و پرسید:
–چی شد؟
پریناز که انگار اصلا اتفاقی نیوفتاده گفت:
–موبایلش نیست.
سیا گفت:
–من همون اول موبایلش رو ازش گرفتم.
پریناز دستش را به طرف سیا دراز کرد.
–کو؟ بدش به من.
–میخوای چیکار؟ پیش منه دیگه.
پریناز جوری نگاهش کرد که سیا با آن هیکل، فوری موبایل را از جیبش درآورد و تقدیم پریناز کرد.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
🌿🌦
از بیسوادی پرسیدند:
عشق چند حرفه؟
بیسواد گفت:
چهار حرف
همه خندیدند درحالی که بیسواد
راه میرفت و میگفت:
مگر مهدی چند حرف دارد؟! :)🍃❤️
#عید_بیعت🎊
#امام_زمان عج..
#چرانمیاے
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#دانلودکده_امیران
🎉 @downloadamiran 🎊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎉آغاز ولایتت بر پهنای گیتی، بر ما مبارک است!
و مبارک تر آن، روزی که
چشمان مهربانت، پناه تمام دلشورههایمان شود!
#عید_بیعت
#نهم_ربیع_الاول
#امام_زمان
🍃 @downloadamiran 🍃
✨﷽✨
💖 خدایا...
ذکرت، نامت سپری است که
تمام دردهایمان را پس میزند
وتمام نداشتههایمان را پایان
میدهد و تمام داشتههایمان را
اعتبار میبخشد ..
پس با نام و ذکرت
آغاز میکنیم روزمان را
و باشد که؛ در تمامی لحظات
یاریمان کنی..
سلام😊✋
مثل همیشه دعایم براتون
عاقبت به خیرے🌸🍃
سلامت جسم و جان
و دلی خالی از غم است
صبح اول هفته تون بخیر🙏
زندگیتون پر ازبرڪت و موفقیت🌸🍃
إنشاءالله🙏
💫الهی به امید تو💫
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿 #استوری | روز شنبه، صدمرتبه
⚜یا ربَّ العالمین ⚜
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 امام زمانم سلام
🌼 امروز ،روز بیعت باشماست
🌸 دست در دست مبارکتان
🌼 می گذاریم تا بگوییم که
🌸 هستیم تا همیشه ...
🌼 پای همه چیز ایستاده ایم،
🌸 پای تمام نبودنهایت،
🌼 آقای ما ! تاآخرین نفس
🌸 چشم به راه آمدنت می مانیم
🌼 اللهم عجل لولیک الفرج
🌸 آغازامامت منجی عالم بشریت مبارک🎉🎊
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
مداحی آنلاین - آغاز امامتت مبارک - مهدی رسولی.mp3
5.54M
◉━━━━━━─────── ↻ㅤ ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ⇆
🌸 #آغاز_ولایت_امام_زمان(عج)
💐آغاز امامتت مبارک
🌼آقای زمین و آسمونا
🎤 #مهدی_رسولی
👏 #سرود
👌بسیار زیبا
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
─═ঊ ❥ঊ═─
#تلنگر👌
اگر چیزی را از دست دادی
یادت باشد درختان در پاییز
همه برگهای خود را از دست میدهند
تا بهتر از آن را در بهار به دست آورند،
زندگی دارای مراحلی است که
گاه تلخ است و گاهی شیرین ...
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
#پندانه
اگر نمی تونی
✏مدادی باشی ..
که خوشبختی یک نفر رو بنویسی !!!
پس حداقل ..
سعی کن
🖍پاک کن باشی
که غم کسی
را پاک کنی ..
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
#خنده_حلال
یه نفر نام خانوادگیش: “ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ” ﺑﻮﺩﻩ!
میرﻩ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ، ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ میگفته: ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ، یارو ﺩﺳﺖ ﺑﻠﻨﺪ میکرده میگفته: ﺣﺎﺿﺮ ﻗﺮﺑﺎﻥ! ✋️
ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﻫﻢ ﺑﻬﺶ میگفته: ﺍﺣﻤﻖ ﺑﺎ ﺗﻮ ﻧﺒﻮﺩﻡ 😠 ﺻﺎﻑ ﺑﺎﯾﺴﺖ 😡
ﯾﻪ ﺭﻭﺯ ﯾﮏ ﻫﯿﺄﺕ ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﺷﺪ ﺑﯿﺎﻥ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪ، ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺁﺑﺮﻭﺵ ﻧﺮﻩ ﺑﻬﺶ ﯾﮏ ﻣﺎﻩ ﻣﺮﺧﺼﯽ میده 😎
ﻫﯿﺄﺕ ﺑﺎﺯﺩﯾﺪﮐﻨﻨﺪﻩ ﺍﻭﻣﺪﻧﺪ ﻓﺮﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ: ﺧﺒﺮﺩﺍﺭ 👮
همه ﺩﺍﺩ ﺯﺩﻧﺪ :
ﺭﻓﺘﻪ ﻣﺮﺧﺼﯽ … 😂😂😂😂
🔰برای شادی دل مؤمن، انتشار یادت نره😊👌
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
🥀🕊⚘
#شهیدانه
راز خاص بودن شهید سید علی حسینی چیست ؟!
برادر شهید اقرار میکند 👇👇
معجزه شهید این هست که بعد ازعملیلات پیکر ایشان به مدت۴ ماه زیر افتاب سوریه ودر منطقه تحت تصرف داعش بوده که انها سید علی را ندیده بودن .
وقتی مفقودی سید علی را شنیدیم فقط به حضرت زهرا (س) وحضرت زینب (س) توسل کردیم ۱۱ بار دیگ نذر کردیم از آش بگیر تا گوسفند....سید علی را حضرت زهرا(س)به ما برگرداند
سید علی ۲ سال بود میخواست برود اما پدر ومادر رضایت نمی دادند اما اخر رضایت را گرفت ورفت😊
وقتی سید علی را درمعراج شهدا در مشهد اوردند تمام پیکرش سالم بود فقط پوست صورتش کمی چروک شده بود
وقتی سید علی را باز کردند یک تیر به پایش و یک تیر به سینه اش خورده بود وباهمان لباس خونی اوردند💔
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#نماهنگ | به همین نزدیکی
شادی و شعف به جای غم میآید
رحمت عوض ظلم و ستم میآید
ایکاش بگویند در این عید بزرگ
دارد پسر فاطمه هم میآید
🔈 خواننده: حامد جلیلی
🎬 تصویر برداری و تدوین: جواد باقری
🌺سالروز آغاز امامت حضرت صاحب الزمان عجلاللهتعالیفرجهالشریف، عید امامت و ولایت مبارک باد.
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری| آغاز امامت صاحب الزمان
به انتظارت شهر رو چراغونی کردیم ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#وضعیت_واتساپ
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت156 –میترسی؟ تاملی کرد و با احتیاط و آرام گ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت157
دزدیده شده، زیاد با کار آدمهایی مثل شما آشنایی نداره.
–نه، اون از تنها موندن با تو میترسه، قشنگ استرسش از چشمهاش معلومه. اُسوه گفت:
–من نمیترسم. منظورم این بود تو بری ممکنه...
پریناز حرفش را برید.
–بالاخره شما نامزد هستید یا نه؟
اُسوه سکوت کرد.
من گفتم:
–بهتره در رو قفل کنی و بری، این حرفها به تو نیومده.
پریناز که دیگر به حرف من شک کرده بود گفت:
–یه دقیقه پاشو.
اخم کردم. دستم را گرفت و کشید.
–اگه نامزدید پاشو بغلش کن ببینم.
اُسوه هاج و واج به دستهای ما نگاه میکرد.
دستم را کشیدم و فریاد زدم:
–برو بیرون.
به طرف اُسوه رفت و گفت:
–اون دروغ گفته درسته؟ با هم نامزد نیستید مگه نه؟
با لبخند موزیانهایی منتظر جواب اُسوه به صورتش زل زده بود.
اُسوه با عجز نگاهم کرد.
از روی مبل بلند شدم و به اُسوه اشاره کردم که بنشیند. بعد به پریناز تشر زدم.
–گفتم برو بیرون و از جلوی چشمام دور شو.
به طرف اُسوه رفت دستش را گرفت و به طرف من کشید و رو به من گفت:
–مگه نامزدت نیست بیا دستش رو بگیر دیگه، ترسیده بیا آرومش کن. اُسوه با دهان باز به پری ناز نگاه میکرد. پریناز دست اُسوه را نزدیک دستم اورد شاید چند سانت بیشتر نمانده بود که دستش به دستم بخورد که ناگهان اُسوه محکم پریناز را هول داد و فریاد زد:
–ولم کن، مگه من مثل تو هستم که هیچی برام مهم نباشه. اگه گفتم اینجا بمون برای این که اون هیولا یه وقت نیاد ما رو اذیت کنه. پریناز تعادلش را از دست داد و به ستون وسط سالن برخورد کرد. این کار اُسوه باعث شد پریناز عصبانی شود. شاید هم به خاطر حرفی که شنیده بود کنترلش را از دست داد و مانتواش را که دگمهایی نداشت را کنار زد و اسلحهاش را از پشتش خارج کرد. بعد همانطور که دندانهایش را روی هم فشار میداد به طرف اُسوه حمله کرد و لولهی اسلحه را روی کمر اُسوه گذاشت و گفت:
–میری دستش رو میگیری تا بهت ثابت بشه توام لنگهی منی. آب نیست وگرنه شناگر ماهری هستی.
داد زدم.
–چیکار میکنی پریناز راحتش بزار. دوباره جنی شدی؟ داد زد:
–باید خودش بیاد دستت رو بگیره وگرنه میکشمش، شوخی هم ندارم. من میخوام بدونم با یه دست گرفتن مگه چی میشه، بعد با خشم نگاهم کرد و ادامه داد:
–بلعمی بهم گفته بود خبری نیستا، ولی من به حرف تو بیشتر اعتماد کردم.
–باشه، ما نامزد نیستیم. تو بردی حالا اون ماسماسک رو بکش اونور.
–نه، حالا که اینطور شد من باید به این دختره ثابت کنم با یه دست گرفتن هیچ اتفاقی نمیوفته. نه آسمون به زمین میاد، نه زمین به آسمون، دنیا هم همینجوری که هست خواهد بود.
رنگ اُسوه مثل گچ سفید شده بود. یک قدم به طرفش برداشتم و گفتم:
–نترس، من باهاش حرف میزنم کوتاه میاد.
پریناز سر اُسوه را گرفت کمی به خودش نزدیک کرد و گفت:
–مگه دوسش نداری، خب برو دیگه از فرصتت استفاده کن.
اُسوه با صدای لرزانی گفت:
–باور کن آسمون به زمین میاد، وِلوِله میشه، همه چیزایی که گفتی اتفاق میوفته....میشه، همش میشه، باور کن میشه، بعد گریهاش گرفت. من نزدیکتر رفتم. همانطور که اشکهایش میریخت سرش را به علامت منفی به طرفین تکان داد و خودش را کمی عقب کشید.
انگار برایش مهم نبود که پشتش یک آدم دیوانه اسلح به دست ایستاده. پریناز وقتی دید از پس اُسوه برنمیآید، با یک جهش خودش را به پشت من رساند و رو به اُسوه گفت:
–میای جلو یا عشقت رو بزنم؟ بلعمی میگفت کادو بهت داده، پس معلومه همچینم نیست که خبری نباشه. یه چیزهایی بینتون هست. حالا به قول شماها هنوز محرم نشدید، نه؟
گفتم:
–پریناز تو چرا اراجیف میگی، خوبه چند ماه بیشتر اونور زندگی نکردی، بدتر از اونا شدی. با این کارا چی بهت میرسه؟
–میخوام به این دختره ثابت کنم موقعیت آدما فرق میکنه، اگه اون خودش رو مریم مقدس میدونه چون تو شرایط من نبوده، میخوام یه کاری کنم دیگه تا آخر عمرش در مورد کسی قضاوت نکنه. میخوام تو هم یه چیزهایی بفهمی، یادته اون موقعها تا حرف میزدم میگفتی، نه اول باید محرم بشیم. انگار من جزام داشتم.
دستهایم را بالا بردم.
–باشه، باشه، تو درست میگی، اُسوه اشتباه کرده، منم اشتباه کردم. بس کن دیگه. دیوونه بازیت رو بزار کنار.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت158
–من فقط وقتی بس میکنم که اون بیاد جلو و کاری رو که گفتم رو انجام بده.
بعد رو به اُسوه گفت:
–تا ده میشمارم یا کاری که گفتم رو انجام میدی یا عشقت رو جلوی چشمت میکشم. به خدا قسم میکشمش.
انگار چیزی مصرف کرده بود، رفتارش برایم آنقدر عجیب و عصبی بود که مطمئن شدم کاری را که گفته انجام میدهد. مدام لولهی اسلحه را بیشتر روی کمرم فشار میداد.
شروع به شمردن کرد.
پوزخندی زدم و گفتم:
–آخه مگه تو خدا رو هم قبول داری که قسم میخوری؟ معنی اون علاقهایی که همیشه ازش حرف میزدی هم برام روشن شد. تو که اینقدر راحت من رو میتونی بکشی پس چرا اینقدر خودت رو واسه من انداختی تو دردسر؟
–واسه تو نبود. تو این تاریخ اینجا کار داشتم باید میومدم ایران، که امدم. وقتی از تو براشون تعریف کردم، گفتن میتونم با خودم ببرمت اونجا، گفتن کمکمون میکنن که زندگی خوبی داشته باشیم.
–به زور؟
–وقتی صلاحت رو نمیدونی باید زور بالا سرت باشه دیگه، تو که قبلا رفتی و میدونی چقدر اونجا آزادیه، کسی هم خودش رو مسخرهی یه دست دادن و این چیزای بیخود نمیکنه،
–واسشون چه خدمتی کردی که اینقدر برات دست و دلبازی میکنن. به جز وطن فروشی بازم...
–کاری نکن هنوز نشمرده شلیک کنما، من اعصاب ندارم.
اُسوه مبهوت به من خیره شده بود مثل مسخ شدهها از جایش تکان نمیخورد. شاید انتظار این کار را از پریناز نداشت.
پریناز شمارشش را ادامه داد عجلهایی برای شمردن نداشت. با خودم فکر کردم اگر پریناز دیوانگی کند و ماشه را بکشد و کارم تمام شود چه؟ واقعا اگر چنین اتفاقی بیفتد یعنی من چند دقیقهی دیگر در این دنیا نیستم؟ از این فکرها تنم لرزید. واقعا مردن به همین راحتیست؟ چیزی که شاید هیچ وقت حتی فکرش را هم نکردم. نگاه درماندهام را به اُسوه دادم. همانطور که نگاهم میکرد دوباره اشک از چشمهایش سرازیر شد و روی گونههایش راه باز کرد. نمیدانم به خاطر ترس از کشته شدن من گریه میکرد یا به خاطر شرایطی که داخلش قرار گرفته بود. بدون این که پلک بزند گلولههای اشک، برای بیرون ریختن از چشمهایش از یکدیگر سبقت میگرفتند. چهرهاش آنقدر حزن داشت که باعث شد بغضم با سرعت خودش را به گلویم برساند. انگار قلبش را داخل چشمهایش میدیدم قلبم از دیدن این صحنه به درد آمد. پردهایی از اشک جلوی چشمهایم را گرفت، دیگر واضح نمیدیدمش. از این که با یک دروغ این قدر باعث ناراحتیاش شده بودم از خودم بدم آمد. مرگ خودم را فراموش کردم. نگرانش شدم. حال بدی داشت. پری ناز مرا به طرف اُسوه هول داد و فریاد زد:
–چتونه به هم زل زدید.
باید کاری میکردم.
سعی کردم خودم را کنترل کنم. بغضم را فرو دادم و با پلک زدن پرده اشکم را پس زدم. زیر چشمی حرکات پریناز را زیرنظر داشتم. به عدد نه که رسید دوباره تهدیدکرد و با صدای وحشتناکی گفت:
–ببین دختر با گریه هیچی درست نمیشه، اونجا عین مجسمه وایسادی که چی بشه؟ منتظر معجزهایی؟ تا چند ثانیه دیگه جلو نیای دیگه نمیبینیشها...من دیگه زدم به سیم آخر.
از لج توام که شده داغش رو...
همان لحظه ناگهان اُسوه نقش زمین شد و پری ناز حرفش در دهانش ماند.
برای چند لحظه هاج و واج به اُسوه که روی زمین افتاده بود زل زدیم. بعد من به طرفش رفتم و روی صورتش خم شدم و چندین بار صدایش کردم.
پریناز گفت:
–این دیگه کیه؟ واسه این که دستش به تو نخوره غش کرد؟
غریدم.
–بیا کمکش کن، آب قندی چیزی براش بیار.
به طرف در خروجی رفت و گفت:
–برو بابا، خیلی ازش خوشم میاد، همین که نفلتون نکردم برید خدا رو شکر کنید.
در را قفل کرد و رفت. اصلا انگار نه انگار.
کلا شخصیت دیگری پیدا کرده بود. ناگهان بیخیال شد و دیگر از آن عصبانیت و خشمش خبری نشد. بلند شدم از روشویی کمی آب با کف دستم آوردم و روی صورت اُسوه پاشیدم.
خوشبختانه چشمهایش را باز کرد. اول کمی گنگ به سقف نگاه کرد بعد با دیدن من سعی کرد بلند شود و بنشیند. خودش را کمی جمع و جور کرد. چشمچرخاند و اطراف را از نظر گذراند.
جلویش زانو زدم.
–نگران نباش اون دیوونه فعلا رفت.
به در خروجی زل زد و گفت:
–خدا رو شکرـ
–اینجا رو زمین نشین، پاشو رو کاناپه بشین.
به زحمت بلند شد و روی مبل نشست و زانوهایش را در بغلش جمع کرد.
من هم در طرف دیگر کاناپه نشستم.
–چرا بیهوش شدی؟ یهو چت شد؟
یک طرف سرش را روی زانویش گذاشت و نگاهم کرد.
–اون موجود خیلی وحشتناک بود.
–کدوم؟ پریناز رو میگی؟
سرش را به علامت منفی تکان داد بعد بلند شد و دست به دیوار گرفت و به طرف سرویس بهداشتی رفت.
همین یک دقیقه پیش قرار بود بمیرم. ولی حالا هم زندهام و هم او در کنارم است. حالش هم خوب است. همه چیز در یک چشم بر هم زدن تغییر کرد.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت159
نزدیک سرویس در دیگری هم بود. بلند شدم و بازش کردم. یک اتاق کوچک بودکه یک تخت یک نفره داخلش گذاشته بودند.
وقتی اُسوه از سرویس برگشت صورتش خیس بود. حالش خوش نبود. لبش کمی باد کرده بود. "دستت بشکنه پریناز" دلخور به نظر میرسید. با حالت قهر و ناراحتی نگاهم کرد و پرسید:
–آخه چطوری یهو ول کرد رفت و از کشتنتون منصرف شد؟ به نظر خیلی مصمم میومد.
–پرینازه دیگه. نکنه ناراحتی من رو نکشته؟
لبش را گزید. زخمش درد گرفت و اخم ریزی کرد.
– این چه حرفیه؟ من که افتادم بعدش چی شد؟
–هیچی جنها ولش کردن.
چشمهایش گرد شد.
–مگه شما هم میبینیدشون؟
–چی رو؟
لبهایش را روی هم فشار داد:
–هیچی، منظورم اینه شما هم متوجه شدید رفتارش غیر قابل پیشبینی بود؟
–اون از اولشم غیرقابل پیش بینی بود. فقط اون موقعها اسلحه نمیکشید و آدم ربایی نمیکرد.
سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت.
به طرف اتاق کشف شده رفتم.
–راستی اینجا یه اتاق هست. در را تا آخر باز کردم و اول خودم وارد اتاق شدم.
–ببین میتونی اون تخت رو بکشی و بزاری پشت در اتاق و با خیال راحت استراحت کنی.
وارد اتاق شد.
–من خیالم از شما راحته، نیازی به این کارا نیست. به خصوص با حرفهایی که از پریناز در موردتون شنیدم.
بعد فوری موضوع صحبت را عوض کرد.
–اون هیولا نذاشت کیفم رو بیارم پایین. انداختش تو ماشین.
–چیزی لازم داری؟
–یه مهر تو کیفم بود. نگاهی به ساعت مچیام انداختم.
–حالا تا اذان مونده.
–میدونم. باید نماز بخونم، در و دیوار اینجا خیلی سیاهه. نگاهی به دیوارها انداختم.
انگار تازه همه جا با رنگ استخوانی، رنگ شده بود. اتاق، سالن، حتی پنجرهها، یک لک سیاه هم نداشت. با تعجب نگاهی به اُسوه انداختم. رنگ پریدهتر شده بود و غمگین. خیلی غمگینتر. آنقدر چشمهایش غم داشت که آدم فکر میکرد یکی از عزیزانش را از دست داده. من که نمردهام. هنوز هم اتفاقی نیوفتاده. البته حق داشت نگران خانواده و سرنوشتش باشد. منظورش چه بود که همه جا سیاه است نکند بلایی سر چشمهایش آمده؟
از اتاق بیرون آمدم تا ببینم میتوانم چیزی پیدا کنم که به جای مهر استفاده کند. همه جا را گشتم زیر مبلها و فرشها، زیر و بالای کمد و تلویزیونی که آنجا بود ولی چیزی پیدا نکردم. یک لحظه با خودم فکر کردم از چوب هم به عنوان مهر میشود استفاده کرد. یادم آمد که پریناز موقعی که جیبم را تخلیه میکرد سویچ ماشین را به خودم برگرداند. روی سویچ ماشین هم یک جا کلیدی مستطیل شکل چوبی آویزان کرده بودم که کار دست خودم بود. زود از جیبم خارجش کردم و از سویچ جدایش کردم. به اتاق برگشتم تا به دست اُسوه برسانمش.
وارد اتاق که شدم دیدم قسمتی از فرش را کنار زده و روی سرامیک به نماز ایستاده. از اتاق بیرون آمدم ولی در اتاق را نبستم. همانجا نزدیک در، روی زمین نشستم و به فکر فرو رفتم. چقدر آدمها با هم فرق دارند. دلم برای خودم برای راستین قدیم تنگ شد.
غرق گذشتهی خودم بودم که صدای گریهاش را شنیدم. از درز، لولای در نگاهش کردم به سجده رفته بود و با خدا زمزمه میکرد و اشک میریخت.
دلم به درد آمد بلند شدم شاید هر دویمان خدا را التماس کنیم تاثیرش بیشتر باشد. گوشهی سالن یک فرو رفتگی کوچک داشت وضو گرفتم و در آنجا نشستم. جا کلید چوبی را روی زمین گذاشتم و پیشانیام را به آن چسب کردم. به لحظهی شمارش پریناز فکر کردم ممکن بود دیوانگی میکرد و من حالا دیگر فرصتی برای بخشش خواستن از خدا نداشتم.
واقعا اگر اینطور میشد چه؟ چقدر باید خدا رو شکر میکردم که اتفاقی نیفتاد. از صبح به خاطر کارهایی که از پریناز سرزد مدام به این فکر میکردم که حالا اُسوه با خودش چه میگوید؟ حتما فکر میکند این مدیر ما میخواسته با چه عتیقهایی ازدواج کند، من را به چه کسی ترجیح داده، باید در یک فرصت مناسب برایش توضیح بدهم که پریناز به مرور اینطور شد اول آشناییمان اینطور نبود. آرامتر و عاقلتر بود. هر چه بود از آن موسسه لعنتی شروع شد. به خصوص از کلاسهایی که میرفت. نمیدانم چقدر در گذشتهی دور خودم، زمانی که پریناز در زندگیام نبود و همهچیز سرجایش بود سیر کردم که با صدای پای اُسوه سرم را از سجده بلند کردم. انگار دنبال چیزی میگشت به طرف سرویس رفت و نگاهی داخلش انداخت بعد ایستاد و به در خروجی خیره شد و بغض کرد و آرام به طرفش رفت.
پرسیدم:
–چی شده؟
با دیدنم چشمهایش برق زد و به طرفم آمد.
–شما اینجایید؟ ترسیدم، فکر کردم نیستید. چرا رفتین اونجا نشستین؟
به دیوار تکیه دادم.
–چرا این فکر رو کردی؟ تو رو اینجا تنها بزارم کجا برم؟
با فاصله زیادی از من، روی زمین نشست و با بغض گفت:
–اگه خدا رحم نمیکرد، ممکن بود برای همیشه تنها...
حرفش را خورد و مکثی کرد و ادامه داد:
–ممکن بود نباشید.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت160
گفتم:
–هم خدا رحم کرد هم تو به موقع بیهوش شدی. پریناز وقتی دید افتادی کلا آتیشش خاموش شد. انگار یه پارچ آب روی یه زبانهی آتیش ریخته باشی. گذاشت رفت.
آهی کشید و سرش را به علامت تاسف تکان داد
رفتارش خیلی غیر عادیه، انگار خودشم نمیدونه چی میخواد.
–اینجوری نبود. دنبال یه چیزهاییه که اونا تو مخش کردن. برای رسیدن بهشون خودش رو نابود کرد ولی هنوزم نفهمیده. البته در هر صورت راضی نیست. نه اون موقع رضایت داشت نه حالا.
زانوهایش را در آغوشش گرفت و گفت: –آدمیزاد همینه دیگه، به قول امیرمحسن، اگه از ترمز عقلمون استفاده نکنیم کمکم میریم ته دره، اگه سرعتمون زیاد باشه همونجا میرسیم به آخر خط، اگرم با سرعت کم سقوط کنیم امید هست به خوب شدن، ممکنه فقط دست و پامون بشکنه.
پاهایم را دراز کردم و دستهایم را روی سینهام جمع کردم.
–پریناز که انگار دیگه اصلا عقلی نداره که بخواد ترمزی هم داشته باشه، کارای امروزش رو که دیدم شک کردم. انگار چیزی مصرف میکنه به قول تو، کارهاش غیرعادی بود. یه آدم دیگه شده، باورم نمیشه اینقدر راحت اسلحه دست میگیره و تهدید میکنه.
–جوری رفتار میکرد که انگار بار اولش نیست. براش عادی بود.
به طرفش رفتم و چهار زانو روبرویش نشستم و نگران گفتم:
–با این حساب اونا کلا آدمهای خطرناکی هستن. ندیدی چه وحشیانه همه جا رو آتیش میزدن، اینام لنگهی اونان، نشنیدی گفتن فردا اینام میرن که همون کارهارو انجام بدن؟
–آره، شنیدم. کاش میشد یه جوری لوشون بدیم.
–اول باید یه فکری برای فرار کنیم.
–چه فکری؟
–رفته بودم وضو بگیرم دیدم اونجا یه پنجره کوچیک رو به دیوار حیاط داره. شاید بشه هواکش رو دربیارم و از اونجا تو رو فراری بدم.
–من رو؟ پس خودتون چی؟
–من مهم نیستم. باید هر طور شده تو رو نجات بدم.
–ولی من بدون شما جایی نمیرم.
–الان وقت این حرفها نیست.
فکری کرد و گفت:
–البته میتونم برم براتون کمک بیارم، یا به یکی خبری چیزی بدم.
–آفرین دختر خوب.
صورتش گل انداخت.
بلند شد و به سرویس بهداشتی رفت.
نگاهی به پنجرهی کوچکش انداخت.
–من از اینجا رد نمیشم. کوچیکه، با نگاهم براندازش کردم.
–به نظرم جا میشی، ممکنه سرشونههات به سختی بگذره ولی باید تلاشت رو بکنی، اگرم نشد حداقل دست روی دست نذاشتیم.
–چطوری میخواهید بازش کنید؟ اینجا هیچ ابزاری نیست. فکر کنم فنسش رو پیچ کردن.
–فنس چیه؟ باید کل پنجره رو دربیارم تا بتونی رد بشی.
بعد به طرف کمد رفتم.
–شاید تو این بشه چیزهایی پیدا کرد. وقتی قفلش کردن یعنی چیزهای به درد بخوری توش هست.
مأیوسانه گفت:
–اگه با سختی بازش کردید و چیزی توش نبود چی؟
–امیدوار باش ما تلاشمون رو میکنیم، نتیجه با خداست. من که خیلی امید دارم، بخصوص که میخوام واسه بیرون بردن تو از اینجا تلاش کنم.
لبخند پهنی زد و غمش سبک شد.
–حالا همین در کمد رو چطوری باز کنیم؟
کمد را بررسی کوتاهی کردم.
–خوبیش اینه که قدیمیه میتونم لولاهاش رو باز کنم. یا قفلش رو بشکنم. فقط یه چیزی مثل چکش یا گوشتکوب لازمه.
با ذوق گفت:
–جلوی آینهی دستشویی چندتا شیشه عطر خالی هست با چند تا مسواک و چیزای دیگه.
به دقیقه نرسید هر چه داخل سرویس بود را جلوی پایم ریخت.
–اینم جعبه ابزار، ببینید میشه کاری کرد.
خندیدم.
–آفرین، عجب جعبه ابزار مدرنی برام آوردی، فقط اونقدر به روز هستن که طرز کار باهاشون رو بلد نیستم. دفترچه راهنما ندارن؟ خندید.
گفتم:
–تا حالا با شیشهی عطر چیزی رو نکوبیدم.
یکی از شیشه عطرها را برداشت.
–من گاهی که حال ندارم برم گوشت کوب بیارم با شیشه عطرهام تو اتاقم بادوم میشکنم، جواب میده خیلی سفتن. فقط ببینید با انتهاش که سفت تره باید بکوبید.
–پس تنبلیتون فقط واسه ناهار آوردنتون نیست. شنیده بودم تنبلا خیلی خلاقن ولی در این حدش رو فکر نمیکردم.
مسیر نگاهش را تغییر داد و گفت:
–این نشانه تبلی نیست نشانهی استفاده بهینه از وقته.
لبهایم را جمع کردم.
–بله ببخشید، پس با یه حرفهایی سر و کار دارم. حالا بادومها با اینا میشکستن؟
–معلومه، اگه نمیشکستن که الان بهتون پیشنهاد نمیدادم.
–اهوم، البته امتحانش مجانیه. فقط تو میتونی جلوی در کشیک بدی؟ اگر صدای پایی شنیدی زود خبرم کن و خودتم زود بیا کمک کن این بساط رو جمع کنیم.
–حتما.
نگاهی به مسواکها انداختم.
–اینا رو واسه چی آوردی؟ آخه با یه مسواک چیکار میشه کرد؟
حق به جانب گفت:
–گاهی به جای اهرم میشه استفاده کرد. مثلا مسواک رو بزارید زیر لولا بعد با شیشهی عطر از پشتش بزنید، بلندش میکنه.
خندیدم.
–بهبه خانم حرفهایی، تجربه این کارم داری؟
–نه، الان یهو به ذهنم رسید.
–این مسواکها که واسه این کارا دوامی ندارن، حالا ببینم چیکار میشه کرد.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت161
برایم عجیب بود که شیشه عطرها همه یک شکل و یک برند بودند. شکلشان شبیهه بطری آب معدنی بود و اتفاقا برای گوشتکوب شدن جواب میدادند. یکی از شیشههای عطر را برداشتم و شروع به کار کردم.
یک ساعتی کار کردم یکی از لولاها لق شد. اُسوه آمد و سرکی کشید و به لولا نگاهی انداخت. با خوشحالی گفت:
–کارتون عالیه. بعد نگاهی به صورتم انداخت.
–شما خسته شدید، حسابی عرق کردید منم میخوام کمک کنم. بعد شیشهی عطر را از دستم گرفت.
–شما بگین چطوری باید بزنم، بعد برید سر پُست من.
–کارش برای تو سخته...
–میخوام امتحان کنم. چند دقیقه که میتونم کار کنم تا شما یه کم استراحت کنید.
ساعتم را نگاه کردم ظهر بود. گفتم:
–به نظرت الان کسی تو شرکت نگران ما شده؟
–نگران من که نه، ولی احتمالا آقا رضا نگران شما شده باشه.
خانوادههامونم که الان فکر میکنن ما سر کاریم.
خندیدم.
–سرکار که هستیم.
اُسوه نگاهی به شیشهها انداخت.
–میگم طرف چه علاقهایی به نگه داشتن شیشههای عطرش داشته، بعد شیشه عطر را بویید.
–احتمالا خیلی خوش بوئه که همش رو از یه مارک خریده.
نگاهی به شیشهها انداختم.
–شاید برای کاری نگه میداره.
–بوی خوبی هم نمیده.
نیم ساعتی اُسوه مشغول بود که صدایی از بیرون توجهم را جلب کرد. به اُسوه اشاره کردم که وسایل را جمع کند. بعد دوباره به طرف در رفتم و گوشم را به در چسباندم.
صدای سیا بود. انگار با تلفن حرف میزد. میگفت:
–آره بابا حله، به پریناز گفتم امروز راه افتادم باهات امدم باید دختره رو بدی به من، اون پسره رو میخواست دیگه، البته دختره شانسی شدا، از خوش شانسی من بود که یهو اونجا سبز شد.
....
نمیشه، یه چند روزی اینجا کار داریم. سه چهار روز دیگه برات میارمش.
با شنیدن هر جملهاش حالم بدتر و بدتر میشد. او در مورد اُسوه حرف میزد؟ صدایش نزدیکتر و نزدیکتر میشد.
صدای پایش را میشنیدم که از پلهها پایین میآمد. همینطور آخرین جملهاش.
–ولی اول باید پولش رو به حسابم بریزیها. وگرنه معاملمون نمیشه.
اُسوه مدام اشاره میکرد و بال بال میزد که از پشت در کنار بروم و روی مبل بنشینم.
ولی من میخواستم از چیزهایی که شنیدهام مطمئن شوم. میخواستم بیشتر بشنوم.
ناگهان پشت پیراهنم کشیده شد. اُسوه بود.
–بیایید بشینید دیگه، الان میاد میبینه اینجایید شک میکنه.
از حرفهایی که شنیده بودم شوکه بودم.
خودم را روی مبل انداختم و سرم را در دستهایم گرفتم.
در باز شد و مردک با لبخند چندشی وارد شد. یک کیسه دستش بود که دو پرس غذا داخلش به چشم میخورد. تا چند دقیقه پیش خیلی گرسنه بودم ولی حالا با شنیدن آن حرفها اشتهایم کور شد.
مردک روبروی اُسوه ایستاد و نگاهش کرد. اُسوه حتی سرش را بالا نیاورد.
گفتم:
–چیمیخوای؟ بیا برو کنار. پریناز چرا نیومد؟
نیشخندی زد و گفت:
–اون از وقتی امده بالا تو هپروته، چی بهش گفتی؟ بهش گفتم فقط چند روز دیگه صبر کنی خود این آقا پسر سینهخیز میاد طرفت.
این را گفت و به طرف در رفت.
خیلی دلم میخواست یک روز به آخر عمرمم که مانده باشد به جای کیسه بوکس از این مردک استفاده کنم. فقط به درد همان میخورد.
بعد از رفتنش اُسوه برای نماز خواندن به اتاق رفت. من هم به همان کُنج سالن رفتم و با خدای خودم خلوت کردم. دوباره به اشتباهاتم فکر کردم و آنها را با خدا در میان گذاشتم. یاد بعضی از حماقتهای خودم میافتادم و از خودم و رفتارهایی که داشتم تعجب میکردم.
بعد از نماز به خدا التماس کردم که بلایی سر اُسوه نیاید.
–بیایید دیگه، غذاتون سرد میشه.
با شنیدن صدایش بلند شدم و گفتم:
–اشتها ندارم، تو بخور. من باید زودتر کارم رو تموم کنم.
با تعجب نگاهم کرد. نایلون غذاها را بست و بلند شد.
–باشه، کارمون رو انجام میدیم. غذا خوردن بمون برای وقتی که شما اشتهاتون باز شد.
–تو بیا بخور، همینجوری هم رنگت پریده.
–حالا عجلهایی نیست.
نوچی کردم و به طرف غذاها رفتم.
–باشه، بیا غذا بخوریم بعد. غذا زرشک پلو با مرغ بود. حین خوردن غذا به حرفهای سیا فکر میکردم. خدایا اگر بلایی سر این دختر بیاید من چه کنم؟ خودت نجاتش بده. او هم غرق فکر بود و مثل آدم آهنی فقط قاشقش را بالا و پایین میبرد.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•