فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام به روی ماهتون👋
🌸آرزوی مـن
💕برای شما آغازی
🌸با شکوه در شنبہ
💕عـشق در ۱شنبہ
🌸آرامش در ۲شنبہ
💕نداشتن نگرانی
🌸و دغدغه در۳شنبہ
💕موفقیت در۴شنبہ
🌸خوشبختی در۵شنبہ
💕وشادی در جمعہ میباشد
🌸تقدیم به شما خوبان 💐
💕شروع هفته تون عااااالی
💫الهی به امید تو💫
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
🥀🕊⚘
🌷#شهیدانه| #زندگی_باعزت
⚘خودش را وقف شهدا کرده بود.
محال بود کسی او را بیکار دیده باشد، استراحت برایش معنا نداشت و معتقد بود آدم باید آنقدر برای خدا بدود که وقتی از این دنیا رفت حسرت چیزی را نخورد.آن دنیا دستش پر باشد و بگوید دیگر بیش از رمق و توانی نداشتم.
#شهید_عبدالله_ضابط
📙 شیدایی/ص ۱۱۵
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
#تلنگر
برای ساختن کشتي آرزوهایت
هر چقدر هم که سخت
باشد صبر کن
چرا که قایق کاغذی
رویاها خیلي زودتر از
آنچه فکر میکني
زیر آب خواهد رفت...
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✨ #پندانه
برای رسیدن به آرامش
دو چیز را ترک کن:
یکی اینکه بخواهی دائم
در مورد دیگران قضاوت کنی
یکی اینکه بخواهی دائم
مورد تأیید دیگران باشی
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم💜
ﻋﺸﻖ، ﺣﻖِ الهی ﻣﻦ ﺍﺳﺖ؛
ﻭ ﻣﻦ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻃﻠﺐ میﮐﻨﻢ.
ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻣﺎ ﻋﺸﻖ ﻣﯽﺩﻫﻢ ﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ از کائنات ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﻣﯽﮐﻨﻢ.
خدایا سپاسگزارم❣
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
⚠️ #تلنگر👌🏻 #پدرانه #مادرانه
‼️لباسهای شیک وگران تن بچههای زیر۱۰سال (به ویژه پسران)نکنید!
همه ما والدین دوستان داریم که فرزندان برازنده و شیکی در جامعه داشته باشیم.
✅اماازیک چیزغافلیم وآن هم این است که دنیای درونی وارزشهای بچهها باما تفاوتهای بنیادی دارد.
زمانیکه شماتن پسر بچهای لباس گرانقیمت وشیکی میکنیدکه هر لحظه میتواند دچارلک و کثیفی گرددوآنوقت شمابه شدت به هم ریخته وعصبانی میشوید،
❇️این برای فرزند شمانه تنهاهیچ جنبه لذت وغرور ندارد،بلکه هر لحظه بودن با آن لباس برای وی لحظه نکبت وتحقیر است،
چون مدام شمامراقبش هستید وتذکرات پی درپی برای مواظبت به اومیدهید!
وخدانکندکه لک شود😨
خوب این بچه،خداخدامیکند تازودتر این نکبت را ازتن به درکندوآزادشود.
چرا که این لباس تمام لذتها راممنوع کرده وتمام تحقیرهارابه سمتشسرازیرمیکند.😔
کمی دقیقتر نگاه کنیم این لباس شیک به مثابه لباس زندانی است که زندانی به ابعاد تن فرزند شما ساخته است وهر لذتی را از قبیل غذا و همراهی با همسالان را به اضطرابی کشنده تبدیل نموده است.
حالا زمانی این فشار چندبرابرمیشود که قرار است به رستوران ومجلسی خیلی رسمی و باکلاس هم برویم.😡
کم کم می فهمیم چرابچه هاهرچقدر بزرگتر میشوند ترجیح میدهند دیگرهمراه مابیرون نیایند.
💎این راپدری مینویسد که هم پدری را تجربه کرده است وهم قریب۲۰سال است که درباره روانشناسی وخودشناسی سخنرانی میکند.
وازهمه مهمترخودپسری بوده عاشق زندگی
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#داستان_کوتاه | #ضرب_المثل
#نه_آتش_زیرش_کن_نه_جارو_توی_سرش_بزن
مردی از دهکدهای به شهر آمده بود. در بازار از دکه باروتسازی گذشت که شوره میپخت. هر دم آتش زیر دیگ را تیز میکرد و چون دیگ به کف مینشست با جارویی که در دست داشت بر کفها میکوفت تا فرو نشیند. یک چند در کار او نگریست و چون دید او خود با تیز کردن آتش سبب کف کردن دیگ میشود به نصیحت گفت: «برادر! نه آتش زیرش کن، نه جارو توی سرش بزن!»
پیامها:
1. انسان باید از افراط و تفریط پرهیز کند.
2. زیادهروی و افراط همان مقدار کار را خراب میکند که تفریط و کوتاهی.
3. اعتدال و میانهروی بهترین راه به سرانجام رسیدن کارهاست.
موارد کاربرد:
1. برای کسی که در کارهای خود تعادل ندارد و یا افراط میکند و یا تفریط.
2. در مذمت و نکوهش افراط و تفریط در کارها.
•{کلبهرمانامیران}•
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭐️ خدایا
در این شب زیبای پاییزی
دلهای عزیزان و دوستانم را
سرشار از آرامش و شادی کن
و آنچه را که به
بهترین بندگانت می بخشی
به همه ی ما نیز عطا بفرما..
آمیـــن یا رَبَّ العالمین
⭐️ شبتون خوش و در پناه خدا
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکشنبه پاییزیتون
پر از عشق و امید💖
امیدوارم
زندگی به ڪامتون
خوشبختی
سرنوشتتون
و سایہ عشق مهمان
همیشگی دلتون باشہ 🌸🍃
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
تزریق انرژی مثبت ➕
🌾🌺🌾
#اصول شاد بودن:
☘قدردانی خود را ابراز نمایید.🌸
☘خوش بینی را تقویت کنید.🌷
☘از فکرهای زیاده از حد و مقایسه با دیگران بپرهیزید.💚
☘مهربانی را تمرین کنید.🌼
☘ارتباطات اجتماعی را پرورش دهید.🌺
☘بخشش را یاد بگیرید.♥️
☘راهکارهایی برای مقابله با مشکلات بیابید.🌸
☘تجربیات ناب زندگی را افزایش دهید.🌷
☘طعم لذت را بچشید.💜
☘به اهداف خود پایبند باشید.🌼
☘معنویت و مذهب را تمرین کنید.🌷
☘از بدن خود محافظت نمایید.♥️
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفتند دنیا
کاروانسرایی است ،
اندکی توقف کنید و
چیزی بردارید برای
تجارت ابدی ؛
ما دنیا را برداشتیم!
#استوری
#وضعیت_واتساپ
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پیام_سلامتی
🌸🍃
🍃
🔖کودکان و اضطراب جدایی از والدین
خداحافظی و جدا شدن همیشه چه برای بچه و چه برای بزرگسال سخت است، اما چگونه میتوان این مهارت را به کودک یک ساله یاد داد؛ آن هم وقتی که مادر ممکن است کارمند باشد یا کاری بیرون از خانه داشته باشد.
♦️لطفا انتشار بدهید👌
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
🥀🕊⚘
🌷#شهیدانه|شهید جمال ظلانوار
✍️ ساکن خوابگاه
▫️زمان نامزدی، من دانشآموز بودم. جمال هم دانشجو بود. اولین هدیهای که به من داد یک جلد صحیفه سجادیه بود که در صفحه اول آن نوشته بود: امیدوارم این کتاب موجب ارتقای فکری و فرهنگ اسلامی شما باشد! زندگی مشترک ما هم که شروع شد ساکن خوابگاه دانشجویی شدیم و بیشتر زندگی کوتاه ما در همان یکی دو اتاق کوچک خوابگاه بود.
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
🌸🌱
#تلنگر
آرامش به این معنا نیست جایی باشی بدون مشکلات و سختی، بلکه در قلبِ موقعیتهای سخت، ذهن و قلبت را آرام نگه داری...
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
🌼🍃
#پندانه
قفلهای زندگی، کلیدشون روی زمین، پیدا نمیشه آویزونن به آسمون.
نگاهت که از زمین کنده بشه، پیداشون میکنی!
به برکت این نگاه آسمونی، چشم دل به روی نادیدنیهایی باز میشه که مثل اکسیژن، وجودمون بندشونه ولی ازشون غافلیم.
کافیه تو محاسباتمون بیان، تا فرمول زندگی رو پیدا کنیم. اون وقت دیگه مهم نیست چند تا قفل توی زندگیمونه، چون شاهکلید تو دستای ماست!
🌼🍃
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
سلام بر شما کـه دریا تبارید و
دریانورد،
چشم دوختهاید بـه فردای پر فروغ...
سلام بر شـما! کـه برد نگاهتان دورترین نقطه پایانِ دریاست
و عمق تماشایتان بلندتر از بیقراری سروهای سر بـه زیر...
سلام بر شـما کـه کولهبارتان جرأت هست و جسارت
⛴روز نیروی دریایی بر دریادلان سفیدپوش ایران زمین مبارک باد🚢
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
29.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دانلودکده_امیران
سالروز شهادت دکتر فخری زاده
را تسلیت میگم
کلیپی از پسر شهید فخری زاده از
نحوه شهادت فخری زاده
#شهید_فخری_زاده
#نحوه_شهادت_فخری_زادا
#فخری_زاده
#نحوه_شهادت_فخری_زاده
#انرژی_هسته_ای
#شهدای_انرژی_هسته_ای
مارا دنبال بکنید
#دانلودکده_امیران
@downloadamiran
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت220
من و بلعمی همزمان هینی کشیدیم.
بلعمی با صدای بلند تکرار کرد.
–تیر خورده؟
بیتا خانم همانطور که اشک میریخت سرش را تکان داد.
بلعمی گفت:
–خدا ازشون نگذره، حتما کار پریناز و دارو دستشه...
با شنیدن این جملهی بلعمی بیتا خانم گریهاش بند آمد و من لبم را گاز گرفتم و ابروهایم را برای بلعمی بالا دادم.
بلعمی نگاهی به من انداخت و تازه فهمید چه حرف مگویی را گفته است.
بیتا خانم پرسید:
–همین پرینازی که معلوم نیست سر پسر مریم خانم چه بلایی آورده رو میگی؟
بلعمی سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
بیتا خانم بازوی بلعمی را گرفت و تکان داد:
–با توام، اون این بلارو سر بچهی من آورده؟
بلعمی گفت:
–نمیدونم. من همینجوری یه چیزی گفتم.
–اصلا تو از کجا میشناسیش؟
کار کمکم به جاهای باریک میکشید.
آرام آرام با قدمهای کوچک شروع به عقب رفتن کردم. ممکن بود بیتا خانم از من چیزی بپرسد. حالا که بلعمی خودش همه چیز را خراب کرده بود پس خودش هم توضیح بدهد بهتر است. نمیخواستم پای من وسط کشیده شود.
به در خروجی که رسیدم کمی خیالم راحت شد.
داخل حیاط یک نیمکت بود. خانمی رویش نشسته بود. من هم با فاصله کنارش نشستم.
خانم در حال فین فین کردن بود. نگاه گذرایی خرجش کردم، ناخنهایش را مثل بلعمی مانیکور کرده و لاک چند رنگی زده بود. از ناخن انگشت کوچکش هم یک قلب بسیار ریز طلایی آویزان بود. برایم جالب آمد و ناخوداگاه محو دستهایش شدم.
متوجهی من شد. اشکهایش را پاک کرد و نگاهی به من انداخت. دستش را به موهای یخیاش کشید و زمزمه وار شروع به بد و بیراه گفتن کرد. صدایش طوری بود که واضح میشنیدم که چه میگوید. چند لحظهی بعد به طرفم چرخید و پرسید:
–شما هم اینجا مریض دارید؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
–حدس میزدم، آخه تو این مدت اینجا ندیده بودمت.
پرسیدم:
–خیلی وقته میایید اینجا؟
–آره بابا، من هر روز اینجام. البته امروز از صبح گفتن شوهرم مرخصه، دیگه میتونم ببرمش خونه. ولی من هنوز اینجام.
–خب چرا نمیبریدش خونه؟
– چطوری ببرمش. باید اول پول بیمارستان رو بدم.
–شوهرتون مشکلش چیه؟
–سوخته، تو این آتیش سوزیا ماشینش رو آتیش زدن مثلا رفته خاموشش کنه خودشم سوخته. آخه تمام زندگیمون همون ماشین بود. باهاش کار میکرد خرج زندگیمون رو درمیاورد.
متاسف پرسیدم.
–حالا تونست خاموشش کنه؟
–نه بابا، ماشین یهو منفجر شده هیچی ازش باقی نمونده. این بدبختم دستهاش و یه کم از صورتش و بدنش سوخته. اگه مردم خاموشش نمیکردن و فوری نمیاوردنش اینجا خیلی بدتر میشد.
–اینجا که سوانح سوختگی نیست.
–میدونم. دیگه دکترها همینجا بهش رسیدگی کردن. فکری کردم و گفتم:
–حالا شاید دولت بهتون خسارت ماشین رو بده.
پوزخندی زد و دوباره چند بد و بیراه به دولت گفت.
– میخواست خسارت بده این آشوب رو به پا نمیکرد.
آهی کشیدم و گفتم:
–انشاالله درست میشه، توکلتون به خدا باشه.
با شنیدن این حرف از دهان من جوری با خشم و نفرت نگاهم کرد که فکر کردم ناسزا گفتهام. دوباره حرفی که زده بودم را در ذهنم تکرار کردم، ولی دلیل ناراحتی او را نفهمیدم.
دندانهایش را روی هم فشار داد و غرید.
–هر چی میکشیم از شماها و این حرفهاتونه، صداتون از جای گرم بلند میشه، شماها مملکت رو به گند کشوندین.
با دهان باز نگاهش کردم و او ادامه داد:
–باشه توکل میکنم، شما دلت واسه دین و ایمون من شور نزنه. آخرشم میخواهید بگید به خاطر این دوتا تار مو و لاکیه که زدم. خدا داره تنبیه میکنه و حقمه.
به مِن و مِن افتادم.
–ببخشید...من...منظورم این بود...که...
حرفم را برید.
–منظور آدمهایی مثل تو رو من بهتر از هر کسی میدونم چیه.
چند عابر که از آنجا رد میشدند با تعجب به ما نگاه کردند. خجالت کشیدم و از جایم بلند شدم. صدایش را بالاتر برد و گفت:
–آره شما خوبید، فکر کردی با توکل و انشاالله گفتن میشه مملکت داری کرد؟ با این کاراتون همه رو از دین زده کردید و...
شروع به دویدن کردم و از آنجا دور شدم. جلوی در ورودی سالن بیمارستان ایستادم و نفسی تازه کردم.
چرا اینقدر حرفهای بیربط میزد. شاید هم حق داشت عصبانی باشد. حالا با این بیپولی میخواهد چیکار کند. کارت عابر بانکم را از کیفم خارج کردم. احتمالا موجودییام کم باشد. چطور به دستش برسانم؟
در همین فکر بودم که آقا رضا را دیدم. داخل سالن ایستاده بود و با دونفر پلیس صحبت میکرد. با دیدن پلیسها نمیدانم چرا ترسیدم و گوشهایی خودم را پنهان کردم. طولی نکشید که آنها رفتند و من آقا رضا را صدا کردم.
به طرفم آمد.
–شما کجا رفتید؟ بی توجه به سوالش پرسیدم:
–آقارضا اونا کی بودن؟چی میگفتن؟ اینجا چیکار میکردن؟
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت221
–یعنی معلوم نبود پلیس هستن؟
حالا شما چرا هول کردین؟ چیزی نبود. بیمارستان خبرشون کرده، بالاخره باید معلوم بشه چی شده. اونا فقط چند تا سوال در مورد خانم بلعمی پرسیدن.
نفسم را محکم بیرون دادم و زیر لب گفتم:
–کی این پلیس بازیها تموم میشه؟
آقا رضا پرسید:
–با من کاری داشتید؟
–بله، تو کارتتون پول دارید؟
–پول؟ بله، چطور؟ مشکلی پیش امده؟
–میخواستم اگه میشه یه مقدار بهم قرض بدید.
هاج و واج نگاهم کرد. حرفم برایش عجیب بود.
–الان تو این موقعیت پول قرضی برای چی میخواهید؟
به طرف حیاط بیمارستان پا کج کردم و گفتم:
–یه لحظه بیایید، میخوام یه کسی رو نشونتون بدم.
دنبالم آمد.
–نمیخواهید بگید چی شده؟
کارتم را به طرفش گرفتم:
–هر چی موجودی داره به حساب بیمارستان بریزید. برای بیمار اون خانمی که اونجا نشسته ببینید. دستم را به طرف آن خانم دراز کردم و اوضاعش را برای آقا رضا شرح دادم و ادامه دادم.
–فکر نمیکنم موجودی کارتم کافی باشه، بقیش رو شما بدید من بهتون پس میدم.
سرش را کج کرد و پرسید:
–آشناتونه؟ به آن نیمکت خیره شدم.
–یه جورایی همه با هم آشناییم دیگه.
–خب پس چرا خودتون نمیرید بهش بدید.
–آخه نمیخوام من رو ببینه، فکر کنم به آدمهایی مثل من حساسیت داره.
بیچاره آقارضا از حرفهای من سردرنمیآورد.
پرسید:
–آخه برم چی بگم؟ یهو بگم امدم حساب کنم؟
–نه به خودش نگید. برید پذیرش نشونیش رو بدید بگید همون بیماری که خواسته ماشینش رو خاموش کنه سوخته. خود خانمه رو هم از دور نشونشون بدید میشناسن. چون اونطور که خودش میگفت همه اینجا میشناسنش. اسم بیمارش رو که فهمیدید برید صندوق دیگه.
هنوز هم بهت زده نگاهم میکرد.
–این چه جور نشونی دادنه، بعد بیمیل به طرف پذیرش راه افتاد.
همانجا در پشت ستونی ایستادم و به کارهایش نگاه کردم. بعد از کلی کلنجار با مسئول پذیرش ایستاد و به فکر فرو رفت. بعد به طرف در خروجی رفت، همان موقع آن خانم که شوهرش سوخته بود وارد سالن شد. آقارضا دوید و از دور به مسئول پذیرش آن خانم را نشان داد. بعد از چند دقیقه مسئول پذیرش مشخصات بیمار را به آقارضا داد. آقا رضا هم با برگهایی که دستش بود به طرف صندوق رفت.
سرم را برگرداندم دیدم آن خانم در حال حرف زدن با تلفن است در آخر هم به طرف صندوق رفت. آه از نهادم بلند شد.
چشمهایم را بستم و سرم را برگرداندم. هر لحظه ممکن بود بفهمد که آقارضا میخواهد حسابش را تسویه کند. به خودم آمدم دیدم آن خانم آقا رضا را صدا میزند و درست پشت ستونی که من ایستاده بودم به هم رسیدند.
–آقا به من گفتن شما حساب ما رو تسویه کردید. شما کی هستید؟
صدای آقا رضا واضح میآمد که گفت:
–یه بنده خدا.
–میدونم بنده خدا هستید، من رو از کجا میشناسید؟
آقا رضا چیزی نگفت.
آن خانم گفت:
–آقا با شما هستما، رو زمین چیزی هست که چشم ازش برنمیدارید. دارم حرف میزنما.
–بله میشنوم.
–وا! مگه جزام دارم نگاه نمیکنید؟ نکنه به خودتون شک دارید؟
عادت آقارضا بود که موقع حرف زدن با خانمها به همهجا نگاه میکرد جز صورت طرف مقابلش.
آقا رضا گفت:
–بله به خودم شک دارم. شما مشکلی دارید؟ حرفتون رو بزنید. صدای پوزخند خانم آمد.
– جوونهای به قول شماها قرتی چشمشون همه جا میچرخه چرا هیچ اتفاقی براشون نمیوفته. اونوقت شما با این همه یال و کوپال...
آقا رضا را نمیدیدم ولی از صدایش معلوم بود که عصبی شده.
–اونا یا خیلی علیهالسلام هستن، یا کلا مرد نیستن. حضرت علی به خانمهای جوون سلام نمیکردن اونوقت من...
–خیلی خوب بابا...حالا چرا بهت برمیخوره. نگفتی چرا تسویه کردی.
–من کاری نکردم. یه خانمی گفت شما از آشناهاشون هستید بیام تسویه کنم منم آمدم.
صدای پای آقارضا آمد که فوری از آنجا دور شد.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت222
خانم را دیدم که بعد از مکثی دنبال آقا رضا دوید و صدایش کرد.
–آقا، آقا، یه دقیقه صبر کنید.
آقا رضا خیلی دورتر از ستونی که من پشتش ایستاده بودم. متوقف شد. آن خانم هم خودش را به او رساند و همانطور که موهای پریشانش را زیر شالش میداد، سربه زیر شد و شروع به صحبت کرد. دیگر حرفهایشان را نمیشنیدم. ایستادن آنجا بیفایده بود. به طرف طبقهی بالا راه افتادم تا پیش بلعمی و بقیه بروم.
بیتا خانم کنار بلعمی نشسته بود و دستهایش را در دستش گرفته بود و با بُهت به حرفهایش گوش میکرد.
مادر هم کنارشان نشسته بود. انگشتهایش را در هم گره زده بود و متفکر نگاهش را به زمین چسبانده بود.
نزدیکشان که شدم دیدم بیتا خانم سرش را با دستهایش گرفت و گفت:
–باورم نمیشه، مگه میشه. یعنی شهرام یه بچه داره؟ یعنی من نوه دارم؟
بلعمی همین که من را دید گفت:
–ایناها، شاهد از غیب رسید. از اُسوه بپرسید. اون در جریانه.
بیتا خانم از جایش بلند شد و شرمنده نگاهم کرد و گفت:
–من از تو خیلی شرمندهام. ما در حق تو خیلی بد کردیم. ولی کاش یه جوری بهم میگفتی که شهرام زن و بچه داره. کاش از اول همه چیز رو...
مادر حرفش را برید.
–بیتاخانم ما هم خبر نداشتیم تازه فهمیدیم. بعدشم با این همه حرف و حدیث که پشت دختر من بود تو حرفش رو باور میکردی؟ احتمالا یه تهمت دیگه هم بهش میزدید و میگفتید از لجش داره این حرفهارو میزنه.
بیتا خانم سرش را تکان داد.
–بگید، هر چی دلتون میخواد به من بگید. حق دارید. شهرام خیلی در حق اُسوه بد کرد. حالا چطور تو روی مریم خانم نگاه کنم؟ خود شهرام چه جوابی داره به من بگه؟ به مریمخانم بگه، به شماها بگه...گریهاش گرفت. با همان حالت گریه ادامه داد:
–این همه دختر برای ازدواج بهش پیشنهاد میدادم یه کلمه نمیگفت من زن و بچه دارم. چطور دلش امد این کار رو بکنه؟ وای خدایا اگه من براش زن میگرفتم چی؟ بعد از یه مدت جواب خانواده دختر رو چی میخواستم بدم، بالاخره که همهچی معلوم میشد.
موقع حرف زدن هم مدام روسریاش را در دستش مچاله میکرد.
بلعمی هم بلند شد و دستش را گرفت و گفت:
–مامان جان حالا که هیچ کدوم از این اتفاقها نیوفتاده، پس جای غصه خوردن نیست. الان فقط باید دعا کنیم شهرام حالش خوب بشه.
ابروهایم بالا رفت. بلعمی چه زود خودمانی شد.
با صدای زنگ گوشیام چشم از بلعمی برداشتم.
آقا رضا پشت خط بود.
وصل کردم.
–چی شد آقا رضا؟
–پرداخت کردم. فقط الان میرم شرکت. چون این خانم خیلی اصرار میکنه که بگم کی خواسته حسابش رو تسویه کنه، هر جا میرم دنبالم میاد. برای این که شما رو نبینه بالا نمیام.
تشکر کردم و از او خواستم که بگوید از کارت خودش چقدر پرداخت کرده و من چقدر به او بدهکار شدم. ولی او قبول نکرد و گفت که از کارت خودش چیز زیادی پرداخت نکرده و میخواهد همین مبلغ ناچیز را هم در این کار شریک شود.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
#دانلودکده_امیران
گرچه گمنام و مجاهد در نهان
فخرا و سر میکشد تا آسمان
تو شیر ایرانی و ایران زمین
فخر زمین و آسمان بودی فخری زاده
سالروز شهادت بزرگ ایران
دکتر فخری زاده را تسلیت میگویم
#شهادت_فخری_زاده
#دکتر_فخری_زاده
@downloadamiran
26.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دانلودکده_امیران
#شهید_فخری_زاده را چقدر میشناسی
این فیلم چند روز بعد از ترور شهید گرفته شده
@downloadamiran
✨🌙
مهربانا...
دلم میخواهد
برای همه بنده هایت دعا کنم
دعایی از اعماق وجود
خدایا!
شاد کن دلی را
که گرفته و دلتنگ است
بی نیاز کن کسی را
که به درگاهت نیازمند است و درمانده
امیدوار کن کسی را
که ناامید به آستانت آمده
بگیر دستانی
که اکنون بسوی تو بلند است
مستجاب کن دعای کسی
که با اشکهایش تو را صدا می زند
حامی آن دلی باش
که تنها شده است
با دستهای مهربانت
با تمام قدرت و عظمت و تواناییت
ببار رحمتت را بر بندگانت
ببار
آمین .
شبتون پر از نگاه خدا
@downloadamiran
「🥀•••」
ای داغ تو یادآور
داغِ همھ خوبان '!
-سالگرد ترور دانشمند هستھای
#شهید_فخری_زاده
#شهید_فخری_زاده
#شهید_فخری_زاده
#شهید_فخری_زاده