🌸🌱
#تلنگر
آرامش به این معنا نیست جایی باشی بدون مشکلات و سختی، بلکه در قلبِ موقعیتهای سخت، ذهن و قلبت را آرام نگه داری...
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
🌼🍃
#پندانه
قفلهای زندگی، کلیدشون روی زمین، پیدا نمیشه آویزونن به آسمون.
نگاهت که از زمین کنده بشه، پیداشون میکنی!
به برکت این نگاه آسمونی، چشم دل به روی نادیدنیهایی باز میشه که مثل اکسیژن، وجودمون بندشونه ولی ازشون غافلیم.
کافیه تو محاسباتمون بیان، تا فرمول زندگی رو پیدا کنیم. اون وقت دیگه مهم نیست چند تا قفل توی زندگیمونه، چون شاهکلید تو دستای ماست!
🌼🍃
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
سلام بر شما کـه دریا تبارید و
دریانورد،
چشم دوختهاید بـه فردای پر فروغ...
سلام بر شـما! کـه برد نگاهتان دورترین نقطه پایانِ دریاست
و عمق تماشایتان بلندتر از بیقراری سروهای سر بـه زیر...
سلام بر شـما کـه کولهبارتان جرأت هست و جسارت
⛴روز نیروی دریایی بر دریادلان سفیدپوش ایران زمین مبارک باد🚢
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
29.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دانلودکده_امیران
سالروز شهادت دکتر فخری زاده
را تسلیت میگم
کلیپی از پسر شهید فخری زاده از
نحوه شهادت فخری زاده
#شهید_فخری_زاده
#نحوه_شهادت_فخری_زادا
#فخری_زاده
#نحوه_شهادت_فخری_زاده
#انرژی_هسته_ای
#شهدای_انرژی_هسته_ای
مارا دنبال بکنید
#دانلودکده_امیران
@downloadamiran
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت220
من و بلعمی همزمان هینی کشیدیم.
بلعمی با صدای بلند تکرار کرد.
–تیر خورده؟
بیتا خانم همانطور که اشک میریخت سرش را تکان داد.
بلعمی گفت:
–خدا ازشون نگذره، حتما کار پریناز و دارو دستشه...
با شنیدن این جملهی بلعمی بیتا خانم گریهاش بند آمد و من لبم را گاز گرفتم و ابروهایم را برای بلعمی بالا دادم.
بلعمی نگاهی به من انداخت و تازه فهمید چه حرف مگویی را گفته است.
بیتا خانم پرسید:
–همین پرینازی که معلوم نیست سر پسر مریم خانم چه بلایی آورده رو میگی؟
بلعمی سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
بیتا خانم بازوی بلعمی را گرفت و تکان داد:
–با توام، اون این بلارو سر بچهی من آورده؟
بلعمی گفت:
–نمیدونم. من همینجوری یه چیزی گفتم.
–اصلا تو از کجا میشناسیش؟
کار کمکم به جاهای باریک میکشید.
آرام آرام با قدمهای کوچک شروع به عقب رفتن کردم. ممکن بود بیتا خانم از من چیزی بپرسد. حالا که بلعمی خودش همه چیز را خراب کرده بود پس خودش هم توضیح بدهد بهتر است. نمیخواستم پای من وسط کشیده شود.
به در خروجی که رسیدم کمی خیالم راحت شد.
داخل حیاط یک نیمکت بود. خانمی رویش نشسته بود. من هم با فاصله کنارش نشستم.
خانم در حال فین فین کردن بود. نگاه گذرایی خرجش کردم، ناخنهایش را مثل بلعمی مانیکور کرده و لاک چند رنگی زده بود. از ناخن انگشت کوچکش هم یک قلب بسیار ریز طلایی آویزان بود. برایم جالب آمد و ناخوداگاه محو دستهایش شدم.
متوجهی من شد. اشکهایش را پاک کرد و نگاهی به من انداخت. دستش را به موهای یخیاش کشید و زمزمه وار شروع به بد و بیراه گفتن کرد. صدایش طوری بود که واضح میشنیدم که چه میگوید. چند لحظهی بعد به طرفم چرخید و پرسید:
–شما هم اینجا مریض دارید؟
سرم را به علامت تایید تکان دادم.
–حدس میزدم، آخه تو این مدت اینجا ندیده بودمت.
پرسیدم:
–خیلی وقته میایید اینجا؟
–آره بابا، من هر روز اینجام. البته امروز از صبح گفتن شوهرم مرخصه، دیگه میتونم ببرمش خونه. ولی من هنوز اینجام.
–خب چرا نمیبریدش خونه؟
– چطوری ببرمش. باید اول پول بیمارستان رو بدم.
–شوهرتون مشکلش چیه؟
–سوخته، تو این آتیش سوزیا ماشینش رو آتیش زدن مثلا رفته خاموشش کنه خودشم سوخته. آخه تمام زندگیمون همون ماشین بود. باهاش کار میکرد خرج زندگیمون رو درمیاورد.
متاسف پرسیدم.
–حالا تونست خاموشش کنه؟
–نه بابا، ماشین یهو منفجر شده هیچی ازش باقی نمونده. این بدبختم دستهاش و یه کم از صورتش و بدنش سوخته. اگه مردم خاموشش نمیکردن و فوری نمیاوردنش اینجا خیلی بدتر میشد.
–اینجا که سوانح سوختگی نیست.
–میدونم. دیگه دکترها همینجا بهش رسیدگی کردن. فکری کردم و گفتم:
–حالا شاید دولت بهتون خسارت ماشین رو بده.
پوزخندی زد و دوباره چند بد و بیراه به دولت گفت.
– میخواست خسارت بده این آشوب رو به پا نمیکرد.
آهی کشیدم و گفتم:
–انشاالله درست میشه، توکلتون به خدا باشه.
با شنیدن این حرف از دهان من جوری با خشم و نفرت نگاهم کرد که فکر کردم ناسزا گفتهام. دوباره حرفی که زده بودم را در ذهنم تکرار کردم، ولی دلیل ناراحتی او را نفهمیدم.
دندانهایش را روی هم فشار داد و غرید.
–هر چی میکشیم از شماها و این حرفهاتونه، صداتون از جای گرم بلند میشه، شماها مملکت رو به گند کشوندین.
با دهان باز نگاهش کردم و او ادامه داد:
–باشه توکل میکنم، شما دلت واسه دین و ایمون من شور نزنه. آخرشم میخواهید بگید به خاطر این دوتا تار مو و لاکیه که زدم. خدا داره تنبیه میکنه و حقمه.
به مِن و مِن افتادم.
–ببخشید...من...منظورم این بود...که...
حرفم را برید.
–منظور آدمهایی مثل تو رو من بهتر از هر کسی میدونم چیه.
چند عابر که از آنجا رد میشدند با تعجب به ما نگاه کردند. خجالت کشیدم و از جایم بلند شدم. صدایش را بالاتر برد و گفت:
–آره شما خوبید، فکر کردی با توکل و انشاالله گفتن میشه مملکت داری کرد؟ با این کاراتون همه رو از دین زده کردید و...
شروع به دویدن کردم و از آنجا دور شدم. جلوی در ورودی سالن بیمارستان ایستادم و نفسی تازه کردم.
چرا اینقدر حرفهای بیربط میزد. شاید هم حق داشت عصبانی باشد. حالا با این بیپولی میخواهد چیکار کند. کارت عابر بانکم را از کیفم خارج کردم. احتمالا موجودییام کم باشد. چطور به دستش برسانم؟
در همین فکر بودم که آقا رضا را دیدم. داخل سالن ایستاده بود و با دونفر پلیس صحبت میکرد. با دیدن پلیسها نمیدانم چرا ترسیدم و گوشهایی خودم را پنهان کردم. طولی نکشید که آنها رفتند و من آقا رضا را صدا کردم.
به طرفم آمد.
–شما کجا رفتید؟ بی توجه به سوالش پرسیدم:
–آقارضا اونا کی بودن؟چی میگفتن؟ اینجا چیکار میکردن؟
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت221
–یعنی معلوم نبود پلیس هستن؟
حالا شما چرا هول کردین؟ چیزی نبود. بیمارستان خبرشون کرده، بالاخره باید معلوم بشه چی شده. اونا فقط چند تا سوال در مورد خانم بلعمی پرسیدن.
نفسم را محکم بیرون دادم و زیر لب گفتم:
–کی این پلیس بازیها تموم میشه؟
آقا رضا پرسید:
–با من کاری داشتید؟
–بله، تو کارتتون پول دارید؟
–پول؟ بله، چطور؟ مشکلی پیش امده؟
–میخواستم اگه میشه یه مقدار بهم قرض بدید.
هاج و واج نگاهم کرد. حرفم برایش عجیب بود.
–الان تو این موقعیت پول قرضی برای چی میخواهید؟
به طرف حیاط بیمارستان پا کج کردم و گفتم:
–یه لحظه بیایید، میخوام یه کسی رو نشونتون بدم.
دنبالم آمد.
–نمیخواهید بگید چی شده؟
کارتم را به طرفش گرفتم:
–هر چی موجودی داره به حساب بیمارستان بریزید. برای بیمار اون خانمی که اونجا نشسته ببینید. دستم را به طرف آن خانم دراز کردم و اوضاعش را برای آقا رضا شرح دادم و ادامه دادم.
–فکر نمیکنم موجودی کارتم کافی باشه، بقیش رو شما بدید من بهتون پس میدم.
سرش را کج کرد و پرسید:
–آشناتونه؟ به آن نیمکت خیره شدم.
–یه جورایی همه با هم آشناییم دیگه.
–خب پس چرا خودتون نمیرید بهش بدید.
–آخه نمیخوام من رو ببینه، فکر کنم به آدمهایی مثل من حساسیت داره.
بیچاره آقارضا از حرفهای من سردرنمیآورد.
پرسید:
–آخه برم چی بگم؟ یهو بگم امدم حساب کنم؟
–نه به خودش نگید. برید پذیرش نشونیش رو بدید بگید همون بیماری که خواسته ماشینش رو خاموش کنه سوخته. خود خانمه رو هم از دور نشونشون بدید میشناسن. چون اونطور که خودش میگفت همه اینجا میشناسنش. اسم بیمارش رو که فهمیدید برید صندوق دیگه.
هنوز هم بهت زده نگاهم میکرد.
–این چه جور نشونی دادنه، بعد بیمیل به طرف پذیرش راه افتاد.
همانجا در پشت ستونی ایستادم و به کارهایش نگاه کردم. بعد از کلی کلنجار با مسئول پذیرش ایستاد و به فکر فرو رفت. بعد به طرف در خروجی رفت، همان موقع آن خانم که شوهرش سوخته بود وارد سالن شد. آقارضا دوید و از دور به مسئول پذیرش آن خانم را نشان داد. بعد از چند دقیقه مسئول پذیرش مشخصات بیمار را به آقارضا داد. آقا رضا هم با برگهایی که دستش بود به طرف صندوق رفت.
سرم را برگرداندم دیدم آن خانم در حال حرف زدن با تلفن است در آخر هم به طرف صندوق رفت. آه از نهادم بلند شد.
چشمهایم را بستم و سرم را برگرداندم. هر لحظه ممکن بود بفهمد که آقارضا میخواهد حسابش را تسویه کند. به خودم آمدم دیدم آن خانم آقا رضا را صدا میزند و درست پشت ستونی که من ایستاده بودم به هم رسیدند.
–آقا به من گفتن شما حساب ما رو تسویه کردید. شما کی هستید؟
صدای آقا رضا واضح میآمد که گفت:
–یه بنده خدا.
–میدونم بنده خدا هستید، من رو از کجا میشناسید؟
آقا رضا چیزی نگفت.
آن خانم گفت:
–آقا با شما هستما، رو زمین چیزی هست که چشم ازش برنمیدارید. دارم حرف میزنما.
–بله میشنوم.
–وا! مگه جزام دارم نگاه نمیکنید؟ نکنه به خودتون شک دارید؟
عادت آقارضا بود که موقع حرف زدن با خانمها به همهجا نگاه میکرد جز صورت طرف مقابلش.
آقا رضا گفت:
–بله به خودم شک دارم. شما مشکلی دارید؟ حرفتون رو بزنید. صدای پوزخند خانم آمد.
– جوونهای به قول شماها قرتی چشمشون همه جا میچرخه چرا هیچ اتفاقی براشون نمیوفته. اونوقت شما با این همه یال و کوپال...
آقا رضا را نمیدیدم ولی از صدایش معلوم بود که عصبی شده.
–اونا یا خیلی علیهالسلام هستن، یا کلا مرد نیستن. حضرت علی به خانمهای جوون سلام نمیکردن اونوقت من...
–خیلی خوب بابا...حالا چرا بهت برمیخوره. نگفتی چرا تسویه کردی.
–من کاری نکردم. یه خانمی گفت شما از آشناهاشون هستید بیام تسویه کنم منم آمدم.
صدای پای آقارضا آمد که فوری از آنجا دور شد.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت222
خانم را دیدم که بعد از مکثی دنبال آقا رضا دوید و صدایش کرد.
–آقا، آقا، یه دقیقه صبر کنید.
آقا رضا خیلی دورتر از ستونی که من پشتش ایستاده بودم. متوقف شد. آن خانم هم خودش را به او رساند و همانطور که موهای پریشانش را زیر شالش میداد، سربه زیر شد و شروع به صحبت کرد. دیگر حرفهایشان را نمیشنیدم. ایستادن آنجا بیفایده بود. به طرف طبقهی بالا راه افتادم تا پیش بلعمی و بقیه بروم.
بیتا خانم کنار بلعمی نشسته بود و دستهایش را در دستش گرفته بود و با بُهت به حرفهایش گوش میکرد.
مادر هم کنارشان نشسته بود. انگشتهایش را در هم گره زده بود و متفکر نگاهش را به زمین چسبانده بود.
نزدیکشان که شدم دیدم بیتا خانم سرش را با دستهایش گرفت و گفت:
–باورم نمیشه، مگه میشه. یعنی شهرام یه بچه داره؟ یعنی من نوه دارم؟
بلعمی همین که من را دید گفت:
–ایناها، شاهد از غیب رسید. از اُسوه بپرسید. اون در جریانه.
بیتا خانم از جایش بلند شد و شرمنده نگاهم کرد و گفت:
–من از تو خیلی شرمندهام. ما در حق تو خیلی بد کردیم. ولی کاش یه جوری بهم میگفتی که شهرام زن و بچه داره. کاش از اول همه چیز رو...
مادر حرفش را برید.
–بیتاخانم ما هم خبر نداشتیم تازه فهمیدیم. بعدشم با این همه حرف و حدیث که پشت دختر من بود تو حرفش رو باور میکردی؟ احتمالا یه تهمت دیگه هم بهش میزدید و میگفتید از لجش داره این حرفهارو میزنه.
بیتا خانم سرش را تکان داد.
–بگید، هر چی دلتون میخواد به من بگید. حق دارید. شهرام خیلی در حق اُسوه بد کرد. حالا چطور تو روی مریم خانم نگاه کنم؟ خود شهرام چه جوابی داره به من بگه؟ به مریمخانم بگه، به شماها بگه...گریهاش گرفت. با همان حالت گریه ادامه داد:
–این همه دختر برای ازدواج بهش پیشنهاد میدادم یه کلمه نمیگفت من زن و بچه دارم. چطور دلش امد این کار رو بکنه؟ وای خدایا اگه من براش زن میگرفتم چی؟ بعد از یه مدت جواب خانواده دختر رو چی میخواستم بدم، بالاخره که همهچی معلوم میشد.
موقع حرف زدن هم مدام روسریاش را در دستش مچاله میکرد.
بلعمی هم بلند شد و دستش را گرفت و گفت:
–مامان جان حالا که هیچ کدوم از این اتفاقها نیوفتاده، پس جای غصه خوردن نیست. الان فقط باید دعا کنیم شهرام حالش خوب بشه.
ابروهایم بالا رفت. بلعمی چه زود خودمانی شد.
با صدای زنگ گوشیام چشم از بلعمی برداشتم.
آقا رضا پشت خط بود.
وصل کردم.
–چی شد آقا رضا؟
–پرداخت کردم. فقط الان میرم شرکت. چون این خانم خیلی اصرار میکنه که بگم کی خواسته حسابش رو تسویه کنه، هر جا میرم دنبالم میاد. برای این که شما رو نبینه بالا نمیام.
تشکر کردم و از او خواستم که بگوید از کارت خودش چقدر پرداخت کرده و من چقدر به او بدهکار شدم. ولی او قبول نکرد و گفت که از کارت خودش چیز زیادی پرداخت نکرده و میخواهد همین مبلغ ناچیز را هم در این کار شریک شود.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
#دانلودکده_امیران
گرچه گمنام و مجاهد در نهان
فخرا و سر میکشد تا آسمان
تو شیر ایرانی و ایران زمین
فخر زمین و آسمان بودی فخری زاده
سالروز شهادت بزرگ ایران
دکتر فخری زاده را تسلیت میگویم
#شهادت_فخری_زاده
#دکتر_فخری_زاده
@downloadamiran
26.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#دانلودکده_امیران
#شهید_فخری_زاده را چقدر میشناسی
این فیلم چند روز بعد از ترور شهید گرفته شده
@downloadamiran
✨🌙
مهربانا...
دلم میخواهد
برای همه بنده هایت دعا کنم
دعایی از اعماق وجود
خدایا!
شاد کن دلی را
که گرفته و دلتنگ است
بی نیاز کن کسی را
که به درگاهت نیازمند است و درمانده
امیدوار کن کسی را
که ناامید به آستانت آمده
بگیر دستانی
که اکنون بسوی تو بلند است
مستجاب کن دعای کسی
که با اشکهایش تو را صدا می زند
حامی آن دلی باش
که تنها شده است
با دستهای مهربانت
با تمام قدرت و عظمت و تواناییت
ببار رحمتت را بر بندگانت
ببار
آمین .
شبتون پر از نگاه خدا
@downloadamiran
「🥀•••」
ای داغ تو یادآور
داغِ همھ خوبان '!
-سالگرد ترور دانشمند هستھای
#شهید_فخری_زاده
#شهید_فخری_زاده
#شهید_فخری_زاده
#شهید_فخری_زاده
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســــ🌸ــــلام
روز زیبای شما
به خیـر و نیکی
خانه دلتون گرم
دستاتون پر روزی
نگاهتون قشنگ
روزتون سرشار از
عشق و مهر و شادمانی
🌸 تقدیم به شما
🌸 دوشنبهتون پر از بهترینها
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ #پندانه
💕ناراحت شدن
دسـت مـــا نیست
اما
ناراحت ماندن دست ماست ،
پس اجازه ندهیم
که،
رفتار تلخ دیگران،در ما اثر کند
و روزگارمان را تلخ کند …!!
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
تزریق انرژی مثبت➕
تکرار کنیم🌹
من به خدا چشم میدوزم و هدایتِ او را میطلبم و توانگر میشوم. من از نظم الهی سرشارم و اکنون در نظم متعالی قرار دارم.
خدایا سپاسگزارم❣
🌺آرامش هنر نپرداختن
♥️به انبوه مشکلاتی است که
🌺حل کردنش سهم خداوند است
♥️به خدا و تصمیماتش برایمان
🌺ایمان داشته باشیم
🌹تقدیم به شما عزیـزان🌹
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#تلنگر
قول که میدهید
پایش بایستید !
مردانه و زنانه فرقی ندارد...
همین که به آن عمل میکنید
یک دنیا میارزد.
اگر دلتان به ماندن نیست
بروید
و خیلی راحت خداحافظی کنید
امّا وعدهی "برگشت" را ندهید؛
بخدا دل است...
جوری در غیابتان مچاله میشود
که هیچ آدم دیگری نمیتواند
آن را به حالت اول برگرداند...!
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
🌸🍃
🍃
#پیام_سلامتی
🔖 وانیل
این گیاه در کاهش حالت تهوع تاثیر ویژهای داشته و مصرف چای وانیل التهاب روده را تسکین داده و از استفراغ، اسهال و سایر مشکلات گوارشی جلوگیری میکند.
عملکرد پوست و مو را تحریک کرده و از این طریق سبب بازسازی سلولهای پوست و جوانسازی پوست گردیده و رشد موها را افزایش میدهد.
در تمام دنیا در درمانهای پیری پوست کاربرد دارد. از ترکیب وانیل با روغن کنجد یا آفتابگردان خمیری به دست میآید که از خشکی پوست جلوگیری کرده و باعث نرمی و لطافت آن میشود.
مولکولهای وانیل پوست را تحریک میکند و سبب تسریع رشد پوست میشود. همچنین این مولکولها در انسجام پوست، جذب آب، طراوت و تازگی نرمی و لطافت پوست نیز موثرند.
♦️لطفا انتشار بدهید👌
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آموزش_نرمافزار📱
▪︎نرمافزار موردنیاز: #فوتوجی
▪︎آموزش: #حذف_بکگراند
📢باما همراه باشید با یک آموزش عالی😍✌
آموزش حذف بکگراند تصویر در 30 ثانیه😲😃
یادتون نره زکات علم نشر دادنه👌
پس انتشار یادتون نره😉
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#داستان_کوتاه
#داستان_کوتاه_آموزنده
مردی سگش را در خانه میگذارد تا از طفل شیر خوارش مواظبت کند و خودش برای شکار بیرون رفت و زمانی که برگشت، سگش را دید که در جلو خانه ایستاده و پارس میکند
و پنجه هایش خون آلود است.
مرد با تفنگش به سوی سگ شلیک کرد، او را کشت و با سرعت وارد خانه شد تا باقی ماندهٔ فرزندش را ببیند. زمانی که وارد شد دید که گرگی غرق در خون غلتیده و فرزندش بدون هیچ آسیبی سالم است.
قبل از اینکه عکس العملی نشان دهیدبه حرف های طرف مقابل گوش كنيد تا به دلیل قضاوت اشتباه تا آخر عمر گریان نباشید...🤞
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت223
به انتهای سالن رفتم تا روی صندلی تکی که آنجا بود بنشینم. از همان دور بلعمی و مادرشوهر تازه کشف شدهاش را زیر نظر داشتم. بلعمی گوشیاش را جلوی مادرشوهرش گرفته بود و چیزهایی نشانش میداد و چیزهایی برایش تعریف میکرد. احتمالا عکس پسرش بود. بیتا خانم انگار هنوز هم باورش نشده بود چون جوری با بهت و حیرت به بلعمی و گوشیاش نگاه میکرد که انگار چیز خیلی عجیبی میبیند. البته حق داشت. همهی اتفاقهای مهم و عجیب زندگیاش در یک زمان اتفاق افتاد. چقدر دلیل به هم رسیدن این دو نفر به هم برایم جالب بود. انگار خدا با زبان بی زبانی با شهرام حرف زد و گفت حالا که خودت نمیری زن و بچهات را به مادرت نشان بدهی خودم دست به کار میشوم.
چطور حادثه های زندگی ما اینقدر زنده هستند.
ما به طور باور نکردنی با یک خدای زنده سرو کار داریم که مدام زیرنظرمان دارد.
زندگی کردن با یک خدای حی و زنده خیلی جذاب است. خدایی که با زبان خودش با تک تک ما حرف میزند. من خودم در گذشته فقط وقتی خدا را بیدار تصور میکردم که به مشکلی برمیخوردم. آن موقع بود که میرفتم در خانهاش را میکوبیدم و میگفتم:
–خدا جون چقدر میخوابی بیا ببین زندگیم چقدر به هم ریخته یه نیم نگاهی بنداز مشکلم حل بشه. بعد از حل کردن مشکلم خدا دوباره میخوابید. غافل از این که من هستم که خوابیدهام و خدا هر چند روز یک بار بیدارم میکند و میگوید نباید بخوابی اینجا جای خواب نیست.
پرستاری به طرف بیتا خانم آمد و چیزی به او گفت. همه هراسان بلند شدند. من هم به طرفشان رفتم. وقتی رسیدم بیتا خانم همراه پرستار رفته بود.
از مادر پرسیدم:
–اون پرستار چی گفت؟
مادر هنوز به مسیر رفتن آنها نگاه میکرد.
– گفت آقای دکتر بیتا خانم رو کار داره.
بلعمی ناخنهایش را میجوید. ضربهی آرامی روی دستش زدم.
–این چه کاریه؟
فوری گفت:
–پرستاره ناراحت بود. نکنه اتفاقی برای شهرام تو اتاق عمل افتاده باشه.
روی صندلی نشاندمش.
–ناراحتی پرستار که دلیل نمیشه، شاید خسته بوده. تو میدونی تیر به کجای شوهرت خورده؟
–من که ندیدم. مامان میگفت انگار طرف قفسهی سینش بوده.
با تعجب پرسیدم:
–مامان؟
–منظورم مادر شهرامه. میگفت یکی از پرستارها گفته خون زیادی ازش رفته.
نوچی کردم و در جای بیتا خانم نشستم.
–از راستینم خیلی خون رفته بود، ولی حالش خوب شد. اینا جوونن، قوی هستن. آقا شهرامم طاقت میاره، خوب میشه، نگران نباش. بعد از تمام شدن جملهام نگاه سنگین مادر را روی خودم حس کردم. آنقدر سنگین بود که جرات نگاه کردن به صورتش را نداشتم.
بلعمی گفت:
–آخه گفتی تیر اون به پاش بوده، میترسم اُسوه، اگه بلایی سرش بیاد من با یه بچه چیکار کنم؟ کسی رو ندارم. –ناشکری نکن. پدرت که هست. حرفی نزد، فقط پوفی کرد و سرش را تکان داد.
طولی نکشید که صدای جیغ وحشتناکی هر سهی ما را هراسان کرد.
بلعمی بلند شد و گفت:
–وای، چی شد؟ بعد هم به سمتی که بیتا خانم رفته بود دوید.
من هم دنبالش دویدم و گفتم:
–کجا میری؟ بیتا خانم نبود که، شاید یه نفر...
با دیدن بیتا خانم که همان پرستار زیر بغلش را گرفته بود حرفم را خوردم.
بیتا خانم با دیدن بلعمی دوباره جیغ زد و گریه کنان گفت:
–بچم رفت، بچم رو ندیدم بگم عروسیت مبارکه، ندیدمش بگم قدم بچت مبارک، ندیدمش، ندیدمش...
بلعمی جیغی زد و روی زمین نشست و شروع به زدن خودش کرد.
از شنیدن این خبر شوکه شده بودم مات و مبهوت ایستاده بودم.
مادر خودش را به بلعمی رساند و دستهایش را گرفت و به زحمت بلندش کرد.
آن پرستار هم بیتاخانم را به صندلیها رساند و نشاندش و گفت:
–تو رو خدا آروم باشید، اینجا بیمارستانه. مادر هم بلعمی را کنار مادر شوهرش نشاند و رو به من گفت:
–چرا ماتت برده، بیا به آقات زنگ بزن. با دستهای لرزان گوشیام را درآوردم و شمارهی پدرم را گرفتم.
بیتا خانم با همان حالت جیغ و گریه گفت:
–تا حالا بچم رو دعوا نکرده بودم. ولی این بار میخواستم دعواش کنم. میخواستم بگم چرا به من نگفتی. انگار خودش فهمید رفت. آخه طاقت ناراحتی من رو نداشت. مادر شروع به آرام کردنش کرد و بیتا خانم رو به مادر ادامه داد:
–به خدا طاقت ناراحتی من رو نداشت. اذیت میکرد ولی تا بهش اخم میکرد میومد دستم رو میبوسید عذرخواهی میکرد. میگفت مامان من هیچ وقت تو رو تنها نمیزارم. زنم بگیرم میارمش پیش خودت، با هم زندگی کنیم. مادر هم از حرفهای بیتا خانم به گریه افتاد.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت224
همه در خانهی بیتاخانم جمع بودیم. چند خانم کنار بیتاخانم نشسته بودند و هر دفعه که بلعمی بیتاخانم را مامان صدا میکرد با هم پچ پچ میکردند. انگار به گوشهایشان شک داشتند و میخواستند بدانند بقیه هم همان کلمه را شنیدهاند. بعد که پرسیدم گفتند که آنها خواهرهای بیتا خانم هستند.
جمعیت هر لحظه بیشتر میشد. دل بلعمی برای پسرش شور میزد. میگفت کسی را ندارد که دنبال بچه برود. من گفتم که میتوانم با پدرم بروم. او هم به مهدکودک زنگ زد و از آنها خواست که پسرش را تحویل من بدهند. من و پدر برای تحویل گرفتن بچه رفتیم.
آنقدر این پسر بچه شیطان بود که باورم نمیشد. دقیقا از دیوار راست بالا میرفت.
بلعمی میگفت وقتی به خانهی پدرش زنگ زده و به زن پدرش گفته که چه اتفاقی افتاده، او پس از گفتن تسلیت و پرسیدن شرایط و موقعیت بلعمی با دلسوزی گفته، الهی بمیرم حالا میخواهی کجا زندگی کنی؟ بلعمی با گریه میگفت حرفش برای یک لحظه داغ شهرام را از یادم برد. با خودم فکر کردم، مگر میشود یک نفر این قدر دور اندیش و نگران زندگیخودش باشد آن هم در این شرایط بهرانی و سخت دختر همسرش. شاید هم باید فکر میکردم مگر میشود یک نفر اینقدر سنگدل باشد.
پدر از پسر بلعمی پرسید:
–اسمت چیه آقا کوچولو؟
او همانطور که در صندلی عقب ماشین با جعبهی دستمال کاغذی کلنجار میرفت گفت:
–شروین.
پدر نگاهی به من انداخت و پرسید:
–مگه شروین اسم پسره؟ لبخند زدم.
–اسپرته، هم رو دختر میزارن هم پسر.
به روبرو خیره شد و گفت:
–مردم چه اسمهایی میزارن، همیشه رو اسمهایی که حرف "ش" داشت حساسیت داشتم.
با تعجب پرسیدم:
–چرا؟
–از بس که خدابیامرز مادرم رو اسم گذاشتن حساس بود. میگفت اسم شخصیت بچه رو میسازه، رو بچههاتون اسمی نزارید که حرف "ش" داشته باشه. خوب نیست.
–چرا میگفتن خوب نیست؟
–مادرت خیلی زود از دنیا رفت. دقیقا وقتی مادرت سر تو حامله بود. من هیچ وقت ازش دلیلش رو نپرسیدم؟ ولی نصیحتش همیشه تو گوشمه، اصلا اون موقعها همه چی فرق داشت. ماها زیاد از بزرگترها دلیل نمیپرسیدیم فقط میگفتیم چشم.
برگشتم و نگاهی به شروین انداختم. همهی برگههای دستمال کاغذی را درآورده بود و روی کف ماشین ریخته بود. هینی کشیدم و جعبهی دستمال را از دستش گرفتم و زیرلب گفتم:
–بابات حق داشته هفتهایی دو روز بیاد خونه.
پدر اخمی کرد و گفت:
–عیبی نداره. بعد جلوی یک مغازه نگه داشت و رو به شروین گفت:
–با یه بستنی چطوری؟
شروین بالا و پایین پرید و گفت:
–آخ جون، آخ جون، میخوام خودم انتخاب کنم. بعد فوری در ماشین را باز کرد.
–عجب بچهی مستقلی!
پدر فوری خودش را به او رساند و بغلش کرد و گفت:
–خطرناکه پسرم، دیگه یهود در ماشین رو باز نکن.
شروین گفت:
–من که پسر تو نیستم. پسر بابا شهرامم هستم.
فکر میکنم این بچه سه سالش بود شاید هم کمتر ولی به اندازهی یک بچهی شش، هفت ساله میفهمید.
پدر همانطور که با شروین حرف میزد و میبوسیدش به طرف مغازه رفتند. نمیدانم چرا دلم گرفت. شاید دلم میخواست پدر به جای شروین بچهی مرا در آغوش میکشید. ناخوداگاه آهی کشیدم که احساس کردم چیزی در قلبم سوخت.
گوشیام را درآوردم و عکس تابلویی که راستین آن شعر را نوشته بود را نگاه کردم. از تابلو عکس گرفته بودم که هر وقت دلتنگ میشوم نگاهش کنم و حالا چقدر زیاد دلتنگش بودم. در تمام عمرم این همه فشار روحی را تحمل نکرده بودم. از وقتی فهمیدم شهرام تیر خورده ترسم از پریناز و دارو دستهاش بیشتر شده و برای راستین نگرانتر شدهام. برای آنها که کشتن راستین کاری ندارد. البته این که چه کسی به شهرام تیر زده هنوز مشخص نیست ولی من هیچ کس را جز آنها نمیتوانم برای انجام این کار تصور کنم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت225
بیتاخانم موقع دیدن نوهاش نمیدانست خوشحال باشد یا ناراحت. فقط گریه میکرد و بچه را در بغلش میفشرد. بیچاره شروین اول سردرگم فقط نگاه میکرد ولی کمکم خودش را از آغوش بیتا خانم بیرون کشید و روی پای مادرش نشست.
کمکم همسایهها یکی یکی برای عرض تسلیت میآمدند. نورا هم آمده بود ولی تنها. تعجب کردم کنارش نشستم و پرسیدم:
–پس مریم خانم کجاست؟
آهی کشید و گفت:
–وقتی ماجرای پسر بیتا خانم رو و تیر خوردنش رو شنید خیلی ترسید. همش میگفت نکنه بلایی سر بچم آورده باشن. حالش بد شد بردنش درمانگاه یه سرم بهش زدن. الانم خونس. من یه سر امدم تسلیت بگم و برگردم پیشش.
نگاهم را به گلهای قالی دادم.
–یعنی اونقدر مطمئن هستن که کار اوناس. ممکنه حالا اتفاق دیگهایی افتاده باشه.
–آخه با چیزهایی که در موردش شنیدیم حدس دیگهایی نمیشه زد. راستی دیگه به تو زنگ نزدن؟
نگاهش کردم و مایوسانه گفتم:
–آخرین باری که باهاشون صحبت کردم پریناز گفت هر روز بهم زنگ میزنه، ولی نمیدونم چی شد موقع حرف زدن با راستین یهو پریناز امد گوشی رو ازش گرفت و قطع کرد. انگار بی خبر از همدستهاش به من زنگ زده بود و میترسید اونها بفهمن. دیگهام بهم زنگ نزد.
–شاید برای این که بهانهایی دست اونا نده صلاح دیده که فعلا زنگ نزنه، شایدم دنبال یه فرصته که تماس بگیره.
بغض کردم.
–خیلی نگرانشم. شب و روز فقط دعا میکنم صحیح و سالم برگرده. شبی نیست که بدون استرس و نگرانی بتونم بخوابم. هر شب خواب میبینم که امده ولی وقتی بیدار میشم و میبینم همش خواب بوده گریهام میگیره.
نورا سرش را تکان داد.
–میفهمم. خیلی سخته، من و حنیفم هر شب براش دعا میکنیم. براش کلی نذر کردم. نگران نباش. دلم روشنه، اون میاد. فقط باید صبر کنیم. اشکم از گوشهی چشمم چکید.
–گاهی فکر میکنم اگه اون نیاد من دیگه نمیتونم زندگی کنم. من بدون اون...
نورا دستش را روی پایم گذاشت و مطمئن گفت:
–اون میاد. دیشب یه خواب خوب دیدم. حنیف برام تعبیرش کرد گفت به زودی راستین میاد و هممون رو خوشحال میکنه. بعد چشمکی زد و ادامه داد:
–خوابهای من رد خور نداره ها.
فردای آن روز برای خاکسپاری رفتیم. همه آمده بودند جمعیت زیادی جمع شده بود. بیتاخانم و بلعمی خیلی جیغ میزدند. من دست شروین را گرفتم و از آنجا دور شدم. با خودم فکر کردم نکند این صحنهها اثر بدی روی بچه بگذارد. گرچه شروین اصلا توجهی به گریه و جیغ مادرش نمیکرد. انگار بارها این صحنهها را دیده بود و برایش کاملا عادی بود.
در قطعهی کناری، صدف و امیرحسین را دیدم که روی هر سنگ قبری مکثی میکنند و بعد سراغ سنگ قبر بعدی میروند. به سراغشان رفتم.
شروین دستم را رها کرد و شروع به کلنجار رفتن با شاخههای درختی شد که آنجا بود. من جلوتر رفتم و از صدف پرسیدم:
–اینجا چیکار میکنید؟
صدف گفت:
–دارم نوشتههای روی سنگقبرها رو برای امیرمحسن میخونم.
–یه مشت اسم اخه مگه خوندن داره؟
–اسمها رو نمیخونم، مطالبش رو میخونم. دقت کن اُسوه به نوشتهها، همه نوشتن پدری دلسوز و مهربان، مادری فداکار...همش از این جور حرفهاست. انگار یه مشت فرشته اینجا دفن شدند. نگاهی به سنگ قبرها انداختم.
–خب مگه چیه؟
صدف گفت:
–خب برام سوال شد چرا حتی عزیزانمون میمیرن هم دست از دروغ برنمیداریم؟
با تعجب نگاهش کردم.
–بابا حالا بیخیال، چه گیری دادیها، خب شاید واقعا پدر دلسوز و مهربانی بوده.
امیرمحسن لبخند زد.
–اگه اینجوری بود و همهی مردها و زنها دلسوز و مهربان و فداکار بودن که نه طلاقی اتفاق میوفتاد، نه دزدی میشد. نه قتل و قارتی میشد.
اگه همهی ما دلسوز و مهربان و فداکار باشیم که دنیا میشه گلستون. اگه اینطور بود که اصلا الان این شهرام بیچاره زنده بود و بچش یتیم نمیشد.
نگاهی به پشت سرم انداختم، شروین از شاخهی درختی آویزان شده بود. نمیدانم کجای این شاخهی بی برگ برایش جالب بود. آن هم در این سرما چه حوصلهایی دارد این بچه. من حتی دلم نمیخواهد دستم را از جیبم بیرون بیاورم.
سرم را به طرف صدف چرخاندم و به سنگ قبرها اشاره کردم.
–خب پس چی بنویسن؟ مثلا همین شهرام رو سنگ قبرش چی بنویسن؟ نمیشه که خصوصیات اخلاقی بد طرف رو روی سنگ قبرش بنویسن. بعد بگن ما راستگو هستیم.
صدف گفت:
–مگه قراره حتما یه چیزی بنویسن؟ فقط مشخصاتش رو بنویسن. همین.
امیرمحسن گفت:
–وقتی من مردم رو سنگ قبرم بنویسید بالاخره بیدار شد.
صدف خندید.
–اتفاقا رو یکی از سنگ قبرها نوشته بود به خواب ابدی رفت.
من هم خندیدم. چون دیده بودم که رفتن از این دنیا تازه اول بیدار شدنمان است.
جلوتر سنگ قبری بود که عکس خانم آرایش کردهایی رویش بود. خانم بسیار زیبایی بود.
صدف آنجا ایستاد و عمیق نگاه کرد.
برای من هم آن عکس عجیب بود. امیر محسن پرسید:
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
✨﷽✨
💓🍂سهشنبهتون عالی و بینظیر
🍁🍂امروزتون زیباتر از گل
🌼🍂و لحظههاتون به زیبایی
💓🍂تابلوی طبیعت
🍁🍂آرزومندم دلی آرام
🌼🍂همراه با مهربانی
💓🍂قدمی استوار و محکم
🍁🍂و روزی پر از سلامتی و
🌼🍂دلخوشی داشته باشید
💓🍂روزتون زیبا و در پناه خدا
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
دل انگیزتـرین
صبح زندگی ما
روز آمدنِ توست.
بیا و معـــــنای
زندگی دل انگیز
را به ما بفهمان..
#اللهم_عجل_لولیکـ_الفرج
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
#تزریق_انرژی ➕
امروز درسایه لطف مهربان خدایم آرام میگیرم و درعین قدرت وتوانگری عفو و بخشش را پیشه خود میسازم
و با روحی آزاد،شادمانه لحظه های رندگی را درمی یابم
خداونداسپاسگزارم ❣
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✨ #پندانه
🌸سه چیزرابه کار بگیر:
عقل،همت،صبر
✨سه چیز را آلوده نکن:
قلب،زبان،چشم
🌸سه چیز را
هیچگاه و هیچوقت
✨فراموش نکن:
خدا،مرگ و دوست خوب
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋