eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
263 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
سرداردلها♡: مادر هم مثل مردم دلش میخواست که قدری به قاتل جانش گوشمالی درست و حسابی داده شود،اما انقدر داغ علی و خانه ی بی او برایش سخت بود😭که تنها گریه حالش را خوب می دانست . مادر هر روز صبح زود کنار قبر علی اکبرش می رفت و با تاریکی هوا به خانه بر می گشت. انقدر با علی درد و دل می کرد که و اشک می ریخت که دیگر رمقی برایش باقی نمی ماند. رختخوابی برای خودش روی زمین ،در کنار تخت جانش پهن کرد و روی آن دراز کشید و خواب تمام چشمانش را فرا گرفت و دیگر هیچ نفهمید. صدای گرفته ای به گوشش خورد و آرام آرام چشمان مادر را باز کرد. _جانم😴 مادر منتظر جواب می ماند اما باز هم جانم گفتنش هایش بی جواب می ماند 😔. باز هم خواب علی را دیده بود😥. خنکای نسیم صورت غرق اشکش را نوازش کرد. پنجره باز مانده بود و پرده ی سفید تور مانندش در باد می رقصید،و رایحه ی خوش بویی همچون بوی بهشت به مشام مادر رسید. انگار علی،باز زودتر از مادر،خود را به پنجره رسانده بود. قند در دل مادر،آب میشود و برق شادی در چشمانش می درخشد 😍،شاید علی اش پا را از خواب و رویای شبانه مادر فراتر گذاشته و وارد دنیای حقیقت گذاشته. مادر با شوق پرسید:" علی، علی جانم اینجایی مامان 😍!!" دستش را ارام بالا آورد و روی تشک و بالش علی کشید. هنوز کامل خواب از سرش نپریده و خیال کرد که علی روی تخت خوابیده 😔. مادر گرمای سرِ علی اکبرش را روی بالش حس کرد،تعجب می کند و سریع از بسترش بلند می شود و می نشیند تا جانش را ببیند 😍. اما..😔 اما چند روزی است که ان تخت خالی است و صاحبش در زیر خاک آرام گرفته. مادر به پنجره نیم باز اتاق نگاه می کند. انگار علی باز هم مثل همیشه خیلی زود از همان پنجره نیم‌باز رفته 😔و مادر را تنها گذاشت است. مادر ناامید از دیدن روی پسر،سرش را می چرخاند و به قاب عکس جانش که از پشت شیشه ی تصویر به او لبخند می زند را نگاه می کند. علی باز هم از پشت قاب شیشه ای عکسش به مادر سلام می کند ک لبخند می زند 😌. مادر لبخند تلخی میزند،و به سمت میز می رود. قاب عکس جانش را بر میدارد و می بوسد. علی باز هم به موقع آمده بود تا مادر را از خواب بیدار کند و او را برای نماز صبح آماده کند. مادر وضو می گیرد،جا نمازش را پهن می کند و _الله اکبر قامت نماز می بندد. ادامه دارد..... سرکار خانم:یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
سرداردلها♡: مادر نماز را به پایان می برد،چادرش بوی عطر یاس می دهد درست مثل همان زمان ها که مبینا به سن تکلیف رسیده بود و علی اش امام جماعت نماز سه نفره یشان میشد. مبینا که مثل همیشه با نوازش های مادر،از خواب دل انگیز سر صبح بیدار شده بود و در کنار او نماز میخواند را دید. صورت نحیف دختر۹ ساله خانواده که داغ برادر دیده ،در قاب چادر نماز سفیدرنگش که گلهای سرخی روی آن شکفته بود،برای مادر دیدنی و دلنشین بود. مادر همچنان سر سجاده ی نمازش نشسته بود و منتظر شنیدن صدایی از جنس ارامش بود که بگوید:"قبول باشه حاج خانوم."😍 چقدر دلش برای حاج خانوم گفتن های جانش تنگ شده بود. مبینا سریع سجاده اش را جمع کرد و با چشمانی که هنوز خواب در آنها جلوگری میکرد، به مادر نگاه کرد و تند تند گفت:" مامان؛ قبول باشه قبول باشه قبول باشه 😍." لبخند پاورچین پاورچین روی لبهای مادر نشست و دخترش را در آغوش کشید، و صورتش را از عمق وجود و با تمام محبت مادرانه اش بوسید😘و به گرمی گفت:" از شما هم قبول باشه دختر خوشگلم. "و دستهایش صورت ماه مبینا را نوازش کرد. چقدر مبینا بوی علی اکبر مادر را می دهد. نگاه ها و شیطنت های خواهر، مادر را به یاد دوران کودکی های پسر می اندازد . اما ...😔 اما دل مادر،هوای روضه کرده بود. سجاده اش را جمع کرد و چادر نمازش را تا کرد و به سمت تخت خالی علی رفت. دستش را تا آرنج روی بالش علی گذاشت و آن را را نوازش کرد به یاد چند روز پیش که موها و محاسن جانش را با دستش مرتب می کرد . مادر می دانست که اگر به پسرش بگوید که دلش هوایی روضه و اشک بر ابا عبدالله الحسین علیه السلام را کرده،پسر خواسته ی مادر را زمین نمی زند و در پیشگاه خدا دعا می کند ،دعایی که بیشتر از قبل مترنم است به استجابت 🤲😭. مادر یاد چله زیارت عاشورا های علی اکبرش افتاد و اهی کشید و گفت:" مادر، یادته همیشه برای هر چیزی چله زیارت عاشورا می گرفتی، یادته علی!!؟ از امتحان های مدرسه ات گرفته تا مسائل مهمتر و آرزوهای بزرگترت. اخرین چله زیارت عاشورات هم که برای شفا گرفتن و رهاییت از بیماری بود،😪" مادر اشک چشمانش را پاک کرد و با اهی که از سوز قلبش حکایت می کرد گفت:" هِهِهِهِهِی 😪چی بگم مادر شاید، شاید شفای توی شهادتت بود مادر 😔😭،راضیم به رضای خدا." مادر با یادآوری چله زیارت عاشورا های علی دلش عجیب جمع شدن دوستان جانش را برای خواندن یک زیارت عاشورا با گلاب اشک میخواست . هنوز نیم ساعت هم نگذشته بود که صدای زنگ خانه به گوشش رسید. دوستان علی بودند، آمده بودند تا علی با امدنشان حضور خویش در کنار مادر ثابت کند ☺️. انقدر علی،زود خواسته ی مادر را اجابت میکرد که گاهی مادر خنده اش می گرفت و می گفت:" علی مادر، بزار نیم ساعت بگذره بعد 😂😂." ادامه دارد... سرکار خانم:یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
سرداردلها♡: مادر با خنده می گوید:" علی مادر،بزار چایی دم بزارم تا دوستانت اومدن ازشون پذیرایی کنم.😅" و اخم کرد و گوشه ی چشمش را به قاب عکس نقش بسته ی علی که روی میز جلوه گری می کرد نگاه کرد کد صدای خنده ی اش را در ذهنش تصور کرد😂. گرمای دست مبینا که روی شانه هایش بود ،نگاه مادر را به سمت دختر برگرداند. دختر کوچک خانواده با چشمانی که مردمکشان می لرزید از مادر پرسید:"مامان، داداش علی اینجاست😢؟!" مادر به چشمان معصوم مبینا خیره شد و گفت:" دلت برایش تنگ شده😉!" مبینا اخم هایش را درهم کشید،دو دستش را به کمر زد و سیاهی چشمانش می لرزید و گفت:"نه خیرم😠هیچم دلم تنگ نشده ،چند روزه ما رو ول کرده رفته،واسه چی دلم براش تنگ شه😠!"و دوان دوان به اتاقش رفت . صدای بهم خوردن در اتاق ،مادر را تکان داد. مادر با حسرت پیش خود گفت:" ای کاش برای یک لحظه،انگشتانم اشک های دخترم را لمس می کرد و می توانستم ارامش کنم😔" به عکس علی نگاه کرد و گفت:" حق داره مامان جان، خواهرت خیلی بهت وابسته بود خیلی دوستت داره😔." یک دستش را روی تخت فشار میدهد و با یک یاعلی از سر جایش بلند می شود و به سمت اتاق مبینا می رود. مادر آهسته و آرام در اتاق را باز می کند. مبینا صورتش را محکم در بالشت فرو می برد تا مادر اشک هایش را نبیند. مادر آهسته به سمت میز می رود کشوی دوم را باز می کند با دیدن لباسهای منظم و مرتب تا شده دلش قنج می رود،و به یاد دوران کودکی و نوجوانی علی می افتد. علی از همان کودکی منظم بود ان هم نه یک مقدار کم ،خیلی زیاد ،حرف مادر نبود، همه ی فامیل و دوستان می گفتند که انگار نظم در خون علی بود. مادر دستش را زیر لباسها می برد،انگار دنبال چیزی می گردد. صدای خِش خِش کاغذ ،مبینا را نگران می کند و صورت قرمز گریانش را به سمت مادر برمیگرداند و با تعجب می پرسد:"چیکار می کنی؟😕🤔" مادر کاغذی را بیرون آورد و گفت:" آهان پیدایش کردم،دنبال این می گشتم 😏." مبینا با دیدن کاغذ دستِ مادر ،به سرعت جستی می زند و ان را از دستان مادر می قاپد و با اخم پرسید:" از کجا پیدایش کردی؟😠" مبینای ۹ ساله، برای لحظه ای از نگاه مادر خجالت کشید و سرش را پایین انداخت😔😢وبا چشمان معصوم و سیاهش به گل های قالی زل می زند. بعد از چند ثانیه گفت :" خب 😔شاید نمی خواستم این و ببینی😔😥" درصدای دختر شرمندگی موج می زد و در چشمان مادر التماس برای خواندن آن نامه.😔😭 مبینا چند لحظه با خود کلنجار می رود ،از یک طرف دیدن ناراحتی مادر برایش سخت بود و از سوی دیگر، دلش نمی خواست حرف های محرمانه ای را که برای علی نوشته است ،کسی بداند حتی مادر.😔 اما ... اما در نهایت تصمیم می گیرد که ان نامه را برای مادر بخواند . مبینا کاغذ را که پشت سرش پنهان کرده بود بیرون می آورد و تصمیم می گیرد که با تند خواندن آن،شرمندگی در صدایش و لرزش دستانش را در خش خش تکان خوندن کاغذ پنهان کند. "به نام خدا" "سلام داداش، امیدوارم حالت خوب باشد. داداش! چرا من و مامان را تنها گذاشتی. چرا پیش ما نماندی. الان چند وقت است که من و مامان تو را ندیده ایم. داداش من تو رو خیلی دوست دارم. تو باید برگردی تا من و مامان خوشحال شویم. لطفا داداش من رو خیلی دعا کن. دعا کن تو درس هایم موفق باشم. مثل تو باشم. دعا کن داداش بتونم راهت را ادامه بدهم. دوستت دارم. دوست دارم داداش جونم. امضاء از طرف خواهرت مبینا 😭😭😭😭😭😭😭 ادامه دارد...ـ سرکار خانم:یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
مادر آرام آرام و با واژه واژه ی حرفهای نامه ای که مبینا برای علی اش نوشته بود ،اشک می ریخت. مادر با آن همه استقامتش اما می گذارد مبینا اشک هایش را ببیند تا او هم گریه کردن را یاد بگیرد و از اینکه دیگران اشک چشمش را می بینند خجالت نکشد. مادر با شنیدن نامه ی مبینا به علی،نگران قلب کوچک و رنجور دخترش شده بود. آتش فشان سینه ی داغ دیده ی مادر، از چشمانش فوران کرد و حس کرد قلبش شدیدا درد گرفته است 😭 نفس عمیقی کشید و بلند شد. دستش را روی شانه های مبینا گذاشت و خم شد و سرش را بوسید 😘😘. مادر آهسته به طرف آشپزخانه رفت.🚶‍♂و مبینا را صدا زد:"مبینا! بیا دخترم، بیا میوه ها را بذار توی ظرف. منم چای دم می کنم بیا الان دوستان داداش میان 😘😍" مبینا می دانست هر وقت که دوستان برادرش به خانه شان می آمدند دریای اشک از چشمان دریایی مادر سرازیر میشد. در همین حال و احوال بود که صدای زنگ خانه او را از جا پراند😨. مبینا دوان دوان در را باز کرد و دوستان برادر وارد خانه شدند تا از خاطراتشان با علی بگویند و یادش را بیش از پیش برای مادر و خواهرش زنده کنند ،همانطور که مقام معظم رهبری فرموده بودند:" زنده نگه داشتن نام و یاد شهدا کمتر از شهادت نیست" دوستان وارد خانه شدند و پس از سلام با اهل خانه، شروع به گفتن خاطرات علی کردند و آماده شدند برای قرائت زیارت عاشورا. مادر با شنیدن تک تک خاطرات علی،چشمان خیس اشکش گره میخورد به قاب عکس جانش که روی میز مثل همیشه لبخند دلنشینش را به مادر هدیه می کرد😭😭. مادر یا الله گفت و از مهمانان عذر خواهی می کرد و وارد آشپز خانه شد. با خودش خندید و گفت:" بازم! حالا علی آقا تو چایی دم می کنی،نگفتم یه کم صبر کن مادر جون😅☺️." شوری اشک های مادر از شیرینی لبخندش شیرین شد و با دست راست قلب ناآرامش را آرام فشرد. اشک هایش را پاک کرد و آبی به صورتش زد. زیر کتری را روشن کرد و استکان های کمری باریک یادگاری علی را در سینی گذاشت. تصویر چهره ی خسته ی خودش را در کف سینی که از نور چراغ زرد شده بود دید. مادر یاد دوران کودکی علی افتاد و گفت:" یادته علی! اون موقع که بچه بودی، روی سرامیک لیز خوردم و دستم از سه جا شکست😔،تمام مدتی که دستم توی گچ بود برام مثل یک مادر بودی پسرم😍😔😭، غذا ،جارو، حتی نظافت سرویس بهداشتی و ....خودت تنهایی انجام میدادی😭 با همه ی اینها درس و مشقتم سرجاش بود،هیچکس باورش نمیشد که تو ،تک نفره این همه کار را انجام میدادی، علی جانم، مرد بودی مرد😭😭." ادامه دارد.... سرکار خانم:یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
سرداردلها♡: روضه خوانده شد و زیارت عاشورا با گلاب اشک بر ابا عبدالله الحسین علیه السلام خوانده شد. و خاطره ی ان شب نیمه شعبان برای مادر تجدید شد؛ و مادر😭 مادر در دل گفت:" ای کاش آن نیمه شب ۱۵شعبان ۹۰ هم علی در خانه بر سر قرار نیمه شبش می ماند و‌.....😭😔 و... از خانه بیرون نمی رفت تا این اتفاق برایش نمی افتاد و الان 😔😭در کنارم بود. مادر گوشه ی چشم ها را با چادرش پاک کرد. مهمانان و دوستان علی رفتند. مبینا و مادر وسایل پذیرایی را به آشپز خانه بردند،همه چیز مرتب است،ظرف ها جمع شده و استکان ها برق تمیزی می زد. تنها یک جعبه در گوشه ی خلوت اتاق مانده بود که تمام خاطرات مادر درون آن جای داشت😍😔. مادر چادرش را تا کرد و در کشو کمد گذاشت و کنار جعبه نشست،آستین هایش را کمی بالا زد و دسته ای کاغذ بیرون آورد. نمایشگاهی از نقاشی های کودکانه در مقابل چشمان مادر بر پا شد😍. با سر و صدای کاغذ ها ،چراغ اتاق مبینا روشن شد. دختر کوچک خانواده، از لابه لای دو لنگه در یواشکی،دلداگی مادر را تماشا کرد😭. مادر نقاشی ها را بوسید و مراقب بود تا مبادا اشک چشمانش اثر هنری جانش را خراب نکند😭. مادر کاغذها را کنار دستش روی زمین گذاشت و قوطی را برداشت. در قوطی را که باز کرد،چند تیکه اسباب بازی قدیمی را بیرون آمد. هر چند اسباب بازی ها قدیمی بودند،اما برای مادر خاطرات بازی علی اکبرش با آنها تازگی داشت😭. مادر آدم اهنی کوچک را برداشت ،و بویید. انگار بوی علی اش را می داد😭. مادر با ناراحتی و چشمانی اشک بار گفت:" علی جون! مادر 😔😢" و مبینا از بین در نیمه باز اتاقش منتظر شنیدن ادامه حرف مادر بود،حتی برای اینکه صدای مادر را بهتر بشنود، سرش را کمی از لای در بیرون آورد. مادر نجوای عاشقانه اش با علی ادامه داد:" چقدر دوست داشتم مثل بقیه بچه های هم سن د سالت اسباب بازی های پسرونه داشته باشی😞، آدم اهنی،ماشین کنترلی برات خریدم ،اما😭 چرا انقدر آرام بودی؟ مگه پسر نبودی؟!!😔😢" کنجکاوی خواهر ،دل کوچکش را قلقلک داد ،باید حرف های مادر با برادر می شنید،گوش هایش را تیز کرد تا تمام حرف های مادر را بشنود 🤔. مادر اهی کشید ،اشک های صورتش را پاک کرد و گفت:" یادته علی؟؟! اون روز که با لباس خاکی اومدی خونه چقدر حرص خوردم 😔😬." مبینا از شنیدن این حرف تعجب کرد با خودش گفت:" داداش علی مامان را حرص داد؟😳مگه میشه؟ .داداشی که خیلی آروم بود و مامان و خیلی دوست داشت، یعنی چیکار کرده بود؟؟ اخه چرا با لباس خاکی برگشته بود خونه؟ اون که آزارش به یک مورچه هم نمی رسید😔،یعنی چی شده بوده؟؟ " کنجکاوی و سوالات در ذهنش پای مبینا را به حرکت درآورد. مبینا که به خودش آمد، خود را در کنار مادر دید. مادر با لبخند به او نگاه کرد ☺️و قوطی را برداشت و تکانی داد و عروسک کوچکی را بیرون آورد. و مبینا 😳.... ادامه دارد.... سرکار خانم:یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
سرداردلها♡: مبینا ذوق زده گفت:"عه چه با مزه اس،این چیه😍؟ چشمان مادر برق زد 😍. مبینا با عجله گفت:" بده ببینم،این اینجا چیکار میکنه؟" مادر با لبخند عروسک را کف دستش گذاشت😊.و خندید و گفت:" از دست کارای داداشت😂😂" از صدای خنده ی آرام اما عمیق مادر ،مبینا هم خنده اش گرفت. اما؟؟ اما در ذهن مبینا سوالی مدام دور می زد،انقدر این سوال ذهنش را درگیر کرده بود که پرسید:" چرا؟ مگه چیکار کرده بود؟ 😅 مادر خندید و در حالیکه نگاهش به عروسک کف دست مبینا خیره مانده بود گفت:" چند تا از این عروسک های سرباز داشت،با بابا که رفته بود زیارت دیده بود هر کس نذری داخل ضریح می ندازه اونم عروسکشو از جیبش در آورده بود و اندوخته بود توی ضریح 😂😍." مبینا با تعجب گفت:" 😄عه!!🤣" مادر تفنگ اسباب بازی را برداشت و ماشه اش را کمی تکان داد ،مبینا ان را از دستش گرفت و برانداز کرد🔫.و گفت:" این چیه؟ چراغم داره مامان ،باطری بده توش بندازم، بده روشنش کنم😍. و مادر غرق در سکوت عمیق و مبهم شد😔. مبینا که چشمش به مادر افتاد،گفت:" مامان، این شما رو ناراحت می کنه؟😢یاد چیزی افتادی؟. مادر اهی کشید و گفت:" برادرت اینو به دوستش داده بود که پسر همسایه از دستش کشید،علی تا اعتراض کرده بود اون بی انصاف هلش داده بود زمین 😞😔 مبینا عصبانی شد و اخم هایش را در هم کشید و گفت:" خیلی بیخود کردهبود 😡 اگه جای اون بودم حسابشو می رسیدم 😡." مادر.... ادامه دارد... سرکار خانم:یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
سرداردلها♡: مادر که عصبانیت مبینا را دید خندید و گفت:" نه مادر، داداشت اصلا اهل شلوغ کاری و جنگ و جدل نبود عزیزم،" و صورت مثل ماه دختر را بوسید 😘. اما برای مبینا سوال مهمی به وجود آمده بود با تعجب فراوان پرسید " پس چرا می گفتی میخواد بره ارتش داداش علی؟!🙄" مادر با شنیدن همین یک حرف انگار دلش آتش گرفت؛ آخر علی اش چقدر آرزوها و خواسته ها داشت اما😔... اما امان از تیغ نابرادر که حبل الوریدِ جانش را شکافت 😔و او را از مادر جدا ساخت. مادر دلش لرزید اما بغضش را فرو خورد و گفت:" هیجان و دوست داشت،اما 😔اهل خشونت نبود، اخرشم رفت حوزه ،رفت حوزه تا دنبال مبارزه با نفسش بره☺️تصدقش بشه مادر. مبینا صورتش را جمع کرد،چشم هایش را به چشم های مادر دوخت و با تعجب بیشتر پرسید:" مبارزه با نفس؟😳🙄" هر چند که مبینا معنای مبارزه با نفس را نمی دانست،اما علی،با نثار جان پاکش،خیلی خوب مبارزه با نفس را برای خواهر معنا کرد😭. مادر از صدای مبینا و تعجب در چهره اش خنده اش گرفت ،صورتش را بوسید و دخترک را در آغوش مادرانه اش فشرد☺️ مادر عکسی را از صندوقچه خاطرات علی بیرون آورد و به مبینا با انرژی گفت:" بیا،این عکس رو ببین،این چادر رو یادته؟😍😉"! مبینا در چشمانش ستاره ی شوق و ذوق درخشید و گفت:" عه😍مامان! اون چادری که برام از مشهد آورد داداش علی😍" مادر عکس را بوسید و گفت:" اخه داشتی به سن تکلیف می رسیدی دخترم، داداش خیلی نگران آینده ات بود،خیلی زیاد ☺️،اون تو رو از خدا برای ما خواست 😍می دانست تو باید باشی تا من تنها نباشم☺️ مبینا از شنیدن این حرف ها خیلی تعجب کرد و باز پرسید:" می دانست؟ از کجا؟😳 مادر خندید و گفت:" نمیدانم اون اول راهنمایی بود که خواب چاقو خوردنش را دیده بود،همه گفتن خواب خون باطله اما 😔😔مثل اینکه...😔" لبخند نشسته روی لبهای مادر،کم کم محو شد و اشک چشمانش جمع شد. سرمای دست های کوچک مبینا روی صورت خسته ی مادر،حس شد مبینا سرش را پایین انداخت و گفت:" مامان،ولی علی را بیشتر از من دوست داشتی مگه نه؟؟😔😞😥 و مادر... ادامه دارد... سرکار خانم:یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
سرداردلها♡: مادر ،لبخند زد و مبینا را به آغوش کشید و صورتش را بوسید و گفت:" دخترم،من همه دوتای شما بچه هامو خیلی دوست دارم عززززززیزززدلم😘" دنیایی از یادگاری های علی در صندوقچه ی خاطرات مادر،حکایتی بود طولانی از عاشقی و هجران خسته دلی از نفس افتاده😔😭. مادر حتی اولین دایره ای که علی کشیده بود را هم حتی نگه داشته بود،او تازه فهمیده بود چرا علی برایش چیز دیگری بود . مادر،آن قدر برای نگهداری این خاطرات اصرار می کرد ،بوی عطر وجود و حضور علی را می داد😔. نگاه مادر،در لابه لای خاطره ها به دستبندی مشمایی(مشمعی) خیره شد، روی آن نوشته بود(علی خلیلی ۷۱/۸/۹) چشمانش لبریز اشک شد،تصویر دستنبد را در حوض چشمانش رقصاند، طاقت نیاورد،آن را برداشت،بغض امانش را برید و راه گلویش را بسته بود. گاه به دستبندی که دور انگشتان دستش بسته بود خیره میشد،و گاهی هم در لابه لای آن چشمانش به عکس مهربان علی. مادر لبخند تلخی زد 😞و اهی عمیق وجودش را فرا گرفت. دستبند نوزادی علی،تداعی دستان نحیف و استخوانی او در روزهای آخر بود علی می خندید و مادر هم از لبخند زیبای علی خندید،صدای گرفته علی در ذهن مادر پیچید. صدای گرفته ای که گفت:" هیچ چیز دست من و تو نیست....فقط خدا .... خدا.... خدا...... کار هر روز مادر، سپری کردن لحظات سخت هجران علی بود با 😔صندوقچه خاطرات جانش،و رفتن بر سر مزارعلی اکبرش 😭. هر روز خودش را به آرامگاه ابدی علی می رساند و خانه ی آخرت جانش را آب و جارو می کرد😭و سنگ قبر سفید مزار جانش را می بوسید، به یاد تک تک دورانی می افتاد که علی دست و پایش را غرق بوسه میکرد. مادر هنوز هم باورش نمیشد😭! آخر چه کسی باورش میشد علی انقدر زود از میانشان پر بکشد و روح پاکش به آسمان عروج کند😭!!!؟؟؟ مادر در خانه را بعد از چهلم علی به روی تمام خبرنگاران بست،به روی تمام مسئولینی که فقط به فکر گرفتن عکس یادگاری به پاره ی تن مادر بودند و فارغ از دغدغه ی بیماری و بدحالی علی😭. مادر در را بسته بود .اما... تمام تلاشش را برای گرفتن حکم قصاص احسان شاه قاسمی قاتل علی،انجام داد. یک سال تمام از این دادگاه به ان دادگاه رفت و... ادامه دارد... سرکار خانم:یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
سرداردلها♡: دادگاه حکم به قصاص احسان شاه قاسمی قاتل علی داد،اما...😔 اما دهه ی کرامت شروع شده بود. مادر به یاد تمام خاطرات علی افتاد و عکس های زیارتی جانش در حرم علی بن موسی الرضا علیه السلام افتاد. صدای علی در گوشش پیچید:" مامان!" مادر گوشه گوشه ی خانه به دنبال صدای علی گشت😭. ای کاش علی را در برابر دیدگانش می دید 😭،دلش برای دیدن صورت مثل ماهش تنگ شده بود،دلش می خواست علی را در آغوش بگیرد و بفشارد 😭تا تمام حس و حالش را درک کند. دوست داشت علی هم اورا در آغوش بگیرد و با همین در آغوش گرفتن،جانِ مادر، تمام سختی هایی که برای مادر به وجود امده بود در درد فراقش حس کند😭. ان صدا باز هم در گوش مادر پیچید:" مامان!"☺️ و مادر که از پیدا کردن جانش مایوس شده بود ،در جواب با چهره ای خسته و ناراحت گفت:" جانِ مامان؟!" و علی گفت:" یادته، همیشه می گفتم اگه نوجوانها به امام رضا علیه السلام وصل بشن دیگه همه چی حله؟!" و مادر گفت:" اره نورِ چشمم😔" مادر به عکس علی که از پشت قاب شیشه ای قاب عکس به او لبخند می زند نگاه کرد😊.و اشک 😥در حوض چشمانش حلقه زد. مادر گفت:" یعنی علی...تو میخوای....😔تو میخوای که ....ب ب ..ب ..ببخشمش؟؟!" و جواب علی لبخند رضایت بود ،رضایت برای بخشیدن زندگی به کسی که زندگیش را از او گرفته بود😔. پرویز، به کنار مادر امد و گفت:" اعظم جان؛ مطمئنی میخوای احسان را قصاص کنی؟!" مادر با چشمانی قرمز و اشک الود،به پدر نگاه کرد و گفت:" یعنی چی پرویز ؟ یعنی ببخشیمش؟؟ اون علی ام را از من گرفت 😭،اگه ..😭اگه اون شب با چاقو پسرم را مجروح نمی کرد،الان پاره ی تنم کنارم بود نه زیر خاک 😭😥،الان پسرم دستم و می بوسید، نه که من سنگ قبرش را ببوسم .😭 چقدر برای جگر گوشه ام آرزو داشتم،😭ارزوم بود توی لباس دامادی ببینمش😭،بچه هاشو ببینم ،😭اما....😔 اما حالا چی؟! بچه ام فقط روحش اینجا با منه، ولی تن نحیف و لاغرش زیر خروارها خاک آرام گرفته😭😭. پرویز ؛ من تمام زندگی مو با از دست دادن علی،باختم 😭،علی تمام هستی و وجود من بود😭." پدر،اشک گوشه ی چشمانش را پاک کرد و با صدایی آهسته گفت:" میدونم اعظم جان؛ علی تمام هستی ما از این دنیا بود،ولی عزیزم خاک سرده 😔،با قصاص کردن احسان که علی ی ما زنده نمیشه،اعظم جان! لذتی که در بخشش هست در قصاص نیست . خون را که با خون نمی شورن. اعظم جان؛ بگذر، ما داغ جوان دیدیم، اجازه نده پدر و مادر احسان هم داغ جوان بببینن 😔. بیا و از حکم قصاص بگذر. من مطمئنم علی هم اینجوری راضی هست.بخاطر امام رضا علیه السلام ببخش." مادر سکوت کرده بود و سرش را پایین انداخته بود و فقط به حرف های پرویز گوش می داد. مادر پس از چند دقیقه سکوت گفت:" باشه،می گذرم،بخاطر امام رضا علیه السلام 😔،من اصلا از همون اول می خواستم ببخشم،ولی میخواستم اونها بفهمنن که ما چی کشیدیم توی این دو سال و 😭یک سال شهادت علی 😭؛ بیانیه ای می نویسیم و در اون بیان می کنیم که ما در ایام کرامت، از حکم قصاص احسان شاه قاسمی گذشتیم و فرزند شاداب و خندان خود را تقدیم اسلام و انقلاب کردیم 😭😭." و پرویز لبخند زد و از مادر تشکر کرد. و پدر به دادگاه اطلاع داد . و اما سالها از آن ماجرا گذشت. هنوز هم که هنوز است،مادر دل بیقرارش در کنار مزار علی آرام می گیرد. و علی در خواب به مادر می گوید که به هئیت الزهرا سلام الله علیها بروید، و مادر هر گاه به ان هئیت می رود حضور علی را ویژه تر احساس می کند و پدر،با تیشرت مشکی،که با عکس پاره ی تنش منقش شده بود، بر سر مزار علی اکبرش حاضر می شود. و علی ،همواره دستگیر مردمان سرزمینش است هر جا که صدایش بزنند. علی عزیز😭، شهادتت مبارک ❤️😭 به پایان امد این دفتر ، حکایت دلتنگی مادر، هم چنان باقیست 😭. سرکار خانم:یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
سرداردلها♡: علی جان؛ 😭 برادر شهیدم،سلام امیدوارم حالت خوبِ خوب باشد😭.انقدر خوب که خواب راحت از چشمان تمام افرادی که به شما طعنه زدند گرفته شود و حسرت دیدنت را به دل داشته باشند 😭. داستان زندگی ات برای من سراسر درس بود، علی جانم؛ به یاد داری شب قدر سال ۱۳۹۹ که عکس زیبایت مهمان افتخاری مراسم پر فیض دعای جوشن کبیر در شبکه سه بود!؟ من در فراز فراز دعای جوشن کبیر، نگاهم را به چشمان زیبایت از پشت قاب شیشه ای تلویزیون دوخته بودم و در ذهنم مدام به فکر شما بودم. و شما ؛ مرا به نظاره نشسته بودی و لبخند زیبایت را تقدیم چشمان بارانی ام می کردی. علی جانم؛ خوب میدانم که خوب میدانی من از تحقیق درباره ی شما هراسی بزرگ به دل داشتم؛ اما دلم هم میخواست با شما آشنا شوم اما هرگز به خود این اجازه را نمیدادم تا اینکه.... یک روز،در جلسه ی امتحان پایان ترم آخر سال ،سوالی ذهنم را درگیر کرد ،و همان سوال کلید آشنایی من با شما شد. سوالی زیبا که پاسخش را طلب می کردم . ان سوال این بود:" صدای شهید خلیلی بزرگوار پس از مجروحیت چگونه بود؟ " سوالی که مرا به تحقیق از شما وا داشت اما خوب خوب میدانم که این سوال هم به اذن و خواست شما بوده؛ چرا که شنیده ام،تا شهدا نخواهند، توفیق آشنایی با خود را به دیگران نمی دهند . هر روز داستان و خاطرات شما را از زبان دوستانتان در ثانیه ثانیه فیلم ها و سطر سطر واژه ها می خواندم و مطالبی شگفت انگیز برایم جلوه گر میشد. و جان من همچون تشنه ای بیشتر عطش دانستن خلقیات شما را داشت . علی جان؛ از همان شب شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها که تصمیم به نگارش داستان حبل الورید، به قلم خودم گرفتم، از خود حضرت زهرا سلام الله علیها خواستم که عنایتی بفرمائید تا بتوانم قدری از مظلومیت شما را برای همگان به تصویر و به رشته ی تحریر در بیاورم، و چه زیبا حضرت مادر سلام الله علیها، پاسخ ام را دادند . علی ی عزیزم؛ 😭 من با نوشتن داستان زندگی و نقل قهرمانی هایت ،عشق می کردم و لذت می بردم 😭و حالا که داستان به پایان امد اشک امانم را بریده 😭😭 دلم برای تمامی شبهایی که با عشق و شوق داستان را می نوشتم تنگ میشود، دلم برای چهره ی زیبا و تبسم زیبایت تنگتر اما همیشه عطر یادت، در ذهن من جاریست و ساری همواره عاشقانه دوستت دارم 😭و به آشنایی با شما می بالم. علی جان؛ کم و کاستی این داستان بسیار است،اما نام زیبای تو و رشادت های مادر،ان را منور کرده، تو را به قلب مهربان و رئوفت قسم میدهم این داستان پر از عیب و نقص را،به دل دریایی ات ببخش😭😭. و حالا جواب سوالم را یافتم، صدای شما، از جنس ارامش است ،آرامشی دریایی و محض که بوی خدا می دهد. صدایی ارامبخش که می گوید:"هیچکس پشت آدم نیست فقط خدا است " همراهان همیشگی و دوستدار شهدا سلام علیکم. امیدوارم در صحت و سلامت کامل به سر ببرید و حال دلتان خوب خوب باشد. بنده ی حقیر بر خود لازم میدانم از تک تک شما سروران معظم که من را در بهتر شدن داستان حبل الورید، یاری نموده و نظرات خود را با ما به اشتراک گذاشتید و همواره بی صبرانه و مشتاقانه ،به انتظار قسمت جدید داستان حبل الورید می نشستید کمال تشکر و قدردانی داشته باشم. دست تک تک شما بزرگواران را می بوسم و از خداوند منان برای همگی شما عزیزان ،سلامتی و عاقبت بخیری مسئلت دارم. کمی و کاستی این نوشته را به بزرگواری خویش بر بنده ببخشید 🙏. سعی شد در این مجال، به زندگی شهید خلیلی بزرگوار از تمامی زوایا و جوانب پرداخته شود،و باز هم بابت کمی و کوتاهی پوزش و حلالیت می طلبم. ان شاءالله تمام لحظات زندگیتان مترنم باشد به دعای خیر شهید خلیلی بزرگوار و در آخرت شفاعت ان عزیز سفر کرده، نصیبتان شود و اهل بیت علیهم السلام محشور و همنشین باشید. التماس دعا. یاعلی دوستدار شما، ان شاءالله سرباز حاج قاسم 😭😭 سرکار خانم:یحیی زاده 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• در پیام رسان سروش: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo •‌‌═══❀✨💛✨❀═══•
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
داستان دختری از جنس غرور ولج‌بازکه همیشه خودش برای زندگیش تصمیم گرفته . اما سرنوشت این دختر و به مسی
سلام خدمت همه بزرگواران و سروران کانال🤗 خبرمهم برای بزرگوارانی که تعاملی و خصوصی ادمینها رو پیام بارون کردند💣🧨 و درخواست رمان بعدی را داشتند👀 📢📢📢 بعد از پایان رمان 📙⃟🧡 که هرشب توسط نویسنده محترمان به صورت انلاین نوشته و ارسال می شد و درباره ماجرای کاملاً واقعی داداش علی،طلبه ی جوان خوشرو و بااخلاق و خوش تیپی که شاگردان و دوستداران زیادی داشت و در شب نیمه شعبان؛هنگام رساندن شاگردانش بر درب منزلشان... صدای فریاد و کمک دخترهایی رو شنید که نتوانست بی توجه بگذرد....و ...ادامه ماجرای پرتلاطم و سخت ایشان که بعد دوسال ختم به آسمانی شدنش شد؛بود. که خداروشکر مورد استقبال مخاطبین کانال و مخاطبین گروههای همسایه شد و نظرات و تشکر و احساسات زیبایی ارسال شد که قادر به پخش همه ی آن نبودیم به علت شلوغ شدن و زیادی حجم پیام ها... و حالا بعد از درخواست ها این بار رمان جدیدی توسط نویسنده خوش ذوق دیگرمون هرشب به صورت انلاین نوشته📙⃟🧡 و ارسال می شود که ماجرایی زیبا و جذاب از دختری به نام نرگس و اتفاقات و عشق و نفرت و غرور و لجبازی و ماجراهای غیر مترقبه ای هست که برایش پیش می آید و.... گذاشته خواهد شد که شما قبل چاپ می توانید داغ داغ♨️😌با آن همراه شوید☺️ ان شاءالله امشب اولین قسمت ارسال خواهد شد. با ما💪 در بمانید😊و بهترینها رو تجربه کنید👌 📢 ✍📙⃟🧡 🙂 📙⃟🧡 @downloadamiran 📙⃟🧡
آنچه امروز در ۲۴، در دهمین سالگرد افتاد به روایت دوربین ..... در پیام رسان ایتا: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• در پیام رسان سروش: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://splus.ir/joingroup/AA0B9Xn8n70auwAPEpGXog •‌‌═══❀✨💛✨❀═══•