eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 🕰⌛️] 🕰 نمی‌شناختمش. ولی کاملا معلوم بود که او مرا خوب می‌شناسد. جوانی لاغر اندام که یک تیشرت و شلوار جذب پوشیده بود. مشت اول را که به دماغش زدم، عینک دودی‌اش روی زمین پرت شد. شروع به التماس کرد. –آقا راستین، شما اشتباه می‌کنید اون جور که شما فکر می‌کنید نیست. نفس نفس می‌زدم. دندانهایم را روی هم فشار دادم و دو دستی به سینه‌اش کوبیدم. تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد. از یقه‌اش گرفتم و بلندش کردم. چسباندمش به ماشینش و پرسیدم: –تو درستش رو بگو. با ترس نگاهم کرد. پوزخندی زدم و گفتم: –بهت نمیاد اینقدر ترسو باشی. تو که می‌ترسی با ناموس مردم چیکار داری؟ با مِن و مِن گفت: –ولی اون گفت هنوز هیچی بینتون نیست. حرفش عصبی‌‌ترم کرد و باعث شد کشیده‌ی محکمی نصیبش کنم. –اون غلط کرد. اصلا چرا اینجوری گفت؟ مگه تو بهش چی گفتی؟ –دستش را گذاشت روی جایی که کشیده خورده بود و گفت: –هیچی، فقط پرسیدم با من بیرون میاد شما ناراحت نمیشید؟ گفت، نه باور کنید ما رابطمون کاریه، اون میخواد برای خودش شرکت بزنه من فقط دارم کمکش می‌کنم. چیزی بینمون نیست. هر چه او بیشتر حرف میزد من عصبی‌تر میشدم. فریاد زدم: –تو چی کاره‌ایی که کمکش کنی؟ از کجا تو رو می‌شناسه؟ –من قبلا توی یه شرکتی که پری‌ناز حسابدارش بود کار می‌کردم. –صدات رو ببر، اسمش رو نیار. لال شد و سرش را پایین انداخت. کمی از او فاصله گرفتم و پرسیدم: –چرا میخواد شرکت بزنه؟ چطوری تو رو پیدا کرد؟ اون که یک ساله حسابدار شرکت ماست. آرام سرش را بالا آورد و گفت: –بهم زنگ زد. منم بیکار شده بودم. گفتم به شرطی کمکش می‌کنم که با هم شریک بشیم. با چشم‌های از حدقه در آمده پرسیدم: –اونم قبول کرد؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد. می‌دانستم به خاطر جرو بحثی که ماه پیش با پری ناز داشتیم می‌خواهد شرکت بزند. چون من آن روز در شرکت به او گفتم: –اینجا شرکت منه هر کاری که من بگم باید تو انجام بدی. او هم گفت: –شرکت زدن که کاری نداره. چرخوندنش مهمه. منم از حرفهایش عصبانی بودم برای همین گفتم: –اگه کاری نداره برو یدونه بزن. هر کاری هم دلت میخواد توش انجام بده. اینقدرم اینجا واسه من رئیس بازی درنیار. ولی این دلیل نمی‌شود که هر کاری دلش می‌خواهد بکند. یا با هر کسی رفت و آمد کند. یقه‌ی مرد روبرویم را گرفتم و با عصبانیت بیشتری گفتم: –خوبه که من رو می‌شناسی و می‌دونی اگه با یکی لج کنم چی میشه. پس دیگه نبینم دور و بر خانم جاهد باشی. تاسیس شرکت و این حرفها رو هم فراموش کن. فهمیدی یا نه؟ سرش را تند تند تکان داد. یقه‌اش را رها کردم. به سرعت برق و باد سوار ماشینش شد و رفت. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅──── @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────•