eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
263 دنبال‌کننده
2هزار عکس
2هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 محمد که برگشت، زودتر از بقیه خودم را به او رساندم و پرسیدم: _ دکتر چی گفت؟ _گفتش چون تصادف کرده و به ناحیه کمرش اسیب وارد شده و هم اینکه سه ماه تو کما بوده عضله ها سفت شده واعصاب پاش بی حس شدن. اما گفت احتمال اینکه دوباره بتونه راه بره زیاده. گفت نباید امید شو از دست بده. ...باید روحیه‌شو بدست بیاره تا درمان بشه . با حرف هایی که محمد زد، لبخندی زدم و از ته دلم خدارا شکر کردم. داخل اتاق مهتاب رفتم تا خبر خوب را به او بدهم. اما مهتاب با دیدن من عصبانی شد و سرم فریاد زد _ برو بیرون! _ولی مهتاب من .... _ گفتم بیرون ...دیگه نمیخوام ببینمت گویا زمانی که کما بوده صداهای اطراف را شنیده که درباره ی من حرف هایی زده بودند و روی او اثر گذاشته بود. با بهت به مهتاب نگاه میکردم. رفتارش با مهتابی که میشناختم فرق داشت. محمد که صدای او را شنیده بود. وارد شد و سعی در ارام کردن مهتاب داشت. _محمد بگو بره بیرون. _باشه تو اروم باش فقط ! به طرف من امد و با اشاره گفت که بیرون بروم. فکر میکردم مهتاب بهوش بیاید حداقل او حرف های مرا باور میکند. اما تمام تصواتم برعکس از اب درامده بود. _نرگس یه چند روز اطرافش نباش. اون شرایط روحی خوبی نداره. _ چرا؟ مگه من پشت فرمون بودم؟ مگه من گفتم بیاد وسط خیابون ؟ محمد هیچ نگفت. _ باشه من میرم !تا همه تون راحت باشید. خودم را کنترل کردم تا برسم خانه و بعد گریه کنم. گناه من چه بود که هرکس از راه میرسید یک نیش به قلب شکسته ام میزد و میرفت. از در بیمارستان خارج میشدم که عرفان و امیرصدرا را دیدم که وارد میشوند. "این ها کی باهم بیرون رفتند که من نفهمیدم؟" هر چند مهم هم نبود. به هم که رسیدیم، سلام کردم و از کنارشان رد شدم. چند قدم نرفته عرفان صدایم زد. جلو امد و گفت : _کجا میری؟ پیش مهتاب خانم نمی‌مونی؟ _ نه حالش بد شد.پرستار بخش همه رو از اتاق بیرون کرد. کاریم نیست میخوام برم خونه. _ باشه پس صبر کن برسونمت. _ نمیخواد خودم میرم. هرچه قدر من مصّر به تنها بودن داشتم او اصرار داشت که مرا برساند. بازویم را گرفت و گفت: _ گفتم میرسونمت فقط صبر کن باید یه چیزی به امیر صدرا بگم . نگاهم به امیر صدرا افتاد که با نگاهی عصبانی داشت مارا نگاه میکرد. خوب که دقت کردم نگاهش روی دست عرفان بودکه مرا گرفته بود. در دل گفتم _ حالا این و کجا ی دلم بذارم؟ حتما پشت سرم حرف جدید ساخته میشه .کِی میشه از حرفا دست بکشن. از هم خداحافظی کردند و ما به سمت ماشین عرفان رفتیم. در ترافیک های تهران گیر افتاده بودیم که سکوت را شکست و گفت : _بابت رفتار دیروزم متاسفم ! _اشکالی نداره ...من دیگه عادت کردم به این رفتارا ... _منظورت چیه؟ _هیچی ولش کن ! _حالت خوبه؟ ... _هم اره ...هم نه !. _الان باید خوشحال باشی که... مهتاب خانم بهوش اومده . _به خاطر بهوش اومدنش که خوشحالم ...اما.. _ اما چی؟ما نبودیم اتفاقی افتاده ؟ _مهتاب منو مقصر میدونه تو تصادف. _ اخه به تو ربطی نداره .تو خودتم صدمه دیدی .! _ولی علت تصادف من بودم. اون ماشین هدفش من بودم نه مهتاب. _ متوجه نمیشم. مگه تو راننده ماشین و میشناسی؟! _ اره. چرا تاحالا نگفته بودی؟ حالا چرا تورو میخواستن با ماشین بزنن ؟ _ داستانش مفصله ولی من خودم راننده رو پیدا میکنم. _ تنهایی ؟! حداقل اسمش و بگوتا کمکت کنم. _بهت بگم که یه بلایی هم سرتو بیاد. _ خیر سرم پلیسم ! من نتونم کمکت کنم کی می‌تونه پس ؟ _ تو از هیچی خبر نداری . _ خب بگو تا خبردار بشم . _ اگه بگم تو هم مثل بقیه پشتم و خالی میکنی ! و من این و دوست ندارم . _ مگه چه موضوعیه؟؟ چه می‌گفتم ... جوابی نداشتم ...یعنی داشتم اما دوست نداشتم به تو بگویم تا ذهنیتش نسبت به من تغییر کند . سکوتم طولانی شد و او گفت: _ اگه تو دوست نداری بلایی سر من بیاد منم دوست ندارم تو رو ناراحت ببینم . دوست دارم کمکت کنم تا مشکلت برطرف بشه ! با حرف آخرش قلبم در سینه شروع به بی قراری کرد . به گوش هایم اعتماد نداشتم . عرفان حرف هایی زد که فکرش را نمی‌کردم . نزدیک نیا، با تو مرا حادثه ای نیست این آدم ویران شده از دور قشنگ است... ______________________ شب عارفه پیام داد که روز مهمانی را از جمعه به پنج شنبه شب انداخته . و به دلیل نیامدنش به عیادت مهتاب گفت کسی نبوده تا بچه ها را پیش آن بگذارد و بیاید . و خواست از طرف او از مهتاب و محمد عذرخواهی کنم .‌ روز بعدش با المیرا در یک پارک قرار گذاشته بودم . نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن حس میکردم خیلی تنهام دلم هیچکسی رو نمیخواست میخواستم همه برن ولی جونی نداشتم که بگم ... به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم حس میکردم صدام میکنن ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکرد . کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت: + فاطمه خوبی؟ چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟ از اولش هم میدونستم سهم من نیست ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه . کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم نفهمیدم چیشد چقدر گذشت که دیدم کسی پیشم نیست فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم. حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده. که دیگه هیچی نفهمیدم! از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم اصولا با کسی حرف نمیزدم با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم. دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد قرار بود امروز مرخصم کنن میگفتن حال جسمیم خوب شده ولی روحم ... با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم . وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش... در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود. حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم میرفتم چی میگفتم ؟ سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا. سرم و بالا نیاوردم که گفت : _فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور سرم‌و آوردم بالا و گشستم رو تخت. به قرصای تو دستش نگاه کردم میدونستم‌هیچ فایده ای ندارن برام خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه. ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم‌ قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت. صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم نشستم رو جانمازم نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم اصلا چادرم سر میکنم فقط ... اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد نمیفهمیدم چم شده . اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد . چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ... عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود... عاشق محمد شدن اشتباه تر... مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه. زار میزدم و گریه میکردم هیچ کاری از دستم بر نمیومد واقعا نمیتونستم کاری کنم . نه برای خودم ... نه برای دلم ... من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام . به هیچ وجه . تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم. _ چند روز به همین منوال گذشت. هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ... ولی چه کاری !!! کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق. به ندرت با کسی حرف میزدم‌ . حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم. دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی ... شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه . از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره. دیگه گریمم نمیگرفت کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم. ___ بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم. ساعت هفت و ربع صبح بود میخواستم برم بیرون. بالاخره باید یه کاری میکردم نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم. یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم . کسی خونه نبود ،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنم‌نبود و مانع نمیشد . یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون . الان باید دنبال چی میگشتم؟ باید کجا میرفتم ؟ به قلم و فاءدال ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن حس میکردم خیلی تنهام دلم هیچکسی رو نمیخواست میخواستم همه برن ولی جونی نداشتم که بگم ... به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم حس میکردم صدام میکنن ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکرد . کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت: + فاطمه خوبی؟ چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟ از اولش هم میدونستم سهم من نیست ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه . کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم نفهمیدم چیشد چقدر گذشت که دیدم کسی پیشم نیست فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم. حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده. که دیگه هیچی نفهمیدم! از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم اصولا با کسی حرف نمیزدم با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم. دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد قرار بود امروز مرخصم کنن میگفتن حال جسمیم خوب شده ولی روحم ... با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم . وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش... در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود. حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم میرفتم چی میگفتم ؟ سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا. سرم و بالا نیاوردم که گفت : _فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور سرم‌و آوردم بالا و گشستم رو تخت. به قرصای تو دستش نگاه کردم میدونستم‌هیچ فایده ای ندارن برام خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه. ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم‌ قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت. صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم نشستم رو جانمازم نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم اصلا چادرم سر میکنم فقط ... اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد نمیفهمیدم چم شده . اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد . چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ... عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود... عاشق محمد شدن اشتباه تر... مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه. زار میزدم و گریه میکردم هیچ کاری از دستم بر نمیومد واقعا نمیتونستم کاری کنم . نه برای خودم ... نه برای دلم ... من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام . به هیچ وجه . تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم. _ چند روز به همین منوال گذشت. هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ... ولی چه کاری !!! کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق. به ندرت با کسی حرف میزدم‌ . حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم. دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی ... شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه . از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره. دیگه گریمم نمیگرفت کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم. ___ بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم. ساعت هفت و ربع صبح بود میخواستم برم بیرون. بالاخره باید یه کاری میکردم نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم. یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم . کسی خونه نبود ،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنم‌نبود و مانع نمیشد . یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون . الان باید دنبال چی میگشتم؟ باید کجا میرفتم ؟ به قلم و فاءدال ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛