🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_چهل_و_نهم
یک هفته بعد با من تماس گرفتند و گفتند چند دزد گرفته اند و از من خواستند که به کلانتری بروم. من هم ماشین مهتاب را که پدرش به عنوان هدیه تولد به او داده بود ، قرض گرفتم و به سمت کرج رفتم.
وقتی رسیدم، کمی اطراف را نگاه کردم تا مبادا با اشنا و فامیلی رو در رو شوم. جناب سروانی که مسئول پرونده شکایت من بود، چندنفر از دزد ها را به اتاق اورده بود تا من شناسایی شان کنم. به قیافه هیچ کدام نمیخورد که اهل دزدی باشند. به قول معروف، معلوم بود با دوستان خوبی معاشرت نداشتند یا از سر لجاجت با خانواده به این راه کشیده شده بودند.
جناب سروان از انها پرسید که "ایا من را میشناسند؟" همگی گفتند "نه" از من هم همین سوال پرسیده شد و من هم جوابم نه بود. در واقع من اصلا صورت دزد ها را ندیده بودم. فقط به یاد داشتم دونفر بودند و کلاه کاسکت یکی سفید و دیگری مشکی بود . چند سوال دیگر هم از ان پسران پرسیده شد و بعد انها را بردند تا تحویل دادسرا بدهند.
کمی دلم به حالشان سوخت. تقریبا هم سن و سال علی بودند. قرار شد اگر خبر تازه ای شد به من اطلاع دهند.
در اتاقک مقابل درب کلانتری، منتظر بودم تا گوشیم را تحویل بگیرم که علی را مقابلم دیدم. هر دو با تعجب به هم گفتیم« تو! »
علی را کناری کشیدم و گفتم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟
_اتفاقا سوال منم هست ! خودت اینجا چیکار میکنی؟
_ سوال منو با سوال جواب نده! ...من اگه اینجام به خاطر دزدیده شدن کیفم اومدم.
_کی کیفت و زدن؟ ! کجا ؟
_ یک هفته ای میشه. همون روز عقد شیرین. _پس چرا زودتر نگفتی؟
_ بابا نبود به مامانم نگفتم تا ناراحت نشه.
با دلخوری گفت:
_بابا نبود. من و محمد که بودیم. خب به ما میگفتی! نا سلامتی برادراتیم.
_ نگفتم دیگه . موضوع مهمی نبود .خودم از پس موضوع بر اومدم.
_پس تو به چی میگی مهم؟
_ اه بسه دیگه، تو هم مثل محمد فقط منو بلدی بازجویی کنی . اصلا خودت اینجا چیکار میکنی؟
صورتش و از من برگرداند و گفت: مدارک و ماشین دوستم و بردن اومدیم گزارش کنیم.
_کو دوستت؟
_با تلفن حرف میزنه. او گوشه ایستاده .
_خیل خب صبر میکنم تا بیاین با هم میریم. _این کارو میکنی تا به کسی نگم ؟
_ هر جور میخوای فکر کن! تو ماشین مهتاب منتظرتم.
و بدون اینکه علی حرفی بزنه، از او دور شدم.
نیم ساعتی گذشته بود که کسی به شیشه ماشین زد. سرم را از روی فرمون برداشتم و قفل مرکزی را زدم تا در را باز کند . همراه دوستش سوار شد . بعد سلام و احوالپرسی، ماشین را روشن کردم و به راه افتادم .
محسن ،دوست علی ، پسر خجالتی و کم حرفی بود . با کلی اصرار من و علی راضی شد تا آدرس خانهشان را بدهد . بعد کمی حرف زدن با او و دلداری دادن ، متوجه شدیم صاحب ماشین ، ناپدریاش است . و به همین خاطر آشفته و دلنگران بود . گویا ناپدریاش مسافرت رفته بوده و او بدون اطلاع او ماشین را از مادرش گرفته بوده .
مقابل خانه شان ایستادم و او بعد تشکر و خداحافظی از ماشین پیاده شد . علی هم پیاده شد تا جلوی خانهشان ، او را همراهی کند .
در همین حین برایم از شماره ای ناشنا پیامی آمده بود . نوشته بود: «تلگرامت و چک کن ! »
اول فکر کردم پیامی اشتباهی برایم آمده اما بعد دو دقیقه دوباره پیام داد :«تلگرام و چک کن ! » فرصت نشد نگاه کنم چون علی سوار ماشین شد و من هم حوصله ی نگاه های سنگین علی به خودم و گوشیم را نداشتم .
به سمت خانه رفتم . مامان از آمدن ناگهانی من به خانه خوشحال شده بود و متوجه ناراحتی علی نشد . ساعت ۳ بعد از ظهر بود . مامان رفت تا برایم کمی غذا بیاورد و من هم فرصتی پیدا کردم تا پیام ناشناس تلگرام را باز کنم .
با دیدن عکس ها دهانم باز ماند ....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran