🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_چهل_و_هشتم
بهم نزدیک تر شدیم و در چند قدمی هم ایستادیم . بابا فقط به سلامی اکتفا کرد و به سمت ماشینش رفت . به من هم گفت ، سریع به دنبالش بروم .
روبه امیرصدرا کردم و گفتم:
_ آخر سر کار خودتون و کردید ؟ نه؟!
_ نه کار من نبود ... من میخواستم بگم...
نگذاشتم ادامه ی حرفش را بزند .
_ چی میخواید بگید ؟ یعنی چیزی هست که مونده باشه و بگید؟
_ من قصدم این نبود که آزارتون بدم ... من...
_ نمیخوام چیزی بشنوم !
_ نرگس خانوم ...! من اون چیزی که شما فکر میکنید نیستم.
_ مهم نیست ... امیدوارم هیچ وقت دیگه نبینمتون .
بابا داخل ماشین منتظرم بود . تا نشستم ، ماشین را به حرکت در آورد .
مثل همیشه ، از پدرم کمک گرفته بودم . موضوع ساسان را گفته بودم . خودم نقشه کشیدم و آمدن بابا به کافه هم جزئی از آن بود . فقط امیدوارم بودم نقشهام بگیرد و ساسان دست از سرم بردارد .
بابا از من انتظار داشت زودتر به او ماجرا را میگفتم تا در جریان باشد . اما امیرصدرا یک روز زودتر از من ، ماجرای شب جشن محمد را به بابا گفته بود و از این بابت ،بابا از دست من عصبانی بود . من هم از امیرصدرا .
____________________________
مدتی گذشته بود . ارتباطم با مهتاب مثل سابق شده بود . اما هربار که دلیل بیرون رفتنم از شرکت را میپرسید یا از امیرصدرا جلوی من حرف میزد ، مسیر حرف زدن را تغییر میدادم. همین که امیر ، روی دیگرش را به من نشان داده بود ،کافی بود . دوست نداشتم او را پیش مهتاب خراب کنم .
و اما شیرین ! پدرش قبول کرده بود، دکتر دامادش شود اما چند شرط مهم گذاشته بود . وقتی مهتاب شروط پدرش را گفت،دهانم باز ماند . اول اینکه تا پنج سال باید ایران زندگی کنند ، در صورتی که به گفته شیرین ، دکتر همه ی کار و زندگیش در کانادا بود . دوم اینکه حق طلاق با شیرین باشد تا پدرش هر وقت احساس کرد ، محمد جواد شیرین را اذیت میکند ، فوری طلاق شیرین را بگیرد . و سوم اینکه فکر بچه را هم از سرشان بیرون کنند . همه ی ان موارد را دکتر قبول کرده بود چون واقعاً شیرین را دوست داشت . شیرین هم همان طور. اما ان شروط پدرش ، خانواده دکتر را ناراحت کرده و دوری از پسرشان برای آنها نگران کننده بود . با تمام ان موانعی که برای ازدواجشان پیش آمده بود ، بلاخره عقد کردند . اما بعد از اینکه کارهای اقامت دکتر درست شد و در یکی از بیمارستان های خصوصی مشغول به کار شد . چند باری محمدجواد را دیده بودم. به سختی فارسی صحبت میکرد . شیرین تمام تلاشش را کرده بود تا فارسی را به او یاد دهد اما بازهم در تلفظ ها مشکل داشت . به همین دلیل انگلیسی صحبت میکردیم .
اولین اتفاق خوبی که در سال نوی جدید برایم افتاد ، عقد شیرین بود .
در محضر ، فقط من بودم و خانواده شیرین و خانواده دکتر . از قیافه ی پدر شیرین میشد فهمید که زیاد از این وصلت راضی نیست. اما برعکس خانواده دکتر ، از شیرین راضی به نظر میرسیدند و وقتی شیرین «بله» را گفت ، مادرشوهرش با محبت صورت او را بوسید . خواهر محمد جواد هم که هم سن من بود ، سرویس زیبایی از جعبه در آورد و به شیرین داد . بعد از خواندن خطبه عقد ، هنگامی که میخواستیم از هم جدا شویم تا من به خانه برگردم ، شیرین را کناری کشیدم و گفتم:
_خوشبخت بشی .
_ ممنون نرگس . ممنون که امروز اومدی . ولی کاش فامیلمم میومد . بابا به هیچ کس نگفت که ، محمدجواد و اذیت کنه . بگه عروسی تون مهم نیست.
_ چه میشه کرد ولی خوبیش اینه که بهم رسیدید.
جعبه کوچک سبز رنگ و از کیفم در آوردم و به شیرین دادم :
_ این قابل تو و دکتر و نداره . هرچی فکر کردم چی بخرم ، چیزی به ذهنم نرسید.
شیرین جعبه را باز کرد و با دیدن سکه طلا گفت:
_ وای اینکه خیلی زیاده . چرا زحمت کشیدی؟
_ ارزش تو خیلی برام زیاده . این کادو که چیزی نیست .
بعد از خداحافظی از جمع ، بیرون آمدم و به سمت ماشین بابا رفتم. تازه گواهی نامه گرفته بودم و چون خیابان ها هم خلوت بود ، ماشین بابا را برداشته بودم .
ریموت را زدم و هنوز در ماشین را باز نکرده بودم ، موتوری با سرعت از پشتم رد شد و کیفم را زد . خداروشکر گوشیم دستم بود و چیز خاصی در کیف نبود . کارت بانکیم هم که خالی بود . چون تمام پساندازم را بابت خرید کادوی شیرین ، داده بودم و هیچ پولی نداشتم . در دلم خندیدم و گفتم:
«بیچاره دزده ، به کاهدون زده»
خیابان آن قدر خلوت بود که کسی متوجه دزدیده شدن کیفم نشد . ماشین را روشن کردم و به سمت کلانتری رفتم تا گزارش کنم و بگویم کارتم به سرقت رفت.
این دزدی به نظر ساده میامد . اما با پیام «این از اولیش ! منتظر بقیهش باش ! »که دریافت کردم فهمیدم کسی قصد اذیت مرا دارد ....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام 🚫
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
میتوانید مارا در در پیام رسان های سروش و ایتا دنبال کنید . آیدی ما👇
🆔 @downloadamiran