eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
280 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام دوستان . باتوجه به استقبال شما از داستان، از امشب سعی میکنم ، دوقسمت از در کانال بذارم . امیدوارم از خوندن ، لذت ببرید .🙂 دوست‌دار شما ، (نویسنده)
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
رمان آنلاین #بازگشت #قسمت_اول https://eitaa.com/downloadamiran/2121 #قسمت_بیستم https://eitaa.co
📚.•°⭐️ سلام و خوش آمد به بزرگوارانی که تازه به کانال خودشون کلیک رنجه نمودن☺️🌿 از این قسمت میتوانید جذاب که توسط دوست عزیزم ، نویسنده بی نظیرمان نوشته شده است رو مطالعه کنید👀
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
رمان آنلاین #بازگشت #قسمت_اول https://eitaa.com/downloadamiran/2121 #قسمت_بیستم https://eitaa.co
یک شگفتانه ویژه برای عزیزانی که خیلی از رمان استقبال کردند 😍و همش در سروش و ایتا تقاضا می کردند که بازم از نویسنده عزیزمان داستان بگذارم 💞به گوش و هوش باشید 😅که داستان کوتاه ایشون رو الان بار گزاری میکنم 😍✅
ϝαƚҽɱҽԋ ɠԋαϝϝαɾι: ❤️🧡💛💚💙💜🖤❤️🧡💛💚 🌱 💞 😍 کرایه تاکسی را پرداخت کردم و نگاهی به گل‌های خوشبوی نرگس در دستم انداختم. با خوشحالی از دیدن دوباره او خیابان خلوت را گذر کردم و وارد بیمارستان شدم. نگهبان با دیدن من از اتاقش بیرون آمد و با لبخند همیشگی که از صورتش محو نمی‌شد ، نزدیکم شد و گفت - سلام آقای دکتر لبخند محجوبی در جوابش زدم و گفتم - سلام آقا رحمت؛ بازم که به من گفتی دکتر؟  - برای من فرقی نداره، بالاخره دانشجوهای پزشکی هم یه روزی دکتر میشن دیگه…. بد میگم؟ - نه والله. به خودم و دسته گل اشاره کرد و گفت - چه عجب از این ورا؟  - آقا رحمت من که دیروز اینجا بودم … - اونو که می‌دونم؛ منظورم نبود ماشین تونه…. - آهان، ماشینم رو امروز به خواهرم قرض دادم - که این طور…. پس معطل نکن ، برو که یار منتظرته! - یار؟! کدوم یار؟ با بوق زدن ماشینی رفت تا در نرده‌ای بزرگ بیمارستان را باز کند، همانطور که می‌رفت، گفت - خودت می‌دونی چی میگم…. از دیشب تا حالا سراغ تو رو از همه گرفته…. از حرفش تعجب کردم.  « یعنی این قدر رفتارهای ما، تابلو بوده که حتی آقا رحمت، متوجه موضوع شده؟ اصلا چرا سراغ منو می‌گرفته؟ اون که شماره همراهم رو داشت! » این فکرها از سرم می‌گذشت و برای رسیدن به جوابش و دوباره دیدن او، با گام های بلندی، حیاط بزرگ بیمارستان را پشت سر گذاشتم. باد سردی می‌وزید و برگ های رنگ و وارنگ پاییزی را به این طرف و آن‌طرف می‌برد…  در آن ساعت، بغیر از چند نفر خانم و آقا که مشخص بود برای عیادت از مریض آمده بودند ، کسی در حیاط نبود .  پشت قسمت اداری، محوطه‌ کوچکی وجود داشت که به انبار بیمارستان راه داشت. قبلا کافه بیمارستان آنجا بود که به علت دیده نشدن، مدیر بیمارستان، مکانش را تغییر داد.  اما هنوز یکی از میز و صندلی‌های آهنی که به زمین، متصل بود، از کافه سابق، مانده بود.  اولین بار خودش آنجا را نشانم داد؛ روزی که صیغه ‌ای خوانده شد و ما به هم محرم شدیم. دیدار هایمان آنجا شکل می‌گرفت. به قول خودش، کنج اُزلتش بود.  ✍🏻به قلم: ادامه دارد.... ❌ 💞•° @downloadamiran ❤️•° @downloadamiran_r
❤️🧡💛💚💙💜🖤❤️🧡💛💚 🌱 💞 💞 اوایل که به بیمارستان آمده بود، از بس که با کسی حرف نمی‌زد و کسی را به خلوتش راه نمی‌داد، فکر می‌کردیم لال است. خانواده‌اش هم فقیر و روستایی بودند و فقط آخر هفته ها به دیدنش می‌آمدند، یعنی وسعشان نمی‌رسید تا خانه یا اتاقی در شهر اجازه کنند ، و او بیشتر اوقات تنها بود. حتی هزینه درمان او را هم یک خیر به‌ عهده گرفته بود.  با بیماری دست و پنجه نرم می‌کرد و من حتی ندیدم برای درد هایی که می‌کشد، آه و ناله‌ کند.  شخصیت جالبی داشت و من خودم داوطلب شدم تا او را از تنهایی بیرون بیاورم.  اولین بار، که اصلا محلّم نداد و بی توجه به من، در اتاقش را بست و رسماً بیرونم کرد. دختر مقیّدی بود و با توجه به رفتاری که از خود نشان داده بود، همه از پرستار و دکترها گرفته، قبل از ورود به اتاقش، در می‌زدند.  حال هشت ماه از آشنایی ما می‌گذشت و من همدم تنهایی های او و گوش شنوایی برای راز دلش، شده بودم. به پشت ساختمان که رسیدم، قدم هایم را آهسته کردم و چشم هایش را تصور کردم که چه قدر از دیدن گل‌های نرگس، برق بزند.  تازگی ها دکترش اجازه داده بود که گل ها را ببوید. چهره معصوم او مقابل چشمانم آمد، مدتی بود که صبح ها و هر شب قبل خواب، به او فکر می‌کردم.  دسته گل را پشتم بردم و به تصور اینکه مثل هر روز روی صندلی نشسته با پتویی روی شانه‌هایش، کتابی در دست گرفته و غرق در آن، فارغ از جهان اطرافش، مشغول خواندن است، لبخندی روی لبانم نشست .  از پشت دیوار سرک کشیدم که ببینم آیا او همان طور است که فکر می‌کردم؟ اما در کمال ناباوری با جای خالی‌اش روبه‌رو شدم. چه طور امکان داشت، عصر باشد و او را انجا نبینم؟ پا کج کردم و به سمت ساختمان اصلی بیمارستان رفتم.  حتما کسل و بی‌حال بوده و در اتاقش استراحت می‌کند! وقتی وارد بخش شدم، همه با دیدنم در گوش یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند. صدای گریه دلخراشی از انتهای سالن، همان نزدیکی های اتاق سارا به گوش می‌رسید. دلم به شور افتاد. « نکنه برای سارا اتفاقی افتاده؟» دوست نداشتم حدسم درست از آب درآید. با دیدن دکتر سارا، که از اتاقش خارج شد، به سمتش دویدم. چهره‌اش غمگین بود و با دیدن من لبخند محزونی زد. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و خشک شده بود. دلم گواه بد می‌داد. با هر جان کندنی بود، گفتم - دکتر چی شده؟ حال سارا چه طوره؟ ✍🏻به قلم: ادامه دارد... ❌ 💞•° @downloadamiran ❤️•° @downloadamiran_r
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
❤️🧡💛💚💙💜🖤❤️🧡💛💚 #قسمت_دوم 🌱 #اولین_و_آخرین_بوسه💞 #دانلودکده_امیران✨ #کلبه_رمان 💞 اوایل که به بیمارس
❤️🧡💛💚💙💜🖤❤️🧡💛💚 🌱 🦋 💞 دکتر کمی جا به جا شد و از مقابل در کنار رفت. دیدم مادرش، زار زار گریه می‌کند.  دست دکتر را گرفتم و گفتم - دکتر چرا رقیه خانم گریه می‌کنه؟  دستی به شانه ام زد و گفت - متاسفم…  دستم را از دستش بیرون کشید و از من جدا شد و رفت.  برگشتم و با صدای بلند پرسیدم - یعنی چی متأسفم؟  مادر سارا، با شنیدن صدای من از اتاق بیرون آمد و با چشمانی که اشک از آن جاری بود، نگاهم کرد و با بغضی فراوان گفت - اومدی پسرم… سارا خیلی منتظرت بود…   و سرش را پایین انداخت.  گوشه چادرش را گرفتم و گفتم - چیشده رقیه خانم؟ حال سارا خوبه دیگه؟ شما چرا گریه می‌کنید؟ این بار چادرش را روی صورتش کشید و گفت - سارا رفت… رفت…. و گریه امانش نداد. با حرف مادرش، حصار دستم شل شد و گل ها رها شدند. احساس کردم دنیا دور سرم می‌چرخد.  دلم میخواست کابوسی وحشتناک باشد تا واقعیتی تلخ! با قدم های آهسته و پایی لرزان وارد اتاقش شدم. ملافه ای سفید رویش کشیده بودند .  هنوز باور نداشتم او روی تخت خوابیده باشد. دست بردم تا ملافه را کنار بزنم .  دلم میخواست تمام اینها شوخی باشد. آن وقت یک سیلی به صورتش بزنم و بگویم « دیگه حق نداری با من از این شوخیا بکنی! » اما او خودش بود که با صورتی سفید و زرد تر از همیشه و لب هایی که بی رنگ شده بودند ، چشم هایش را بسته بود.  با عمق وجودم صدایش زدم و از او خواستم بیدار شود و به این خواب لعنتی پایان دهد.  - پاشو سارا…. سارا تو که اهل این جور کارا نبودی… اصلا تا حالا نشده بود جوابمو ندیدی… عزیزم، تو رو جون من پاشو …  دیگر توان اینکه روی پا بایستم را نداشتم. کنار تخت زانو زدم و اشک ریختم.  به جان خودم و خودش و عشق پاکی که بین‌مان بود قسمش می‌دادم که بیدار شود و جوابم را بدهد.  هیچ اِبایی نداشتم دیگران حرف هایم را بشنوند. آخر دیگر سارایی نبود که ، خجالت بکشد و مانعم شود.  ای کاش همان دیروز حرف دلم را به او می‌گفتم… می‌گفتم که چه قدر دوستش دارم….کاش می‌توانستم زمان را به عقب برگردانم. برگردم به همان روز اولی که دیدمش.  - بهنام… بهنام جان؟ پاشو عزیزم… یک ساعته کنارش نشستی… بسه دیگه… وقتشه، میخوان ببرنش… سعید، دوست و همکارم، زیر بغلم را گرفت و کناری کشید. اصلا متوجه گذر زمان نشده بودم. اشک های من بند آمده بود ولی قلبم درد می‌کرد. گویی با مرگ او قلبم تکه تکه شده بود.  پرستار ها آمدند و میخواستند او را به سردخانه ببرند تا مراحل تدفین، آنجا نگهش دارند. رقیه خانم تا فهمید، از حال رفت و روی دستان شوهرش افتاد.  قبل بردنش جلو رفتم تا برای بار دیگر ، صورتش را ببینم. پرده اشک که دیدم را تار می‌کرد را کنار زدم و نگاهش کردم.  در دل شروع به حرف زدن با او کردم: _ سارا؛ ما به هم محرم بودیم اما هیچ وقت اجازه ندادی دستت رو بگیرم. شاید فهمیده بودی از اول قصدم ازدواج نبود و از سر اجبار و راحتی تو، راضی به محرمیت شدم.‌  اما من امروز اومده بودم بگم… بگم که می‌خوام تا آخر کنارت باشم …  سعید دستش  را روی شانه ام گذاشت و مرا تسلی می‌داد. چشمم به موهای طلایی که به تازگی دوباره رشد کرده بودند، و از زیر روسری بیرون امده بودند، افتاد. با دست ، آنها را زیر روسری فرستادم. بی اختیار دست کوچک، سرد و بی جانش را بالا آوردم و برای اول و آخرین بار، پشت آن بوسه‌ای نشاندم. پــایــانـــ ✍🏻به قلم: ✨ ✨ @downloadamiran
سلام خدمت همگی سال نو مبارک باشه 🎀 شاید یک‌ساله که اینجا نبودم . یعنی از بعد از اتمام رمانم دیگه به این جا سر نزدم . اما حالا امروز اومدم با یکی از داستان های کوتاهم . امیدوارم خوشتون بیاد 🙂 نویسنده رمان
مهمان شاه نجف با وسواس خاصی دستی به دامن چهارخانه‌ی طوسی مشکی‌ام می‌کشم و برای هزارمین بار خودم را در آینه نگاه می‌کنم. همه چیز خوب و مرتب است. موهایم را از حصار کش آزاد می‌کنم و می‌گذارم روی شانه‌هایم بریزند. می‌دانم که او این طور بیشتر می‌پسندد. از اتاق بیرون می‌روم. ماهان وسط پذیرایی نشسته و اسباب بازی‌هایش را دورش ریخته و سرگرم است. با دیدن من و موهای فِرم ذوق می‌کند و تاتی کنان سمتم می‌آید. کلماتی درهم و نامشخص می‌گوید و می‌خواهد دست داخل موهایم کند و بکشد که با دست آزادم دستش را می‌گیرم و با خنده می‌گویم: _ پسرِ شیطون! می‌خوای موهای مامان ُ بکشی، آره ؟ نمی‌دانم به کجای حرفم می‌خندد و من تحمل نمی‌کنم و زیر گلویش را می‌بوسم. کمی با ماهان بازی می‌کنم و شامش را می‌دهم. خیلی نمی‌گذرد که روی پایم به خواب می‌رود. با نزدیک شدن به ساعت 9 ، میز شام را می‌چینم و شمع‌ها را آماده می‌گذارم تا وقتی آمد روی کیک قرار دهم. می‌دانم او با مشغله‌های کاری که دارد، امشب را که روز مرد است، از یاد برده. روی صندلی آشپزخانه به انتظار می‌نشینم. اما یک ساعت می‌گذرد و خبری از او نمی‌شود. با خودم می‌گویم: «حتما از شرکت دیر بیرون آمده و الان در ترافیک است.» گوشی را برمی‌دارم و شماره‌اش را می‌گیرم: « مشترک مورد نظر در دسترس نمی‌باشد...» نگران شروع به قدم زدن می‌کنم. آن قدر طول و عرض خانه را راه می‌روم که خسته می‌شوم و روی مبل راحتی می‌نشینم. همچنان شماره‌اش را می‌گیرم و باز در دسترس نمی‌باشد. تلویزیون را روشن می‌کنم و بی هدف کانال‌ها را بالا و پایین می‌کنم. تا از فکر و خیال بیهوده رها شوم. نزدیک ساعت دوازده با چرخش کلید در قفل، تلویزیون را خاموش می‌کنم و می‌ایستم. با دیدن او و اینکه سلامت است خیالم آسوده می‌شود. اما او متعجب از دیدن من در آن لباس و میز چیده شده شام ، سلام می‌دهد و وارد می‌شود. خیلی سرد جوابش را می‌دهم و همان طور که از کنارش رد می‌شوم تا به آشپزخانه برسم ، می‌گویم: «میرم شامُ گرم کنم» کیفش را زمین می‌گذارد و پالتویش را آویزان می‌کند. وارد آشپزخانه می‌شود و صندلی را عقب می‌کشد و می‌نشیند. دیس پلو را برمی‌دارم و داخل قابلمه می‌ریزم. برعکس همیشه که برای تأخیر و دیر آمدنش کلی بهانه می‌آوَرد این بار چیزی نمی‌گوید. می‌خواهم ظرف خورش را بردارم که مچ دستم را می‌گیرد و می‌گوید: چیزی شده ؟ دستم را جدا می‌کنم و پشت به او می‌گویم: نه، فقط خیلی گشنمه . _ مگه شام نخوردی ؟! لبم را گاز می‌گیرم و چیزی نمی‌گویم. کنارم می‌آید و تکیه به کابینت می‌زند. می‌گوید: _دلخوری سمیرا ؟ بغض راه گلویم را می‌گیرد. ادامه می‌دهد: ببخش یک جلسه فوق‌العاده پیش اومد . برمی‌گردم به جانبش و می‌گویم: می‌تونستی که یه زنگ بزنی حداقل منو از نگرانی نجات بدی. هیچ فکر نکردی من و پسرمون از تنهایی تو این شهر غریب چیکار کنیم ؟ موهایم را پشت گوشم می‌زند و با لبخند می‌گوید:حق با شماست. اما اگر یک خبر خوب بهت بدم ، قول میدی ببخشی؟ مثل او تکیه‌ام را به کابینت می‌دهم و گوشه چشمی نازک می‌کنم و جواب می‌دهم: _ تا خبرت چقدر خوب باشه. می‌خندد و می‌گوید: خوبه ... خیلیم خوبه. _ حالا چی هست ؟ از جیبش یک پاکت در می‌آورد و مقابلم می‌گیرد:بازش کن! برق شادی را در چشمانش می‌بینم. با شک پاکت را باز می‌کنم. سه بلیط هواپیما آن هم برای... می‌گوید: فردا با همدیگه میریم نجف. دیدم این بار نمی‌تونم این ماموریت یک‌ماهه رو تنها برم. هماهنگی هاشو کردم که با خودم ببرمتون. اشک شوق دیدگانم را تار کرد. باورم نمیشد که یک ماه مهمان شاه نجف شده باشیم. _ حالا بخشیدی ؟ مگر می‌توانستم باز هم از او دلخور باشم. سری به معنای تایید تکان می‌دهم. می‌گویم: _ من میخواستم تو رو سورپرایز کنم اما برعکس شد. واقعا ممنونم. لبخند قشنگی می‌زند و می‌گوید: حالا که آشتی هستی من برم ماهان بیدار کنم . دلم لک زده براش. می‌خواهم مانعش شوم که با اخم مصنوعی که با ته خنده‌ای صورتش را گرفته ،می‌گوید: سمیرا خانوم تو کار پدر پسری دخالت نکن! شما بهتره به فکر خودت باشی. کلی وسیله باید جمع کنی، صبح فردا عازمیم هااا! کپی نشه بهتره 😉