[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت215
با ذوق بیشتری گفت:
–آره، اونم چه دعوایی، همش ناخنهام رو به هم میزدم که بدتر بشه.
–خب آخرش چی شد؟ پریناز چی از شوهرت میخواست؟
–درست نفهمیدم. ولی صدای هوار هوار کردنش رو میشنیدم که سر شهرام راه انداخته بود. البته بر عکس هر دفعه این بار شهرامم سرش داد میزدا، دیگه مثل قبل نمیگفت چشم، چشم. خیلی خوشم امد که حال پریناز رو گرفت.
–کاش از شوهرت بپرسی پریناز چیکارش داشت. شاید اگر بفهمیم دقیقا چی میخواد بهتر باشه.
–نه، دیگه نباید بهش گیر بدم. حالا خودش کم کم شاید بگه. قبلنا همش بهش گیر میدادم و سوال پیچش میکردم. آخرشم دعوامون میشد و میذاشت میرفت.
پوزخندی زدم و گفتم:
–میگم این پری واسه هر کی بد بود، واسه تو یکی خوب بودا، باعث شد شوهر داری یاد بگیری.
خندید.
–نه بابا، خدا پدر و مادر ولدی رو بیامرزه.
–الان کجاست؟
–رفت پایین یه سیگار کشید یه کم آروم شد بعدشم امد بچه رو برد بیرون خوراکی براش بخره. میدونی چند وقته کاری به کار این بچه نداشته.
–لابد پری یه چیزی بهش گفته که اعصابش خرد شده.
–تنها چیزی که فهمیدم این بود که شهرام مدام به پری میگفت من نمیتونم، شرایطش رو ندارم. چون قبلا شرایطش رو داشتم ولی حالا ندارم و از این جور حرفها... البته آخرشم فکر کنم پریناز تهدیدش کرد که شهرامم گفت، شما هیچ غلطی نمیتونید بکنید فعلا که مثل موش توی سوراخ موشتون قایم شدید.
وقتی این رو گفت انگار پریناز منفجر شد و شروع به بدبیراه گفتن کرد. شهرامم تلفن رو روش قطع کرد.
در دلم بارها و بارها خدا را شکر کردم که که بلعمی بالاخره خوبیهای شوهرش را دید و حتی یک خوراکی خریدن برای بچهاش را اینقدر برای خودش بزرگ کرده و راضی است.
فردای آن روز مادر برای رفتن به خانهی مریم خانم آماده شد و از من هم خواست همراهش بروم.
ولی من پای رفتن نداشتم. مادر فکر میکرد به خاطر نگاههای دیگران و قضاوتهایشان نمیخواهم بروم. ولی دلیل نرفتن من اصلا این چیزها نبود.
من دل دیدن خانهی راستین را بدون خودش نداشتم. دلم ریش میشد از گریههای مادرش وقتی که از بیتابیهایش میگفت. طاقت دل تنگی خودم را نداشتم. احساس میکردم قلبم این همه ظرفیت ندارد.
مادر چادرش را روی مبل پرت کرد و گفت:
–اگه نمیای پس منم تنها نمیرم. اگه مریمخانمم ناراحت شد میگم تو نخواستی بیای.
هم زمان هم مشتاق رفتن بودم هم ترس و دلهره از رفتن داشتم. راستین نبود ولی نمیدانم چرا من همان هیجانی که برای دیدن خودش داشتم را حالا برای به خانه رفتنشان دارم. تلفیق این دو احساس حالم را دگرگون کرده بود.
با اکراه بلند شدم.
–باشه مامان الان حاضر میشم.
سارافن و دامن مشگیام را با روسری آبی نفتی رنگم را پوشیدم و با مادر همراه شدم.
مریم خانم با دیدن ما لبخند زد و خوشآمد گویی کرد. بعد به داخل خانه هدایتمان کرد.
وارد که شدیم دورتا دور سالن خانمهایی نشسته بودند که من اکثرشان را میشناختم. پریخانم همسایهی طبقهی پایین ما هم بود.
مریم خانم ما را به طرف دو صندلی خالی هدایت کرد و با ذوق خاصی که برایم غیرعادی بود گفت:
–خیلی از امدنتون خوشحال شدم. منت سرم گذاشتین. بعد هم وسایل پذیرایی را روی میز عسلی مقابلمان گذاشت و حسابی تعارفمان کرد.
بدون این که سرم را بالا بگیرم امواج نگاههای دیگران را دریافت میکردم. اکثرا تعجب زده بودند و فقط چند نفر از رفتار مریم خانم خوشحال بودند. سرم را بلند کردم تا صاحب آن موجهای خوشحالی را ببینم.
دوتای آنها ستاره و مادرش همسایهی طبقهی بالاییمان بودند. و یکی از آنها هم نورا بود که جلوی کانتر آشپزخانه ایستاده بود و نگاهمان میکرد. وقتی نگاهمان با هم تلاقی شد به طرفم آمد و محکم مرا در آغوشش فشرد و بعد با مادر احوالپرسی کرد. مادر نگاه معنیداری به شکم نورا انداخت و جوابش را داد. نورا به زحمت صندلی آورد و کنارم نشست و گفت:
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•