#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت84
همان لحظه پریناز با هر دو دست محکم روی سینهی اُسوه کوبید. چون اُسوه حواسش به من بود، یک قدم به عقب پرت شد و نتوانست تعادلش را حفظ کند و به طرف زمین سقوط کرد. قبل از این که روی زمین بیفتد سرش محکم به نوک تخت خورد و گردنش به شکل بدی تاب خورد. به چشم بر هم زدنی دیدم که اُسوه روی زمین اُفتاده و نورا جیغ میزند.
من از ترس، سینی حاوی شیرینی و بشقابها از دستم رها شد. با خشم به پریناز نگاه کردم و فریاد زدم:
–چیکار کردی تو؟ کشتیش دیوونه. بعد به طرف اُسوه قدم برداشتم.
نورا میخواست سر اُسوه را بلند کند گفتم:
–نه، دست نزن. نباید تکونش بدی. اُسوه بیهوش بود و تکان نمیخورد. مادر هراسان به حیاط آمد و با دیدن صحنهی مقابلش بر صورتش کوبید و گفت:
–وای خدا، چه بلایی سر دختر مردم امد؟
نتوانستم بگویم که پریناز هولش داده.
گفتم:
–سرش خورد به تخت.
نورا با چشم اشکی سرزنش وار نگاهم کرد. سر پریناز که هنوز همانجا ایستاده بود و ماتش برده بود داد زدم.
–زود باش زنگ بزن آمبولانس دیگه چرا ماتت برده.
با فریاد من پریناز به خودش آمد و گوشی را از کیفش درآورد و زنگ زد.
مادر با نگرانی رو به نورا گفت:
–نفس که میکشه مادر نه؟
نورا اشکهایش را پاک کرد و فقط اُسوه را با حسرت نگاه کرد.
پریناز که تلفنش تمام شد گفت:
–الان آمبولانس میاد گفت نباید بهش دست بزنیم. بعد جلوتر آمد و رو به مادر ادامه داد:
–من تو موسسه دوره کمکهای اولیه رو گذروندم، میتونم ببینم تو چه شرایطی هستش. مادر گفت:
–تو رو خدا یه کاری کن. پریناز به طرف اُسوه خم شد.
نورا همانطور که بالای سر اُسوه نشسته بود و اشک میریخت داد زد:
–جلو نیا، بهش دست نزن. توی اون موسسهی خراب شدهی شما فقط دورهی آدمکشی میزارن نه چیز دیگه.
پریناز با شنیدن این حرف عقب رفت و دورتر از همه ایستاد. من و مادر با چشمهای از حدقه درآمده به نورا نگاه کردیم. آنقدر با عجز گریه میکرد که اعصابم خرد شد. تا به حال در این حد عصبانی ندیده بودمش.
مادر سردرگم از شنیدن حرفهای نورا بلند شد و گفت:
–هیچی نیست عزیزم، سرش یه ضربه خورده بیهوش شده، نترس. حالش خوب میشه. بعد با خودش زمزمه کرد.
–باید به عمش زنگ بزنم. من بی هدف جلوی در حیاط راه میرفتم.
نورا آنقدر گریه کرده بود که بی حال شده بود و رنگش بیشتراز همیشه به زردی میزد.
با آمدن صدای آمبولانس حنیف را هم دیدم که به داخل کوچه پیچید و به سمت خانه دوید. وقتی حنیف به من رسید درحالی که مدارک پزشکی و مقداری اوراق دستش بود با نگرانی به من و آمبولانس بهت زده نگاه کرد. مدارک از دستش روی زمین افتادند. فکرش به سمت نورا رفته بود. فوری در چند کلمه گفتم که آمبولانس برای نورا نیامده.
حنیف با عجله وارد حیاط شد و با دیدن همسرش نفس راحتی کشید. من همان حرفی که به مادر گفته بودم را به او هم گفتم و برایش توضیح مختصری از اوضاع دادم. اولین کاری که کرد داخل ساختمان رفت و ملافهایی آورد و نورا را صدا کرد و دلداریاش داد. بعد گفت:
–این ملافه رو ببر رویدوستت بکش. نورا گفت:
–برای چی؟ اون که چیزیش نیست.
حنیف گفت:
–نگفتم که روی سرش بکشی. نورا کاری را که شوهرش گفته بود را انجام داد و دوباره بالای سر اُسوه نشست. حنیف کمی آب برای همسرش آورد و سعی کرد ارامش کند. بعد رو به من گفت:
–پس چی شد این آمبولانس، گیر کرده تو کوچه؟ به طرف کوچه دویدم.
با تلفن مادر، طولی نکشید که همسایهی روبروییمان که عمهی اُسوه بود هم آمد. ورود او به حیاط با داخل شدن و پرستارهای آمبولانس هم زمان شد.
حال او هم وقتی اُسوه را دید بدتر از نورا شد. با چشمهای به خون نشسته نگاهم کرد و من در یک آن احساس کردم قلبم از حرکت ایستاد. انگار این اوضاع را از چشم من میدید. با خودم فکر کردم اگر بمیرد چه؟ وای چه بلایی سر پریناز میآید؟ برای همین گفتم:
–خانم کسی مقصر نیست. خودش پاش سُر خورد و سرش به لبهی تخت برخورد کرد و بیهوش شد. عمهی اُسوه ناباورانه نگاهم کرد.
بعد از معاینهی اُسوه، پرستارها گفتند که باید هر چه زودتر به بیمارستان منتقل شود.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•