eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
276 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
[ 🕰⌛️] 🕰 –به حنیف بگو من تو ماشین منتظرتونم. پشت فرمان نشستم و کیف را روی صندلی کناری انداختم و به حرفهای نورا فکر کردم. صدای زنگ موبایلی توجهم را جلب کرد. صدا از کیف اُسوه بود. زیپ کیفش را باز کردم و گوشی‌اش را بیرون کشیدم. اسم مادر روی صفحه‌ی گوشی‌اش روشن و خاموش میشد. یعنی عمه‌اش هنوز به خانواده‌‌ی اُسوه خبر نداده که مادرش نگران شده و زنگ زده است. گوشی را داخل کیف انداختم. باید زودتر به مادرم زنگ میزدم تا خانواده اُسوه را در جریان قرار دهد. کیف را روی صندلی عقب انداختم. چون فراموش کرده بودم زیپ کیف را ببندم محتویاتش روی صندلی پخش شد. خم شدم تا وسایل را جمع کنم. چشمم به قلب چوبی افتاد که برایم آشنا بود. قلب را دستم گرفتم و خوب نگاهش کردم. این غیر ممکن است. شبیه همان قلبی‌ است که خودم ساختمش. باورم نمیشد. این دست اُسوه چه کار می‌کرد. دستی به لبه‌های قلب چوبی کشیدم. یادم است موقع درست کردنش لبه‌های قلب را کلی سوهان کشیدم تا یک دست شود ولی باز هم خوب صیقلی نشده بود. خودش است. آنقدر برایم عجیب بود که باز هم باورم نشد. فوری از ماشین پیاده شدم و به سمت خانه رفتم. همین که مادر خواست در را ببندد گفتم: –نبندش مامان. حنیف پرسید: –مگه نگفتی تو ماشین منتظر ما هستی؟ پس کجا داری میری؟ –شما برید تو ماشین بشینید من الان میام. مادر کلید را دستم داد و رو به حنیف گفت: –حتما چیزی جا گذاشته، ما بریم اونم میاد. به زیر زمین رفتم. زیر و روی میز را گشتم. اثری از آن قلب چوبی‌ام نبود. تمام وسایل را زیرو رو کردم. تنها چیزی که توجهم را جلب کرد شعر تک مصرعی بود که روی یکی از برگه‌های کارم نوشته شده بود و سعی کردم بخوانمش. خطی که رویش را کشیده شده بود کار را سخت می‌‌کرد. "کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟" چه شعر زیبایی. چندین بار زیر لبم زمزمه‌اش کردم. مطمئن بودم نوشتن این شعر کار حنیف یا مادر نیست. چون خط آنها را می‌شناختم. باید از نورا هم می‌پرسیدم. اصلا شاید امروز نورا خواسته اینجا را به اُسوه نشان دهد او هم از این قلب خوشش آمده و نورا هم از کیسه‌ی خلیفه بخشیده. این که این قلب همان قلب دست ساز خودم است دیگر شک نداشتم. برایم عجیب بود. قلب را در جیبم گذاشتم و راه افتادم. کمی بعد از این که وارد بیمارستان شدیم خانواده اُسوه هم آمدند. عمه‌ی اُسوه تقریبا همان حرفهایی که من تحویلش داده بودم را برای آنها توضیح داد. مادر اُسوا خیلی نگران به نظر می‌رسید. مادر و نورا کنارش ایستادند. مادر سعی می‌کرد آرامش کند و نورا آرام آرام اشک می‌ریخت. چند دقیقه‌ایی به سکوت گذشت. پدر اسوه برای صحبت با دکتر احضار شد. وقتی برگشت با چهره‌ی پر از غمی رو به همسرش کرد و گفت: –دکتر نوشته برای سی‌تی‌اسکن و ام‌آی‌آر. میگه فعلا نمیشه چیزی گفت. بعد رو به من و حنیف کرد و گفت: –شما هم افتادین تو زحمت. ممنون که امدید. دیگه تشریف ببرید خانواده اذیت میشن. مادر گفت: –این حرفها چیه حاج آقا، وظیفمونه. پدر اُسوه دوباره تشکر کرد و از ما خواهش کرد که به خانه برویم. بعد به نورا اشاره کرد و ادامه داد: –دخترم خیلی داره اذیت میشه، شما تشریف ببرید حالا جواب سی‌تی اسکنش امد بهتون خبر میدم. همه به صورت نورا نگاه کردیم. معلوم بود که اصلا نای ایستادن ندارد. مادر گفت: –نورا جان برو بشین. با ایستادن تو که کاری پیش نمیره. نورا روی صندلی نشست و دوباره اشکش روان شد. خواهر و مادر اُسوه هم با دیدن اوضاع اشکشان جاری شد. شماره‌ی پدر اُسوه را داشتم ولی برای این که بداند حال اُسوه برایمان مهم است گفتم: –پس حاج‌آقا شمارتون رو بدید من بهتون زنگ بزنم و خبر بگیرم. شما درست می‌گید ما اینجا بیشتر توی دست و پای شما هستیم. ◀️ ادامه دارد... •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran •────⋅ৎ୭⋅────