🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
امیران: ❣﷽❣ #آخرین_عروس #دانلودکده_امیران #حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘 #قسمت_بیست_و_هفتم هنوز
امیران:
❣﷽❣
#آخرین_عروس 💞
#دانلودکده_امیران ✨
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت_بیست_و_هشتم
نگاه نرجس به امام خيره مى ماند. امام براى او آيه چهاردهم سوره قصص را مى خواند:
(فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَىْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ)
موسى را به مادرِ او باز گردانديم تا قلب او آرام گيرد.
چرا امام اين آيه را براى نرجس خواند؟
اين آيه چه حكايتى دارد؟ بايد به تاريخ نگاهى بياندازيم...
داستان يوكابد، مادرِ موسى(ع) را كه يادت هست؟
روزى او در گوشه اتاق خود نشسته بود. او خيلى نگران جانِ فرزندش بود.
مأموران فرعون در جستجوى نوزادان پسر بودند. آنها هزاران نوزاد پسر را سر بريده بودند.
يوكابد به موسى(ع) نگاه مى كرد و اشك مى ريخت. او رو به آسمان كرد و گفت: خدايا چه كنم؟
لحظه اى بعد، صدايى به گوش او رسيد: "اى مادر موسى! فرزند خود را در اين صندوق بگذار و آن را به آب بيانداز".111
اين صدا از سوى آسمان بود كه به گوش يوكابد رسيده بود.
او نگاهى به اطراف خود انداخت. صندوقى را ديد. فرشتگان اين صندوق را از آسمان آورده بودند.
يوكابد فرزندش را در آن صندوق نهاد و به سوى رود نيل حركت كرد و صندوق را در آب انداخت.
امواجِ سهمگينِ آب، صندوق را با خود بردند. اين امواج به سوى دريا مى رفتند.
مادر با حسرت به صندوق نگاه كرد، او با خود فكر كرد كه سرانجام موسى چه خواهد شد؟ نكند او در دريا غرق شود؟
مادر بى تاب شده بود و مهرِ مادرى در وجودش شعله مى كشيد و اشكش جارى شد. بار ديگر صدايى به گوشش رسيد: "ما موسى را به تو باز مى گردانيم و دل تو را شاد مى كنيم".
مادر با شنيدن اين سخن آرام شد و به خانه خود رفت.112
امّا امواج دريا موسى(ع) را به كجا برد؟
فصل بهار بود و ملكه مصر، هوس دريا كرده بود. او همراه با فرعون به كنار ساحل آمده بود تا هوايى تازه كند.
سايبانى براى ملكه در كنار ساحل درست كرده بودند. كنيزان زيادى در صف ايستاده بودند.
ملكه در كنار فرعون نشسته بود و به دريا خيره شده بود. نسيم بهارى میوزيد. صداىِ موسيقى آب به گوش مى رسيد.
صندوقى در دريا شناور بود!
همه نگاه ها به آن سو رفت. امواج دريا آرام آرام، صندوق را به طرف ساحل آورد.
كنيزان به سوى صندوق رفته و آن را باز كردند، نوزاد زيبايى را در صندوق يافتند و او را براى ملكه آوردند.
سال ها از زندگى زناشويى ملكه با فرعون مى گذشت امّا آنها بچّه اى نداشتند.
وقتى ملكه نگاهش به موسى افتاد، خداوند مهرِ موسى(ع) را در دل او قرار داد. ملكه بى اختيار موسى(ع) را در بغل گرفت و او را بوسيد و گفت: چه بچّه نازى!
سپس ملكه رو به فرعون كرد و گفت: اى فرعون! اين بچّه را به عنوان فرزند خود قبول كن! ببين چه بچّه خوشگلى است!
فرعون مى ترسيد اين همان كسى باشد كه قرار است تاج و تخت او را نابود كند، او مى خواست اين بچّه را هم به قتل برساند
ملكه اصرار زيادى كرد و به او گفت: آخر تو بعد از گذشت اين همه سال، نبايد فرزند پسرى داشته باشى كه بعد از تو اين تاج و تخت را به ارث ببرد؟
با اصرار ملكه، فرعون در تصميم خود دچار ترديد شد. نگاهى به موسى كرد، خداوند در قلب او تصرّفى كرد و فرعون احساس كرد اين بچّه را دوست دارد.113
آرى، فقط خداست كه همه دل ها به دست اوست!
همه نگاه كردند و ديدند كه فرعون، موسى(ع) را در بغل گرفته است و او را مى بوسد و مى گويد: پسرم!
همان لحظه اى كه موسى(ع) در بغل فرعون بود، نوزادان زيادى در مصر كشته مى شدند.
قدرت و عظمت خدا را ببين كه چگونه موسى(ع) را در آغوش فرعون حفظ مى كند تا به وعده خود عمل كند.114
همه كنيزان به پايكوبى و رقص مشغول هستند، خداىِ دريا به فرعون پسرى عنايت كرده است!!
در اين هنگام، ناگهان صداى گريه موسى(ع) بلند شد، ملكه فهميد كه اين بچّه گرسنه است و بايد به او شير داد. او سريع افرادى را به سطح شهر فرستاد تا همه زنان شيرده را در قصر جمع كنند.
ملكه با موسى به قصر رفت. زنان زيادى آمده بودند امّا موسى(ع) از آنها شير نمى خورد و فقط گريه مى كرد.
فرعون غصّه مى خورد و از گرسنگى فرزندش خيلى ناراحت بود!
به راستى چقدر كارهاى خدا عجيب ولى با حكمت و زيباست!
فرعون كه هفتاد هزار نوزاد را كشته است تا موسى(ع) به دنيا نيايد، براى گرسنگى موسى غصّه مى خورد و ناراحت است.
#ادامه_دارد...
#آخرین_عروس 🎊
#دانلودکده_امیران 🔏
📝 نوشتهی: #مهدی_خدامیان
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
💞 @downloadamiran 💞
امیران:
❣﷽❣
#آخرین_عروس 💞
#دانلودکده_امیران ✨
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود😘
#قسمت_بیست_و_هشتم
نگاه نرجس به امام خيره مى ماند. امام براى او آيه چهاردهم سوره قصص را مى خواند:
(فَرَدَدْنَاهُ إِلَى أُمِّهِ كَىْ تَقَرَّ عَيْنُهَا وَ لاَ تَحْزَنَ)
موسى را به مادرِ او باز گردانديم تا قلب او آرام گيرد.
چرا امام اين آيه را براى نرجس خواند؟
اين آيه چه حكايتى دارد؟ بايد به تاريخ نگاهى بياندازيم...
داستان يوكابد، مادرِ موسى(ع) را كه يادت هست؟
روزى او در گوشه اتاق خود نشسته بود. او خيلى نگران جانِ فرزندش بود.
مأموران فرعون در جستجوى نوزادان پسر بودند. آنها هزاران نوزاد پسر را سر بريده بودند.
يوكابد به موسى(ع) نگاه مى كرد و اشك مى ريخت. او رو به آسمان كرد و گفت: خدايا چه كنم؟
لحظه اى بعد، صدايى به گوش او رسيد: "اى مادر موسى! فرزند خود را در اين صندوق بگذار و آن را به آب بيانداز".111
اين صدا از سوى آسمان بود كه به گوش يوكابد رسيده بود.
او نگاهى به اطراف خود انداخت. صندوقى را ديد. فرشتگان اين صندوق را از آسمان آورده بودند.
يوكابد فرزندش را در آن صندوق نهاد و به سوى رود نيل حركت كرد و صندوق را در آب انداخت.
امواجِ سهمگينِ آب، صندوق را با خود بردند. اين امواج به سوى دريا مى رفتند.
مادر با حسرت به صندوق نگاه كرد، او با خود فكر كرد كه سرانجام موسى چه خواهد شد؟ نكند او در دريا غرق شود؟
مادر بى تاب شده بود و مهرِ مادرى در وجودش شعله مى كشيد و اشكش جارى شد. بار ديگر صدايى به گوشش رسيد: "ما موسى را به تو باز مى گردانيم و دل تو را شاد مى كنيم".
مادر با شنيدن اين سخن آرام شد و به خانه خود رفت.112
امّا امواج دريا موسى(ع) را به كجا برد؟
فصل بهار بود و ملكه مصر، هوس دريا كرده بود. او همراه با فرعون به كنار ساحل آمده بود تا هوايى تازه كند.
سايبانى براى ملكه در كنار ساحل درست كرده بودند. كنيزان زيادى در صف ايستاده بودند.
ملكه در كنار فرعون نشسته بود و به دريا خيره شده بود. نسيم بهارى میوزيد. صداىِ موسيقى آب به گوش مى رسيد.
صندوقى در دريا شناور بود!
همه نگاه ها به آن سو رفت. امواج دريا آرام آرام، صندوق را به طرف ساحل آورد.
كنيزان به سوى صندوق رفته و آن را باز كردند، نوزاد زيبايى را در صندوق يافتند و او را براى ملكه آوردند.
سال ها از زندگى زناشويى ملكه با فرعون مى گذشت امّا آنها بچّه اى نداشتند.
وقتى ملكه نگاهش به موسى افتاد، خداوند مهرِ موسى(ع) را در دل او قرار داد. ملكه بى اختيار موسى(ع) را در بغل گرفت و او را بوسيد و گفت: چه بچّه نازى!
سپس ملكه رو به فرعون كرد و گفت: اى فرعون! اين بچّه را به عنوان فرزند خود قبول كن! ببين چه بچّه خوشگلى است!
فرعون مى ترسيد اين همان كسى باشد كه قرار است تاج و تخت او را نابود كند، او مى خواست اين بچّه را هم به قتل برساند
ملكه اصرار زيادى كرد و به او گفت: آخر تو بعد از گذشت اين همه سال، نبايد فرزند پسرى داشته باشى كه بعد از تو اين تاج و تخت را به ارث ببرد؟
با اصرار ملكه، فرعون در تصميم خود دچار ترديد شد. نگاهى به موسى كرد، خداوند در قلب او تصرّفى كرد و فرعون احساس كرد اين بچّه را دوست دارد.113
آرى، فقط خداست كه همه دل ها به دست اوست!
همه نگاه كردند و ديدند كه فرعون، موسى(ع) را در بغل گرفته است و او را مى بوسد و مى گويد: پسرم!
همان لحظه اى كه موسى(ع) در بغل فرعون بود، نوزادان زيادى در مصر كشته مى شدند.
قدرت و عظمت خدا را ببين كه چگونه موسى(ع) را در آغوش فرعون حفظ مى كند تا به وعده خود عمل كند.114
همه كنيزان به پايكوبى و رقص مشغول هستند، خداىِ دريا به فرعون پسرى عنايت كرده است!!
در اين هنگام، ناگهان صداى گريه موسى(ع) بلند شد، ملكه فهميد كه اين بچّه گرسنه است و بايد به او شير داد. او سريع افرادى را به سطح شهر فرستاد تا همه زنان شيرده را در قصر جمع كنند.
ملكه با موسى به قصر رفت. زنان زيادى آمده بودند امّا موسى(ع) از آنها شير نمى خورد و فقط گريه مى كرد.
فرعون غصّه مى خورد و از گرسنگى فرزندش خيلى ناراحت بود!
به راستى چقدر كارهاى خدا عجيب ولى با حكمت و زيباست!
فرعون كه هفتاد هزار نوزاد را كشته است تا موسى(ع) به دنيا نيايد، براى گرسنگى موسى غصّه مى خورد و ناراحت است.
#ادامه_دارد...
#آخرین_عروس 🎊
#دانلودکده_امیران 🔏
📝 نوشتهی: #مهدی_خدامیان
💟✨الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج✨💟
💞 @downloadamiran 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دانلودکده_امیران
#استوری | #ذکر_روز
🗓 یکشنبه ۲۶ دی (۱۳ جمادی الثانی)
📿 صد مرتبه «یا ذَالْجَلالِ وَالْاِکْرام»
@downloadamiran
♥️♡🍃
تـوۍِعِبـٰآدَتڪَردَنـٰآ
حَـوآسِتبـٰآشِہخُـداعـٰآشِقمیخـوآد
نہمُـشتَرۍِبِھـشت🖐🏻!••
#تلـنگرانه✨🍃
🦋•° @downloadamiran °•🦋
🦋.•°🌱
💛شھیدآوینیمیگفت:
بالینمیخواهم...
اینپوتینھایکھنہھممیٺواند ❥
مرابہآسمانھاببرد
منھم بالی نمیخواھم...
بیشكبا'ݘادرم'میتوانممسافرِ آسمانھاباشم:)🕊
چادر من،بالپروازمَناسٺ.🌱
#چادرانه
#شهیدانه
🦋:) @downloadamiran (:🦋
✨•°🌙
#حـضرتــ_مــاہــ🌙
هرچه امروز مطالعه📚 می کنید،
برایتان می ماندو هرگز
از ذهنتان زدوده نمی شود.🍃
• #حضرت_آقا•✨
#رهبرانه✨
✨ @downloadamiran ✨
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
رمان آنلاین
#بازگشت
#قسمت_اول
https://eitaa.com/downloadamiran/2121
#قسمت_بیستم
https://eitaa.com/downloadamiran/2427
#قسمت_چهلم
https://eitaa.com/downloadamiran/2629
#قسمت_شصتم
https://eitaa.com/downloadamiran/2788
#قسمت_هشتادم
https://eitaa.com/downloadamiran/2955
#قسمت_صدم
https://eitaa.com/downloadamiran/3009
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
رمان آنلاین #بازگشت #قسمت_اول https://eitaa.com/downloadamiran/2121 #قسمت_بیستم https://eitaa.co
#پارت_اصلی💯
#اولین_و_آخرین_بوسه 👩❤️👨
به پشت ساختمان که رسیدم، قدمهایم را آهسته کردم و چشم هایش را تصور کردم که چه قدر از دیدن گلهای نرگس، برق بزند. تازگی ها دکترش اجازه داده بود که گل ها را ببوید.
دسته گل را پشتم بردم و به تصور اینکه مثل هر روز روی صندلی نشسته با پتویی روی شانههایش، کتابی در دست گرفته و غرق در آن، فارغ از جهان اطرافش، مشغول خواندن است، لبخندی روی لبانم نشست .
از پشت دیوار سرک کشیدم که ببینم آیا او همان طور است که فکر میکردم؟ اما در کمال ناباوری....
اگه دوست داری ادامهی داستان رو بخونی، اینجا کلیک کن👇
** https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ^^✨
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
ϝαƚҽɱҽԋ ɠԋαϝϝαɾι:
❤️🧡💛💚💙💜🖤❤️🧡💛💚
#قسمت_اول 🌱
#اولین_و_آخرین_بوسه💞
#دانلودکده_امیران ✨
#کلبه_رمان😍
کرایه تاکسی را پرداخت کردم و نگاهی به گلهای خوشبوی نرگس در دستم انداختم. با خوشحالی از دیدن دوباره او خیابان خلوت را گذر کردم و وارد بیمارستان شدم. نگهبان با دیدن من از اتاقش بیرون آمد و با لبخند همیشگی که از صورتش محو نمیشد ، نزدیکم شد و گفت
- سلام آقای دکتر
لبخند محجوبی در جوابش زدم و گفتم
- سلام آقا رحمت؛ بازم که به من گفتی دکتر؟
- برای من فرقی نداره، بالاخره دانشجوهای پزشکی هم یه روزی دکتر میشن دیگه…. بد میگم؟
- نه والله.
به خودم و دسته گل اشاره کرد و گفت
- چه عجب از این ورا؟
- آقا رحمت من که دیروز اینجا بودم …
- اونو که میدونم؛ منظورم نبود ماشین تونه….
- آهان، ماشینم رو امروز به خواهرم قرض دادم
- که این طور…. پس معطل نکن ، برو که یار منتظرته!
- یار؟! کدوم یار؟
با بوق زدن ماشینی رفت تا در نردهای بزرگ بیمارستان را باز کند، همانطور که میرفت، گفت
- خودت میدونی چی میگم…. از دیشب تا حالا سراغ تو رو از همه گرفته….
از حرفش تعجب کردم.
« یعنی این قدر رفتارهای ما، تابلو بوده که حتی آقا رحمت، متوجه موضوع شده؟ اصلا چرا سراغ منو میگرفته؟ اون که شماره همراهم رو داشت! »
این فکرها از سرم میگذشت و برای رسیدن به جوابش و دوباره دیدن او، با گام های بلندی، حیاط بزرگ بیمارستان را پشت سر گذاشتم. باد سردی میوزید و برگ های رنگ و وارنگ پاییزی را به این طرف و آنطرف میبرد…
در آن ساعت، بغیر از چند نفر خانم و آقا که مشخص بود برای عیادت از مریض آمده بودند ، کسی در حیاط نبود .
پشت قسمت اداری، محوطه کوچکی وجود داشت که به انبار بیمارستان راه داشت. قبلا کافه بیمارستان آنجا بود که به علت دیده نشدن، مدیر بیمارستان، مکانش را تغییر داد.
اما هنوز یکی از میز و صندلیهای آهنی که به زمین، متصل بود، از کافه سابق، مانده بود.
اولین بار خودش آنجا را نشانم داد؛ روزی که صیغه ای خوانده شد و ما به هم محرم شدیم. دیدار هایمان آنجا شکل میگرفت. به قول خودش، کنج اُزلتش بود.
✍🏻به قلم: #وفا
ادامه دارد....
#کپی_حرام❌
💞•° @downloadamiran
❤️•° @downloadamiran_r
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
❤️🧡💛💚💙💜🖤❤️🧡💛💚
#قسمت_دوم 🌱
#اولین_و_آخرین_بوسه💞
#دانلودکده_امیران✨
#کلبه_رمان 💞
اوایل که به بیمارستان آمده بود، از بس که با کسی حرف نمیزد و کسی را به خلوتش راه نمیداد، فکر میکردیم لال است. خانوادهاش هم فقیر و روستایی بودند و فقط آخر هفته ها به دیدنش میآمدند، یعنی وسعشان نمیرسید تا خانه یا اتاقی در شهر اجازه کنند ، و او بیشتر اوقات تنها بود. حتی هزینه درمان او را هم یک خیر به عهده گرفته بود.
با بیماری دست و پنجه نرم میکرد و من حتی ندیدم برای درد هایی که میکشد، آه و ناله کند.
شخصیت جالبی داشت و من خودم داوطلب شدم تا او را از تنهایی بیرون بیاورم.
اولین بار، که اصلا محلّم نداد و بی توجه به من، در اتاقش را بست و رسماً بیرونم کرد.
دختر مقیّدی بود و با توجه به رفتاری که از خود نشان داده بود، همه از پرستار و دکترها گرفته، قبل از ورود به اتاقش، در میزدند.
حال هشت ماه از آشنایی ما میگذشت و من همدم تنهایی های او و گوش شنوایی برای راز دلش، شده بودم.
به پشت ساختمان که رسیدم، قدم هایم را آهسته کردم و چشم هایش را تصور کردم که چه قدر از دیدن گلهای نرگس، برق بزند.
تازگی ها دکترش اجازه داده بود که گل ها را ببوید. چهره معصوم او مقابل چشمانم آمد، مدتی بود که صبح ها و هر شب قبل خواب، به او فکر میکردم.
دسته گل را پشتم بردم و به تصور اینکه مثل هر روز روی صندلی نشسته با پتویی روی شانههایش، کتابی در دست گرفته و غرق در آن، فارغ از جهان اطرافش، مشغول خواندن است، لبخندی روی لبانم نشست .
از پشت دیوار سرک کشیدم که ببینم آیا او همان طور است که فکر میکردم؟ اما در کمال ناباوری با جای خالیاش روبهرو شدم.
چه طور امکان داشت، عصر باشد و او را انجا نبینم؟
پا کج کردم و به سمت ساختمان اصلی بیمارستان رفتم.
حتما کسل و بیحال بوده و در اتاقش استراحت میکند!
وقتی وارد بخش شدم، همه با دیدنم در گوش یکدیگر پچپچ میکردند. صدای گریه دلخراشی از انتهای سالن، همان نزدیکی های اتاق سارا به گوش میرسید. دلم به شور افتاد.
« نکنه برای سارا اتفاقی افتاده؟»
دوست نداشتم حدسم درست از آب درآید. با دیدن دکتر سارا، که از اتاقش خارج شد، به سمتش دویدم. چهرهاش غمگین بود و با دیدن من لبخند محزونی زد. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و خشک شده بود. دلم گواه بد میداد. با هر جان کندنی بود، گفتم
- دکتر چی شده؟ حال سارا چه طوره؟
✍🏻به قلم: #وفا
ادامه دارد...
#کپی_حرام ❌
💞•° @downloadamiran
❤️•° @downloadamiran_r