eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
276 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 جمعه ۱۳ اسفند (۱ شعبان) 📿 صد مرتبه «ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ» ✨ @downloadamiran
در اولین آدینه ماه مبارک شعبان 🌙 زندگیمان را پر برکت و بیمه 🕊🌸🍃 کنیم با ذکر شریف صلوات بر 🕊🌸🍃 حضرت مُحَمَّدٍ ﷺ 🕊🌸🍃 و خاندان مطهرش 🕊🌸🍃 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وسَهِّلْ مَخْرَجَهُمْ والعَنْ أعْدَاءَهُم_🌷_
💠 فضیلت ماه شعبان ✍ شعبان ماه بسیار شریفى است و منسوب به حضرت محمد مصطفی صَلَّى اللهِ عَلِیهِ وَآله و سلم است و آن حضرت این ماه را روزه مى‌گرفت و به ماه رمضان وصل مى‌کرد و مى‌فرمود: 🌷شَعبانُ شَهری و رَمَضانُ شَهرُ اللّه ِ فَمَن صامَ شَهری كُنتُ لَهُ شَفیعا یَومَ القِیامَةِ؛(1) شعبان، ماه من و رمضان ماه خداوند است. هر كه ماه مرا روزه بدارد، در روز قیامت شفیع او خواهم بود. ✅ اگر توان روزه گرفتن و نماز مستحبی نداریم، ذکر شریف "صلوات" و مخصوصا "صلوات شعبانیه "را در این ماه پر فضیلت دریابیم. ✅ در فضیلت و آثار صلوات بر محمد و آل محمد؛ صلوات الله علیهم اجمعین، روایات متعددی وارد شده است، امام رضا(ع) می فرماید: 🌹 مَنْ لَمْ يَقْدِرْ عَلَى مَا يُكَفِّرُ بِهِ ذُنُوبَهُ فَلْيُكْثِرْ مِنَ الصَّلَوَاتِ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ فَإِنَّهَا تَهْدِمُ الذُّنُوبَ هَدْما.(2) هرکس چاره و راهی برای جبران گناهان خود ندارد، بسیار بر محمد و آل او صلوات بفرستد؛ چراکه صلوات گناهان را نابود می‌کند. 🌺 پیامبر گرامی اسلام (ص) می فرمایند: مَنْ صَلَّى عَلَيَّ مَرَّةً فَتَحَ اللَّهُ عَلَيْهِ بَاباً مِنَ الْعَافِيَةِ. ؛(3) کسی که بر من یکبار صلوات بفرستد، خداوند دری از تندرستی و عافیت را به روی او می گشاید». ✅ صدقه دادن و استغفار در این ماه سفارش شده است. امام صادق عليه السلام در جواب كسى كه پرسيده بود: چه عملى در ماه شعبان برتر است فرمودند: صدقه و استغفار(4) -------------------------- (1) بحار الأنوار، ج 97 ، ص 83 (2) امالی شیخ صدوق، ص73 (3) بحارالانوار،ج 91،ص 63 (4) اقبال الأعمال،ج۳،ص۲۹۴ 🌼.•° @downloadamiran
🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 با شنیدن حرفاش دوباره همه دور سرم جمع شدن حس میکردم خیلی تنهام دلم هیچکسی رو نمیخواست میخواستم همه برن ولی جونی نداشتم که بگم ... به سقف خیره شدم و چشم هامو بستم حس میکردم صدام میکنن ولی تمام حواسم به محمدی بود که تصویرشو تو ذهنم ساخته بودم حتی تصور اینکه برای من بخنده حالم و بهتر میکرد . کاش همشون میرفتن و فقط یه نفر کنارم می ایستاد و میگفت: + فاطمه خوبی؟ چی میشد اگه یه بار دیگه از این در میومد داخل ؟ از اولش هم میدونستم سهم من نیست ولی انتطار نداشتم انقدر زود ماله یکی دیگه شه . کاش حداقل یک بار خود خودشو سیر نگاه میکردم نفهمیدم چیشد چقدر گذشت که دیدم کسی پیشم نیست فرصت رو غنیمت شمردم وبه اشکام اجازه باریدن دادم ملافه ای ک روی تنم بود رو کشیدم رو سرم. حس میکردم تا عمق وجودم زخم شده. که دیگه هیچی نفهمیدم! از بس که چشم باز کردم بالای سرم سِرُم دیدم خسته شدم اصولا با کسی حرف نمیزدم با سکوت به یه نقطه خیره شده بودم. دکتر ها میگفتن به خاطر ضعف زیاد و شوک عصبی اینطور شده بودم مامان بیچارم هم تا چشم هاش بهم میافتاد گریه میکرد نمیدونم چی تو صورت دخترش میدید که اینطور نابودش میکرد قرار بود امروز مرخصم کنن میگفتن حال جسمیم خوب شده ولی روحم ... با کمک مامان لباسم رو پوشیدم و از بیمارستان بیرون رفتیم . وقتی رسیدیم خونه پناه بردم به اتاقم سریع گوشیمو برداشتم و رفتم سراغ عکس هاش... در حال حاضر تنها چیزی که از محمد داشتم بود. حتی نگاه کردن به چشماش از پشت شیشه سرد موبایلم هیجان انگیز بود اشکایی که از گوشه چشم هام سر میخورد و میرفت تو گوشتم کلافم کرده بود هی به سرم میزد همچی رو بگم بعد پشیمون میشدم میرفتم چی میگفتم ؟ سرم و گذاشتم روتخت و کنارش نشستم که مامانم در اتاق و باز کرد از صدای قدماشون میفهمیدم که مامانه یا بابا. سرم و بالا نیاوردم که گفت : _فاطمه جون بیا این قرصا رو بخور سرم‌و آوردم بالا و گشستم رو تخت. به قرصای تو دستش نگاه کردم میدونستم‌هیچ فایده ای ندارن برام خیلی خوب میفهمیدم دردم چیه و دوای دردم کیه. ناچار برای اینکه مامان از اتاق بره و دوباره تنهاشم‌ قرصارو ازش گرفتم و با لیوان آبی که برام آورده بود خوردم خیالش که راحت شد لبخندی زد و از اتاقم بیرون رفت. صدای اذان رو که شنیدم تازه یادم اومد چند روز رو نتونستم روزه بگیرم نشستم رو جانمازم نگاهم به مهر روی جانمازم قفل شده بود تو دلم با خدا حرف میزدم هر یه جمله ای که تموم میشد یه قطره اشک از گوشه چشم هام سر میخورد یخورده که گذشت اشک هام به هق هق تبدیل شد از خدا میخواستم کارش بهم بخوره و ازدواج نکنه میگفتم اگه اینطور شه مثل خودش پاکه پاک میشم اصلا چادرم سر میکنم فقط ... اشکام اجازه کامل کردن جمله هام رو نمیداد نمیفهمیدم چم شده . اصلا نمیفهمدم چیشد که اینجوری شد . چرا انقدر زود با یه نگاه دلبستش شدم ک کار به اینجا بکشه ... عاشق شدن تو این شرایط اشتباه بود... عاشق محمد شدن اشتباه تر... مثل بچه ها شده بودم که تا چیزی رو که میخوان بدست نیارن گریشون قطع نمیشه. زار میزدم و گریه میکردم هیچ کاری از دستم بر نمیومد واقعا نمیتونستم کاری کنم . نه برای خودم ... نه برای دلم ... من نمیتونستم با ازدواج محمد کنار بیام . به هیچ وجه . تا میخاستم به خودم اجازه نفس کشیدن بدم همه چی یادم می اومد و دوباره گریه رو از سر میگرفتم. _ چند روز به همین منوال گذشت. هی به خودم نهیب میزدم فاطمه پاشو یه کاری کن ... ولی چه کاری !!! کارم شده بود کز کردن یه گوشه ی اتاق. به ندرت با کسی حرف میزدم‌ . حس میکردم الاناس که دیگه بمیرم. دیگه مرگ واسم شیرین تر شده بود از زندگی ... شده بودم مثل کسی که بین هوا و زمین معلقه . از صبح به یه نقطه خیره میشدم تا گریم بگیره. دیگه گریمم نمیگرفت کار شاقم این بود که پاشم وضو بگیرم و نماز بخونم و به حال خودم دعا کنم. ___ بعد از کلی کلنجار رفتن به خودم اجازه دادم از جام پاشم و یه تکونی بخورم. ساعت هفت و ربع صبح بود میخواستم برم بیرون. بالاخره باید یه کاری میکردم نباید میشستم و شاهد ذره ذره آب شدن وجودم باشم. یه مانتوی سورمه ای که تا رو زانوم میرسید با آستینای پاکتی ساده و یه شلوار لوله تفنگی برداشتم و پوشیدم شالم رو هم آزاد رو سرم انداختم . کسی خونه نبود ،اگه هم بود با دیدن اوضاع و احوالم مخالف بیرون رفتنم‌نبود و مانع نمیشد . یه مقدار پول گذاشتم تو جیبم یه کفش کتونی پوشیدم با گوشی تو دستم بدون هیچ هدفی از خونه زدم بیرون . الان باید دنبال چی میگشتم؟ باید کجا میرفتم ؟ به قلم و فاءدال ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌼🌿🌼🌿 🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 محمد: از حموم اومدم بیرون و مشغول سشوار کردن موهام بودم داد زدم _ریحانه!! یه شونه فِر بهم بده بینم. چند ثانیه بعد شونشو اورد و سمتم دراز کرد. مشغول فرم دادن به موهام بودم که داد زد +بیا کتت رو بگیر بپوش. _من کت نمیپوشم. +مگه دست خودته؟ _ن پس دست توعه. عروسیه مگ ؟ با خشم گفت: +محمد میام میزنمت صدا بز بدی به خدا . انقدر منو حرص نده. مامان بیچاره ی من از دست تو دق کرد. بابا داد زد : +بس کنین دیگه از دست شماها. بریم دیر شد . پس علی کجاس؟ ریحانه یه زنگ بزن بهشون بگو تند باشن دیگه. ریحانه رفت سمت تلفن و گفت +چشم باباجون. بابا اومد تو اتاق و گفت: +توهم دل بکن از موهات پسرم. خندیدم و گفتم _چشم اقاجون چشم. شلوار مشکی ای رو ک ریحانه اتو کشیده بود ، از رو پشتی برداشتم و پوشیدم. یه پیرهن ساده سفید از تو کمد برداشتم و تنم کردم. ساعتمو بستم دستمو مشغول جوراب پوشیدن شدم. چند دقیقه که گذشت علی اینا رسیدن. بابا رفت پیششون. دوباره جلو آینه ایستادم و مشغول تماشای خودم شدم. یه عطر از تو کمد برداشتم و به چندتا فِش قناعت کردم. دوباره به تیپم تو آینه خیره شدم ک ریحانه گفت +محمد !!!روح الله هم اومد تو هنوز حاضر نشدی؟؟؟ کی میخای بری دسته گل و شیرینی بخری؟؟ بیا دِ وا بده دیگه برادر من . اه‌. + انقدر غر نزن دیگه ریحانه. کتم رو سمتم دراز کرد و گفت +به خدا اگه نپوشیش باهات نمیام. _تو نیا اصلا. +وای محمد خواهش کردم ازت. _نمیپوشمش ریحان به خدا نمیخاد . +محمد من اخر میمیرم از دست تو. دستتو بلند کن داداشم بیا بپوشش . دستمو بلند کرد که گفتم _خیلی خوب. میپوشم. بده من. ازش گرفتم و دوباره جلو آینه مشغول بر انداز خودم شدم‌که بابا چراغو خاموش کرد ‌ _عهههه بابا . +بابا و .... استغفرالله. دختر شدی مگه هر دقیقه خودت رو چک میکنی بیا بریم‌دیگه دیر شدپسر . ما واسه ریحانه کمتر از تو زجر کشیدیم. اومد سمتم . کتم رو کشید و من برد سمت حیاط _عه بابا سوییچمو نگرفتم. +از دست تو . برگشتم و سوییچ و برداشتم و رفتم پایین. ترجیح دادم به نگاه خشمگینشون توجهی نکنم. بابا رو سوار ماشین کردم و خودم هم نشستم . ریحانه و روح الله ک راه بلد بودن افتادن جلو .بعدشون ما و پشت سرمون هم داداش اینا. قرار شد ریحانه و روح الله شیرینی بگیرن. من هم دم ی گل فروشی نگه داشتم و سفارش گلای رزِ سفید و صورتی دادم. تا ببنده حدودا یک ربع طول کشید . گل و گرفتم و گذاشتم عقبِ ماشین و راهی خونه ی دخترخاله ی روح الله شدیم. فاطمه : چند ساعتی بود که خبری از ریحانه نشده بود. نگران چشم به ساعت دوختم. دیگه نزدیکای دوازده شب بود. سرمو تو دستام گرفتمو . وای خدایااا دراز کشیدم رو تخت و پتوم رو کشیدم رو سرم. صفحه ی تلگرام گوشیم باز بود و هر دقیقه منتظر پیام ریحانه بودم. فکر کنم دوباره تب کردم. تو افکار خودم بودم و مدام چهره ی محمد میومد تو ذهنم که با خیسی صورتم فهمیدم گریم گرفته‌. دوباره گوشیمو چک کردم خبری نبود. کاش میومد میگف محمد ازش خوشش نیومده‌. یا چه میدونم. هر چیزی غیر از اینکه همین لحظه بود که گوشیم صداش در اومد. با عجله پاشدم و نشستم رو تخت چقدر امید داشتم. دلم به حال خودم سوخت دیدم ریحانه پیام داده‌ : +مژدگونی بده دختر‌ درست شد. یه عروسی افتادیم. با این حرفش انگار همه ی بدنم یخ کرد احساسِ حالت تهوع بهم دست داد. دنیا رو سرم میچرخید . حس کردم با این جملش زندگی آوار شده رو سرم. چشمام خیره بود به صفحه گوشیم که پی ام بعدی هم اومد +وایییی فاطی باید بودی و کنار هم میدیدشون انقده بهم میومدن که! خداروشکر اینبار داداشم نگفت لوسه نونوره ،نازنازوعه،سبکه ،جیغ جیغوعه، جلفه، خنگه !!! فلانه بهمانه!! .... هیچ بهانه ای نتونست بیاره واقعا! یه لبخند تلخ نشست رو لبام انقدر تلخ بود که دلم رو زد چقدر من همه ی این خصوصیات رو داشتم . محمد حق داشت از من بدش بیاد. کاش خدا یه فرصت دیگه بهم میداد کاش فقط یک بار دیگه.... دلم‌میخواست جیغ بزنم ولی صدام در نمیومد . گوشی رو به حال خودش رها کردم. من ضعیف شده بودم خیلی ضعیف پتوم رو بیشتر دور خودم پیچیدم حس میکردم گم‌ شدم خودم و گم کرده بودم اهدافم، آرزوهام ،انرژیم!!! دیگه اشکی برام‌نمونده بود. حتی قدرت گریه کردن هم نداشتم... پتومو بغل کردم و چشمامو بستم دیگه کارام شده بود تا صبح آهنگ گوش کنم وبالشتم از اشکام خیس شه. نفهمیدم تا کی گریه کردم و خوابم برد... ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌸سلام و درود بر شما 🌺روزتون بخیر و نیکی 🌸براتون بهترین ها 🌺را آرزو می کنم 🌸همان بهترین هایی که 🌺فقط خـدا میداند و بس 🌸زندگیتون پر از نگـاه 🌺پـر مهر و محبت خـدا 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 در پیام رسان ایتا: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• در پیام رسان سروش: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo •‌‌═══❀✨💛✨❀═══•
7.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨ سفینة‌النجاة آمده‌ست حقیقة‌‌الحیاة‌ آمده‌ست ✨ دلیل حق تعالی برای اهدناالصراط آمده‌ست 🎊 ویژه‌ی ولادت 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 در پیام رسان ایتا: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• در پیام رسان سروش: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo •‌‌═══❀✨💛✨❀═══•
🌺 ما عکس تو را به کوی و میدان زده ایم 🌸 تصویر تو را به پرده جان زده ایم 🌺 در صفحه قاموس لغت بعد از تو 🌸 بر معنی عشق خط بطلان زده ایم 🌹 اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَة وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ 🌹 💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫💫 در پیام رسان ایتا: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• در پیام رسان سروش: •‌‌═══❀✨💛✨❀═══• https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo •‌‌═══❀✨💛✨❀═══•
19.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
﷽ 🎬کلیپ 🌷 استاد رائفی پور 🌺 نشانه های آخرالزمان 💐 تا نیایی گره از کار بشر وا نشود درد ما جز به ظهور تو مداوا نشود 💐
🌺 °•○●﷽●○•° به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم. روسریمو تا چشام جلو کشیدم خیلی خجالت میکشیدم دلم نمیخواست چش تو چش شیم محمد رو زمین نشسته بودُ و دستش رو سرش بود عصبی سرشو انداخته بود پایین. صورتشو نمیدیدم‌ ریحانه هم رو به روش وایستاده بود و باهاش حرف میزد حس کردم محمد الان میاد منو لِه میکنه. دلم داشت از قفسه سینم بیرون میزد‌ داشتم نگاشون میکردم که محمد متوجه حضور من شد سرشو که آورد بالا دیدم صورتش تا بناگوش سرخه قرمزِ قرمز ریحانه کتکش زد ینی؟ جریان چیه یاخدا ‌‌ گریه کرده بود؟ درآنِ واحد ازجاش پاشد و با یه حرکت در حیاطو باز کرد و رفت بیرون و خیلی محکم درو بست بی ادب !!! اون اومد داخل بدون در زدن مگه من مقصر بودم؟؟ به من چه د لنتییی!! اه اه اه لعنت به این شانس ریحانه هم که حالا فهمیده بود من اومدم بیرون اومد سمتم +عه کجا؟ چرا پاشدی؟ _میخوام برم . دیر شده دیگه خیلی مزاحمتون شدم به داداشتم بگو که برگردن! کسی که باید میرفت من بودم ایشون چرا؟ ولی ریحانه به خدا نزاشت ادامه بدم دستمو کشید و بردتم تو اتاقش. دیگه اشکم در اومده بود . تا حالا هیج احدی باهام اینجوری رفتار نکرده بود . منو دید از خونه رفت بیرون درو محکم بست. بی فرهنگ . ازش بدم میومد. دلم میخواست گلدونِ تو حیاطشونو تو سرش خورد کنم خب غلط میکنم خب بیجا میکنم خب اخه این پسر خیلی فرق میکنه! اصلا واس چی قبول کردم بیام. خونشون. با خودم کلنجار میرفتم. رو به ریحانه گفتم _جزوه ها رو گذاشتم برات. خودم نمیخوامشون الان بعدا ازت میگیرم. بزار برم خواهش میکنم. +نه خیر نمیشه. داداشم گف ازت عذر خواهی کنم. خیلی عجله داشت. بعدشم اخه تا الان من هیچکدوم از دوستامو نیاورده بودم خونمون ... برا همین ... ببخشش گناه داره فاطمه . خودش حالش بدتره . رومو ازش برگردوندم و تکیه دادم به دیوار و زانوهانو بغل کردم. تو فکر خودم بودم که صدای محمد و شنیدم دوباره که داشت با باباش صحبت میکرد. خیلی مبهم بودم متوجه نمیشدم. رو به ریحانه کردمو _باشه حلال کردم. برم حالا؟ بابام بیاد ببینه نیستم شاکی میشه به خدا. +باشه باشه برو وقتتو گرفتم تو رو خدا ببخشید. پاکتی که برام به عنوان عیدی اورده بود و گذاشت تو کولمو زیپشو بست. تشکر کردم و ازش خدافظی کردم از جام پاشدم واز اتاقش بیرون رفتم . این دفعه بدونِ اینکه به کسی حتی باباش نگاه کنم رفتم سمت در که باباش دوباره صدام کرد. +حالا جدی میخوای بری ؟ _بله با اجازتون. +کسی میاد دنبالت دخترم؟ _نه باید تاکسی بگیرم برا همین زودتر دارم میرم حاج اقا. +این جا که خطرناکه نمیشه که تنها بری. داشتیم حرف میزدیم که محمد از جاش پا شد. کولشو برداشت از باباش خدافظی کرد سرشو بوسید و باباشم بهش دست داد. یه چیزی داد به ریحانه بدون اینکه حتی بم نگا کنه درو باز کرد که باباش صداش زد _محمد جان؟؟؟ با صدایی که گرفته بود گفت +جانم حاج اقا؟ _حتما الان میخوای بری گل پسر؟ +اگه اجازه بدین _مواظب خودت باشی تو راها. با سرعت نرون باشه بابا؟ +چشم حاجی من برم دیگه خیلی کار دارم شما کاری دارین؟ _دوستِ خواهرتو تو راه میرسونی؟خیابون ما خلوته نمیشه تنها بره! محمد که تا حالا سرش پایین بود و به جوراباش نگا میکرد سرشو اورد بالا و زل زد به باباش‌. +اخه چیزه من خیلی نزاشتم ادامه بده حرفشو که بیشتر از این کنف شم بلند گفتم _نه حاج اقا دست شما درد نکنه بیشتر ازین زحمت نمیدم خودم میرم اگه اجازه بدین خدانگهدار. اینو گفتمو سریع از خونه زدم بیرون. بندای کفشمو بستم و رفتم سمت در حیاط. وقتی بازش کردم صدای محمدُ شنیدم. +خانم؟ با من بود؟ بهت زده برگشتم سمتش چیزی نگف سرش مث همیشه پایین بود تو دلم یه پوزخند زدم +پدر جان فرمودن برسونمتون رومو برگردوندم .از حیاط رفتم بیرون _نه مرسی خودم میرم! زحمت نمیدم با یه لحن خاصی گفت: +چوب میزنید؟ میرسونمتون دلم یه جوری شد صبر کردم تا بیاد دزدگیر ماشینشو زد کولشو گذاشت تو صندوق و گفت +بفرمایید پشت ماشینش نشستم داشتم به رفتارش فکر میکردم‌ سرمو تکیه دادم به پنجره ماشین و تو افکارم غرق شدم چقدر خوبه این بشر فکر میکردم خیلی پست تر ازین حرفا باشه! یا شایدم یه مذهبی نمای بدبخت صداش اکو شد تو مغزم "چوب میزنید"!! از کارش پشیمون شده بود دلم براش سوخت با این اخلاقِ نامحرم گریزی ای که داشت اصلا نمیشد باهاش حرف زد تو افکار خودم غرق بودم که دیدم برگشته سمتِ من +خانم!!! رشته افکارم پاره شد _بله؟؟؟ +کجا برسونمتون؟ _زحمتتون شد شریعتی! به جاده نگاه کردم دیدم وایستاده سر خیابونمون از حرفم خجالت کشیدم خیلی شرمنده شدم مث اینکه از دفعه ی قبلی که منو رسونده بود یادش بود که خونمون کجاست بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 @downloadamiran
🌼🌿🌼 🌼🌿 🌼 🌺 °•○●﷽●○•° با خجالت گفتم _دست شما درد نکنه خیلی زحمت کشیدین سرش سمت فرمون بود دیگه بهم نگا نمیکرد در ماشینو باز کردم پیاده شم که تو همون حالت گف +خواهر حلال کنید منو خیلی شرمندم به قرآن حس کردم صداش لرزید ادامه داد به خدا از قصد نبود عجله داشتم به هر حال من خیلی متاسفم! دلم ریش شده بود چی به سرش اومد این پسر!!! نگاش کردمو _به قولِ خودتون چوب نزنید مارو! حلال کردم از ماشین پیاده شدمو : _خدانگهدار +یاعلی درو که بستم ماشین با سرعت جت از جاش کنده شد بنده خدا چقدر کار داشت مزاحمش شدم‌ بقیه راهو پیاده رفتم کلید انداختمو وارد خونه شدم وقتی از نبودن بابا مطمئن شدم خیلی سریع رفتم تو اتاقم بعد چند دقیقه بابا هم رسید لباسامو عوض کردم و نشستم درس بخونم که بابا ‌در زد چندثانیه طولانی که نگاهم کرد گفت : + بیا نهار بخوریم ازهمیشه نافذترنگاهم میکرد رفتم باهاش سر میز نشستم یخورده که از گذشت گفت: +از صبح خونه بودی؟ دلیلی نداشت دروغ بگم واسه همین جواب دادم _نه +خب؟ _خونه ریحون اینا بودم یه جزوه ای بود باید براش توضیح میدادم +چرا اون نیومد؟ _شرایطش و نداشت +عجب به غذاخوردنش ادامه داد ولی فهمیدم توضیحات بیشتری میخواد برا همین اضافه کردم : _اره دیگه صبح با مامان رفتم یخورده موندم بعد خواستم آژانس بگیرم که برادرش منو رسوند +چجور آدمایین؟ _خیلی خونگرم ومهربونن دیگه ادامه ندادیم بابارفت سراغ پرونده هایی که ریخته بود رومیز منم وقتی یه استکان چایی براش بردم رفتم تو اتاقم این روزا با تمام وجود آرزو میکردم زودتر کنکور لعنتیمو بدم و نفس بکشم لذت زندگی کردن واز یاد برده بودم خیلی زور داشت خدایی نکرده با تمام ایناقبول نمیشدم طبق برنامه ریزی یکی از کتابامو برداشتمو مشغول شدم ۳ساعت یه ریز سرم تو کتاب بودم انقدرخسته شدم که رو همون کتاباخوابم برد بایه حس بدکه از خنکی یهویی روصورتم نشات میگرفت از خواب پریدم تا بلندشدم آب از سرو روم چکه کرد حیرت زده ب اطرافم خیره بودم که چشمم خورد ب دوتاچشم قهوه ای که با شیطنت نگام کرد داد زدم _مامااان +کوفت و مامان دخترمن فکر کردم سکته کردی چرا بیدار نمیشیی دیرمون شدد گیج وبی حوصله گفتم کجاچیی؟ +امشببب دیگههه بایدبریم خونه آقا مصطفییی! _خب من نمیام درس دارم +امکان نداره هیچ جا نیومدی اینجام نمیخوای بیای؟فقط یه ربع بهت وقت میدم حاضر شی آماده نبودی همینطوری میبرمت دلم میخواست جیغ بزنم ای خدا چجوری نگاهای مضخرفشون و تحمل میکردم به هزار زحمت بلند شدم نمیخواستم توانتخاب لباسم هیچ وسواسی ب خرج بدم یکی از ساده ترین لباسامو برداشتم که همون زمان مامانم دوباره در و باز کرد و گفت +راستی اون پیراهن بلندت و بپوش بدون اینکه ازم جوابی بخواد درو بست اعصابم خوردشده بود یادمه یه زمان تمام شوقم این بودک بفهمم میخوایم بریم خونشون یااونا میخوان بیان اینجا! چقدر تغییرکردم با گذر زمان سعی کردم نقاب مسخرمو بزنم وچند ساعتی و تحمل کنم لباسام و پوشیدم یه خورده کرم پودرم به صورتم زدم رفتم بیرون تو هال نبودن حدس زدم شاید آشپزخونه باشن راهمو عوض کردم و رفتم سمت آشپزخونه مامان و بابا متوجه حضورمن نشده بودن پدر جدیم کنار مادرم کلاشخصیتش تغییر میکرد هر وقت باهم بودن صداخنده های بلندشون توخونه میپیچید شخصیتای متفاوتی داشتن ولی خیلی خوب باهم کنارمیومدن اینکه چطورکنارهم انقدر خوب بودن برام جالب بود برای اینکه متوجه حضورم شن رفتم واز کابینت یه شکلات ورداشتم مامانم گفت: +عه آماده شدی خب بریم پس بدون اینکه جوابی بدم کفشام و پوشیدم و از خونه بیرون رفتم تاوقتی برسیم یه آهنگ پلی کردم و وقتی مامانم گفت فاطمه بیاپایین قطعش کردم و پیاده شدم حیاط شیک وسنگ کاری شدشون و گذروندیم و رفتیم داخل خونه مثه همیشه همچی مرتب بود وخونشون به بهترین حالت دیزاین شده بود عمو رضااومد و با باباروبوسی کرد و عید و تبریک گفت بعدشم خانومش اومد ومامان و بغل کرد تا چشماش ب من خورد ذوق زده بغلم کرد و محکم صورتم و بوسید سعی کردم یه امشب وهمچی و فراموش کنم و کاری نکنم که به خودمم بد بگذره منم بوسش کردم و مثه قبل صمیمی عید و بهشون تبریک گفتم مصطفی پیداش شد مثل همیشه خوشتیپ بودو اتو کشیده با عمو رضاهم احوال پرسی کردیم اونا رفتن داخل مصطفی اومدنزدیک تر گفت +چ عجب بعداینهمه مدت ما چشممون به جمال یارروشن شد جواب پیام و زنگ و نمیدین؟ رو برمیگردونین اتفاقی افتاده احیانا؟ _اولا اینکه سلام ثانیا عیدتون مبارک سال خوبی داشه باشین حالام ممنون میشم اجازه بدین برم داخل دارن نگامون میکنن +خو نگاه کنن مگه حرف زدن ما چیز بدیه شونه ام و بالا انداختم و بہ قلمِ🖊 💙و 💚 ........... 🌱••🌼 🔏..••📙 ❤️••°°📚 💞 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📚 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾