eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
275 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
5.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
من بهم ریخته ام.... کاش که درهم بخرید گذری هم که بیایم تو زمن می گذری در شب اول قبر م بتو دارم اثری آمدم تا که مرا پیش حسینت ببری 😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭😭 هدیه به روح پاک امام و همه شهدا بالاخص داداش علی باغیرتمون و همه گذشتگان 🦋@downloadamiran🦋
رفقا یکی از اون صلوات خوشگلاتون رو بفرستید برای سلامتی و حاجت روایی خودتون و همه عزیزانمون که التماس دعا داشتن و برای رفقایی که به دلایلی نتوانستند انلاین بشن و برای نویسنده داستان داداش علیمون و خانواده داداش علی و همه شهدا ....🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃 قبول حق باشه و اگر خدا نکرده خطایی یا زیادی پیامی از ما سرزد حلال فرمایید ✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🤲 اَللّـهُمَّ وَفِّرْ فیهِ حَظّى مِنْ بَرَکاتِهِ، وَسَهِّلْ سَبیلى اِلى خَیْراتِهِ، وَلا خدایا سرشار کن در این ماه بهره ام را از برکات آن و هموار ساز راهم را به سوى خیرات آن تَحْرِمْنى قَبُولَ حَسَناتِهِ، یا هادِیاً اِلَى الْحَقِّ الْمُبینِ و محرومم مساز از پذیرفتن حسناتش اى راهنماى بسوى حقیقت آشکار 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
a5921d9de71924a5953dd5acb8cab0af3023997d.mp3.mp3
4.02M
📖تحدیر جزء هجدهم 🔷 استاد معتز آقایی 🔶 به روش تندخوانی 🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علی رفت اما هنوز حرفش در گوش پدر تکرار می شد:"*بابا دعا کن شهید بشم،شهید بشم،شهید بشم * پدر تمام اتفاقاتی که برای علی اکبرش افتاده در ذهن خود مرور می کرد و به او حق می داد که این حرف را بزند،آخر تمام هم سن و سالهای جانش،غرق در دنیای جوانی و شر و شور خودشان هستند اما علی...😔 اما* درد نای سوخته* همراه علی اش شده و او را حتی برای یک ثانیه رها نمی کند. پدر آهی عمیق کشید و به انتهای کوچه نگاه کرد و گفت:" خدا به همراهت پسرم، ان شاءالله عاقبت بخیر بشی همه ی امید و دلخوشیم. 😢" و به خانه رفت. علی به همراه دوست صمیمی اش حسن لطفی و جمعی از دوستان و هم حجره های حوزه اش و تعدادی از دانش آموزانش سوار اتوبوس شدند تا به مرز های جنوبی کشور بروند و از آنجا عازم کربلا شوند. *هنوز از حرکت اتوبوس چیزی نگذشته بود که یکی از دوستان علی که روی صندلی کنارش نشسته بود خوابش برد😴 و ناخواسته سرش را روی شانه های علی گذاشت. انگار سر به شانه های علی گذاشتن،ارامشی عجیب به او میداد.* علی هم که در عالم خود بود سنگینی سری را روی شانه اش احساس کرد،با آنکه دو سال از آن یادگاری شب نیمه شعبان گذشته بود و به ظاهر زخم گلویش خوب شده بود،اما هنوز هم تحت نظر پزشک و مراقبت های لازم بود .دکتر به علی سفارش کرده بود که هیچ چیز سنگینی را روی شانه هایش نگذاردتا مبادا فشار روی رگ گردنش وارد شود و زخم حنجره اش بیش از پیش اذیتش کند. اما علی؛ علی دستش را روی سر دوستش گذاشت و لبخند زد . حسن که روی صندلی پشت سر علی نشسته بود و شاهد قضیه بود،عصبانی شد و از سر جایش بلند شد تا دوستش را بیدار کند و به او تذکر بدهد که هوای گردن علی را داشته باشد،اگرفشار روی نای سوخته بیاید، 😔باز همان دردهای شدید که اشک علی را در می آورد شروع می شود. حسن که از شدت عصبانیت سرخ شده بود جلوی علی ایستاد 😡و اخم هایش را در هم کشید و گفت:: عجب آدم بی ملاحظه ایه هاااااااااا😡،انگار نه انگار که گردنت ...." علی دستش را روی بینی اش گذاشت و گفت:" هییییس🤫مگه نمی بینی خوابه؟؟!" حسن عصبانی تر شد و گفت:" منم میدونم خوابه،چرا دیگه سرش را گذاشته روی شونه ی تو؟😠! اگه گردنت درد بگیره چی؟! " و دستش را به سمت سر دوستش برد تا محکم تکانش دهد و از خواب بیدارش کند . علی با نگرانی دست حسن را گرفت و گفت:"✋نه،این کار را نکن، بنده خدا که گناهی نکرده، خوابش برده،اشکال نداره،گردن منم خوبه، لطفا بزار بخوابه و بیدارش نکن.🥺." و ملتمسانه به حسن نگاه کرد. حسن که حسابی از بی ملاحظه ای دوستش و مهربانی و از خودگذشتگی علی کلافه شده بود سرش را تکان داد و گفت:" علی؛ گردنت درد نگیره هااا!" علی لبخند زد و گفت:" من خوبم ،خیالت راحت 😉😌." حسن که کمی با حرف علی آرامتر شده بود سر جایش نشست. اتوبوس چهار ساعت در حرکت بود و در تمام این مدت دوست علی ،سرش روی شانه ی علی بود، و علی صبورانه بی هیچ حرکتی نشسته بود تا مبادا دوستش از خواب شیرینش بیدار شود. سرانجام اتوبوس ایستاد و کمک راننده بلند گفت:" مسافرا؛ پیاده شین؛ نیم ساعت توقف می کنیم برای سرویس بهداشتی، نماز، استراحت. زودتر پیاده شین،خیلی وقت نداریم." دوست علی با شنیدن صدای بلند کمک راننده از خواب پرید، و دستش را روی گردنش گذاشت و در حالیکه سرش را به چپ و راست تکان می داد از علی پرسید:" رسیدیم؟" علی لبخند زد و گفت:" نه هنوز،چند دقیقه راننده برای نماز و اینجور چیزا توقف کرد.☺️" دوست به اطرافش نگاه کرد👀. حسن لطفی و جمعی از دوستانش را دید که چپ چپ و با اخم نگاهش می کردند 😒😠.از اخم هایشان تعجب کرد ولی وقتی متوجه احساس گرفتگی و خستگی گردنش شد ،تازه متوجه ماجرا شد،و نگاهش به علی که مثل خندان بود افتاد☺️.با شرمندگی گفت:" اِی وای علی جان😱،ببخشید بخدا ،چرا بیدارم نکردی؟ وای تموم این مدت من سرم روی شونه ات بود ،خدا منو مرگ بده،ببخشید بخدا،حلال کن داداش،اخه گردن خودت......." علی حرف دوستش را با عجله قطع کرد و گفت:" عه گرسنه نیستی؟ ،بیا بیا بریم پایین ،هم نماز بخونیم هم یک چیزی بخریم و بخوریم،من که خیلی گشنمه😉😅." علی نمی خواست شرمندگی دوستش را ببیند و زخم گلویش را کسی به رویش آورد،برای همین با شوخی و خنده دوستانش را همراهی کرد. ادامه دارد... سرکار خانم:یحیی زاده ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ 🙃با هر سلیقه‌ای پست داریم🙂 مارا می توانید با لینک های زیر دنبال کنید😊 در پیام رسان ایتا: ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://eitaa.com/joinchat/1252458601Ce4069f4d77 ‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ در پیام رسان سروش: ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦ https://sapp.ir/joinchannel/xu8nDvMUEFJPGCNl4rjkbIAo ✦•━━━━ ♡ ━━━•✦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا