eitaa logo
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
276 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
1.9هزار ویدیو
24 فایل
◉✿اگـہ وجود خدا باورت بشه خدا یــہ نقطـہ میـذاره زیـرباورت “یـاورت“ مےشه✿◉ درایـتا☆سروش☆آپارات بالیـنک زیـرهمراه باشید😌 @downloadamiran قسمتهاے قبلے رمانهایـمان روهم مے توانیـد در #رمانکده_امیـران دنبال کنیـد♡ @downloadamiran_r ارتباط باما: @amiran313
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 امتحانات را تقریباً با نمره ی خوبی پشت سر گذاشتیم البته بغیر از اولین امتحان. مهتاب درگیر انتخاب وسایل برای خانه ی عمویش بود و بعد کلاس دانشگاه به خانه ی امیر می‌رفت تا در چیدن خانه کمکش کند . خیلی دوست داشتم کمکش کنم اما در آن زمان من وقت سر خاراندن نداشتم . از طرفی چند شاگرد داشتم که به انها تدریس خصوصی میکردم و از طرفی بعد دوسال ،زبان را پیگیرش شده بودم و پنجشنبه ها به کلاس میرفتم .فرصت استراحت را از خودم گرفته بودم . مامان و بابا هم صدایشان درآمده بود و میگفتند چرا به خانه سر نمی‌زنم . . یک هفته ای به عید مانده بود و بچه های خوابگاه به شهرهای خود برگشته بودند . نیلوفر هم رفته بود و فقط در اتاق من و مهتاب بودیم . لب‌تاپ روی پاهایم بود و کار ارائه دانشگاه را انجام می‌دادم . دلم میخواست کاری در عید نداشته باشم . در همین حین تلفنم زنگ خورد. عکس مامان روی صفحه خودنمایی می‌کرد . آیکون سبز رنگ را به طرف راست کشیدم و جواب دادم : _سلام ، مامان خوبم. _سلام نرگس ،خوبی؟ _به خوبی شما . چی شده این موقع زنگ زدی؟ _میگم کِی کلاسات تموم میشه؟ _چه بی مقدمه! الان زنگ زدین اینو بپرسین؟! _حالا تو بگو. _یه کلاس دوشنبه دارم که فکر کنم تشکیل نشه . من برای سه‌شنبه بلیط اتوبوس گرفتم . چیشد که اینو پرسیدین.؟ _اماده شو تا بیست دقیقه ی دیگه میایم دنبالت . _چرا؟! اتفاقی برای کسی افتاده ؟ _نه چیزی نشده . _اخه یکدفعه گفتین ،نگران شدم . _امشب خونه ی خاله‌ت دعوتیم . _اهان ،ولی من که اینجا لباس برای مهمونی ندارم . _ با خودم از خونه اوردم. قطع میکنم .دوباره که زنگ زدم بیا پایین . _باشه ،خداحافظ _مونده بودم چیکار کنم . کلی کار داشتم . موهای آشفته ،وسایل ریخته شده روی تختم و از همه مهم تر ارائه دانشگاه. مهتاب که موهای بلندش را شانه میزد ،جلو آمد و گفت :مامانت چی گفت ؟ _هیچی میان دنبالم که بریم مهمونی . _ اینکه خیلی خوبه . پس چرا تو قیافه‌ت شبیه آدمای عزا گرفت‌ست؟ _ حوصله ی مهمونی ندارم ،میخوام نرم . _ چه حرفا ! بعد یه مدت خانواده‌ت و میخوای ببینی و تو جمع‌شون باشی .اون وقت نمیخوای بری؟! _مهتاب نمی‌بینی وضعیت منو ؟ من همیشه جلوی فامیل مرتب بودم الان حتی لباس هم ندارم . بعدشم کل فامیل خونه ی خالم جمع شدن و میخوان کلی سوال پیچم کنن. اومد کنارم روی تخت نشست و گفت : _اگه بدونی چه قدر دلم برای این چیزایی که گفتی ،تنگ شده . _اصلا من به خاطر تو نمیخوام برم . دوست ندارم تنها باشی . _لطفا به خاطر من فداکاری نکن . خانواده از رفیق مهم تره ... این را گفت و از جایش بلند شد . _خب حالا چی داری که بپوشی و مناسب باشه ...اوووم... _من میگم نمیرم ،تو میگی چی میپوشی .! _ الان میرسن تو هنوز آماده نیستی . _اصلا گوش میکنی چی میگم .؟ _ اره ... چند مانتویی که در کمد آویزان بود را خوب که برانداز کرد گفت : _نوچ اینا به درد مهمونی رفتن نمیخوره . در کمد خودش را باز کرد . دنبال چیز خاصی می‌گشت که همه‌ی لباس هایش را از کمد بیرون ریخت . _ایناهاش پیدا کردم ... بیا ببین دوست داری ؟ جلو رفتم و مانتو را از دستش گرفتم . _خوبیش که خوبه _پس بپوش تا من وسایلت و جمع کنم . _وای نه ! _به کارت بِرس . و مشغول جمع کردن کیفم شد.... ادامه دارد ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🕯راوی کرببلایم ، جگرم میسوزد 🍂سوز زهرست که پا تا به سرم میسوزد 🕯زهر تسکین شده بر آتش جان و جگرم 🍂از جفا سوخته مادر همه ى بال و پرم شهادت_امام_محمد_باقر(ع)🥀 🏴
✨﷽✨ سلام دوستان عزیز صبح بخیر🌷 امروزتان پراز عشق و امید و پراز فرکانسهای مثبت🌷 لحظه هاتون پراز صفا و صمیمیت🌷 دلتون شاد 💕💕 @downloadamiran 💕💕
یــادم هســت یـڪ بار ڪــه خیــلی سخــت گــرفــتم و تـــا صبــح با او بحث کردم، خــیــلی قاطع به من گفت: ‌《مــن پــشت میز بروم مـی‌میرم! 》 بعــد از اینــڪه در تهــران تشــکیل خانواده داد، در جواب برادری ڪــه بــه او پیــشنهاد ڪــرده بــود خانــواده‌اش را بـــردارد و بــرود تبـــریــز زنــدگــے کنــد، گفــته بــود: 《 تـــو شَـــهیـــد نِمـــی‌شَـوی! 》 منبع سال روزِ تَــوَلُدَش: 1360/9/18 سال روزِ آسِـمانے شُدَنَش: بَعد اَز ظُهرِ 1392/10/29 💗 @downloadamiran 💗
تلنگر 🤨 ‼️در تعجبم از مردی که ماشینش را از ترسِ خط و خش افتادن *چادر* می‌پوشاند؛ اما *دختر* یا *همسر* و یا *خواهر* خود را بدون پوشش یا پوششِ ناقص رها می‌کند‼️ آخه چرا⁉️😕 ✨🦋 @downloadamiran 🦋✨
°•♡•°[313] خوش آن روزی که جانانم بیاد*♡|•°313.......
چرا هیچ وقت، هیچ چیز همین حالا نیس؟/: 💕 @downloadamiran 💕
آدم به احترام شدن هایی که توراهن بایدباخیلی نشدن ها کناربیاد 🌙🧡 🦋 @downloadamiran 🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 مانتوی مهتاب گویا از اول هم برای من دوخته شده بود. آستین هایش از آرنج تا مچ به حالت پفی بود و بالاتنه تا روی کمر تنگ و از کمر به پایین هم آزاد بود. تنها ایرادش بلندی آن بود. مانده بودم شال چه رنگی سر کنم که مهتاب جلو آمد و شالی هم رنگ مانتو را رو سرم انداخت . وقتی شال را روی سرم تنظیم می‌کرد حتی اعتراضم نکردم که «چرا موهایم را زیر شال پنهان میکنی؟» با تک زنگی که مامان به گوشیم زد، فوری کیفم را برداشتم و از مهتاب خداحافظی کردم. در لحظه آخر تصمیمم را عوض کردم و مهتاب را هم با خودم به پایین بردم میخواستم از رفیق عزیزم جلوی خانواده ام رونمایی کنم. آنقدر هولش کردم که همان چادر نماز گل‌ریز سفیدش را سر کرد و همراهم شد . از خوابگاه بیرون آمدیم و به سمت تنها ماشین پارک شده در کوچه به راه افتادیم. بعد از سلام و احوال پرسی مهتاب را معرفی کردم .برق تحسین را از چشمان مامان می‌دیدم.برای مامان از مهتاب تعریف کرده بودم، اما فکر نمی‌کرد به این خانومی و زیبایی باشد. مهتاب در ان دیدار کوتاه خودش را در دل مامان جا کرد .لحظه خداحافظی وقتی مامان او را به آغوش کشید تا خداحافظی کند. دیدم که مهتاب به سمت آغوشش پرواز کرد. از او قول گرفتم که در عید به خانه مان بیاید .تا وقتی ماشین از پیچ کوچه گذشت، ایستاده بود و با چشم هایش ما را بدرقه کرد . میدانستم درد تنهایی را به دوش میکشد . هرچه قدر هم که شاد بود اما از درون غمی را تحمل می‌کرد که هیچ وقت به زبانش نمی‌آورد . نگاه مهتاب من و یاد این شعر انداخت که چند وقت پیش توی دفترش دیدم: *دلم سرد می‌شود گاهی در این سرمای تنهایی دلم تنهای تنها می‌شود در این فصل‌های تنهایی برایت شعر می‌گویم در این پاییز تنهایی در آن شعر می‌گویم ازهمه رنج‌های تنهایی قلبم آهسته می‌گوید به من که این تنهایی به پایان می‌رسد، صبر کن در دنیای تنهایی گاهی آرزوهایم را به آخر می‌کشد تنهایی اما به امید دیدار تو زنده‌ام به پای تنهایی غم سنگین مرا کسی نمی‌فهمد ز تنهایی دلم آرام می‌لرزد در این شب‌های تنهایی هنوز اما امیدی هست در این تالاب تنهایی که بازآیی و رها بخشی‌م از این ژرفای تنهایی* *حمید کاوه* ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
بااون قسمت اسلام که میگه خواب مومن عبادته، کاملا موافقم! :))) 😅⭐️ @downloadamiran 🌙😅