فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿#استوری | ذکر روز یکشنبه، صدمرتبه
⚜ یا ذَالجَلالِ وَ اْلاِکْرام ⚜
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ #پندانه
بخشش را "بخش کن"...
محبت را "پخش کن" ...
غضب "پریشانی" است...
نهایتش "پشیمانی" است ...
هر چه "بضاعتمان" کمتراست ...
"قضاوتمان" بیشتر است...
با "خویشتنداری"...
"خویشاوند داری" داشته باش ...
به "خشم" ... "چشم" نگو ...
انسان "خوشرو" ... گل "خوشبو" ست.
"دوست داشتن" ... را "دوست بدار".
از" تنفر " ..."متنفر"باش
به "مهربانی"... "مهر" بورز
با "آشتی".... "آشتی" کن
و از "جدایی" ..."جدا "باش….
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
#پیام_سلامتی
🔸9 غذای مغز
🔹بادمجان
🔹کاکائو
🔹کلم ها
🔹توت ها
🔹غلات سبوس دار
🔹ماهی های چرب
🔹مغزها مخصوصا گردو
🔹حبوبات
🔹چای سبز
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
🥀🕊⚘
#شهیدانه
وﻗﺘﯽ تو جبهه ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﻣﺮﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺩﺭ ﻧﺎﯾﻠﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﺎﺯﮐﺮﺩﻡ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ توش ﯾﮏ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎلی ﮐﻤﭙﻮﺗﻪ ﮐﻪ ﺩﺍﺧﻠﺶ ﯾﮏ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﺳﺖ، ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
"ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺳﻼﻡ، ﻣﻦ ﯾﮏ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺩﺑﺴﺘﺎﻧﯽ ﻫﺴﺘﻢ.
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﺭﺯﻣﻨﺪﮔﺎﻥ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎﯼ ﺣﻖ ﻋﻠﯿﻪ ﺑﺎﻃﻞ ﻧﻔﺮﯼ ﯾﮏ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﻔﺮﺳﺘﯿﻢ.
ﺑﺎ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻘﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺑﺨﺮﻡ.
ﻗﯿﻤﺖ ﻫﺮ ﮐﺪﺍﻡ ﺍﺯ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﻫﺎ ﺭﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ، ﺍﻣﺎ ﻗﯿﻤﺖ ﺁﻧﻬﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﮔﺮﺍﻥ ﺑﻮﺩ، ﺣﺘﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﮔﻼﺑﯽ ﮐﻪ ﻗﯿﻤﺘﺶ 25 ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻫﻤﻪ ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺑﻮﺩ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﺨﺮﻡ.
ﺁﺧﺮ ﭘﻮﻝ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﺳﯿﺮﮐﺮﺩﻥ ﺷﮑﻢ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺩﺭ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﮐﻨﺎﺭﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺧﺎﻟﯽ ﮐﻤﭙﻮﺕ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ آﻥ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻢ ﺗﺎ ﺗﻤﯿﺰﺗﻤﯿﺰ ﺷﺪ.
ﺣﺎﻻ ﯾﮏ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﺍﺯ ﺷﻤﺎ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﺭﺯﻣﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻡ!
ﻫﺮ ﻭﻗﺖ ﮐﻪ ﺗﺸﻨﻪ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﺁﺏ ﺑﺨﻮﺭﯾﺪ ﺗﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺑﺸﻮﻡ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻧﺴﺘﻢ ﺑﻪ ﺟﺒﻬﻪ ﻫﺎ ﮐﻤﮑﯽ ﮐﻨﻢ."
ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﺗﻮ ﺳﻨﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺭﺩﻥ ﺁﺏ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻦ ﻗﻮﻃﯽ ﻧﻮﺑﺖ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺁﺏ ﺧﻮﺭﺩﻧﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻫﺶ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﭼﻨﺪ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﺷﮏ ﺑﻮﺩ...
#شهيد_حسین_خرازی
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
📖
#داستان_کوتاه
💟 تاجر خرمایی که هرگز ضرر نمیکند😳
✍حکایت چنین است که ...
🌴تاجری دمشقی همیشه به دوستانش میگفت که من در زندگیام هرگز تجارتی نکردهام که در آن زیان کنم حتی برای یک بار !
🌴دوستانش به او میخندیدند و میگفتند که چنین چیزی ممکن نیست که حتی یکبار هم ضرر نکرده باشی ...
🌴تا اینکه یکبار تاجر آنها را به مبارزه طلبید تا به آنها نشان دهد که راست می گوید .. او از دوستانش خواست که چیزی محال و نشدنی از او بخواهند تا او انجام دهد ..
🌴دوستانش به او گفتند : اگر راست می گویی به عراق برو و خرما ببر و بفروش و در این امر موفق شو زیرا که آنجا خرما مثل خاک صحرا زیاد است و کسی خرمای تو را نمی خواهد .. تاجر قبول کرد و خرمایی که از عراق آمده بود را خریداری کرد و به طرف بغداد راهی شد ..
🌴آورده اند که در آن هنگام خلیفه عراق برای تفریح و استراحت به طرف موصل رفته بود .. زیرا موصل شهری زیبا و بهاریست که در شمال عراق قرار دارد و به خاطر طبیعت زیبایش اسم دوبهاره را رویش گذاشته اند زیرا در سرما وگرما همچون بهار است .
🌴دختر خلیفه گردنبند خود را در راه بازگشت از سفر گم کرده بود ، پس گریه کنان شکایت پیش پدرش برد که طلایش را گم کرده است .. خلیفه دستور به پیدا کردنش داد .. وبه ساکنان بغداد گفت هرکس گردنبند دخترش را بیابد پس پاداش بزرگی نزد خلیفه دارد و دختر خود را به او خواهد داد ..
🌴تاجر دمشقی وقتی به نزدیکی بغداد رسید مردم را دید که دیوانه وار همه جا را می گردند ... از آنها سؤال کرد که چه اتفاقی افتاده است ؟!
🌴آنها نیز ماجرا را تعریف کردند و بزرگشان گفت : متاسفانه فراموش کردیم برای راه خود توشه و غذایی بیاوریم و اکنون راه بازگشت نداریم تا اینکه گردنبند را پیدا کنیم زیرا مردم از ما سبقت می گیرند و ممکن است گردنبند را زودتر پیدا کنند ..
🌴پس تاجر دمشقی دستانش را به هم زد و گفت : من به شما خرما می فروشم ...
مردم خرماها را با قیمت گرانی از او خریدند ...و او گفت : هاااا ... من برنده شدم در مبارزه با دوستانم ...
🌴این سخن به گوش خلیفه رسید که تاجری دمشقی خرماهایش را در عراق فروخته است !!
این سخن بسیار عجیب بود زیرا که عراق نیازی به خرمای جاهای دیگر نداشت !
بنابراین خلیفه او را طلبید و ماجرا را از او سؤال کرد ؛
🌴پس تاجر گفت :
هنگامی که کودکی بودم، یتیم شدم و مادرم توانایی کاری نداشت ، من از همان کودکی کار می کردم و به مادرم رسیدگی می کردم ، و نان زندگی مان را در می آوردم .. در حالیکه پنج سال داشتم ... و کارم را ادامه دادم و کم کم بزرگ شدم تا به بیست سالگی رسیدم ..
🌴و مادرم را اجل دریافت ... او دستانش را بلند کرد و دعا کرد که خداوند مرا موفق گرداند و هرگز روی خسارت و زیان را نبینم در دین و دنیایم .. و ازدواج مرا از خانه حاکمان میسر گرداند و خاک را در دستانم به طلا تبدیل کند ...
🌴دراین هنگام که دعاهای مادر را برای خلیفه تعریف می کرد ناخودآگاه دستش را در خاک برد و بالا آورد و مشغول صحبت کردن بود که خلیفه گردنبند دخترش را در دست او دید !
🌴خلیفه تبسمی کرد ، تاجر که آنچه در دستش بود را احساس کرد فهمید چیزی غیر از خاک را برداشته به دستان خود نگاه کرد دانست که این گردنبند دختر خلیفه است پس آن را برگرداند و دانست که از دعای مادرش بوده است ...
🌴اینچنین بود که برای اولین بار خرما از دمشق برای فروش وارد عراق شد .. و او نیز داماد خلیفه گشت !!
🌟#سبحان_الله از دعای مستجاب مادر که چنین زندگی فرزند را می سازد ... خداوندا نیکی کردن به والدین را به ما عطا کن ...
🔰با انتشار این داستان بذار همه از اثر بینظیر دعای مادر آگاه بشن👌
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
#تلنگر👌
دیگران را ببخش و خود را رها کن،
اگر کینهای در دل نداشته باشی
خودت راحتتری...
هیچ پرندهای با بار سنگین اوج نمیگیرد.
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
┄═❁[⚙]❁═┄
🌿⃢⃟☕️#الواقعیات👌
این آخوندام ما رو ول نمی کنند...😒😏
یکی از اساتید ریاضی دانشگاه تهران نقل میکرد:
قرار بود جمع منتخبی از اساتید و نخبگان ریاضی برای شرکت در کنفرانسی بین المللی به یکی از کشور های غربی برن.🙂
وقتی سوار هواپیما شدم دیدم یه #روحانی تو هواپیماست.😒🛫
به خودم گفتم بفرما؛ اینا سفر خارجی هم ما رو ول نمیکنن.😤
رفتم پیشش نشستم بهش گفتم:حاج آقا اشتباه سوار شدید...مکه نمیره😐🕋
گفت: میدونم
گفتم: حاجی قراره ما بریم کنفرانس علمی؛ شما اشتباهی نیاین😕
گفت: میدونم
دیدم کم نمیاره😏
جدیدترین و پیچیده ترین مساله ریاضیمو که قرار بود تو کنفرانس مطرح کنم داخل برگه نوشتم دادم بهش، گفتم شما که داری میای کنفرانس بین المللی ریاضی اونم تو یه کشور خارجی حتما باید ریاضی بلد باشید.
اگر ریاضی بلدید این سوال رو حل کنید ، برگه رو بهش دادم و خوابیدم.😎🤓
از خواب که بیدار شدم دیدم داره یه چیزایی تو برگه مینویسه.🤣
گفتم: حاجی عجله نکن اگه بعدا هم حلش کردی من دکتر فلانی هستم از دانشگاه تهران. جوابشو بیار اونجا بده.😂
دوباره خوابیدم.😴
بیدار که شدم دیگه نمی نوشت، گفتم چی شد؟🤔
📝برگه رو بهم داد و گفت:
سوالت چهار راه حل داشت سه راه حل نوشتم و اون راهی هم که ننوشتم بلد بودی.😳
شوکه شده بودم😳😥
ادامه داد: این هم مساله منه اگر تونستی حلش کنی من #حسن_زاده_آملی هستم از قم.........😨
بعدها فهمیدم که به ایشون لقب #ذوالفنون را دادند و ایشان در تمامی علوم صاحب نظر بود.😶
تا جایی که دورانی که پا تو سن نذاشته بود در هفته روزی یکبار عده ای از پروفسور های فرانسه و سایر کشور های اروپایی برای کسب علم و ریاضی و نجوم خدمت ایشان میرسیدند.😕
حالا نظر این عالم بزرگ درباره رهبر معظم انقلاب امام خامنهای مدظله العالی:
"گوشتان به دهان رهبر باشد. چون ایشان گوششان به دهان حجتبنالحسن(عج) است."😊
این جملات وقتی بیشتر معنا پیدا میکند که بدانیم صاحب تفسیر المیزان، علامه عارف آیتالله طباطبایی درباره شاگردش علامه حسنزاده فرمودهاند:
#حسنزاده را کسی نشناخت جز امام زمان(عج).❤️
اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
[ 🕰⌛️] #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت76 نورا مکثی کرد و ادامه دهد: –بیچار
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت77
البته من مختصر پوششی داشتم. راستش این چیزا برام خنده دار بود و درکش نمیکردم. ولی در عین حال خیلی حرفها که اونجا زده میشد رو قبول داشتم و انجام میدادم.
–چرا آقا حنیف نمیخواستن شما رو ببینن؟
–بعدا فهمیدم اونم بهم علاقمند بوده ولی پیش خودش این ازدواج رو اشتباه میدونسته، میخواسته فراموشم کنه. البته منم یه جورایی عضو اون کانون شده بودم از بس که همش به بهانههای مختلف اونجا بودم. آخه با یکی از خانمهای اونجا دوست شده بودم، اونم من رو به کار گرفته بود یعنی خودم ازش خواستم. اون دوستمم تعجب میکرد از این که حنیف فعالیتش کم شده. روزی که به واسطهی اون دوستم با حنیف حرف زدم، گفت که تصمیم داره برگرده ایران. حتی بلیطش رو هم نشونم داد. فکر کن، میخواسته از دست من به ایران فرار کنه، اونم برای همیشه، ولی من دستگیرش کردم. نورا از حرف خودش بلند خندید.
با خودم گفتم:"خدایا یعنی میشه"
مریم خانم با ظرف پر از هندوانه وارد حیاط شد و با لبخند گفت:
–تو این گرما فقط هندونه میچسبه، ظرف را روی تخت چوبی گذاشت.
–میگم اُسوه جان کاش مامانتم میومدا. نورا گفت:
–من بهش زنگ زدم نذاشتم بره خونه لباسش رو عوض کنه چه برسه مادرشم با خودش بیاره.
مریم خانم تسبیح دستش را روی دستهای نورا گذاشت و گفت:
–روی کانتر جاش گذاشتی. نورا تسبیح را برداشت و تند تند شروع به رد کردن دانه هایش کرد.
–دستتون درد نکنه مامان جان. نگاهی به تسبیحش انداختم:
–بدون ذکر میچرخونی؟
– بهم آرامش میده.
–آره، برادر منم همین رو میگه، اونم میگه رازی توی چرخوندن تسبیح هست که توی قرصهای آرام بخش نیست. ولی نمیدونم چرا رو من جواب نمیده.
مادر راستین لبخند زد و نگاهی به نورا انداخت و گفت:
–من که حرف زدن با نورا جون بهم آرامش میده. نیاز به تسبیح ندارم. الهی که صد سال زنده باشی عزیزم. با صدای زنگ تلفن دوباره مریم خانم بلند شد رفت.
به نورا گفتم:
–دیدی گفتم، همهی ما باید بریم پیش اون دکتره. البته مریم خانم درست میگه، منم پیش تو خیلی آرومم.
نورا لبخند تلخی زد، خیلی تلخ.
–میدونی تنها چیزی که آرامشم رو به هم میزنه چیه؟
با دلسوزی نگاهش کردم.
سرش را پایین انداخت، لبهایش لرزید.
–از مردن و رفتن ناراحت نیستم. از این که مریضم یا این که بچهایی نداشتم برام مهم نیست. از تنها گذاشتن پدرم و گریههای مادرم میتونم بگذرم. چیزی که اذیتم میکنه دوری از حنیفه. اونقدر که مهربونه، و با رفتار خوبش من رو به زندگی برگردوند. من خیلی بهش مدیونم.
با تعجب پرسیدم:
–به زندگی برگردوند؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–من قبل از حنیف زندگی نمیکردم. فقط در توهم خوشبختی بودم.
خواستم بگویم غصه نخور مردها زود فراموش میکنند. خودش فوری گفت:
–اصلا موضوع این نیست که اون بعد از من چیکار میکنه، میره زن میگیره، نمیگیره، برام اهمیتی نداره. موضوع اینه که برای من جدا شدن از اون خیلی سخته.
دستش را گرفتم و فشار دادم.
–من مطمئنم ازش جدا نمیشی، تو خوب میشی نورا. نگران نباش. مامانم همیشه میگه وقتی یه زن و شوهر به هم علاقه دارن خدا بینشون جدایی نمینداره.
او هم دستم را فشار داد و لبخند زد.
–ایبابا امروز همش حرفمون به گریه و ناله گذشت. برعکس اون روز که من امدم خونتون کلی خندیدیم.
پیش دستی را کنار دستم گذاشت و هندوانه تعارفم کرد و گفت:
–باید برام تعریف کنی که چی شد که درگیر برادر شوهر من شدی.
یک تکه هندوانه بر سر چنگال زدم و گفتم:
–اول تو بگو ولدی چی بهت گفت. لبخند زد.
–به شرطی که به روش نیاری، فردا نری تو شرکت چیزی بهش بگیا.
–باشه قبول.
–اون روز که امده بودم شرکت و داشتیم با هم حرف میزدیم، یادته اون همکارت صدات کرد با هم رفتید.
–آقای طراوت رو میگی؟
–آره همون. وقتی در رو بستید، خانم بلعمی هم بلند شد رفت سر کارش. من موندم و خانم ولدی.
خانم ولدی گفت که آقای طراوت خیلی به تو محبت میکنه و یه فکرایی در موردت داره، ولی تو بهش اهمیتی نمیدی چون گلوت جای دیگه گیره.
من گفتم خانم ولدی نگید این حرفها رو آخه شما از کجا میدونید.
خیلی مطمئن گفت که تو از راستین خوشت میاد اون این رو از رفتارت متوجه شده.
با تعجب نگاهش کردم و لب زدم.
–ولدیام واسه خودش کاراگاهی شدهها.
–خب حالا نوبت توئه. زانوهایم را بغل گرفتم و گفتم:
–چی بگم. من داشتم زندگی میکردم این برادرشوهر جنابعالی بود که امد همه چیز رو به هم ریخت و رفت دنبال زندگی خودش. حالام میخواد ازدواج کنه. البته من از اون شاکی نیستما، از دست دل خودم شاکیام. گاهی میخوام بگیرمش و خفش کنم که اینقدر آبروی من رو همه جا میبره.
نورا با تعجب پرسید:
–کی رو خفه کنی؟
–دلم رو دیگه.
نوچی کرد و با تاسف نگاهم کرد.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت78
بعد از سکوت کوتاهی که بینمان برقرار شد. گفتم:
–نورا، میخوام یه چیزی بهت بگم فقط قول بده فکر بدی در موردم نکنی.
کنجکاو نگاهم کرد.
–چرا باید فکر بد کنم؟
–آخه در مورد پرینازه. یه وقت فکر نکنی این حرفها رو میزنم چون دلم نمیخواد اون دوتا با هم ازدواج کنن.
مرموز نگاهم کرد.
–باشه، بگو.
–در مورد اون موسسهایی که پریناز توش کار میکنه چیزی شنیدی؟
سرش را به علامت منفی تکان داد.
–من اصلا نمیدونستم کجا کار میکنه. تو از کجا میدونی کجا کار میکنه؟
برایش همه چیز را در مورد رفتنمان به موسسه و محیط آنجا و اتفاقهایی که بین من و پریناز افتاده بود را تعریف کردم. حتی حرفهایی که صدف در مورد آن موسسات شنیده بود را هم برایش تعریف کردم.
بدون پلک زدن با دقت به حرفهایم گوش کرد و بعد به فکر فرو رفت.
–فقط نورا بین خودمون بمونهها،
کمی جابهجا شد.
فکرش رو بکن به مادرشوهرم اینارو بگم، پس میوفته. فقط اجازه بده به حنیف بگم، بهش میگم به کسی نگه که تو اینارو گفتی. ابروهایم را بالا دادم.
–اگر آقا حنیفم نگن پریناز همین که بفهمه کسی از ماجرا بو برده میفهمه من گفتم. آخه جز من و خودش که کسی این ماجرا رو نمیدونه، اونوقت واسه من دردسر درست میشه.
کمی به ظرف هندوانه خیره شد و بعد گفت:
–آخه فکرش رو بکن یک درصد حرفهایی که در مورد اون موسسه گفتی درست باشه، چه بلایی سر راستین و زندگیش میاد. اصلا شاید کار خدا بوده که پریناز خودش به میل خودش تو رو ببره اونجا،
زمزمه وار گفتم:
–اینجوری به قضیه نگاه نکرده بودم. لبهایم را بیرون دادم.
–هر جور خودت صلاح میدونی انجام بده، لبخند زد.
–آهان، فهمیدم چیکار کنیم. به حنیف میگم در موردش تحقیق کنه اگرم پریناز فهمید میگیم تحقیق قبل از ازدواجه دیگه، مشکلی پیش نمیاد.
***
کمی پول برای خریدن سهم کامران جور کردم. ولی کم بود. تصمیم گرفتم ماشینم را بفروشم و ماشین سبکتری بردارم. فکر میکردم باید آپارتمانم را بفروشم. ولی وقتی ضررهایی که به شرکت زده بود را از حسابش کم کردم نیازی به فروش آپارتمان پیدا نشد.
بعد از روزی که از طریق اُسوه متوجه شدم که کامران از همه چیز با خبر شده. رک و راست مواردی که حسابرس گفته بود را برایش توضیح دادم و گفتم که او مقصر است که این مشکلات به وجود آمده. ابتدا زیر بار نرفت و خواست که تقصیرها را گردن ناکارآمدی اُسوه بیندازد. ولی وقتی مدارکی را که حسابرس در اختیارم گذاشته بود را نشانش دادم حرفی نزد و گفت" میخواستم همه را با شرکت تسویه کنم. البته رضا دوستم گفت که میتوانم از کامران شکایت کنم. چون با برگشت خوردن چندتا از چکها اعتبار شرکت زیر سوال رفته بود و بعضی از مشتریها را از دست داده بودیم. ولی من نمیخواستم ماجرا کش پیدا کند. اصلا حوصلهی دادگاه و این حرفها را هم نداشتم.
از شرکت که بیرون آمدم. سوار ماشین شدم و روشنش کردم. به طرف خانهایی که پریناز میگفت خانهی خالهاش است راه افتادم. پریناز زودتر رفته بود تا برای آمدن به خانهی ما آماده شود.
انتظارم جلوی در خانه طولانی شد به طوری که چندین بار زنگ زدم تا بالاخره آمد. بلافاصله در را باز کرد و روی صندلی نشست.
با دهان باز نگاهش کردم.
–چرا خودت رو این ریختی کردی؟ پریناز خانواده من تو رو اینجوری ببینن خوف میکنن. صدبار گفتم هرجا میری باید طبق همونجا لباس بپوشی و آرایش کنی. این همه من رو معطل کردی آخرشم اینجوری؟
اخم کرد و نگاهی از آینهی سایهبان ماشین به خودش انداخت.
–من که عیب و ایرادی نمیبینم، جز این که تو الان میخوای گیر بدی. بالاخره خانوادت باید بدونن که من چطوریم دیگه، همیشه که نمیتونم براشون فیلم بازی کنم. بعدشم مگه نگفتی برادرت و زنش از خارج امدن، نمیخوام جلوشون کم بیارم. از حرفش پقی زیرخنده زدم. با تعجب نگاهم کرد. اشارهایی به در ماشین کردم.
–پیاده شو. اتفاقا به خاطر همونا میگم ساده باش. حالا خودت میای میبینی. فعلا برو هم صورتت رو بشور، هم یه مانتو درست و حسابی بپوش. دوباره نیم ساعتی معطل ماندم تا بالاخره آمد. با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.
–نیم ساعته چیکار میکنی؟ تو که همون شکلی هستی.
عصبی گفت:
–نیم ساعته دارم پاک میکنم، این همه کمش کردم، اونوقت میگی فرقی نکرده.
اخم کردم و نگاهی به ساعتم انداختم.
ماشین را روشن کردم و پایم را روی گاز گذاشتم.
–تو درست نمیشی. سکوت سنگینی بینمان برقرار شد.
با شنیدن صدای پیامک گوشیاش نگاهی به آن انداخت و بیمقدمه پرسید:
–چرا میخوای سهم کامران رو بخری؟
پرسیدم:
–کی بهت گفت؟
–مهم نیست.
با اخم نگاهش کردم.
–اتفاقا مهمه، اصلا تو چیکار به این کارا داری؟
–برای این که عامل همهی این بدبختیا رو اون دخترهی پرو میدونم. هنوز نیومده جنابعالی همه کارش کردی.
–چه ربطی به اون داره؟
عصبی فریاد زد:
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت79
برای این که اون برداشته کاراگاه بازی درآورده و کامران رو از چشم تو انداخته. معلوم نیست در مورد من چیا بهت گفته که...
حرفش را بریدم.
–اون روحشم خبر نداشت. من خودم حسابرس آوردم. حالا که بعد از مدتها یکی پیدا شده درست کار انجام میده شماها نمیزارید. در ضمن اون در مورد تو چیزی به من نگفته، تو چرا توهم توطئه داری؟
–اگه نگفته پس چرا رفتارت با من تغییر کرده، قبلنا اینجوری نبودی.
با خشم نگاهش کردم.
–نمیدونی چرا؟
سرش را پایین انداخت و دوباره فوری جبهه گرفت.
–من مطمئنم اگه اون از شرکت بره همه چی درست میشه.
–همه چی درست نمیشه، فقط تو و کامران روی همه چی سرپوش میزارید که همه چی درست شده به نظر بیاد. اگه همین خانم مزینی کمک نمیکرد چند وقت دیگه شرکت ورشکست میشد. رضا میگفت کامران از روی قصد میخواسته شرکت رو ورشکسته کنه، ولی من نتونستم مثل اون بد بین باشم. باورم نمیشه رفیق چند سالم میخواسته این کار رو کنه.
با تعجب نگاهم کرد.
–رضا گفته یا اون دختره که حرف تو کلش نمیره؟
خواستم یه دستی بزنم و چیزی بپرانم تا عکس العملش را ببینم. بنابراین گفتم:
–اتفاقا اون خیلی هم حرف گوش کنه، چون حرف شماهارو گوش نمیکنه میگی حرف تو سرش نمیره؟ شماها خواستین از سادگیش سواستفاده کنید که نشد. کامران یه جور، تو یه جور. اون با رشوه دادن، تو هم با جیغ جیغ کردن.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–دختره دروغ میگه، تو حرفش رو باور میکنی؟ اصلا من نمیدونم این دختره یهو سرو کلش از کجا پیدا شد که از وقتی امده تمام برنامههای ما رو به هم ریخته.
–چی؟ کدوم برنامههاتون؟
با مِن و مِن گفت:
–کلی گفتم دیگه. منظورم اینه اعصاب ما رو به هم ریخته.
دیر یا زود حقش رو میزارم کف دستش.
ابروهایم بالا رفت.
–میخوای چیکار کنی؟
–آدمش میکنم. دختره به هیچ صراطی مستقیم نیست.
–آهان چون رشوه قبول نمیکنه میخوای آدمش کنی؟ خود تو هم کم مقصر نیستیها، حسابرس چند مورد تو اون تاریخهایی که تو حسابدار بودی رو هم بهم نشون داد که...
حرفم را برید.
–من کاری که کامران میگفت رو انجام میدادم. درست و غلطش رو نمیدونستم.
به روبرو خیره شدم و نجوا کردم.
–منم به همین امیدوارم.
–اینقدرم رشوه رشوه نکن. واسه چی باید بهش رشوه بدم؟ اون دختره توهم داره نه من.
–رشوه دادن کامران رو که خودم دیدم. خیلی سعی کرد مخ دختره رو بزنه ولی تیرش به سنگ خورد.
زیر لب شروع به غر زدن کرد. ماشین را جلوی یک قنادی نگه داشتم.
کارت عابرم را از جیبم خارج کردم و به دستش دادم.
–اینجا جای پارک نیست میشه یک کیلو شیرینی بگیری و بیای.
بیحرف کارت را گرفت و رفت.
چند دقیقه بعد صدای زنگ گوشیاش توجهم را جلب کرد. گوشیاش روی صندلی جا مانده بود. نگاهی به صفحهاش انداختم. اسم دکی روی گوشیاش افتاده بود.
دکی دیگر کیست.
گوشی را برداشتم و جواب دادم.
–الو...
صدای مردانه و دستپاچهایی از آن ور خط گفت:
–میشه گوشی رو بدید به پریناز؟
–شما؟
صدایش را بلند کرد.
–تو رو خدا گوشی رو بده پریناز.
حتما اتفاقی افتاده که اینطور حرف میزند. صدایش برایم آشنا بود.
از ماشین پیاده شدم و به سمت شیرینی فروشی دویدم.
پریناز در حال بیرون آمدن از قنادی بود.
جعبهی شیرینی را از دستش گرفتم و گوشی را به دستش دادم.
–ببین کیه.
پریناز متعجب گوشی را گرفت و پرسید:
–کیه؟ تو چرا گوشی من رو جواب دادی؟
دهنم را کج کردم.
–دُکی.
فوری تلفن را روی گوشش گذاشت.
–الو...
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran
•────⋅ৎ୭⋅────•