من کجا ؟عشقت کجا ؟این حال
ناسامان کجا؟
تو کجا؟ یادت کجا ؟این خانه ی
ویران کجا؟
خانه ام بعد از تو مانند سقوط
بم شده
زیر این آوار خسته شانه هایم
خم شده
این همه گفتند شاعرها که عشق
افسانه است
هرکه در این دام افتد آدمی دیوانه
است
گوش من کر بود وچشمانم ندید
و عقل هم
باختم این زندگی را در پس این
عمر کم...
سوختم در ماجرای عاشقی اما
چه سود
آخرش گفتند آدم ها که "او قسمت نبود"
#فاطمه_صالحی (رها)
#به_وقت_شعر
#داستان_کوتاه_و_آموزنده
☑️ هزار بار ارزش خوندن داره
ﭘﺪﺭ ﺯﺣﻤﺘﮑﺶ ﺩﺭ ﺩﻣﺎﯼ 50 ﺩﺭﺟﻪ ﺳﺨﺖ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﻮﺩ...
ﻭ ﭘﺴﺮ 26 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺵ ﺑﯽﺗﻮﺟﻪ ﻏﺮﻕ ﺩﺭ اينستاگرام ﺍﯾﻦ ﭘﺴﺖ ﺭﺍ ﮔﺬﺍﺷﺖ :
" ﺑﺴﻼﻣﺘﯽ ﻫﻤﻪﯼ ﭘﺪﺭﻫﺎ "... !
ﻣﺎﺩﺭ ﺍﺯ 5 ﺻﺒﺢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺭﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻪ.
ﻭﻟﯽ ﺩﺧﺘﺮﺵ لنگ ﻇﻬﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﺩﺭ ﻓﯿﺲﺑﻮﮎ ﭘﺴﺖ ﮔﺬﺍﺷﺖ : ﻫﻤﻪﯼ ﻫﺴﺘﯽﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭ...!
ﺩﺭ ﻫﻤﺎﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺎﺩﺭ ﻭﺍﺭﺩ ﺍﺗﺎﻕ ﺩﺧﺘﺮ ﺷﺪ، ﺩﺧﺘﺮك ﺩﺍﺩ ﺯﺩ: ﻫﺰﺍﺭ ﺑﺎﺭ ﺑﻬﺖ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﯽﺍﺟﺎﺯﻩ ﻧﯿﺎ ﺗﻮ ﺍﺗﺎﻗﻢ، ﻧﻤﯽﻓﻬﻤﯽ؟؟
ﺭﺍﺳﺘﯽ، ﭘﺴﺖ ﺩﺧﺘﺮ ﮐﻠﯽ ﻻﯾﮏ ﺧﻮﺭﺩ...
ﻣﺮﺩ ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﺧﺎﺗﻢﮐﺎﺭﯼ ﺷﺪﻩ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﺭﻭﯼ ﺩﯾﻮﺍﺭ ﻧﺼﺐ ﮐﺮﺩ...
ﻫﻤﺴﺮﺵ ﮔﻔﺖ: ﺣﺎﻝ ﺑﺮﺍﺩﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺍﺳﺖ، ﭘﺮﺳﯿﺪﻩﺍﯼ...؟
ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ: ﺍﻻﻥ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﻡ..
اما! ﺭﻭﯼ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ:
«ﺑﯿﺎ ﺗﺎ ﻗﺪﺭ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ»!
آيا تا بحال ﻫﯿﭻ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ ﮐﻪ ﺷﻌﺎﺭﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﻣﺠﺎﺯﯼ، ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭﻣﺎﻥ ﺩﺭ ﻓﻀﺎﯼ ﺣﻘﯿﻘﯽ ﺷﺒﺎﻫﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ!!؟؟🤔
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
🦋@downloadamiran🦋
✍@downloadamiran_r
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دشوار ترین حالت پنهان کاری...😔
#کلیپ
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
[ 🕰⌛️] #عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت64 آن روز با نورا در مورد همه چیز حرف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت65
چند روزی بود که دوباره سرو کلهی پری ناز پیدا شده بود.
ولی این بار رفتارش با من خیلی متفاوت بود. به طور عجیبی مهرورزی داشت. وقتی راستین شرکت نبود برای خودش و من چایی میریخت و کنارم مینشست. با هر جرعهی چاییاش شاید صد جمله حرف میزد. گاهی من هم همراهیاش میکردم. کمکم به این نتیجه رسیدم که در موردش اشتباه کردم. دختر بدی نیست. تنها چیزی که در موردش عذابم میداد این بود که گاهی جلوی من راستین را با محبت صدا میزد. به نظرم کارش از روی عمد بود. شاید هم میخواست زیرپوستی مرا حرص دهد. گرچه با همهی اینها آخر کارشان جنگ و دعوا بود. وقتی از دست راستین ناراحت میشد میآمد کنارم مینشست و درد و دل میکرد. خیلی دلم میخواست بگویم اخر چه مرگت است کمی لیاقت داشته باش. پسر به این خوبی دیگر چه میخواهی. بروید ازدواج کنید مرا هم راحت کنید دیگر. ولی فقط سکوت میکردم و بعد از رفتنش جگر پاره پارهام را از نو به هم میدوختم. گاهی هم اگر آقای طراوت در اتاق نبود اشکهایم را رها میکردم. گاهی هم پنجره را باز میکردم و به ابرها خیره میشدم. آنقدر به همان حال میماندم که صدای آقای طراوت درمیآمد. نمیدانم آسمان چه نیرویی داشت که آرامم میکرد.
انگار دست باد مشت مشت ابر برمیداشت و مرا پُر میکرد. سبک میشدم. مثل خود ابر، مثل خود باد.
یک روز که چیزی به پایان ساعت کاری نمانده بود. پری ناز به اتاقم آمد و با لبخند کنارم نشست و دوباره شروع به حرف زدن کرد. کمکم حرف به خانواده کشیده شد. من در مورد سختگیریهای مادرم حرف زدم. او هم گفت که خانوادهاش شهرستان هستند و از این سختگیریها راحت است.
با تعجب پرسیدم:
–یعنی تنها زندگی میکنی؟
لبهایش را بیرون داد و گفت:
–نه، اینجا یه خاله دارم، گاهی پیش اون میرم. از وقتی تهران دانشگاه قبول شدم پیش خالمم، با این که درسم تموم شده به شهرمون برنگشتم. البته گاهی هم پیش دوستام هستم. خیلی باحالن و خوش میگذره. اگه بخوای یه روز میریم اونجا.
–پس خانوادهی اونا کجا هستن؟
–بعضیهاشون شهرستانن، بعضیها هم کلا مستقل هستن دیگه. مگه بچه ننه هستن که بچسبن به ننه، باباشون؟ خودشون کار میکنن درآمد دارن و راحت زندگی میکنن. البته موسسهایی که توش هستن خوابگاه داره.
با هیجان گفتم:
–چه جالب، با رفقا بدون غرغر مامانا حسابی خوش میگذره.
خندید.
–دقیقا، پس توام درگیر این غرغرها هستی؟
–آره دیگه، کیه که نباشه.
–پس واجب شد بیای ببینی. شایدم امدی و با هم همخونه شدیم. یه سری بچههایی که از دست همه خستهان اونجان. توام میتونی بیای.
از حرفش جا خوردم.
–نه بابا، خانوادهی من از این جور مستقل بودنا خوششون نمیاد. اونا میگن مستقل بودن مساوی ازدواج کردن. من خودمم نمیتونم.
چشمکی زد و گفت:
–اونش درست میشه نگران نباش. البته چون من اونجا مربی هستم میتونم پارتیت بشم.
–چه جالب. حالا هر وقت فرصت شد...
همان موقع موبایلش زنگ خورد.
گوشی را برداشت و گفت:
–ببخشید راستینه، باید جواب بدم.
سلام عزیزم. پس چرا نمیای؟
–عه؟ باشه خودم میرم.
گوشی را قطع کرد و با خوشحالی گفت:
–بیا فرصتشم جور شد. راستین دیگه نمیاد، بیا زودتر بریم اونجایی که گفتم.
مردد گفتم:
–حالا نیم ساعت مونده تا تموم شدن ساعت...
نگذاشت حرفم را تمام کنم.
–ول کن بابا، بیا بریم. دستم را گرفت و کشید.
–باشه پس چند دقیقه صبر کن.
کاغذی برداشتم و تقاضای مرخصی نیم ساعته کردم و به منشی دادم.
–بی زحمت این رو فردا بده به مدیر. من زودتر میرم.
سوار ماشین پریناز شدیم و به طرف موسسهایی که میگفت راه افتادیم.
وقتی وارد موسسه شدم، تعجب کردم. بیشتر شبیهه یک خانهی بزرگ بود. سه طبقه داشت و در هر طبقه اتاقهای زیادی داشت، که در هر کدام به گفتهی پریناز کاری انجام میدادند.
وقتی از حیاط بزرگ و سر سبز گذشتیم به یک سالن رسیدیم.
پری ناز اشارهایی به اتاقها کرد و گفت:
–اتاقهای طبقهی اول اکثرا کارهای مقدماتی را برای ورودیهای جدید انجام میدن.
–یعنی چی مقدماتی؟
–یعنی ثبت نام، معرفی موسسه، توضیح کارهایی که باید انجام بشه و کلاسهایی که برگزار میشه، توضیح شرایط. چون اینجا شرایط خاصی داره ممکنه بعضیها قبول نکنن، باید از اول گفته بشه. البته اکثرا قبول میکنن، از خیابون موندن و آوارگی که بهتره.
صورتم را جمع کردم.
–آوارگی؟
–آره دیگه، اینجا دخترا و زنهای بیخانمان و فراری رو جذب میکنن. بهشون کار و امکانات میدن.
از حرفش یک جور ناامنی احساس کردم.
اشاره به طبقهی بالا کرد.
– توی طبقهی دوم کلاسها برگزار میشه. طبقهی سومم خوابگاهشونه.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت66
پری ناز مرا نزد مدیر موسسه برد و معرفی کرد. یک آقای مسن و جاافتاده که اولین چیزی که با دیدنش جلب توجه میکرد تیشرت جذبش و ریش بزیاش بود. تیپ پسرهای امروزی لباس پوشیده بود. خانمی هم آنجا سرش داخل سیستم بود. با دیدن ما بلند شد و به من و پری ناز دست داد و خوش امد گفت.
پری ناز کنار گوشم گفت:
–زن و شوهرن.
آن خانم سوالهایی از من در مورد تحصیلات و خانوادهام پرسید. بین جملاتش انقدر کلمهی عزیزم رو به کار میبرد که حالت تهوع گرفتم. تقریبا مثل پریناز که با راستین اینطور صحبت میکرد. نمیدانم چرا ولی از برخوردشان خوشم نیامد. یک جور محبت مصنوعی و قانونمند. بعد از کلی سوال و جواب گفت:
–ببین عزیزم تو این موسسه تو میتونی خودت رو بشناسی و اعتماد به نفس پیدا کنی.
با لحن شوخی گفتم:
–ولی مامانم میگه من اعتماد به نفسم زیادی بالاست، اونقدر که میتونم به دیگرانم قرض بدم.
خانم، شالی که روی شانهاش بود را روی سرش انداخت و گفت:
–اگر اعتماد به نفس داشتی اینجا چیکار میکردی عزیزم. کسی که خودش رو بشناسه و اعتماد به نفس داشته باشه که از خونه فرار نمیکنه عزیز دلم.
با چشم های گرد شده گفتم:
–فرار؟
پری ناز خودش را وسط انداخت و گفت:
–نه، خانم فرعی، اُسوه جون فراری نیست، میخواد مستقل باشه.
خانم فرعی ابروهایش را بالا داد.
–خب چرا از اول نمیگی.
بعد رو به من ادامه داد:
–ببخشید عزیزم پس باید بری پیش مشاورمون و چندتا فرم پر کنی.
با تعجب پرسیدم:
–برای چی؟ چه فرمی؟
خانم فرعی گفت:
–خب عزیزم برای ثبت نام دیگه. برای استفاده از امکانات اینجا باید پرونده تشکیل بدی و هر اطلاعاتی که در موردت خواستن بهشون بدی.
پری ناز حرفش را تایید کرد و گفت:
–بعد از ثبت نام، باید بری پیش دکتر و پرونده پزشکی هم تشکیل بدی.
–اون برای چی؟
آقایی که پشت میز نشسته بود و از همان اول یک لحظه نگاهش را از روی ما برنمیداشت خیلی خودمانی رو به پری ناز گفت:
–پریناز این چند سالشه؟
پری ناز دستش را در هوا چرخاند.
–سنش از بیست و پنج سال بیشتره، ولی خب شما یه کاریش بکنید.
خانم فرعی با لبخند گفت:
–اتفاقا یه سن بالا برای کنترل بچهها میخواستیم. بعد چشمکی حوالهام کرد و لبخند کجی گوشهی لبش نشاند.
از شوهرش که ما را نگاه میکرد خجالت کشیدم.
رو به پری ناز آرام گفتم:
–میشه چند دقیقه بیرون بریم؟ پری ناز از آنها عذر خواهی کرد و از اتاق بیرون آمدیم.
به پری ناز گفتم:
–من که نمیخوام اینجا بمونم. یا تحت پوشش اینا باشم. من اصلا فکر نمیکردم اینجور جایی باشه.
–مگه خودت نگفتی میخوای از غرغرهای مامانت راحت بشی؟
همان موقع دختری که یک تیشرت و شلوار لی تنش بود از طبقهی بالا به پایین آمد. موهای بلند و سیاهی داشت که خیلی زیبا گیس بافت شده بود. با دیدن پری ناز لبخندی زد و گفت:
–کلاس رقص الان شروع میشهها زود باش بجنب دیگه. بعد به طرف اتاق مدیر رفت.
من با چشمهای گرد شده از پریناز پرسیدم:
–اینجا شال رو سرشون نمیندازن؟
–نه بابا کلا اینجا آزادیه. ولی میگن شال بندازیم بهتره چون یه وقت یکی از بیرون میاد برای موسسه بد میشه. اینم که دیدی، خودش مربیه یه دقیقه امده پایین که زود بره وگرنه شالش رو میندازه.
–مگه طبقهی بالا همهی مربیا خانم هستن؟
بیتفاوت گفت:
–نه، آقا هم هست.
مات جوابش بودم که گفت:
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت67
–اینجا باید خیلی فعال باشیها، اونا به خاطر من قبولت کردن و سنت رو نادیده گرفتن.
اینجا از پانزده تا بیست و پنج سالگی قبول میکنن.
–تو خودت مگه چند سالته؟
–منم سنم بیشتره، واسه مربیها ایراد نمیگیرن.
از حرفهایش گیج شدم. فقط دوست داشتم زودتر از آنجا بیرون بروم.
–نه پریناز، من همینجوری امدم فقط اینجا رو ببینم. ممنون. من دیگه میرم توام برو به کلاس حرکات موزونت برس. بالاخره تو مربی چی هستی اینجا؟
خندید.
–هر کاری از دستمون بربیاد انجام میدیم.
–یعنی مدد میدی ملت خوب حرکت بزنن؟
دستم را به طرف طبقهی بالا کشید.
–بیا بریم بالا، توام دو تا حرکت بزن. من مطمئنم بعد از کلاس خودت میگی برم زودتر ثبت نام کنم.
همان خانمی که چند دقیقه پیش از کنارمان رد شده بود. از اتاق بیرون آمد و از پری ناز پرسید:
–میای؟
پریناز مرا با خودش همراه کرد و گفت:
–آره آرزو جون.
آرزو نگاهی به من انداخت.
–مهمون داری؟
پریناز انگشتش را روی بینیاش گذاشت و گفت:
–هیس، صداش رو درنیار. چند دقیقه میمونه و بعد میره.
آرزو سرش را به علامت مثبت تکان داد و از پلهها بالا رفت.
وارد کلاس که شدیم همه با سر و وضع مرتب و حاضر به یراق به حرکات دست و پای آرزو نگاه میکردند و بعضیها در جا انجام میدادند. دخترهای جوانی که پریناز میگفت روزی در خیابان یا پارکها سرگردان بودند و بیشترشان دخترهای فراری بودند. حالا چطور جذب این موسسه شدند نفهمیدم.
از پریناز پرسیدم.
–حالا واقعا تو خودت چی درس میدی؟
–کامپیوتر درس میدم. اکثر این مربیها و مددجوها تو خارج از کشور آموزش دیدن.
–واقعا؟ آخه مگه چی میخوان یاد بدن که میرن اونجا آموزش میبینن.
پریناز در یک کلمه گفت:
–تغییر در تفکر.
سوالی نگاهش کردم.
–یعنی این که ترسو نباشن و حرفشون رو بزنن. نزارن کسی حقشون رو بخوره.
به دختری که روی سن رفته بود و آموختههایش را زیر نظر مربی انجام میداد نگاه کردم.
–یعنی با این حرکاتشون نزارن کسی حقشون رو بخوره؟
پریناز خندید.
–نهبابا، کلاسهای زیادی هست این کلاس یه جوری زنگ تفریحه، البته رقابتم هست، هر کس بهتر باشه جایزه میگیره.
–توام رفتی خارج؟
–یهبار.
–خب اونوقت خرج این همه بریز و به پاش رو کی میده؟
شانهایی بالا انداخت.
–چقدر میپرسی؟ از وقتت استفاده کن. دیگه همچین جایی گیرت نمیادا.
همان لحظه آقایی وارد کلاس شد. همه به او سلام کردند. تنها کسی که آنجا حجاب داشت من بودم. پریناز شالش روی دوشش بود. من خیلی جلب توجه میکردم. آقا نگاه متعجبی به من انداخت. آرزو خانم گفت:
–دوست پرینازه.
آقا عمیق تر نگاهم کرد و بعد نزدیکم آمد و رو به پری ناز گفت:
–چرا قانون اینجا رو زیرپا گذاشتی؟
پریناز فوری گفت:
–میخوام جذبش کنم، البته انگار همین اول کاری پشیمون شده میخواد بره.
آقا از من پرسید:
–چرا؟ از اینجا خوشت نیومد؟
میخواستم حرفی بزنم که زودتر برود برای همین با مِن و مِن گفتم:
–خب اینجا شرایط سنی داره، منم نمیخوام با پارتی ثبت نام کنم.
خندید.
–چه دختر قانونمندی، اتفاقا دخترایی مثل تو اینجا خیلی به درد میخورن، دخترایی که حرف گوش میکنن و روی خط مستقیم راه میرن. اینجا راحت باش، مثل بقیه. طرز حرف زدنش، نگاهش، حتی حرکاتش مرا ترساند.
آقا با اخم رو به پری ناز کرد و گفت:
–همچین دختری رو بار اول برداشتی آوردی این کلاس بعد میگی میخوام جذبش کنم؟ پس تو از این کلاسها چی یاد گرفتی؟
پری ناز سرش را پایین انداخت و گفت:
–آخه خودم اینجا کلاس داشتم گفتم اونم بیاد و...
آقا رو به من سعی کرد لبخند بزند و گفت:
–این پریناز ما کلا سربه هواست. الان شما رو میبره سر کلاسی که چند دقیقه بشینی اونجا کلا نظرت عوض میشه.
بعد هر دو دستش را باز کرد. یک دستش را پشت کمر پری ناز گذاشت و دست دیگرش را به پشت من حائل کرد و به طرف در هدایتمان کرد. آن لحظه ترسیدم که نکند دستش به کمر من هم بخورد ولی او حواسش بود. از کلاس که بیرون آمدیم، صدای موسیقی هنوز در گوشم بود. اضطراب داشتم. احساس کردم آنجا پر از انرژی منفی است و این انرژی حالم را بد کرده بود.
به طرف پله ها راه کج کردم.
پری ناز دنبالم آمد.
–کجا میری؟
–میرم خونه.
–چرا؟ اون که لطف کرد و بهت اجازه داد حتی از کلاس استفاده کنی. باید زودتر از آنجا بیرون میرفتم. از این که خام پری ناز شده بودم و بدون پرس و جو به آنجا رفته بودم خودم را سرزنش میکردم.
پلهها را با شتاب پایین رفتم.
–اینجا جای خوبی نیست پریناز. دیگه اینجا نیا. جلوی آخرین پله ایستادم. در صورت پریناز خیره شدم.
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
[ 🕰⌛️]
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت68
–اصلا راستین خان میدونن که میای اینجا؟
با شنیدن حرفم اخم غلیظی کرد.
–مگه چیکار میکنم؟ معلومه که میدونه، چیه نکنه با دیدن یه کلاس فکر کردی اینجا خبریه،
اخم کردم.
–یعنی میخوای بگی خبری نیست؟ در مورد من چی فکر کردی پریناز؟ هنوز اینقدر بدبخت نشدم که پاشم بیام اینجور جاها، توام نیا، آخه یه مرد بین این همه دختر چیکار داره؟
تحقیرانه نگاهم کرد.
–واقعا که، بهت نمیاد اینقدر امل باشی، فکر کردم آدم حسابی هستی، گفتم بیارمت...
پوزخند زدم.
–اینجا ارزونی شما آدم حسابیها. اگر از اینجا بیرون نیای برای راستین توضیح میدم که اینجا چه خبره. بعد با سرعت به طرف در راه افتادم. دنبالم دوید، حرفم عصبیاش کرده بود. از پشت روسریام را کشید.
–وایسا ببینم. گفتی چه غلطی میکنی؟ برای این که از افتادن روسریام جلوگیری کنم برگشتم و مجبور شدم هلش بدهم. تلو تلو خوران به عقب رفت ولی روی زمین نیوفتاد.
–چیکار میکنی؟ دفعهی آخرت باشه دست به من میزنیها. خیز برداشت تا به طرفم هجوم بیاورد. من هم فوری پا به فرار گذاشتم.
دنبالم دوید و بلند بلند گفت:
–اگر حرفی به کسی بگی روزگارت رو سیاه میکنم. اصلا تقصیر منه دلم برات سوخت، تو لیاقت نداری. برو همون مثل بدبختا زندگی کن. از در موسسه رد شدم. ولی او همانجا جلوی در موسسه ایستاد.
من هم با فاصله ایستادم و گفتم:
– این تو و همهی اون کسایی که اون داخل هستن دارید مثل بدبختا زندگی میکنید نه من، به نظر من که کامپیوتر یاد دادن توام الکیه. سر کارت گذاشتن. واقعا نمیفهمم میرن خارج که رقص رو یاد بگیرن بیان به دخترا یاد بدن؟ برات عجیب نیست؟ اینا یه کاسهایی زیر نیم کاسشون هست. یا تو اونقدر سادهایی که اینارو نمیفهمی یا با خود اینا هم دستی که دخترای مردم رو از راه به در میکنید. من حاضرم صبح تا شب غرغر بشنوم ولی یه ساعت اینجا نمونم.
با فریاد چند فحش رکیک نثارم کرد.
چهرهاش قرمز شده بود و دندانهایش را روی هم میسابید.
از این که کوچه خلوت بود و کسی حرفهایش را نشنید نفس راحتی کشیدم. اصلا فکر نمیکردم همچین دختر بیحیایی باشد. از خجالت شنیدن حرفهایی که زده بود دیگر حرفی نزدم و به طرف خانه راه افتادم.
تازه فهمیدم نه تنها در موردش اشتباه نکرده بودم، بلکه اصلا نشناخته بودمش.
در تاکسی نشسته بودم و به اتفاقات چند دقیقه پیش فکر میکردم. به کسایی که آنجا دیده بودم. به عکسهای هنر پیشههای نیمه برهنه خارجی که به در و دیوار اتاق رقص چسبانده بودند، به نگاههای مدیر موسسه و همسرش، حال بدی پیدا کرده بودم. عکسهای اتاق خیلی زنده بودند. حتما سه بعدی بودند شاید هم پنج بعدی.
نمیدانم چه اتفاقی برایم افتاده بود آن عکسها مدام در ذهنم مرور میشد و نمیتوانستم از خودم دورشان کنم. یادم است در جایی شنیدم که توصیه میکرد. نباید هر تصویری را دید چون گاهی بعضی تصاویر چهل سال طول میکشند تا از ذهن پاک شود. از کارم پشیمان بودم، خیلی پشیمان، مثل آن حیوان وفادار. نباید به پریناز اعتماد میکردم. اصلا چه دلیلی داشت که مرا به آنجا برد. هدفش چه بود؟
با صدای زنگ گوشیام افکارم حبابگونه ترکیدند. فوری گوشی را از کیفم بیرون کشیدم.
صدف بود. آنقدر با ذوق و شوق حرف میزد که درست نمیفهمیدم چه میگفت.
–صدف از چی اینقدر خوشحالی، کم جیغ جیغ کن ببینم چی شده؟ صارمی حقوقت رو اضافه کرده؟
–نه بابا، خیلی از اون مهمتر. بالاخره بابام رضایت داد. گفت فعلا چند ماه برای آشنایی بیشتر محرم بشید تا بعد.
–آخه این خوشحالی داره، خب اگه چند ماه دیگه گفت منصرف شدم چی؟
◀️ ادامه دارد...
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
نظرتون درباره رمان #عبورزمانبیدارتمیکند ، تو ناشناس به ما بگید. (چه خوب، چه بد)
صبح یعنی پرواز
قد کشیدن در باد
چه کسی می گوید
پشت این ثانیه ها
تاریک است؟
گام اگر برداریم
روشنی نزدیک است.
روزتون سرشار از امید…
#صبح_بخیر 🌻