اگر ثروتمند نیستی مهم نیست، بسیاری از مردم ثروتمند نیستند. 👌
اگر سالم نیستی، هستند افرادی که با معلولیت و بیماری زندگی میکنند. 👌
اگر زیبا نیستی برخورد درست با زشتی هم وجود دارد. 👌
اگر جوان نیستی، همه با چهره پیری مواجه میشوند. 👌
اگر تحصیلات عالی نداری با کمی سواد هم میتوان زندگی کرد. 👌
اگر قدرت سیاسی و مقام نداری، مشاغل مهم متعلق به معدودی انسانهاست.👌
✅اما، اگر عزت نفس نداری، هیچ نداری.‼️
#گوته
#سخن_بزرگان
ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻
┅═✧ ✿✿✿✧═┅
✍@downloadamiran_r
#تک_بیت🕊
اندر دل من
درون و بیرون همه اوست
اندر تن من
جان و رگ و خون همه اوست
#استاد_الهیقمشهای
میفرستم مهربان
بر محضر تو
یک پیام
تا که هم
جویای احوالت شوم
هم داده باشم
یک سلام
#ناشناس
دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن
به از آن است که در دام نگاه افتادن
سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟
تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن
لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه
چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟
آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:
پنجه بر خالی و در حسرت ماه... افتادن
با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است
سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن
من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل
قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن
عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد
سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن
#حامد_عسکری
#کلبه_رمانــ 🌿
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت147 این چندمین باره داره تذکر میده، خانم بلع
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت148
مثل این که این آقا راستین کمر همت بسته که امروز با این حرفهایش بلایی سر من بیاورد.
احساساتم آنقدر بالا رفت که بغض کردم. دوباره از ترس لو رفتن به سختی گفتم:
–شما برید، منم چند دقیقه دیگه خودم میرم.
مشکوک نگاهم کرد.
–الان داری میفرستیم دنبال نخود سیاه؟
سرم را به علامت منفی تکان دادم.
بلند شد.
–البته من بهت حق میدم ناراحت بشی، ولی رضا هم قصد بدی نداشته، فقط بنده خدا خواسته کمک کنه. اما انگار تو فکر کردی اون دنبال مچگیریه،
نگاه گذرایی به یقهی لباسش انداختم و نفسم را محکم بیرون دادم.
دوباره گفت:
–الان فک نکنی دارم ازش دفاع میکنما، چون میشناسمش گفتم.
پا کج کرد به طرف در اتاق.
–امروز میخوام خودم برسونمت. جلوی در منتظرتم. زود بیا.
بغض از روی شادیام را قورت دادم.
–نه، شما برید. من خودم...
به طرفم برگشت.
–اصلا میخوام ببرمت پیش نورا خانم. دیشب حالت رو میپرسید. نمیخوای به دوستت سر بزنی؟
–چرا، حالا بعدا سر میزنم. به طرف در خروجی راه افتاد و گفت:
–پایین منتظرم.
بعد از رفتنش به سختی بلند شدم. این همه هیجان آن هم یکجا برایم سنگین بود.
به جز ولدی همه رفته بودند. با عجله به طرف پلهها رفتم. قلبم حسابی بیقراری میکرد. در پاگرد پله ایستادم. سرم را از پنجره بیرون کردم و هوای سرد آبان ماه را به ریههایم فرستادم. به آسمان نگاه کردم. چند تکه ابر در آسمان بود. چند تکه ابر ساکت، حرف نمیزدند فقط نگاه میکردند. تمام احساسم را در آغوش گرفتم و سعی کردم آرامش کنم.
راستین جلوی در پارک کرده بود و منتظر بود.
در عقب را باز کردم و نشستم. خودم را به در چسباندم تا نتواند از آینه مرا ببیند.
به محض نشستنم آینه را روی صورتم تنظیم کرد و گفت:
–میگم خدا رو شکر که اون ماشین قبلیه نیست. دفعهی پیش که تو اون نشستی حالت بد شد و زود پیاده شدی. یادته؟
–بله.
–کلا اون ماشینه برام امد نداشت. راستی چرا دفعهی پیش حالت بد شد؟
با مِن و مِن گفتم:
–شاید خسته و کلافه بودم.
–اهوم.
بعد از چند دقیقه سکوت از آینه نگاهم کرد و گفت:
–میشه یه خواهش ازت بکنم؟
–بله، بفرمایید.
–میشه این کار رضا رو ندید بگیری و از فردا اصلا به روی خودت نیاری؟
اصلا نیاز به خواهش نیست تو جان بخواه، تو فقط امر کن، تو اشاره کن تا بمیرم. معلوم است که میشود. کار آقا رضا که هیچ، اصلا خودش، حتی وجودش را نادیده میگیرم. آویز قلب چوبی را در دستم گرفته بودم و نگاهش میکردم. خواستم بگویم هر چه شما بگویید که گفت:
–من رو ببین.
سرم را بلند کردم و از آینه نگاهش کردم.
چشمهایش را باز و بسته کرد و لب زد.
–فراموش کن.
قیافهاش آنقدر خواستنی شد که نتوانستم لبخند نزنم.
من هم چشمهایم را باز و بسته کردم و لب زدم.
–حتما.
لبخندش چاقتر شد.
–چقدر خوبه که حرف گوش میدی. تو همیشه اینقدر حرف گوش کنی؟
به بیرون نگاهی انداختم.
–والا چی بگم، نه همیشه، البته این نظر شماست. مثلا مامانم نظرش کاملا مخالف نظر شماست.
خندید.
–حرف مادرا رو نباید زیاد جدی گرفت. مادر خود من جلوی روم کلی من رو میکوبهها، ولی پشت سرم اصلا یه شخصیت دیگه از من میسازه. یه جوری از من حمایت میکنه که من به خودم شک میکنم که یعنی من واقعا اینقدر خصوصیات خوب داشتم و خودم خبر نداشتم.
لبخند زدم و با تکان سرم حرفش را تایید کردم.
بعد از چند دقیقه سکوت گفت:
–اُسوه خانم.
قلبم دیگر صرع گرفته بود. مدام تشنج میکرد. مکث کوتاهی کردم تا لرزش قلبم آرام شود. بعد نگاهم را از شیشهی ماشین گرفتم و از آینه نگاهش کردم.
قیافهی جدی به خودش گرفته بود.
–بله.
به روبرو خیره شد و گفت:
–تا حالا شده بخواهید یه حرفی رو به کسی بزنید ولی از ترس این که متهم بشید مدام این دست و اون دست کنید؟
استفهامی نگاهش کردم.
–متهم؟
سرش را کج کرد.
–یا یه چیزی تو همین مایهها.
لبهایم را بیرون دادم.
–نمیدونم، شاید شده باشه.
–خب اگر تو یه همچین شرایطی گیر کنید چیکار میکنید؟
–خب، بستگی داره، اگر آدم از طرفی که میخواد حرف رو بهش بزنه شناخت داشته باشه، متوجه میشه که باید الان اون حرف رو بزنه یا نه.
–دقیقا مشکل همینجاست. مثلا شما شناخت زیادی ازش نداشته باشید. شناخت معمولی باشه چی؟
تاملی کردم.
–خب، اگر اون مطلب مهم و حیاتی نباشه نمیگم.
دستش را روی فرمان کشید.
–خیلی مهم و حیاتی باشه چی؟
شانهایی بالا انداختم.
–اون موقع بهش میگم. ولی با احتیاط، جوری که مشکلی پیش نیاد و اعتمادش جلب بشه.
جوری از آینه به چشمهایم زل زد که یک لحظه احساس کردم قلبم سکتهی مغزی کرد. دیگر این دل برایم دل نمیشود.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت149
خدایا خودت جوری رفع و رجوعش کن که من سالم به خانه برسم.
–نفس عمیقی کشید.
–مشکل اینجاست که من نمیدونم چطوری باید با احتیاط بگم. احتیاطی که توی ذهن منه خیلی زمان میبره. تا اون موقع هم مرغ از قفس پریده.
با تعجب پرسیدم:
–مرغ؟
لبخند زد.
–منظورم سوژهی مورد نظره.
نگاهم را به کیفم که روی پایم بود دادم.
حرفهایش را نمیفهمیدم. مطمئنم منظورش من نیستم. چون او که راحت با من حرف میزند. شاید میخواهد به آقا رضا در مورد مسائل کاری چیزی بگوید یا تذکری بدهد. کمی فکر کردم و ناگهان گفتم:
–آهان فهمیدم، میتونید کسی رو واسطه قرار بدید، کسی که مورد اعتماد اون شخص باشه. بشگنی زد و گفت:
–آفرین، بهترین راه همینه.
خوشحال از این که راه حلی جلوی پایش گذاشتهام بدون فکر گفتم:
–اگه میخواهید به آقا رضا چیزی بگید من حاضرم واسطه بشم و حرفتون رو بهش برسونم.
نوچی کرد و نجوا کرد.
–"تمام حرفم حول دلیست که حواسش پرت است."
حرفش را چندین بار در ذهنم مرور کردم. یعنی ممکن است منظورش من باشم؟
سرم را بلند کردم تا تاثیر حرف خودش را در چهرهاش ببینم. نگاهش را غافلگیر کردم. فوری چشمهایش را به خیابان سُر داد و سرعتش را بیشتر کرد و دیگر تا سر خیابان محلهمان حرفی نزد.
وقتی ترمز کرد.
تشکر کردم. خواستم پیاده شوم که گفت:
–من باید جایی برم وگرنه تا سر کوچه میرسوندمت.
–اتفاقا تشکرم برای همین بود که اینجا نگه داشتید و نزدیکتر نرفتید.
لبخند زد.
–میری پیش نورا خانم؟
–راستش نمیدونم. به مامانم خبر ندادم.
بهش زنگ میزنم اگر اجازه داد میرم.
ابروهایش بالا رفت و گفت:
–انتظار هر حرفی رو داشتم جز این حرف. تو میخوای جایی بری از مادرت اجازه میگیری؟
اخم کردم.
–معلومه، حتی تا سر چهار راه بخوام برم بهش میگم.
تحسین آمیز نگاهم کرد.
–تو فوقالعادهایی. متمایزی دیگه، چی میگن؟ خاص، همرنگ دوستان نشدن. متفکر نگاهش کردم. سعی کردم منظورش را بفهمم. "فکر کنم تعریف کرد. خودتم متمایزی، تعریف کردنتم با همهی آدمها فرق داره. فقط من اون جمله آخریه رو نفهمیدم." دستم را روی دستگیره در گذاشتم.
–متوجه منظورتون نشدم. به طرفم چرخید.
–یعنی کارهات مثل بقیه نیست. تو این موقعیتی که هستی میتونی مستقل زندگی کنی مثل خیلیها، ولی اینقدر با خانواده بودن یه دختر فوقالعادس که آدم لذت میبره.
–خب فرهنگها فرق میکنه، وقتی من توی همچین خانوادهایی بزرگ شدم خب معلومه که افکارمم همینجوری میشه، به نظرم طبیعیه.
سرش را همراه انگشت سبابهاش تکان داد.
–موافقم، طبیعی، چقدر خوبه آدمها طبیعی باشن، عادی، سنتی، اصیل، مثل دیگران غیر طبیعی نبودن چقدر خوبه، عالیه، عالی...
مبهوت به حرفهایش گوش میکردم. کمکم حرفهایش برایم عجیب میشد. انگار از چیزی ناراحت بود و با اینطور حرف زدن خودش را تخلیه میکرد.
وقتی سکوت و تعجبم را دید آهی کشید و گفت:
–میدونم الان زیاد متوجه نمیشی من چی میگم، امیدوارم هیچ وقت متوجه نشی. یه وقتهایی یه زخمهایی میخوری که حتی نمیتونی برای کسی توضیحش بدی. یه چیزایی رو زیاد واضح نمیشه شرح داد. فقط کسی متوجه میشه که خودش زخم خورده باشه.
جوری غمگین حرف میزد که ناراحت شدم.
–ناراحتیتون مربوط به گذشته هست؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
پایین را نگاه کردم، چون چیزی که میخواستم بگویم آنقدر برایم درناک بود که نمیتوانستم به چشمهایش نگاه کنم.
–به خاطر رفتن پریناز اینقدر ناراحت هستید؟
صورتش قرمز شد با اخم نگاهم کرد.
–چرا این حرف به ذهنتون رسید؟ من نمیخوام سر به تنش باشه حالا به خاطرش ناراحت باشم؟ اتفاقا خیلی هم خوشحالم. اصلا تو چرا این فکر رو کردی؟
از یک طرف از حرفش خوشحال شدم که دیگر به پریناز فکر نمیکند از یک طرف هم از طرز حرف زدنش ناراحت شدم.
در را باز کردم.
–با اجازتون من دیگه برم.
–نخیر اجازه نداری، در رو ببند.
در را بستم و کمی در خودم جمع شدم.
ناگهان زیر خنده زد.
–یعنی اینقدر جذبه داشتم که ترسیدی؟
فقط نگاهش کردم.
–خواستم قبل از این که بری سوءتفاهم برطرف بشه، تو منظور من رو اشتباه متوجه شدی. من منظورم مشکلات و رنجهای زندگیه که گاهی به خاطر همون امثال پریناز هیچ وقت دست از سرت برنمیدارن.
حرفی نزدم. او ادامه داد:
–اگه نمیخوای چیزی بگی میتونی بری.
در را باز کردم و گفتم:
–امیرمحسن میگه همهی اتفاقهای زندگیمون علی و معلولیه، که ریشهی اکثرش به خودمون برمیگرده. خداحافظ.
بعد فوری پیاده شدم و در را بستم و راه افتادم.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت150
اواخر آبان ماه بود که برای چندمین بار به دیدن نورا رفتم.
با دیدنم در آغوشم کشید و با خوشحالی گفت:
–اُسوه خیلی دل تنگت بودم. برآمدگی شکمش کاملا مشخص بود. نورا خیلی فرق کرده بود. اصلا گاهی یادم میرفت که مریض است. آنقدر که شاداب شده بود.
روی کاناپه نشسته بودم که صدای پیامک گوشیام به گوشم خورد. شماره ناشناسی برایم یک کلیپ فرستاده بود. بازش کردم. موسیقی مبتذلی پخش شد و همراهش تصاویری که دیدنش قلبم را جریحه دار کرد.
زل زدم به عکسهایی که یکی یکی از جلوی چشم هایم میگذشت. پریناز همراه راستین عکسهایی انداخته بود که با دیدنشان دهانم خشک شد. با عکسها کلیپی ساخته بود و رویش موسیقی گذاشته بود.
صدای نورا را شنیدم.
–اُسوه جان، عزیزم، ببخشیدا، میشه این موسیقیها رو اینجا گوش نکنی، حالا این بچه هیچی، الان در و دیوارمون هنگ میکنن.
مات و مبهوت به صفحهی گوشیام نگاه میکردم. میخواستم خاموشش کنم ولی انگار انگشتانم از من فرمان نمیبردند. شاید هم نمیخواستم قطع کنم، نمیدانم.
نورا از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سرم ظاهر شد و گفت:
–با تو بودما خانم خانما. وقتی سکوتم را دید، سرش را در به طرف گوشیام دراز کرد.
–اُسوه چی شده؟
با دیدن عکسها او هم برای چند ثانیه ماتش برد.
–اینا چیه؟
نوچ نوچی کرد و گوشی را از دستم گرفت و دگمهی کناریاش را فشار داد و حرصی گفت:
–کی اینارو فرستاده؟ دوباره اون دخترهی... بعد لبهایش را روی هم فشار داد و ادامه داد:
–تو اینا رو باور میکنی؟ اون برداشته اینا رو فوتوشاپ کرده. حالا همون موقع چندتا عکس از آقا راستین داشته، الان داره ازشون سواستفاده میکنه. میخواد لج تو رو دربیاره. اصلا این برنامت رو کلا پاک کن که نتونه عکسی چیزی برات بفرسته.
هنوز ماتم برده بود.
نورا کنارم نشست.
–اُسوه جان من برادر شوهرم رو میشناسم اهل اینجور عکس انداختنا نیست. من مطمئنم الان اینارو ببینه شاخ درمیاره.
باور کن آقا راستین خیلی آقاست، شاید یه کم راحت باشه ولی اهل هیچی نیست.
با بغض گفتم:
–زندگی خودشه، هر جور میخواد باشه، به من مربوط نمیشه.
–وا! چرا به تو مربوط نمیشه، اون خوابایی واست دیده که خیلی هم بهت مربوط میشه.
از پشت پرده اشک نگاهش کردم.
–چه خوابهای؟
سعی کرد لبخند بزند.
–معلومه دیگه، خواستگاری و این حرفها.
پردهی اشکم پاره شد.
–تو مطمئنی برای یکی دیگه خواب ندیده؟
دستش را دور کمرم انداخت.
–گریه نکن، منم گریهام میگیره ها.
یکی دیگه کیه؟ کی رو میگی؟
اشکم را پاک کردم.
–اون دفعه که امدم با هم رفتیم آزمایشگاه، همگی با هم کجا رفته بودن؟ همون موقع که میگفتی نمیدونی کجا رفتن.
کمی فکر کرد.
–اون دفعه که با ماشین پدرشوهرم رفته بودن؟
–اهوم.
–قصش طولانیه، دنبال بدبختی، رفته بودن خونه خالهی پریناز که اون باهاش حرف بزنه که دست از سر راستین برداره. اونم گفته بود من باهاش تماس ندارم. آدرس خونهی پدر و مادرش رو گرفته بودن. راستین فکر میکرده پدر و مادرش ایران نیستن. ولی خالش گفته شهرستانن. آدرسشونم داده، البته با عجز و التماسهای مادر شوهرم. بعد راستین یکی رو فرستاده رفته شهرستان، خونه پدر و مادر پری ناز و کلی براشون خط و نشون کشیده، که به دخترشون بگن دست از سر راستین برداره،
همین که این حرفها به گوش پریناز رسیده بدتر هم کرده و اذیتهاش بیشترم شده.
به گوشیام اشاره کرد.
–اینم نمونش. حنیف وقتی شنید راستین و پدر مادرش این کار رو کردن خیلی ناراحت شد. گفت که بدترین کار رو کردن. گفت اون زیر نظره، اصلا نیازی به این کارها نیست.
خلاصه اُسوه جان باور کن هیچ خبری نیست. گول این فیلم و عکسها رو نخور. پاکش کن به راستینم نگو، چون بشنوه دوباره عصبانی میشه.
حرفهای نورا آبی بود بر آتشی که مشغول سوزاندن تمام وجودم بود.
سرم را روی شانهاش گذاشتم و این بار اشک شوق ریختم. برای خوابهایی که راستین برایم دیده بود.
–دیگه چرا گریه میکنی؟
–نورا، اون خودش بهت گفت، برام خواب دیده؟
–نه، غیر مستقیم یه چیزهایی گفت که فهمیدم. صاف نشستم و چپ چپ نگاهش کردم.
–سرکارم گذاشتی؟
–نخیرم. من میشناسمش، جدیدا خیلی عوض شده، حرف تو که میشه چشمهاش برق میزنه. من یه دوره روانشناسی گذروندما، شخصیتهارو میتونم تا حدودی آنالیز کنم.
تیز نگاهش کردم.
–الان بفرما من رو آنالیز کن ببینم.
به چشمهایم خیره شد.
–امم، تو یه دختری هستی که عاشق و دلخستهی برادر شوهر منی، دیوانه وار دوستش داری و نمیتونی بدون اون زندگی کنی. عزیزم نگران نباش بهش میرسی و...
پقی زدم زیر خنده.
–الان داری فال میگیری، یا آنالیز میکنی. او هم خندید.
–دیدی خندیدی، اینا رو گفتم حال و هوات عوض بشه.
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت151
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
–من فکر کردم اون دفعه با پدر و مادرش رفتن خواستگاری.
نورا خم شد و به صورتم نگاه کرد.
–خواستگاری کی؟
–نمیدونم. حالا چه فرقی داره.
–آخه چرا این فکر رو کردی؟ اونا برن خواستگاری اونوقت من خبر نداشته باشم؟
شانهایی بالا انداختم.
–چه میدونم، فکره دیگه، اجازه نمیگیره واسه امدن که.
بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت گفت:
–اگه فکرت رو ول کنی واسه خودش هر جا دوست داره بره آخرش ولگرد میشه ها، این رو از جاریه آیندت داشته باش.
پوزخندی زدم و من هم بلند شدم و به طرف کانتر رفتم.
–واسه خودت میبری و میدوزی؟
–چه بریدنی؟ تو خودت رو عروس این خانواده بدون.
برای این که کلاس بگذارم بادی به غبغبم انداختم.
–شما اصلا ببین بابام من رو بهتون میده یا نه. بعد.
برگشت نگاهم کرد و خندید.
–با توجه به شناختی که من از برادر شوهرم دارم کاری رو که بخواد انجام میده. بعدشم پدرت اگه خوشبختی دخترش رو بخواد چارهایی نداره.
از حرفش قند در دلم آب شد.
–مطمئنی نظر برادر شوهر محترمتم همینه؟
–خیلیهم دلش بخواد. بعد مکثی کرد و ادامه داد:
–راستی دلم میخواد یه روز بریم خونهی صدف اینا. از عروسیشون دیگه ندیدمش.
نمیدانم چرا موضوع را عوض کرد.
به روی خودم نیاوردم و گفتم:
–اتفاقا چند روز پیش اونجا بودم. صدف یه کدبانویی شده، بیا و ببین. اصلا فکر نمیکردم اینقدر خونهدار و حرفهایی باشه.
نورا فنجان چای را روی کانتر گذاشت.
–دلیلش همش عشقه، کلا همه چیز رو عوض میکنه.
–اهوم. راستش من فکر میکردم با شرایط برادرم شاید برای صدف سخت باشه، ولی دیدم اشتباه کردم.
نورا با لبخند نگاهم کرد.
–صدف روح بلندی داره، انشاالله خوشبخت بشن.
–یه روز باهاش هماهنگ میکنم بریم خونشون.
–آره خوبه، اگه تو همین هفته باشه خیلی بهتره. راستی از دیروز یه کم همه جا شلوغ شده حواست باشه میری سرکار و میای.
–آره، ولی تو خیابون شرکت خبری نبود. ولدی میگفت بانک در خونشون رو آتیش زدن.
–خیلی جاها بوده. خلاصه حواست رو جمع کن. اصلا کاش چند روز سرکار نری، خطر...
صدای زنگ تلفن نگذاشت حرفش را ادامه دهد.
گوشی روی کانتر بود. فوری گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی مرا نگاه کرد و گفت:
–بله اینجاست. گوشی را به طرف من گرفت و لب زد:
–آقا راستینه.
با تعجب پرسیدم:
–با من کار داره؟
نورا زمزمه کرد.
–اگه با تو کار نداشت که اصلا اینجا زنگ نمیزد. بعد گوشی را به دستم چسباند.
با تردید گفتم:
–الو.
با صدایی که استرس داشت گفت:
–سلام، چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟
–رو سایلنت گذاشتم، چطور؟ کاری داشتید؟
–چرا سایلنته؟
نگاهی به نورا انداختم صورتش تقریبا مماس با صورت من بود و حرفهایمان را میشنید. کمی عقب رفت و اشاره کرد دلیل اصلی را نگویم.
برای همین گفتم:
–مگه اشکالی داره؟
جند ثانیه سکوت کرد و به آرامی با آن صدای گرمش پرسید:
–پیامی برات امده؟
نورا به طرف سینک رفت تا میوه بشوید.
گفتم:
–بله، ولی من حذفش کردم.
–نگاه کردی یا ندیده حذف کردی؟
نمیتوانستم دروغ بگویم. چشمهایم را با درد بستم و زمزمه کردم.
–یه کلیپ فرستاده بود دیدمش.
آنقدر محکم نفسش را بیرون داد که صدایش پرده گوشم را آزار داد.
–مگه نگفتم ندیده پاک کن.
سکوت کردم.
پرسید:
–تو اونارو باور کردی؟
جوابی نداشتم که بدهم. اگر بگویم باور نکردم دروغ بود اگر هم بگویم باور کردم باز هم دروغ بود. ترجیح دادم باز هم سکوت کنم.
بعد از کمی این پا و آن پا کردن با احتیاط گفت:
•────⋅ৎ୭⋅────•
@downloadamiran_r
•────⋅ৎ୭⋅────•
✨﷽✨
🌸کسی که اول صبح برات
🍃#صبح_بخیر بفرسته یعنی
🌸تا چشماش باز شده
🍃یاد تو افتاده
🌸صبحتون به شیرینی
🍃اولین پیامهای
🌸صبح بخیری که براتون فرستادن
🍃ســلام دوستـان خـوبـم
🌸صبح زیبـاتـون بـخیر