#شعر
دارد تمام میشود این ماه دلبری
ای یار از قصور من ای کاش بگذری
مهمان بی حیای خودت را حلال کن
حالا که سفره جمع شد این شام آخری
از خانه ات نرفته دلم تنگ میشود
آه ای فراق ، آه چه وضع مقدری
ای وای اگر که دوست نبخشیده باشدم
باید چه کرد با غم این خاک بر سری
رفتند مردم و در بازار بسته شد
فریاد میزنم برسد کاش مشتری
من جنس بنجلم ته بازار مانده ام
اما تویی که میرسی و باز میخری
حتی اگر محل ندهی صاحب منی
نوکر غلط کند برود جای دیگری
با دیدنم بیا وسرت را تکان نده
شرمنده ام از این همه تقصیر نوکری
دست مرا بگیر و ببر وادی السلام
سیرم بده کنار غلامان حیدری
گفتم به قبر من بنویسند یا علی
آخر نمیشناسم از این نام بهتری
بابای بچه های زمین خورده یا علی
دست مرا بگیر که راهم بیاوری
***
با دیدن هلال دلم رفت کربلا
افتاد یاد قد هلالی خواهری
دارد برادری سوی گودال میرود
در پای خیمه میرود از حال خواهری
آن میرود به قتلگه این میرود ز حال
آه از فراق ، آه چه وضع مقدری
رفت و لباس خویش به سرنیزه ها سپرد
عریان تر از حسین ندیدم توانگری
ای کاش ناشیانه نبرّند لااقل
این نازدانه را جلوی چشم مادری
دیگر هلال آب نیاور به قتلگاه
این تشنهی عزیز ندارد دگر سری
*الشمر جالس نفس مادرش گرفت
سر را برید و روبروی خواهرش گرفت*
#وحید_عظیم_پور
#وداع_با_ماه_رمضان
*این بیت ماندگار از استاد بزرگوارم حاج رحمان نوازنی ست
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
5.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استوری | فرارسیدن عید سعید فطر و انجام یک ماه بندگی خدا بر شما روزهداران مبارک باد
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#تک_بیت
💫عید رمضان آمد و ماه رمضان رفت 🌙
💫صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت🌙
#عید_فطر بر همه شما بزرگواران مبارک باد💐
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#رفیقانه 👌
وبرخدا توکل کن همین بس که خدا نگهبان توست!💖
سوره احزاب آیه ۳
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#نویسنده_خانم_ط_حسینی
#قسمت_۷۲ 🎬
#دانلودکده_امیران
#مثبت_هیجده 🔞
یک روز که فارغ از اتفاقات اطرافم مشغول بازی با فیصل بودم,عدنان امد وازلحظه ورودش متوجه شدم ,رفتارش کاملا متفاوت است،مثل کسی میماند که مسافراست ومجبوربود خانه وعزیزانش راترک کند،موعظه ام میکرد،سفارش فیصل رامیکردومیگفت:فیصل مردجنگ است,مجاهدبارش بیاور,به زودی تلاشهای دولت اسلامی مثمرثمرمیشود,میخواهم زمانی که فیصل بزرگ شد یکی ازارکان دولت اسلامی باشد و..
حرفهایش بوی مرگ میداد یابهتربگویم خودکشی.
با نگرانی کنارعدنان نشستم ودستش را دردستم گرفتم وگفتم:راستش رابگو چه درسر داری؟حرفهایت بوی جدایی میدهد.
دستانم را محکم فشارداد وگفت:ان شاالله فرداشب شام را سرسفره ی حضرت محمدص دربهشت میخورم...
عرق سردی بر تمام بدنم نشست...عدنان نگو...یعنی میخواهی انتحار.. ؟؟
عدنان:نگو انتحار....مولوی عبدالله، بهشت را بااین عملم برایم تضمین کرده...
با پرخاش گفتم:مولوی اشتباها راه جهنم را به اسم بهشت نشانت داده،اخه عدنان تونخبه ای,درس خوانده ای,پزشکی چگونه حرفهای بی سروته اینان را باورمیکنی,من که این چندسال شاهدبودم,این مولویها ودولتهای حامی ما,از کشته شدن وانتحار ما پلی میسازند برای رسیدن خودشان به مال ومقام ودیگراهدافشان ,اخه توچطور...چطور....باورنمیکنم
میخواستم به هرطریقی شده عدنان را منصرف کنم که گفت:ناریه ,به توحق میدهم که چنین حرف بزنی اخه تو درکلاسهای عقیدتی دولت اسلامی شرکت نکردی ونمیدانی بایک انتحار چگونه هم دنیابه کامت است وهم اخرت...
خنده تمسخرامیزی کردم وگفتم:اخرت راخبرندارم اما تو کام دنیا را درتکه تکه شدن وجزغاله کردن خود واطرافیانت میدانی؟
عدنان:اشتباه نکن ناریه,من میمیرم وهمین امشب قبل ازمرگم به من قول دادند که بعدازمن زندگی تو وفیصل ازلحاظ مادی ومعنوی تامین شودوتو یکی از مهره های کلیدی شوی وفیصل هم دراینده یکی از مسوولین دولت,این میشود دنیایم واخرت هم میدانم ,کافیست یک رافضی(شیعه)رابه درک واصل کنم انوقت است محمدص در ورودی بهشت با اغوش باز منتظر من است...
ازاینهمه حماقت عدنان لجم گرفته بود وخواستم باترفندی دیگر که واقعیتی انکار ناپذیر بود ,منصرفش کنم.پس گفتم:
...
#ادامه_دارد ..
📚 @downloadamiran 📚
📚 @downloadamiran_r 📚
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#نویسنده_خانم_ط_حسینی
#قسمت_۷۳ 🎬
#دانلودکده_امیران
#مثبت_هیجده 🔞
گفتم:عدنان,توخوب میدانی که ازدواج ما وجه المصالحه بوده پس اگر توانتحارکنی,یعنی مرا کشتی ,چون پدروعشیره ات مرگ تورا از چشم من میدانند وبی شک دشمنی ها دوباره شروع میشود وقصاص خون تو میشود ریخته شدن خون من وجوانان عشیره ی بنی ساعد...
عدنان:زور الکی نزن ناریه ,من بهشت را میخواهم ,بعدش دولت اسلامی عراق وشام ومجاهدانش,امنیت تورا تضمین میکنند همانطور که قصرزیبای مرا دربهشت تضمین کرده اند....
وای من, که چگونه مغز همسرنابغه ام را شستشوداده اند...انوقت بود که ازکرده ی خودم از عمق جان پشیمان شدم وارزو میکردم کاش زمان به عقب برمیگشت....
هرچه کردم که منصرفش کنم نشد که نشد وروز بعد خبر حمله ی انتحاری قهرمان ومجاهد ازجان گذشته ی دولت اسلامی درهمه جا پیچید....احترام به من وفیصل صدبرابر شده بود...مدرک پزشک ویژه به من داده شد وخیلی کارهای دیگر اما غم از دست دادن عدنان برایم خیلی سنگین بود وبااین کارها قابل جبران نبود..
تااینکه صبح روز بعداز انتحار عدنان ,پدرم با من تماس گرفت...تماسی که سراغاز اوارگیم شد....
اینجا که رسید,اشکهایش را که با به خاطراوردن اتفاقات تلخ زندگیش,جاری شده بود پاک کردوگفت:سلماجان,بخواب,
بقیه اش باشد برای فردا شب....
شبت خوش...
درفکر نخودمغزانی بودم که باریسمان پوسیده ی مولویهای داعشی به عمق چاه جهنم نزول کردند که به خواب رفتم....
#ادامه_دارد ..
📚 @downloadamiran 📚
📚 @downloadamiran_r 📚
هدایت شده از 🇮🇷دانلودکده🛰امیران🎭
#کلام_شهید...🌷🕊
تا وقتی
گوش به فرمان رهبر هستید
مطمئن باشید
چه دشمن خارج از این کشور
و چه دشمنِ به ظاهر دوست
در داخل کشور
هیچ کاری از پیش نخواهند بُرد .
#شهیدسیدمجتبی_هاشمی 🌷
#دانلودکده_امیران
#شهید
#شهیدان
#راه_شهید
📚 @downloadamiran 📚
📚 @downloadamiran_r 📚
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#نویسنده_خانم_ط_حسینی
#قسمت_۷۴ 🎬
#دانلودکده_امیران
#مثبت_هیجده 🔞
هم اکنون هفت روز است که در اردوگاه تموز مستقرشده ام,این روزها ناریه راخیلی کم میبینم,وقتی هم که باماست اغلب درفکراست وکم حرف میزند گاهی فکرمیکنم مشکل جدی برایش پیش امده وبعضی وقتها فکرمیکنم دارد تصمیم مهمی میگیرد وامروز به سرم زده نکند درفکر نقشه ای برای من وعماداست؟؟
نه نه امکان ندارد من که جزبامحبت بااووفصیل برخوردنکردم وبارها وبارها برایش از ارادتم به دولت داعش گفته ام تا به شیعه بودنم شک نکند....هرچه هست ,سخت کارمیکند واغلب داخل شهراست وبچه ها پیش من خوشند ومنم پیش عمادم,از کانکس خیلی کم بیرون میروم,مگربرای گذاشتن قفس خرگوشها کنار کانکس......
امروز ناریه نهار رابا ماخورد وهمانطور که غذا میخوردگفت:دیشب مجاهدان حمله ی غافلگیرانه ای به روستاهای اطراف موصل کرده اند وچندتا از روستاهایی را که نیروهای حشدالشعبی عراق ازدستشان دراورده بودند دوباره تحت تصرف خود گرفته اندوچندتایی هم اسیرگرفتند وامشب به همین مناسبت مجلس جشن ونورافشانی درپایگاه کنار مسجد برقراراست..من امشب جایی کاردارم و نمیرسم بروم,اگر تودوست داری,ماشین رابرایت میگذارم بچه ها راببر وخوش باشید....
فیصل:اخ جون دوباره اتیش بازی...بریم....بریم ...
خیلی دلم میخواست بفهمم ناریه کجا میرود اما جرات پرسیدن نداشتم وبرای همین گفتم:باشه,اگه فیصل دوست داره بریم ,میبرمش.
نهار را که خوردیم ,ناریه ساعتی استراحت کرد,سویچ ماشین رابه من داد وکلی سفارش فیصل راکرد وگفت:سلما جان ,احتمالا تا وقت خواب نمیایم,فعلا....
ناریه که رفت ,بچه ها هم اجازه گرفتند تا بیرون کانکس با خرگوشهاشون بازی کنند ومن ازعماد وفیصل قول گرفتم تاازیک متری کانکس دورتر نروند وبرای همین با چوبی روی خاک اطراف کانکس محدوده ای را مشخص کردم تا ازاین محدوده دورتر نروند وخودم امدم داخل کانکس ودوباره پناه اوردم به ایات قران.
مشغول خواندن قران بودم که عماد به شدت در را بازکرد وبا فریادهای نامفهومی دستم را میکشید انگار میخواست چیز مهمی بگوید,چادرم رامرتب کردم وهمراهش بیرون رفتم وبه جایی که عماداشاره میکرد نگاه کردم ,وای خدای من باورم نمیشدازانچه که میدیدم...
#ادامه_دارد ..
📚 @downloadamiran 📚
📚 @downloadamiran_r 📚