eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
115 دنبال‌کننده
889 عکس
138 ویدیو
7 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
📕 فوق‌العاده‌حتمابخونید! در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و... با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: "هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد." °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
فقیری از کنار دکان کبابی میگذشت. دید کبابی گوشت ها را در سیخ کرده و به روی آتش نهاده باد میزد و بوی کباب در بازار پیچیده بود. فقیر گرسنه بود و سکه ای نداشت پس تکه نانی از توبره اش در آورد و در مسیر دود کباب گرفته به دهان گذاشت. به همین ترتیب چند تکه نان خورد و براه افتاد, کباب فروش که او را دیده بود به سرعت از دکان خارج شده دست او را گرفت و گفت: کجا؟ پول دود کبابی را که خورده ای بده. رندی آنجا حاضر بود و دید که فقیر التماس میکند دلش سوخت و جلو رفته به کبابی گفت: این مرد را رها کن من پول دود کبابی را که او خورده میدهم. کباب فروش قبول کرد. مرد کیسه پولش را در آورد و زیر گوش کبابی شروع به تکان دادن کرد و صدای جرینک جرینگ سکه ها به گوش کبابی خورد و بعد به او گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر. کباب فروش گفت: این چه پول دادن است؟ گفت: آدم حریصی که دود کباب را بفروشد باید صدای سکه را تحویل بگیرد. °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
📚 👈 خوبی یا بدی 🌴چوپانی ماری را ازمیان بوته های آتش گرفته نجات داد و در خورجین گذاشته و به راه افتاد. چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمد و گفت: به گردنت بزنم یابه لبت؟ 🌴چوپان گفت: آیا سزای خوبی این است؟ مار گفت: سزای خوبی بدی است...!!! و قرارشد تا از کسی سوال کنند، به روباهی رسیدند و از او پرسیدند چاره ی کار را. 🌴روباه گفت: من تا صورت واقعه را نبینم نمی توانم حکم کنم. برگشته ومار را درون بوته های آتش انداختند، مار به استمداد برآمد. روباه گفت @downloadamiran ✨ ✨ @downloadamiran_r
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محله های شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم. پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگش ت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد. °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
| شجاع‌السلطنه، پسر فتحعلی‌شاه، یک وقتی حاکم کرمان بود. اسم کوچکش حسنعلی میرزا بود. او در کرمان تجربه کرده بود و متوجه شده بود که ترکه‌های نازک انار می‌تواند کار سیخ کباب را بکند و کباب بر سیخی که چوبش انار باشد خوشمزه‌تر هم می‌شود. برای همین پخت کباب با چوب انار را باب کرد که در کرمان به «کباب حسنی» معروف شد و حاکم وقتی میل کباب داشت به نوکرها می‌گفت: «طوری کباب را بگردانید که نه سیخ بسوزه نه کباب.» این دستور او به صورت ضرب‌المثل درآمد و برای بیان و توصیه میانه‌روی و اعتدال در کارها توسط مردم به کار می‌رود. °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
| ✍مردی شبی را در خانه‌ای روستایی می‌گذراند. پنجره‌های اتاق باز نمی‌شد. نیمه‌شب احساس خفگی کرد و در تاریکی به‌سوی پنجره رفت اما نمی‌توانست آن را باز کند. با مشت به شیشه پنجره کوبید، هجوم هوای تازه را احساس کرد و سراسر شب را راحت خوابید. صبح روز بعد فهمید که شیشه کمد کتابخانه را شکسته است و همه‌ی شب، پنجره بسته بوده است! ✅ او تنها با فکر اکسیژن، اکسیژن لازم را به خود رسانده بود!! 🟣 از جنس انرژی‌اند و ، کار انجام می‌دهد. در زندگی همیشه باشید. 💠 با و #:شکرگزاری، زندگی‌ را برای خود کنید و از آن لذت ببرید.😉 °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
✅اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می‌دهم! ✍در بنی‌اسرائیل زنی زناکار بود، که هرکس با دیدن جمال او، به گناه آلوده می‌شد! درب خانه‌اش به روی همه باز بود، در اطاقی نزدیک در، مشرف به بیرون نشسته بود و از این طریق مردان و جوانان را به دام می‌کشید. عابدی از آنجا می‌گذشت، ناگهان چشمش به جمال خیره‌کننده زن افتاد، پول نداشت، پارچه‌ای نزدش بود فروخت، پولش را برای زن آورد و در کنار او نشست، وقتی چشم به او دوخت، آه از نهادش برآمد که ای وای بر من که مولایم ناظر به وضع من است، من و عمل حرام، من و مخالفت با حق! با این عمل تمام خوبی‌هایم از بین خواهد رفت! رنگ از صورت عابد پرید، زن پرسید این چه وضعی است. گفت: از خداوند می‌ترسم، زن گفت: وای بر تو! بسیاری از مردم آرزو دارند به اینجایی که تو آمدی بیایند. گفت: ای زن! من از خدا می‌ترسم، مال را به تو حلال کردم مرا رها کن بروم، از نزد زن خارج شد در حالی که بر خویش تأسف و حسرت می‌خورد و سخت می‌گریست! زن را در دل ترسی شدید عارض شد و گفت: این مرد اولین گناهی بود که می‌خواست مرتکب شود، این گونه به وحشت افتاد؛ من سال‌هاست غرق در گناهم، همان خدایی که از عذابش او ترسید، خدای من هم هست، باید ترس من خیلی شدیدتر از او باشد؛ در همان حال توبه کرد و در را بست و جامه کهنه‌ای پوشید و روی به عبادت آورد و پیش خود گفت: خدا اگر این مرد را پیدا کنم، به او پیشنهاد ازدواج می‌دهم، شاید با من ازدواج کند! و من از این طریق با معالم دین و معارف حق آشنا شوم و برای عبادتم کمک باشد. 💥بار و بنه خویش را برداشت و به قریه عابد رسید، از حال او پرسید، محلّش را نشان دادند؛ نزد عابد آمد و داستان ملاقات آن روز خود را با آن مرد الهی گفت، عابد فریادی زد و از دنیا رفت، زن شدیداً ناراحت شد. پرسید از نزدیکان او کسی هست که نیاز به ازدواج داشته باشد؟ گفتند: برادری دارد که مرد خداست ولی از شدت تنگدستی قادر به ازدواج نیست، زن حاضر شد با او ازدواج کند و خداوند بزرگ به آن مرد شایسته و زن بازگشته به حق پنج فرزند عطا کرد که همه از تبلیغ کنندگان دین خدا شدند!! 📚برگرفته از کتاب عرفان اسلامى، نوشته استاد حسین انصاریان °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
روزی شاه عباس به همراه وزیرش شیخ بهایی و چند تن از فرماندهان به شکار می‌روند. در بین راه، شاه عباس به شیخ بهایی گفت: یا شیخ! نقل، داستان، یا پندی بگوييد که این فرماندهان با ما آمده‌اند درسی گیرند! شیخ گفت: این سه تپه خاک را می‌بینید؟ گفتند: بله! شیخ گفت: خاک آن تپه اولی، بر سر کسی که راز دلش را به هر کسی بگوید، حتی به همسرش! گفت: آن تپه وسطی را می‌بینید؟ گفتند: بله! شیخ گفت: خاک آن تپه بر سر کسی که به آدم بی‌اصل‌ونسب و بی‌نام‌ونشان خدمت می‌کند. شیخ گفت: آن تپه آخری را می‌بینید؟ گفتند: بله! شیخ گفت: خاک آن تپه بر سر کسی که خود تلاش نمی‌کند و بزرگ‌ترها دائم به او خدمت می‌کنند. شاعباس گفت: آن دو مورد اول بماند، اما بند سوم به من خطاب شده؟ چه بدی به شما کردم؟ شیخ گفت: اگر صبر کنید جواب هر سه را یکجا خواهم داد. مدتی گذشت شاه عباس آهوی بسیار زیبایی داشت و با اسبش دور آهو می‌دوید و سرگرم می‌شد، برای این آهو هر روز وقت کافی می‌گذاشت... تا اینکه روزی شیخ بهایی آهوی شاه عباس را می‌دزدد و در جایی مخفی می‌کند و گوسفندی را سرمی‌برد و در کیسه‌ای گذاشته و به خانه می‌برد. همسر شیخ بهایی با دیدن کیسه خون‌آلود جویای محتوای آن می‌شود که شیخ در جواب می‌گوید این آهوی شاه عباس است که کشته‌ام. همسر شیخ بهایی شیون‌کنان بر سر خود می‌زند و با لحنی تند می‌گوید: متوجه هستی چکاری انجام داده‌ای؟ شاه عباس اگر متوجه شود گردنت را خواهد زد، دلیل این کارت چی بوده؟ شیخ می‌گوید: من وزیر شاه عباس هستم اما او اصلاً به من و خدمات من توجه نمی‌کند و بیشتر وقتش را با این آهو سپری می‌کند، از ناراحتی این کار را انجام دادم و قرار نیست کسی بفهمد! فقط من و تو می‌دانیم آن را در گوشه حیاط خاک می‌کنیم وکسی هم متوجه نمی‌شود ممکن است، رفتار شاه با من بهتر شود، خبر گم شدن آهو به گوش شاه عباس می‌رسد، وی عده‌ای را مأمور یافتن آهو در شهر و بیابان می‌کند اما هیچ خبری از آهو نیست... شاه عباس هزار سکه طلا را برای یافتن آهو جایزه تعیین می‌کند، خبر هزار سکه به گوش همسر شیخ بهایی می‌رسد و بی‌وقفه به دربار شاه می‌رود تا خبر کشته شدن آهو را بدهد و هزار سکه جایزه‌اش را دریافت کند. شاه عباس باشنیدن این خبر شیخ را احضار می‌کند تا دلیل این کارش را بگوید؟ شاه عباس فریاد می‌زند شیخ من چه بدی و چه کوتاهی در حق تو و خانواده‌ات کرده‌ام که جوابش این باشد؟ شیخ گفت: اعلاحضرت از آن جایی که من وزیر شما بودم، اما هیچ وقت به من توجه نکردید و بیشتر وقت خود را با بازی کردن با آهو می‌گذراندید و من هم از سر حسادت آهو را دزدیده و سر بریدم. شاه عباس عصبانی شد و جلاد را خبر کرد و به او گفت: سزای اعمال شیخ قطع گردن اوست؛ همین جا حکم را اجرا کن و گردن شیخ بهایی رابزن. جـــــلاد شمشیرش را بالا برد و در حین فرود آمدن رو به پادشاه کرد و گفت: اعلاحضرت شیخ خیلی به من و خانواده‌ام لطف داشته و من توان چنین کاری را ندارم مرا عفو بفرمایید. شاه عباس جلاد بعدی و جلادان دیگر را فراخواند. اما هیچکدام راضی نبودند که گردن شیخ بهایی را بزنند. شاه عباس گفت: صد سکه طلا به هر کسی می‌دهم‌ که امروز گردن شیخ را بزند. خبر به نگهبان قصر پادشاه رسید. به سوی شاه عباس آمد و گفت: صد سکه را بدهید من گردن شیخ را خواهم زد! شمشیر را از جلاد گرفت بالا برد موقع فرود آمدن شمشیر، شیخ گفت: دست نگه دارید آهو زنده است، من او را نکشته‌ام! شیخ به خدمتکارش دستور داد تا آهو‌ را بیاورد. شاه عباس متعجب شد و دلیل این کارش راپرسید؟ شیخ گفت: زمانی باهم به شکار رفتیم و به من گفتی به این جوانان پندی بیاموز و من خاک آن سه تپه را مثال زدم که باعث نگرانی شما شد! الان جواب آن پند همین است! گفتم:خاک آن تپه اول بر سر کسی که راز دلش را به هر کسی می‌گوید حتی به همسرش. همسر من که پدر فرزندانش بودم راز نگهدار من نبود و مرا به هزار سکه طلا فروخت؛ پس خاک آن تپه اول بر سر من که راز دل خودم را برای کسی بازگو کردم! شاه عباس حیرت زده از دو تپه خاک بعدی پرسید:؟ شیخ گفت: به یاد بیاورید گفتم خاک آن تپه دومی، بر سر کسی که به آدم بی‌اصل‌ونسب خدمت کند. این نگهبان در گوشه شهر گدایی می‌کرد و شکم زن و بچه‌اش را نمی‌توانست سیر کند!من به او خدمت کردم واو را به قصر آوردم صاحب مال و زندگی پست و مقام کردم و حالا بخاطر صد سکه قصد زدن گردن مرا داشت پس خاک آن تپه دوم هم برسرمن که به آدم بی‌اصل‌ونصب خدمت کردم؛ و آن تپه سوم که گفتم خاکش بر سر کسی که روی پای خود نایستد به بزرگتر از خودش خدمت کند. من که وزیر شما بودم سال‌ها به شما مشاوره دادم و هزاران کار نیک و خیر در شهر و در راه خدمت به شما انجام دادم؛ بخاطر یک آهو می‌خواستید گردن مرا بزنید که سال‌ها به شما وفادار بوده‌ام؛ پس خاک آن تپه سوم هم بر سر من...! ◆@downloadamiran◆ ◆@downloadamiran_r
پادشاه از وزیرش می‌پرسد: چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحال‌تر است در حالی که او هیچ‌چیزی ندارد و منِ پادشاه که همه چیز دارم، حال و روز خوبی ندارم؟ 🔸وزیر گفت: سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید! 🔹پادشاه گفت: قاعده ۹۹ چیست؟ 🔸وزیر گفت: ۹۹ سکه طلا در کیسه‌ای بگذار و شب آن را پشت درب‌ اتاق خدمتکار بگذار و بنویس این ۱۰۰ دینار هدیه‌ایست برای تو، سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ می‌دهد! 🔹پادشاه نقشه را آن‌طور که وزیر به او گفته بود، انجام داد. 🔸خدمتکار پادشاه، آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکه‌ها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد! 🔹پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است. همراه با خانواده‌اش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند و چیزی پیدا نکردند. 🔸خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است. پریشانی به سراغش آمد. با آنکه آن‌ همه سکه‌های دیگر را در اختیار داشت. 🔹روز دوم خدمتکار پریشان‌حال بود، چرا؟! چون شب نخوابیده بود. 🔸وقتی که پیش پادشاه رسید چهره‌ای درهم و ناراحت داشت و مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود. 🔹پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست. 🔸آری، قاعده ۹۹ آن است که همه ما ۹۹ نعمت در اختیار داریم که خداوند به ما هدیه داده است و تنها دنبال یک نعمت هستیم که به نظر خودمان مفقود است. 🔹و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده می‌گردیم و خودمان را به خاطر آن ناراحت می‌کنیم و فراموش کرده‌ایم که چه نعمت‌های دیگری را در اختیار داریم. °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
| دعوا سر لحاف ملا بود در يك شب زمستاني سرد، ملا  در رختخواش خوابيده بود كه يكباره صداي غوغا از كوچه بلند شد. زن ملا به او گفت كه بيرون برود و ببيند كه چه خبر است. ملا گفت: به ما چه، بگير بخواب. زنش گفت: يعني چه كه به ما چه؟ پس همسايگي به چه درد مي خورد. سرو صدا ادامه يافت و ملا كه مي دانست بگو مگو كردن با زنش فايده اي ندارد. با بي ميلي لحاف را روي خودش انداخت و به كوچه رفت.  گويا دزدي به خانه يكي از همسايه ها رفته بود ولي صاحبخانه متوجه شده بود و دزد موفق نشده بود كه چيزي بردارد. دزد در كوچه قايم شده بود همين كه ديد كم كم همسايه ها به خانه اشان برگشتند و كوچه خلوت شد، چشمش به ملا و لحافش افتاد و پيش خود فكر كرد كه از هيچي بهتر است. بطرف ملا دويد، لحافش را كشيد و به سرعت دويد و در تاريكي گم شد. وقتي ملا به خانه برگشت. زنش از او پرسيد: چه خبر بود؟ ملا جواب داد: هيچي، دعوا سر لحاف من بود. و زنش متوجه شد كه لحافي كه ملا رويش انداخته بود ديگر نيست. اين ضرب المثل را هنگامي استفاده مي شود كه فردي در دعوائي كه به او مربوط نبوده ضرر ديده يا در يك دعواي ساختگي  مالي را از دست داده است. °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
🌺🍂🌺🍂 📚 | 🚨 ✍روزی بود ، روزگاری بود . در یکی از روزها دوستان ملانصرالدین با عجله در خانه ی ملا را زدند و به او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده. ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟ دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیه ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری . 🔹ملا گفت : آها ؛ حال فهمیدم پس من باید هدیه ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک تان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است . ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟ دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش، هدیه را خودمان تهیه می کنیم . 🔸یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو مزد آن را به خانه ی حاکم ببری . ملا گفت : دو تا بپزید . یکی هم برای من و زن و بچه ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم. آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه ی ملا آمدند. ملا یک مرغ را به زنش داد. و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد. در راه اشتهای ملا تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد. 🔹دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد . ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند. حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : 🔸ناهار میهمان ما باشید از‌ آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند می گویند : مرغ ایشان یک پا دارد. °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°
✨✨✨✨ آیا خداوند عادل است⁉️ ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭوﺩ علیه‌السلام ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟ 🍃ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﻋﺎﺩﻝﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ، ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽﭘﺮﺳﯽ؟ ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ ۳ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﺪت‌ها طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ می‌برﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪﺍﯼ ﺑﺮﺍی ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩﺍﯾﻢ. ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود علیه‌السلام را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناری را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند: اينها را به مستحق بدهيد. 🍃حضرت پرسيد: علت چيست؟ 🔹ايشان گفتند: در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتی آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده‌ای طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمت‌های آسیب‌دیده کشتى را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم. 🍃حضرت داوود علیه‌السلام رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براى تو از دريا هديه می‌فرستد، و تو او را ظالم می‌نامی. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست. °•♡ @downloadamiran ♡•° °•♡@downloadamiran_r♡•°