eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
123 دنبال‌کننده
868 عکس
129 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
🕰 اواخر آبان ماه بود که برای چندمین بار به دیدن نورا رفتم. با دیدنم در آغوشم کشید و با خوشحالی گفت: –اُسوه خیلی دل تنگت بودم. برآمدگی شکمش کاملا مشخص بود. نورا خیلی فرق کرده بود. اصلا گاهی یادم می‌رفت که مریض است. آنقدر که شاداب شده بود. روی کاناپه نشسته بودم که صدای پیامک گوشی‌ام به گوشم خورد. شماره ناشناسی برایم یک کلیپ فرستاده بود. بازش کردم. موسیقی مبتذلی پخش شد و همراهش تصاویری که دیدنش قلبم را جریحه دار کرد. زل زدم به عکسهایی که یکی یکی از جلوی چشم‌ هایم می‌گذشت. پری‌ناز همراه راستین عکسهایی انداخته بود که با دیدنشان دهانم خشک شد. با عکسها کلیپی ساخته بود و رویش موسیقی گذاشته بود. صدای نورا را شنیدم. –اُسوه جان، عزیزم، ببخشیدا، میشه این موسیقی‌ها رو اینجا گوش نکنی، حالا این بچه هیچی، الان در و دیوارمون هنگ میکنن. مات و مبهوت به صفحه‌ی گوشی‌ام نگاه می‌کردم. می‌خواستم خاموشش کنم ولی انگار انگشتانم از من فرمان نمی‌بردند. شاید هم نمی‌خواستم قطع کنم، نمی‌دانم. نورا از آشپزخانه بیرون آمد و بالای سرم ظاهر شد و گفت: –با تو بودما خانم خانما. وقتی سکوتم را دید، سرش را در به طرف گوشی‌ام دراز کرد. –اُسوه چی شده؟ با دیدن عکسها او هم برای چند ثانیه ماتش برد. –اینا چیه؟ نوچ نوچی کرد و گوشی را از دستم گرفت و دگمه‌ی کناری‌اش را فشار داد و حرصی گفت: –کی اینارو فرستاده؟ دوباره اون دختره‌ی... بعد لبهایش را روی هم فشار داد و ادامه داد: –تو اینا رو باور می‌کنی؟ اون برداشته اینا رو فوتوشاپ کرده. حالا همون موقع چندتا عکس از آقا راستین داشته، الان داره ازشون سواستفاده می‌کنه. میخواد لج تو رو دربیاره. اصلا این برنامت رو کلا پاک کن که نتونه عکسی چیزی برات بفرسته. هنوز ماتم برده بود. نورا کنارم نشست. –اُسوه جان من برادر شوهرم رو می‌شناسم اهل اینجور عکس انداختنا نیست. من مطمئنم الان اینارو ببینه شاخ درمیاره. باور کن آقا راستین خیلی آقاست، شاید یه کم راحت باشه ولی اهل هیچی نیست. با بغض گفتم: –زندگی خودشه، هر جور میخواد باشه، به من مربوط نمیشه. –وا! چرا به تو مربوط نمیشه، اون خوابایی واست دیده که خیلی هم بهت مربوط میشه. از پشت پرده اشک نگاهش کردم. –چه خواب‌های؟ سعی کرد لبخند بزند. –معلومه دیگه، خواستگاری و این حرفها. پرده‌ی اشکم پاره شد. –تو مطمئنی برای یکی دیگه خواب ندیده؟ دستش را دور کمرم انداخت. –گریه نکن، منم گریه‌ام می‌گیره ها. یکی دیگه کیه؟ کی رو میگی؟ اشکم را پاک کردم. –اون دفعه که امدم با هم رفتیم آزمایشگاه، همگی با هم کجا رفته بودن؟ همون موقع که می‌گفتی نمی‌دونی کجا رفتن. کمی‌ فکر کرد. –اون دفعه که با ماشین پدرشوهرم رفته بودن؟ –اهوم. –قصش طولانیه، دنبال بدبختی، رفته بودن خونه خاله‌ی پری‌ناز که اون باهاش حرف بزنه که دست از سر راستین برداره. اونم گفته بود من باهاش تماس ندارم. آدرس خونه‌ی پدر و مادرش رو گرفته بودن. راستین فکر می‌کرده پدر و مادرش ایران نیستن. ولی خالش گفته شهرستانن. آدرسشونم داده، البته با عجز و التماسهای مادر شوهرم. بعد راستین یکی رو فرستاده رفته شهرستان، خونه پدر و مادر پری ناز و کلی براشون خط و نشون کشیده، که به دخترشون بگن دست از سر راستین برداره، همین که این حرفها به گوش پری‌ناز رسیده بدتر هم کرده و اذیتهاش بیشترم شده. به گوشی‌ام اشاره کرد. –اینم نمونش. حنیف وقتی شنید راستین و پدر مادرش این کار رو کردن خیلی ناراحت شد. گفت که بدترین کار رو کردن. گفت اون زیر نظره، اصلا نیازی به این کارها نیست. خلاصه اُسوه جان باور کن هیچ خبری نیست. گول این فیلم و عکسها رو نخور. پاکش کن به راستینم نگو، چون بشنوه دوباره عصبانی میشه. حرفهای نورا آبی بود بر آتشی که مشغول سوزاندن تمام وجودم بود. سرم را روی شانه‌اش گذاشتم و این بار اشک شوق ریختم. برای خوابهایی که راستین برایم دیده بود. –دیگه چرا گریه می‌کنی؟ –نورا، اون خودش بهت گفت، برام خواب دیده؟ –نه، غیر مستقیم یه چیزهایی گفت که فهمیدم. صاف نشستم و چپ چپ نگاهش کردم. –سرکارم گذاشتی؟ –نخیرم. من می‌شناسمش، جدیدا خیلی عوض شده، حرف تو که میشه چشم‌هاش برق میزنه. من یه دوره روانشناسی گذروندما، شخصیتهارو می‌تونم تا حدودی آنالیز کنم. تیز نگاهش کردم. –الان بفرما من رو آنالیز کن ببینم. به چشم‌هایم خیره شد. –امم، تو یه دختری هستی که عاشق و دلخسته‌ی برادر شوهر منی، دیوانه وار دوستش داری و نمی‌تونی بدون اون زندگی کنی. عزیزم نگران نباش بهش میرسی و... پقی زدم زیر خنده. –الان داری فال می‌گیری، یا آنالیز می‌کنی. او هم خندید. –دیدی خندیدی، اینا رو گفتم حال و هوات عوض بشه. •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
🕰 نفس عمیقی کشیدم و گفتم: –من فکر کردم اون دفعه با پدر و مادرش رفتن خواستگاری. نورا خم شد و به صورتم نگاه کرد. –خواستگاری کی؟ –نمی‌دونم. حالا چه فرقی داره. –آخه چرا این فکر رو کردی؟ اونا برن خواستگاری اونوقت من خبر نداشته باشم؟ شانه‌ایی بالا انداختم. –چه می‌دونم، فکره دیگه، اجازه نمی‌گیره واسه امدن که. بلند شد و همانطور که به طرف آشپزخانه می‌رفت گفت: –اگه فکرت رو ول کنی واسه خودش هر جا دوست داره بره آخرش ولگرد میشه ها، این رو از جاریه آیندت داشته باش. پوزخندی زدم و من هم بلند شدم و به طرف کانتر رفتم. –واسه خودت میبری و می‌دوزی؟ –چه بریدنی؟ تو خودت رو عروس این خانواده بدون. برای این که کلاس بگذارم بادی به غبغبم انداختم. –شما اصلا ببین بابام من رو بهتون میده یا نه. بعد. برگشت نگاهم کرد و خندید. –با توجه به شناختی که من از برادر شوهرم دارم کاری رو که بخواد انجام میده. بعدشم پدرت اگه خوشبختی دخترش رو بخواد چاره‌ایی نداره. از حرفش قند در دلم آب شد. –مطمئنی نظر برادر شوهر محترمتم همینه؟ –خیلی‌هم دلش بخواد. بعد مکثی کرد و ادامه داد: –راستی دلم میخواد یه روز بریم خونه‌ی صدف اینا. از عروسیشون دیگه ندیدمش. نمی‌دانم چرا موضوع را عوض کرد. به روی خودم نیاوردم و گفتم: –اتفاقا چند روز پیش اونجا بودم. صدف یه کدبانویی شده، بیا و ببین. اصلا فکر نمی‌کردم اینقدر خونه‌دار و حرفه‌ایی باشه. نورا فنجان چای را روی کانتر گذاشت. –دلیلش همش عشقه، کلا همه چیز رو عوض می‌کنه. –اهوم. راستش من فکر می‌کردم با شرایط برادرم شاید برای صدف سخت باشه، ولی دیدم اشتباه کردم. نورا با لبخند نگاهم کرد. –صدف روح بلندی داره، انشاالله خوشبخت بشن. –یه روز باهاش هماهنگ می‌کنم بریم خونشون. –آره خوبه، اگه تو همین هفته باشه خیلی بهتره. راستی از دیروز یه کم همه جا شلوغ شده حواست باشه میری سرکار و میای. –آره، ولی تو خیابون شرکت خبری نبود. ولدی می‌گفت بانک در خونشون رو آتیش زدن. –خیلی جاها بوده. خلاصه حواست رو جمع کن. اصلا کاش چند روز سرکار نری، خطر... صدای زنگ تلفن نگذاشت حرفش را ادامه دهد. گوشی روی کانتر بود. فوری گوشی را برداشت و بعد از سلام و احوالپرسی مرا نگاه کرد و گفت: –بله اینجاست. گوشی را به طرف من گرفت و لب زد: –آقا راستینه. با تعجب پرسیدم: –با من کار داره؟ نورا زمزمه کرد. –اگه با تو کار نداشت که اصلا اینجا زنگ نمیزد. بعد گوشی را به دستم چسباند. با تردید گفتم: –الو. با صدایی که استرس داشت گفت: –سلام‌، چرا گوشیت رو جواب نمیدی؟ –رو سایلنت گذاشتم، چطور؟ کاری داشتید؟ –چرا سایلنته؟ نگاهی به نورا انداختم صورتش تقریبا مماس با صورت من بود و حرفهایمان را می‌شنید. کمی عقب رفت و اشاره کرد دلیل اصلی را نگویم. برای همین گفتم: –مگه اشکالی داره؟ جند ثانیه سکوت کرد و به آرامی با آن صدای گرمش پرسید: –پیامی برات امده؟ نورا به طرف سینک رفت تا میوه بشوید. گفتم: –بله، ولی من حذفش کردم. –نگاه کردی یا ندیده حذف کردی؟ نمی‌توانستم دروغ بگویم. چشم‌هایم را با درد بستم و زمزمه کردم. –یه کلیپ فرستاده بود دیدمش. آنقدر محکم نفسش را بیرون داد که صدایش پرده گوشم را آزار داد. –مگه نگفتم ندیده پاک کن. سکوت کردم. پرسید: –تو اونارو باور کردی؟ جوابی نداشتم که بدهم. اگر بگویم باور نکردم دروغ بود اگر هم بگویم باور کردم باز هم دروغ بود. ترجیح دادم باز هم سکوت کنم. بعد از کمی این پا و آن پا کردن با احتیاط گفت: •────⋅ৎ୭⋅────• @downloadamiran_r •────⋅ৎ୭⋅────•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🌸‌‌‏کسی که اول صبح برات 🍃 بفرسته یعنی 🌸تا چشماش باز شده 🍃یاد تو افتاده 🌸صبحتون به شیرینی 🍃اولین پیامهای 🌸صبح بخیری که براتون فرستادن 🍃ســلام دوستـان خـوبـم 🌸صبح زیبـاتـون بـخیر
🍂پاييزمان بسيار زيباتر مي‌شود 🍁 اگه به تعدادِ ريزشِ برگ‌ها 🍂براى هم آرزوهاى قشنگ داشته باشيم 🍂هواىِ پاييز را با دعاى خير بهاری كنيم...❣ 🍁اول هفته‌تون پر از حس خوشِ زندگی 🍂از خدا می‌خواهم این هفته خوشی و شادی 🍁عافیت و تندرستی موفقیت و کامیابی 🍂عشق و محبت را در مسیر زندگیتون قرار دهد🤲 💫نگاه خدا بدرقه راهتون❣
در کوی دلت، کلبه‌ای از بهر دلم ساز تا راه به سوی دل تو باز شود باز !
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
🌸🍃 💢موفقیت ساده است؛ 💯 ‌‌کار درست را در مسیر و زمان درست، انجام دهید. ꔷꔷꔷꔷꔷꔷ❥Join👇🏻 ┅═✧ ✿✿✿✧═┅ ✍@downloadamiran_r
پریشان است گیسویی در این باد و پریشان تر... مسلمانی که می خواهد نگاهش را نگه دارد!
「به‍ جهانی ندهم، گوشه‍ ی تنهایی را」 🚶‍♂👀
سلام بر شما کپی از رمان بازگشت ❌❌