eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
116 دنبال‌کننده
889 عکس
138 ویدیو
7 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 عارفه یکی از اتاق های پایین رانشانم تا در انجا استراحت کنم. اتاق ساده ای بود. یک تخت گوشه ی اتاق قرار داشت که درست زیر پنجره بود. روتختی با پرده و رنگ دیوارها همرنگ بودند . یک کمد چوبی قدیمی هم ان طرف اتاق بود. یک اینه قدی هم به دیوار زده بودند. قالیچه ای کوچک هم وسط اتاق را پر میکرد. مانتو و بقیه وسایلم را پشت در اتاق به جالباسی اویزان کردم. روی تخت دراز کشیدم که کمر دردم شروع شد . از صبحش ایستاده بودم و همان باعث درد شده بود. دست تازه از گچ باز شده ام را کمی ماساژ دادم. فقط بالا و پایین میتوانستم ببرم. موقع اشپزی هم عارفه کمک میکرد تا قابلمه را از روی گاز بلند کنم. یکساعتی گذشت که از تخت بلند شدم . لباس هایی که اورده بودم را پوشیدم. سعی کردم در اولین مهمانی که دربین خانواده عرفان حاضر شده بودم، اراسته و زیبا به نظر بیایم.البته به طرز فکر خودم خندیدم. چرا که انها همان دخترعمووپسر عمو بودند و من هم همان نرگس. یک خط چشم ساده و ریمل به مژه ها زدم از آینه فاصله گرفتم و به خودم نگاه کردم. عالی بودم. از دور ارایشم معلوم نبود و این مرا راضی کرد. باصدای ایفون،گره ای به روسری زدم و از اتاق بیرون رفتم. بچه ها با سروصدا ازپله ها پایین امدند تا ایفون را بزنند. عارفه هم پشت سرشان از پله ها پایین امد. یک شونیز سرخابی با شلواری سفید پوشیده بود. بادیدن من لبخندی زد و گفت: _ اوه عروسمون چه شیک کرده! _به شما که نمیرسم! چشمکی زد و گفت: _ بله که نمیرسه ,چون من خواهرشوهرتما! هردو خندیدیم و به استقبال رفتیم. عرفان و اقا محسن با هم رسیده بودند . به هر دویشان سلام کردم . اقا محسن جوابم را داد و تبریکی هم گفت و به سراغ بچه ها رفت. عرفان با تعجب نگاهم میکرد. سلام کردما! _ سلااام ...تو اینجا چیکار میکنی؟ خواستم جوابش را بدهم که کیارش از عرفان اویزان شد که او را بغلش کند. عرفان او را بغل کرد و مشغول بازی با او شد. کیمیا که نمیخواست عقب بماند به سمت پدرش رفت و از او خواست او را بلند کند و روی دوشش بگذارد. عارفه نگاهی به من کرد که یعنی "میبینی وضعیت مارو؟" منم لبخندی زدم که یعنی "اشکال نداره" بلاخره بعد یک ربع بازی، دوقلوها رضایت دادند که ان ها را رها کنند. تمام مدت من از اشپزخانه شاهد بازی کردن عرفان با بچه ها بودم . تازه فهمیده بودم چه قدر زیبا میخندد! عرفان به سمت طبقه ی بالا رفت. خیلی دوست داشتم اتاقش را ببینم. خواسته ام خیلی زود براورده شد. عرفان از طبقه بالا با صدای بلند و محترمانه صدایم زد _ نرگس.. لطفا یه لحظه بیا بالا! بعد مکثی اضافه کرد _ بی‌زحمت یه لیوان ابم بیار! به سمت اشپزخانه رفتم. بوی غذاها هر بی‌اشتهایی را به اشتها می اورد. لیوانی از اب پرکردم. به دنبال پیش دستی میگشتم که عارفه از کشو دراورد و به سمت من گرفت: _ هر وقت بشقاب یا پیش دستی میخواستی از این کابینت باید برداری ... _ ممنون از پله های مارپیچ به طبقه بالا رفتم. به بالاکه رسیدم با چهار اتاق روبه رو شدم. دوتا دوتا روبه روی هم قرار داشتند. مانده بودم اتاق عرفان کدام یک از انهاست. شروع به ده بیست سی چهل کردم. با خودم قرار گذاشتم به هر در که 100 افتاد همان را بزنم. قرعه به در دوم از سمت چپ افتاد. به ان سمت رفتم که عرفان در اتاقش را باز کرد و گفت: _ نرگس من اینجام! چه ابروریزی! اما خودم را نباختم و به سمتش رفتم. لیوان تعارف کردم که بدون تشکر برداشت. یه تشکری چیزی میکردی حداقل! البته ان جمله را در دل گفتم. _ بیا تو دیگه ...چرا وایستادی.! داخل اتاقش شدم. تِم اتاقش سفید و مشکی و قرمز بود. یک کمد بزرگ و میز کامپیوتر و تخت و البته یک میز و آینه وسایل اتاقش را تشکیل داده بود.و یک کتابخانه روی دیوار ساخته شده بود. خیلی اتاق ساده و البته تمیزی داشت. _ اتاقت از اتاق من خیلی مرتب تره! _. چرا اومدی اینجا؟ از سوالش تعجب کردم : _یعنی چی؟ ...خب عارفه زنگ زد و دعوتم کرد بیام _ نباید میومدی... _تو ناراحتی من اومدم؟ _ اره...ناراحتم ...مثل اینکه تو یادت رفته قرارمون چی بود ؟ سرم و پایین انداختم وشروع به بازی با گوشه ی لباسم کردم. _ تو الان اومدی اینجا ...اینا فکر میکنن ما خیلی با هم خوبیم ...دیگه دعوا مون و باور نمیکنن ! و من همچنان سکوت کرده بودم. نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از روی تختش بلند شد و فاصله ی یک قدمی من ایستاد. خودش مرا با رفتارش، دلبسته ی خود کرده بود، من چه میگفتم. اگر حرف دلم را میزدم ....نه نه شاید اگر عرفان از علاقه ام میفهمید ، با پوزخندی از علاقه ام رد میشد! _تو چرا سکوت کردی؟ نگاهش کردم. با اینکه قدم 170بود بازهم به سرشانه اش میرسیدم. نگاهم را به نگاهش دوختم و گفتم: تو چرا هر دفعه که منو میبینی همین و میگی ؟اگه دوست داری زودتر از دستم راحت بشی خب یه فکری بکن. _فکر کردم.. هنوز همان طور به هم نگاه میکردیم اما من تاب نگاه در چشمان نافذ او را نداشتم. حس میکردم با نگاه به او ، راز دلم بر ملا شود _ ببین یه ازمایش ژنتیک هست که از زوج هایی که با هم نسبت خونی و فامیلی دارن میگیرن. اگر زوجی مشکل داشته باشن که برای خود زوجها و بارداری ضرر داشته باشه. این ازمایش نشون میده _ خب همین...!!!! از من فاصله گرفت و ادامه داد _ اره دیگه ... باید امیدوار باشیم که ما هم جزو همون زوج ها باشیم اینجوری بدون دردسر از هم جدا میشیم ... _اگر نشد چی؟ _اگر مشکل تو ازمایش نبود برمیگردیم به نقشه یک یعنی همون اختلاف و دعوا. واقعا اگر ازمایش میدادیم و نمیتوانستیم با هم ازدواج کنیم چه؟ ان زمان من چکار میکردم؟ باز اگر فقط دعوا بود امید رسیدن به او راداشتم اما اگر ... فکرهای منفی در کسری از ثانیه به سرم هجوم اورده بود. همه را پس زدم. _کی باید بریم ؟؟ _شنبه وقت گرفتم که بریم _باشه ... ازاتاقش بیرون رفتم. چرا من به چشم او نمی‌امدم؟ ان دختر چه داشت که من نداشتم؟ عرفان تمام اعتماد بنفسم را گرفته بود. به اتاق خودم رفتم. از کادویی که خریده بودم پشیمان شده بودم. عارفه صدایم کرد، چند نفس عمیق کشیدم و بیرون رفتم. این بار عمو و عماد ایفون را زده بودند.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد شام عارفه کیک را اورد . کنار بچه ها نشسته بودم و حرکات عرفان را زیر نظر داشتم. کمی برف شادی زدیم و فشفه روشن کردیم. اما دریغ از یک لبخند که بر لبهای عرفان نقش ببندد. شمع روی کیک عدد 29 را نشان میداد. قبل فوت کردن شمع، عارفه دستم را گرفت و گفت کنار هم بشینید و با هم خاموش کنید. ظاهرم را حفظ کرده بودم اما از درون مثل بچه ها ذوق داشتم. عماد فوری گوشی‌ش را دراورد و شروع به عکس انداختن کرد. _عرفان یه لبخند بزن حداقل ....مثلا شب تولدته ! موقع کیک بریدن زیر لب گفتم: _ راست میگه دیگه ... یه لبخند بزن ... عارفه خیلی زحمت کشیده ! او هم همان طور جواب داد: _ مگه من گفتم تولد برام بگیره ؟ _نخیر نگفتی ولی خواسته بعد یه مدت همه رو دور هم جمع کنه! _ توام مثل اینکه بدت نیومده ؟ از حرفش ناراحت شدم و به بهانه ی رفتن به اشپزخانه از کنارش بلند شدم. عارفه با دیدن من گفت: _ کجا عزیزم ؟؟ _میرم پیش دستی و چنگال بیارم _دستت درد نکنه. وقتی برگشتم دوباره کنار کیارش و کیمیا نشستم. سعی میکردم نگاهم به عرفان نیفتد. خود عارفه کادوها را بازکرد .وقتی عارفه کادوی مرا باز می‌کرد، عرفان با تعجب نگاهم کرد . سعی کردم بی تفاوت باشم . علاوه بر زیر ذره بین بودن عمو، ایدا هم حرکات مرا زیر نظر داشت. و کم کم روی اعصابم رفته بود. نگاهی به ساعت کردم، یازده شب بود. روبه جمع کردم و گفتم _اگر اجازه بدین من دیگه کم کم رفع زحمت کنم. عارفه_ کجا؟ تازه سر شبه. _نه دیگه برم . بابا نگران میشه ، برای اینکه ناراحتیم را به عرفان نشان دهم گفتم _ بیزحمت عارفه جون به اژانس زنگ میزنی تا بیاد ، من اماده بشم. _اژانس چرا؟ عرفان هست دیگه . در همین حین اقا محسن که رفته بود اماده شود. از بالا پایین امد و گفت _شب خیلی خوبی بود ! عرفان جان تولدت مبارک باشه ... ببخش که نمیتونم بیشتر بمونم. کیمیا که فهمید پدرش قصد رفتن دارد ،بنا را به گریه گذاشت، بغلش کردم و سعی کردم ارامش کنم. عارفه;با ماشین من برو محسن; نه پس تو با چی بری خونه عماد ; بیاین با ما بریم فرودگاه در این تعارفات که چه کسی اقا محسن را برساند من هم اماده شدم. وقتی از اتاق بیرون امدم عرفان روی اخرین پله ایستاده بود و گفت _اقا محسن بیا خودم میرسونمت. راه خونه عمو هم باید از همونجا بریم پس چه بهتر با ما بیای. _ زحمت نمیدم _ ای بابا الان دیر میشه تعارف باشه برای بعد. خودش زودتر رفت تا ماشین را روشن کند و ساک اقا محسن را هم برد. من خیلی زود با همه خداحافظی کردم و به حیاط رفتم. عرفان ماشین را بیرون برده بود. در عقب را باز کردم و نشستم. اقا محسن هم در خانه را بست و جلو نشست. یک ربع طول کشید تا به فرودگاه رسیدیم. در مسیر برگشت،تا خود کرج سکوت کرده بودم. نزدیکی های خانه بودیم که گفتم _ داخل کوچه نپیچ _ چرا؟ _ امشب خونه نمیرم، _پس کجا میری ؟ _میرم خونه دوستم. مهتاب اومده خونه ما . دوست ندارم ناراحتش کنم. همین جا نگه دار . _ ادرس و بگو خودم میبرمت _نه اخه... _ انتظار داری ساعت دوازده شب تنها بذارم بری؟ غیر مستقیم برایم غیرتی شده بود. ادرس را گفتم. خانه ی شیرین دو چهار راه از خانه ما پایین تر بود. روبه روی خانه شان نگه داشت. در را باز کردم و گفتم _ممنون ...شب بخیر _ میگم ... برگشتم سمت او و منتظر نگاهش کردم _دوستت مجرده ؟ _نه ولی شوهرش خونه نیست _ مطمئنی؟...اصلا اگه زودتر گفته بودی شب و خونه ما میموندی _ نگران چی هستی ... _هیچی برو شبت بخیر پیاده شدم. تا وقتی که وارد ساختمان شوم ایستاده بود تا خاطر جمع شود که من داخل شدم. از اینکه درباره ی من کنجکاو شده بود ، خوشحال شده بودم . چرا که من برایش کمی مهم شده بودم . زنگ واحد شیرین را زدم و منتظر ماندم تا در را باز کن . شیرین با مکث طولانی در را باز کرد . با دیدن چهره اش لبخند روی لبم خشک شد و با نگرانی گفتم ادامه دارد نویسنده وفا ⛔️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 پسر عمو عماد را بعد چندین سال می‌دیدم. از همان دوران کودکیم به یاد داشتم که او همیشه درس را بهانه می‌کرد و به مهمانی ها و دورهمی‌ها نمی‌رفت . بعد فارغ‌التحصیلی از دانشگاه هم چند سالی به شیراز رفت و آنجا شرکت مهندسی زد . در همان شهر هم با آیدا ،همسرش ، ازدواج کرد. عارفه سعی می‌کرد آیدا و من را در کارها مشارکت دهد تا ما باهم بیشتر صحبت کنیم و آشنا شویم . اما رفتار های آیدا طوری بود که من احساس کردم زیاد با من راحت نیست. البته با عارفه مشکلی نداشت.‌ نمیدانم ،شاید هنوز مرا جزئی از خانواده نمی‌دانست . من هم اصراری نداشتم. موقع شام خوردن ، برای اینکه ناراحتیم را نشان دهم ، نمی‌خواستم کنار عرفان بنشینم اما تنها صندلی خالی، کنار او بود . عمو که مکث من برای نشستن را دید ، روبه من گفت: _ چرا نمی‌شینی عمو ؟ _ ببخش عمو ، من برم به گوشیم جواب بدم بیام ! شما شروع کنید. واقعا هم خدا یاریم کرد و گوشیم زنگ می‌خورد. بابا بود . گویا فهمیده بود شب به خانه نمی‌روم ،می‌خواست سفارشات لازم را بکند . با عرفان هم صحبت ی داشت که وقتی گفتم سر سفره ی شام است ، تماس را کوتاه کرد و گفت دوباره زنگ می‌زند. وقتی برگشتم و نشستم ، تازه متوجه شدم، هیچ غذایی را شروع نکرده. نجوا گونه گفتم: _ چرا چیزی نکشیدی ؟ _ منتظر بودم بیای تا با هم شروع کنیم! تشکر کردم . و کمی از قیمه برای خودم کشیدم . طعمش خوب بود اما به طعم و مزه ی قیمه مامان نمی‌رسید . عارفه و آقا محسن که مثل دختر و پسر های هفده هجده ساله ، برای هم غذا می‌کشیدند و لبخند های عاشقانه تحویل هم میدادند . همان جا آرزو کردم اگر خدا خواست و من به عرفان رسیدم ، زندگی‌مان همان قدر شیرین و عاشقانه باشد . نگاه های عمو بد جور روی من و عرفان می‌چرخید . زیر چشمی ما می پایید . پارچ دوغ را برداشتم و به عمو گفتم: _ لیوان تون و بدین ، دوغ بریزم ! _ ممنونم ... لیوان را که پر کردم ، خواستم لیوان خودم را پر کنم که گفت: _ برای عرفانم بریز ! لبخندی الکی زدم . عرفان لیوانش را بسمتم گرفت. آیدا که فکر می‌کرد من با آن کار خود شیرینی برای پدرشوهر کرده‌ام، فوری ظرف ژله را به عمو تعارف کرد .‌ دلیل سردی‌ش با خودم ، بدستم آمد . او فکر میکرد من میخواهم جای او را بگیرم و او را از چشم عمو بیندازم . موقع جمع کردن میز ، عارفه و آیدا در آشپزخانه خانه بودند و عمو و آقا محسن و عماد به پذیرایی رفته بودند . بهترین موقع بود که حرفم را به او بگویم . _کمک میکنی میز و جمع کنم ؟ _ چیزی نمونده که !! آرام تر گفتم: _ می‌دونم .... خواستم به این بهانه باهات حرف بزنم ... دیس برنج ها را برداشتم تا یکی‌شان کنم : _ سر شام متوجه شدی ؟ _ چیو؟ _ عمو همش به ما دوتا نگاه میکرد ! _ چیز عجیبیه؟ _ نه ولی شک کرده بهمون ! _ مهم نیست _ چی میشد یکم مثل آقامحسن و برادرت رفتار کنی ؟! ... حداقل یه امشبو ... _ تو خوبی ؟ این چیزی که گفتی چه ربطی به بابای من داشت ؟؟؟!!! _ دقت کنی ربط داشت... من مطمئنم عمو بابت رفتار امشبت نصیحت می‌کنه ...‌ _ واضح تر حرف بزن _ یکم دقت کن ... متوجه میشی ... در ضمن عمو کارت داره با چشم عمو را نشان دادم و خودم با یک دست ظرف برنج را برداشتم و به آشپزخانه رفتم. نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _ وای شیرین... چرا از بینی‌ت خون میاد دستی کشید . انگار خودش هم از دیدن خون تعجب کرد . وارد شدم و در را بستم . او فوری به سمت دست‌شویی رفت . عجیب بود هرچه کار میکردیم خون بند نمی آمد . _ شیرین چیکار کردی با خودت ؟... سرتو بگیر بالا ... شاید بند بیاد ... روی مبل نشاندمش و به سمت یخچال رفتم. _ یخ داری ؟ با سر تایید کرد که یعنی «دارم !» در یک کیسه ، تکه های یخ را ریختم و روی بینی او گذاشتم _ اگه بند نیومد ، باید بریم درمانگاه _ نمی‌خواد ...الان بند میاد _ خیلی خب ، همین جور بذار یخ باشه تا بند بیاد ....خدایی هرچی خواب و خستگی بود با دیدن تو پرید ! کمی گذشت که گفت _ دیگه فکر کنم ، بند اومد _ چرا این طوری شدی یهو ؟ _ نمی‌دونم ... جدیدا این طور خون دماغ میشم ...شاید بخاطر قرصا و دارو هایی که میخورم ! _ به شوهرت گفتی؟ _ نه بابا چیز مهمی نیست... _شیرین جدی بگیر ...شاید من امشب نبودم ...تنها میخواستی چیکار کنی ؟ _ حالا که بودی الحمدلله... چیزی میخوری ؟ _ نه _ راستی ... لباس هایم را برداشتم تا آویزان کنم _ بگو گوش میکنم _ محمد جواد میگه اون روز که رفته بوده تو جلسه شرکت ، سامان بهش گفته شما از کجا با ما آشنا شدین ؟ محمدم طبق گفته تو گفته خانم صالحی معرفی کردن ! اونم رفته تو فکر... _ خب این که چیز خاصی نبوده ... نگران نباش ... کم کم داریم به پایان نقشه می‌رسیم ... الان تقریباً ۸۰ درصد سهام شرکت دوم سامان ، دست ماست ... سامان هرکاری بکنه نمیتونه این همه سهام و از چنگ ما بیرون بکشه ... آخ که قیافه ش دیدنی میشه وقتی بفهمه از همه ی زندگیش خبر دارم ! ... _ فقط مواظب باش ... _ نگران نباش ... همه چیز به قول معروفok _ من میرم دیگه بخوابم ... تو اتاق کناری میتونی استراحت کنی ! _ شب بخیر . با شنیدن صدای زنگ sms به سمت کیفم رفتم و گوشی را درآوردم . پیامی از عرفان بود «شبِ تاریک از چراغِ ترک‌خورده عذر خواست… » بارها و بارها متن پیامش را با خودم تکرار کردم . به گونه ای از من بابت رفتارش عذرخواهی کرده بود . ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 مقابل شرکت پارک کردم. ساعت یک بعد از نیمه شب بود. طبق برنامه ای که از قبل ساخته بودم توانستم دوربین های شرکت را به مدت چهل دقیقه از کار بیندازم. صورتم را با دستمالی سیاه بستم. در تاریکی شب خودم را به در ساختمان رساندم. از بین کلیدهایی که المیرا داده بود، کلید را پیدا کردم و در راباز کردم. فرصت کمی داشتم. ارام و اهسته از حیاط عبور کردم. طبق گفته های المیرا خانه ی نگهبان پشت ساختمان اصلی بود. پس متوجه حضور من نمی شد. باچراغ قوه راه پله را پیدا کردم. و با دوتا یکی کردن پله ها خودم را به اتاق مدیریت رساندم. زمان کمی داشتم. فوری در اتاق مدیریت را باز کردم و پشت سیستم نشستم. المیرا گفته بود سامان قرار داد ها و اسناد رسمی شرکتش را در پوشه ای در کامپیوتر نگه میدارد. میگفت یک فایل وجود دارد که حتی به او هم نشانش نداده اما گفته بوده اندازه گنج برایش اهمیت دارد. باید ان را پیدا می‌کردم تا با در دست داشتن ان میتوانستم گیرش بیندازم. اگر سامان میفهمید از او آتو دارم برای برگرداندن مدارکش ، کاری می‌کردم تا جلوی بابا و محمد اعتراف کند تا همه بفهمند من هرزه نبودم. وقتی سیستم بالا امد. رمز عبور از من میخواست . رمزی که المیرا گفته بود را زدم اما خطا داد. یک ربع از زمانم رفته بود. تمام تلاشم را کردم هر چه در بازگشایی رموز بلد بودم به کار گرفتم تا بلاخره رمز درست فعال شد. یک بک آپ کامل از تمام پوشه ها، فایل ها گرفتم و به فلشی که همراهم بود ریختم . ۴ دقیقه زمان لازم بود تا تمام اطلاعات به فلش منتقل شود، بلند شدم تا شاید از بین پوشه ها مطلب مهمی پیدا کنم. به سمت پوشه های داخل کمد شیشه ای رفتم. پشتم به در اتاق بود. چند پوشه را کنار زدم که دستم به دکمه ای خورد. خواستم لمس‌ش کنم که چیزی روی کمرم احساس کردم. _ اون پوشه ها رو اروم بذار پایین - ..... -زود باش! همان کار را کردم. _حالا برگرد! ترس تمام وجودم را گرفته بود. هیچ کس خبر از امدن من به شرکت نداشت. جز شیرین. از اضطراب و استرس بیش از حد ، قدرت فکر کردن نداشتم _گفتم برگرد! برگشتم اما در کسری از ثانیه خواستم تغیر جهت دهم و در بالکن را باز کنم و خودم را از پله های اضطراری فراری دهم اما او که زرنگ تر از من بود فکرم را خواند و مچم را گرفت _ کجا؟ .... _گفتم برگرد، زود ... هیچ راه فراری نداشتم. وقتی برگشتم در کمال ناباوری عرفان را دیدم. البته او هم مثل من صورتش را پوشانده بود. اما چشم هایش ، خود خود او بود. نمیدانستم او انجا چکار میکرد؟ -نقابت و بردار اگر برمیداشتم همه چیز را می‌فهمید. دوست نداشتم گذشته ام در ان شرایط برایش فاش شود تعلل مرا که دید خودش جلو امد و ان را از صورتم برداشت. خیلی سریع ان اتفاق افتاد و من نتوانستم هیچ عکس العملی از خود نشان دهم. نور چراغ قوه اش را به صورتم انداخت تا چهره ام را کامل ببیند. با نوری که به چشمم خورد دستم را مقابل صورتم گرفتم تا مانع نور شود. عرفان با دیدن چهره من دستم را پایین اورد و با تعجب گفت _تو!!! اینجا چیکار میکنی ؟ همزمان یکی از همکار های عرفان وارد اتاق شد _ بابا دوساعته اومدی اینجا .... با دیدن من حرفش را کوتاه کرد و گفت _نرگس خانوم اینجا چیکار میکنید؟ حالا نوبت تعجب من بود. از تاریکی اتاق جلوتر امد و نقابش را بالا داد .باورم نمیشد ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 امیرصدرا بود ... - مگه شمام پلیس هستین؟ -بله - چرا زودتر نگفته بودین؟ - بعدا بهتون میگم ، شما برای چی این موقع شب اینجا هستید؟ اصلا چه طور وارد شدید که ما ندیدیمتون؟ - از در وارد شدم دیگه عرفان: وای نرگس ! میدونی چیکار کردی ؟الان همه دوربینا دیدنت که - دوربینا رو از کار انداختم -چی؟!!! امیر;نرگس خانم شما کی این‌قدر مهارت پیدا کردین؟ نفهمیدم حرفش کنایه بود یا تعریف از من. امیر به عرفان اشاره ای کرد و او را از اتاق بیرون برد. هنوز باور نکرده بودم که امیرصدرا هم جز نیروهای پلیس باشد. با خودم گفتم _ یعنی مهتاب هم میدونست و چیزی نگفته بود.؟ ....اصلا امیر و عرفان اینجا چیکار میکنن؟....نکنه امیر به عرفان موضوع ساسان و گفته باشه؟ باید میفهمیدم. خودم را پشت در اتاق رساندم. -حالا که میتونه کمک مون کنه - ولی خطرناکه . اصلا اگه فرمانده بفهمه، توبیخ میشیم -من باهاش صحبت میکنم. تو برو ببین تا کی دوربینا رو غیر فعال کرده؟ از در فاصله گرفتم و به جای قبلیم برگشتم - نرگس تا کی وقت داریم ؟ نگاهی به ساعت موبایلم انداختم -تا پنج دقیقه دیگه .باید زودتر بریم بیرون -نمیتونی دوباره کاری کنی که غیر فعال بشن - چرا ولی... -ولی ؟؟ - باید به من بگی اینجا برای چی اومدین! -نرگس توقع داری ماموریت و برات بگم؟ - اره چون تا نگی من هیچ کمکی نمیکنم - امیر بیا ببین این چی میگه ... - بله؟ مشکل چیه؟ - برای چی اومدین اینجا؟ چه خلافی دارن انجام میدن که پای پلیس امنیت باز شده؟ امیر نگاهی به عرفان کرد و گفت _داستانش بمونه وقتی از اینجا رفتیم بیرون ... شما فقط کمک کنین تا ما اون چیزی که میخوایم و پیدا کنیم دست هایم را در سینه جمع کردم و گفتم -نوچ نمیشه -قول میدم کمی فکر کردم. به حساب اینکه امیر اهل کلک زدن نیست. قبول کردم با اینکه هنوز از حرف هایی که به من زده بود ناراحت بودم - باشه قبول. یکبار دیگه دوباره دوربینا به مدت چهل دقیقه از کار میندازم . - ممنون خودش مشغول گشتن شد. انگار دنبال چیزی میگشت. عرفان منو از اتاق برون برد . - بگو ببینم تو چه چطور اومدی اینجا؟ اصلا برای چی اومدی؟ - یه کار خصوصی - کار خصوصی ؟ اونم نصفه شبی ؟ ... زود تند سریع خودت بگو ... نکنه به همون موضوعی مربوط میشه که نگران جون من بودی ..هوووم؟ سرم رو پایین انداخته بودم .نور چراغ قوه‌اش را به صورتم گرفت و گفت -یا همین الان میگی یا فردا خودتم به عمو میگم دخترت شب و کجا بوده! نکنه موضوع اینکه مهتاب خونه تونه و پریشب نرفتی خونه تون بهانه بود؟ _.... _ من احمق و بگو حرف تو رو باور کردم - منو تهدید نکن ... بعدشم نخیر بهت راست گفتم -اره دارم میبینم ... سر از شرکت دراوردی - ای خدا ... مگه نمیگی اومدین مدرک جمع کنین خب پاشو برو به امیر کمک کن دیگه . قول میدم بهت بگم. عصبانی از کنارم گذشت و رفت. نفسم را با صدا بیرون دادم و همان جا کنار دیوار سُر خوردم و روی زمین نشستم. نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 نگاهی به ساعت کردم ده دقبقه تا پایان زمان وقت باقی بود. بلند شدم. تازه یادم افتاد من یک چیزی پیدا کرده بودم . به چهارچوب در شانه ام را تکیه دادم و به صحبت شان گوش کردم - نیست که ...شاید اون یارو اطلاعات غلط داده -نه بابا ... قول کمک داده بهمون - میگم دنبال چی هستین؟ امیر- به ما گفتن تو این اتاق یه گاوصندوق وجود داره که اول باید یه دکمه رو لمس کنیم تا پیداش کنیم. - من دکمه شو پیدا کردم عرفان- کجاست ؟ به سمت کمد رفتم و دکمه را نشانش دادم -خب زودتر میگفتی دختر! عرفان دکمه را زد. در پایینی کمد با تقی باز شد. عرفان دو زانو نشست و در را که به صورت کشویی کشید به سمت چپ. یک گاوصندوق با رمز دیچیتالی داخل کمد بود نگاهی به امیر که بالا سرش ایستاده بود کرد و گفت -حالا چیکار کنیم؟ اینکه رمز داره ...بازکردنش زمان میبره ... کار الان نیست روبه من امیر پرسید - چه قدر فرصت داریم - حدود ۶دقیقه - اَه ... امیر دستی به موهایش کشید و گفت - ولش کن ...زمان نداریم باید فوری اینجا رو به حالت اول دربیاریم و بریم . شاید امشب اینجا جلسه داشته باشن! - این همه زحمت مون به باد میره که - چاره نداریم - شماها برین ...من بازش میکنم -خل شدی ... میخوای جونت و به خطر بندازی ... -صبرکنید ...شاید من تونستم بازش کنم . جای عرفان نشستم. چشمام و بستم و تمرکز کردم . المیرا گفته بود سامان رمز همه ی وسایلش را یک چیز گذاشته . رمز را زدم. درست بود. با خوشحالی گفتم - بیاین. بازش کردم. یکسری پاکت که داخلش کاغذ و چند پاسپرت . و یک هارد کامپوتر. امیر - خودشه .. پیدا شد. - زمان نداریم دیگه ...باید زود بریم. فوری همه چیز به حالت قبلی برگرداندیم. امیر رفته بود تا اتاق دیگر را هم مثل حالت اولی‌ش برگرداند . عرفان- مثل اول صورتت و بپوشون جوابش را نداده بودم که چراغ اتاق روشن شد. - به به جمع تون جمعه که... سامان در قاب در ایستاده بود . - میبینم تو هم که اینجایی نرگس ... من و عرفان همان طور وسط اتاق ایستاده بودیم. - اخ اخ اخ اومده بودین دزدی اونم تو شرکت من .... - دزدی؟ اونم از تو.؟ تو خودت رئیس دزدایی - بفهم چی میگی - من بفهمم؟ فکر کردی نمیدونم میخواستی با پولایی که از سهام دارای شرکت دومت گرفتی، فرار کنی و از ایران بری؟ - پس حدسم درست بود اون دکتر خارجکی رو تو جلو فرستاده بودی؟ - اون یه قسمت ماجراست ... به لطف المیرا تمام جیک و پوک تو رو میدونم خواست جلو بیاد و من را بگیرد که عرفان اسلحه ش را کشید و گفت - همون جا که هستی وایسا ... لبخندی عصبی زد و - نه خوشم اومد ... رو من اسلحه میکشی؟ بچه ها بیارینش! امیر را دست بسته اوردند. عرفان غرید _ زود دستش و باز کنید وگرنه ... -وگرنه چی؟ ...بهتره تو هم اون اسلحه تو بندازی بچه جون - چه غلطا ... زود ازادش کنید ... -نرگس به این دوستت حالی کن شوخی ندارم. .تو که با تهدیدای من اشنایی ... دیدی که چه بلایی سرت آوردم ...به همه شون عمل میکنم ... ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 - تو بی وجدان زندگی منو نابود کردی ... هر بلایی سرت بیاره حقته - خودت خواستی .اشاره کرد و ان کسی که امیر راگرفته بود. اسلحه ای به سامان رساند سامان هم اسلحه را روی شقیقه امیر گذاشت و گفت -اگه دوست نداری بمیره اون هارد و فلش و رد کن بیاد! عرفان هم اسلحه اش را سمت سامان گرفت - بهتره بکشی کنار ... - نرگس شوخی ندارم - چی میگی تو؟ کدوم هارد وفلش؟ - خودت و به اون راه نزن ... اینجا دوربین های مخصوص داره که هیچ وقت هم نمیشه از کار بیفتن... خودم همه چیز و دیدم ... ببین من ساسان نیستما .... عرفان- بله شما دوتا برادر جنایت کارین ...که از جنایت تون هیچ ردی به جا نمیزارین ...همه کثافت کاریاتون هم تو اون هارد ذخیره کردین ... الان اون دست منه.... - دیگه چی میدونید؟ ... و بعد اسلحه رو بیشتر روی سر امیر فشار داد - چیکار میکنی دیونه ... گفتش که دست اون نیست ... - ساسان می‌گفت تو عاشق اینی ... پس برات جونش مهمه ... اون هارد و بده تا بذارم زنده بمونه. عرفان نگاهی به من کرد اما خیلی زود نگاهش را گرفت. امیر : نرگس خانوم این هیچ کار نمی‌کنه ...همش بلوف میزنه - که بلوفه هان ... با صدای تیری که امد. جیغی کشیدم و چشم هایم را بستم. وقتی بازکردم عرفان تیری به ساعد سامان زده بود. مردی که امیر را گرفته بود او را رها کرد تا تلافی کند. اما عرفان نگذاشت و به سمتش حمله کرد و با زیرکی دستش را پیچاند و اسلحه را از او گرفت. - نرگس دست های امیر باز کن!...بجنب دست های امیر را باز کردم اما گره طنابش ان قدر محکم بسته شده بود که باز نمیشد .عرفان تلاش میکرد تا دست های طرف را ببندد، که سامان با دست سالمش از پشت میخواست با گلدان شیشه‌ای به سر عرفان بزند - عرفان پشتت ... عرفان جا خالی داد و گلدان به سر زیر دست سامان خورد. و بیهوش شد. بلاخره گره را باز کردم و دست های امیر باز شد. عرفان دست سامان و زیر دستش را بست و روبه من گفت _زود باش بدو برو تا کسی نیومده. _ پس شما ها چی؟ _ تو برو ما هم میایم .... بیا ... این هارد و مدارکم ببر. _نه من نمیرم _ خواهش میکنم نرگس ...برو ... نذار دست کسی به اینا برسه ... بغض کرده بودم. دلم شور میزد. دوست نداشتم بروم و تنها بگذارمش جلو امد و گفت _ برو ،برو فقط ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از واحد بیرون امدم. پله ها را تند تند پایین می‌رفتم .‌اما دلم پیش عرفان و امیر بود . تازه یک طبقه رفته بودم که صدای گفت و گوی چند نفر را شنیدم . از نرده ها دولا شدم و ساسان و زیر دستانش را دیدم که بالا می‌آیند . دوباره پله ها را برگشتم . _پس چرا برگشتی ؟ نفس نفس زنان گفتم _دارن .... میان ... _کیا ? _ساسان و افرادش .... امیر :اونا از کجا خبردار شدن دیگه ؟ _حالا چیکار کنیم ؟ _بیاین از پله های اضطراری برین ... تا نیومدن نرسیدن . سامان از اتاق بلند گفت _ کارتون ساخته اس ....ساسان دخل شما دوتا رو میاره ... اون نرگسم که به کسی که قول‌شو داده ، میفروشه ... عرفان به سمتش رفت و چند لگد به پهلویش زد _دهنت و ببند کثافت ... عمرا بذارم یه تار موی نرگس دست امثال شماها بیفته . امیر دست عرفان و گرفت و گفت _من میمونم سر شون و گرم میکنم ...تو دست نرگس بگیر و با هم برین. الان میرسن . _من رفیق نیمه راه نمیشم . _دوست داری نرگس بیفته دست اینا ؟ عرفان سرش را تکان داد و گفت نه _پس زودتر برین ... من میمونم و نمی‌ذارم دنبالتون بیان... همدیگر را در آغوش کشیدن و بعد دست مرا گرفت و به سمت بالکن رفتیم قبل بسته شدن در ،دیدم ساسان وارد شد . عرفان _قول میدم زود برگردم آن قدر تند پله ها را می‌رفتیم که احساس کردم پاهایم را روی هوا میگذارم و پایین میروم . اشک جلو چشمانم را گرفته بود و همه جا را تار می‌دیدم . اصلا فکر نمیکردم آن دو نفر ، آدم‌های وحشتناکی باشند . عرفان با سرعت زیادی میدوید و دست مرا هم محکم گرفته بود . چندین بار خوردم زمین اما دوباره به دویدن ادامه می‌دادیم . قبل از خروج از ساختمان شرکت ، صدای شلیک چند تیر به گوشم خورد . فقط دعا می‌کردم برای امیر‌صدرا اتفاقی نیفتد . او جانش را گذاشته بود تا ما دونفر برویم . بلاخره به سر کوچه رسیدیم . عرفان مرا داخل ماشینی فرستاد و به راننده گفت _مثل تخم چشمات مواظبت می‌کنی ازش ... به نیروها هم خبر بده تا بیان ... _چشم قربان! و فوری دوید تا خودش را به امیر‌صدرا برساند . ترسیده بودم و گریه می‌کردم ... یعنی از اول ساسان و سامان که با من ارتباط گرفته بودند ، قصدشان فروش من بود ... آخه چرا ... در میان گریه کردن ، از خدا خواستم اتفاقی برای عرفان و امیر نیفتد . آنها برای نجات من خودشان را به خطر انداختند ... ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ان شب سامان و زیر دستان شان دستیگیر شدند ولی ساسان فرار کرد. در تیر اندازی هایی که شده بود ، دست امیر تیر خورده بود ولی عرفان صحیح و سالم بود. با مدارک بدست آمده ، سامان به جرم خودش اعتراف کرد . درواقع ان شرکت وارد کننده لوازم پزشکی پوششی بود برکارهای کثیف انها. علاوه بر اینکه کلاهبردار بودند و سایت های شرط بندی را اداره میکردند و پول روی پول میگذاشتند .در مهمانی ها و تولدهایی که میگرفتند دخترانی که از نظر چهره زیبا بودند را برایشان تور پهن میکردند تا انها را به یک باند در خارج از کشور بفروشند. با همه ی انها اول طرح دوستی میریختند و بعد به بهانه ازدواج جلو میرفتند. وقتی با حرف هایشان ، انها را راضی میکردند و قول ازدواج و زندگی رویایی را میدادند و به این بهانه از کشور خارج شان میکردند. وقتی عرفان از کارهای آن دونفر برایم گفت ، از شدت ناراحتی دوباره گریه کردم. به گفته او از هیچ یک از دخترانی که رفته بودند هیچ ردی و نشانی وجود نداشت. و نمیدانستند به چه سرنوشتی دچار شده اند. عرفان گفت که با مدارکی که پیدا کردیم وگرفتن شکایت از خانواده دختران، کار سامان و ساسان ساخته است. من هم گفتم تمام اطلاعاتی که بدست اوردم با کمک های المیرا بوده. شماره و ادرس جایی هم که مخفی شده بود را به او دادم تا اگر خواستند به سراغش بروند. همان شب مجبور شدم همه چیز را به عرفان بگویم ...بگویم که چرا شبانه به شرکت رفته بودم.اولش کمی عصبانی شد و سرزنشم کرد و گفت اگر اتفاقی برایم می افتاد چه میکردم . یا اگر انها نبودند چه میشد . اما بعد خودش هم از اینکه سرم داد زده، پشیمان شد. عرفان از اتاق خودش بیرون رفته بود و من هم تنها نشسته بودم. تمام اتفاقات چند ساعت قبلش، عین فیلم از جلوی چشمانم رژه میرفت . دو ساعت گذشته بود و من هم چنان در اتاق نشسته بودم . یکی از همکاران عرفان وارد اتاق شد و گوشی ساده به طرفم گرفت و گفت: _ با شما کار دارن با تعجب گرفتم و گوشی را به گوشم چسباندم _سلام _سلام لحن امیر نسبت به من عوض شده بود. سکوت کرده بود. انگار میخواست حرفی بزند و نمیتوانست. - چیزی شده؟ _نرگس خانوم من میخوام یه مطلبی و بگم .... - گوش میکنم - نمیدونم از کجا شروع کنم .... استرس از صدایش پیدا بود. مشخص بود حرف زدن برایش سخت است. - اولین بار که دیدمتون ...یادتونه؟...توی حیاط دانشگاه بود ...از رفتار تون مشخص بود دختر بی پروایی باشین ...خوشحال بودم دوست مهتاب هستین و هواش و دارین .... گذشت و کم کم فهمیدم برای مهتاب، مثل خواهر هستین ...من به شما حسودی کردم. مهتاب با وجود شما دیگه کمتربه من سر میزد...به خاطرهمون اصرار میکردم بیاد خونه من زندگی کنه...مهتاب نمیدونست شغل من چیه ...الانم نمیدونه ...به خاطر همون هی غر میزد که( تو وقتی نیستی چرا اصرار داشتی بیام خونت ) ...همش از شما و بودن با شما میگفت ...به خاطر شغلم مجبور بودم هرکس به من و خانواده ام نزدیک میشه درباره اش تحقیق کنم ... وقتی دیدم خیلی به مهتاب نزدیک شدین.... رفتم سراغ گذشته تون ... برای اینکه به شما و خانواده تون نزدیک باشم، تو شرکت محمد شریک و معاونش شدم.... چیز خاصی مورد توجهم قرار نگرفت ...تا روز عقد محمد و مهتاب..... ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 دیدم شما مشکوک بیرون رفتین .... وقتی دیدم سوار ماشین سامان شدین، خیلی حالم بد شد ...چون چندماهی میشد که روی پرونده سامان و برادرش کار میکردم.... برام مهم بودین و نمیخواستم اتفاقی براتون بیفته...خواستم با رفتارم، با تهدید شما، شما رو از اون دور نگه دارم، تا از شما محافظت کنم! ... اما کار بدتر شد و شما از من رنجیدید ....فکرکردین توی زندگی شما دخالت میکنم ...اگر میتونستم همون شب بهتون میگفتم ...اما نمیشد...وقتی دیدم شما به دیدارتون ادامه میدید موضوع رو با پدرتون در میون گذاشتم ...البته سربسته گفتم و خیلی جا هارو هم سانسور کردم ... بعد فهمیدم شما خودتونم برای خلاصی از دست سامان نقشه کشیده بودین ...خواستم عذرخواهی کنم اما شما نذاشتید...بعدهم که به خاطر کار من از شرکت بیرون اومدید.... متاسفانه. رفتار من با شما طوری بود که همیشه به جای اینکه بیام رفتار قبلیم و توجیه کنم، بدتر طوری رفتار میکردم که باعث میشد شما از من متنفر بشید....موضوع تصادف که دیگه جای حرف زیاد داره ...شرایط مهتاب و اون عکس ها و حرفای سامان باعث شد من به شما شک کنم و حتی از یاد ببرم که سامان چه ادمیه ...میدونم که با حرفایی که زدم شمارو اذیت کردم ... نگذاشتم ادامه دهد و گفتم - شما که میدونستین سامان چیکاره س ؟ چرا باورکردین؟ چرا قبل از اینکه از خودم بپرسین، قضاوتم کردین؟ شما هیچ میدونین من چی کشیدم؟ - هرچی بگین حق دارین... - الان با این تاسف خوردن شما، اعتماد خانواده به من برمیگرده؟ -من حاضرم جلوی همه بگم اشتباه کردم ... بگم شما هیچ کاری نکردین ... - چه فایده ... شما ها با حرفاتون دل منو شکوندین ... اونو چه طور درست میکنین ؟ دگر جوابی نداد ... قبل از قطع کردن تماس، گفت -من باید این حرفام و میزدم ...حالا تصمیم با شماست که ایا منو می‌بخشین یا نه! شب طولانی و سختی را پشت سر گذاشته بودم. ساعت ۷صبح بود که به همراه عرفان از مقر بیرون امدیم. ماشین شیرین را همکارانش از جلوی شرکت اورده بودند .سوئیچ را به دستم داد و گفت -میخوای باهات بیام؟ -نه ...میخوام تنها باشم - باشه. مواظب باش!.....راستی .... برگشتم و نگاهش کردم - ازمایش باشه برای یه روز دیگه ... امروز خسته ای! لبخندی بی جان روی لب هایم نقش بست . چه قدر حواس جمع بود. برای نبودن با من ، لحظه شماری میکرد. درحالی که من دوست نداشتم یک ماه به اتمام برسد. با سرعت در خیابان ها میرفتم. تمام حرصم را سر پدال گاز خالی میکردم. کاش میتوانستم تمام حرف های دلم را به او بگویم. یک ساعتی را در خیابان ها چرخ زدم و تصمیمی مهم برای زندگی و اینده‌ام گرفته بودم. دیر یا زود همه میفهمیدند که درباره ی من اشتباه کرده اند و من دوست نداشتم، شرمندگی انها را ببینم ... تا رسیدن به خانه شیرین در ذهنم یک جمله تکرار میشد«... و اگر خدا بخواهد خیری به توبرساند هیچ کس نمیتواند لطف او را از تو برگرداند»¹ . جمله ای بود که روی داشبرد ماشین با خط زیبایی نوشته شده بود. واقعا لطف خدا بود که پایان ماجرای شرکت به خیر گذشت ... میتوانست پایان بدتری هم داشته باشد .... با خودم گفتم _ کاش لطف خدا یه بار دیگه شامل حالم بشه و عرفان تو زندگیم وارد بشه! ¹ایه ۱۰۷یونس ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛