eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
128 دنبال‌کننده
862 عکس
126 ویدیو
6 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 روبه‌روی ساختمان شیرین پارک کردم و از ماشین پیاده شدم . به ساعت نگاهی انداختم . ۹صبح را نشان می‌داد. با یک حساب سرانگشتی تقریباً بیست و چهار ساعت بود که چشم روی هم نگذاشته بودم . زنگ واحد شان را زدم و منتظر ایستادم . شیرین آیفون را برداشت و بدون هیچ حرفی در را زد . دوباره زنگ زدم که گفت : _ مگه در باز نشد ؟!!! _ چرا ولی نمی‌خوام بیام بالا.... _ بیا بالا دیگه.... خمیازه ای کشید که باعث شد بقیه ی حرفش را متوجه نشوم . _ ببین شیرین ، زیاد وقتت و نمی‌گیرم . دودقیقه بیا پایین من سوئیچ و بدم بهت و برم . _ صبر کن لباس بپوشم . نزدیک های اذان صبح به شیرین خبر دادم و تا حدودی ماجرا را تعریف کرده بودم و گفته بودم منتظر من نباشد و بخوابد . در را باز کرد . چشم هایش قرمز و پف کرده بود . معلوم بود از کم خوابی آن طور شده‌اند . یک چادر سفید با گل های ریز سرخ ، سرش کرده بود . _ سلام _ سلام ... خب میومدی بالا دیگه ! _ نمی‌شد ...یعنی نخواستم مزاحم بشم _ خل شدی؟!! مزاحم چیه ... سوئیچ را در دستش گذاشتم و گفتم _ اینم از ماشین ... باکشم پر کردم ... فقط یکم باهاش تو خیابونا چرخیدم... حلال کن... از شوهرتم تشکر کن که این مدت با من همراهی کرد . همان موقع ، آقای دکتر پشت سر شیرین ظاهر شد و گفت _ سلام ... بفرمایید بالا ...دم در بده... _ تشکر .... داشتم به شیرین میگفتم از طرف من از شما تشکر کنه ... این مدت خیلی مزاحم شما شدم ! _ هرکاری از دستم بر اومده انجام دادم ... شیرین یه چیزایی می‌گفت. می‌گفت گرفتن‌شون ؟ درسته ؟ _ بله ... ولی شما نگران نباشید ... این شرکت دومی که تاسیس کرده بودن ،چون هیچ خلافی باهاش انجام نشده بود و فقط سامان از دور ناظر بوده ... پلمپ نمیشه ... تا یه مدت شرکت به دست هیات مدیره و سهام دارا می‌چرخه تا از بین خودتون مدیر انتخاب بشه.... شما هم دوست داشتین میتونین پول‌تون و دربیارید یا بذارید بمونه و از سودش استفاده کنید .... روبه شیرین کردم و گفتم _ من دیگه برم ... نایلونی که وسایلم در آن بود ،بدستم داد و گفت _ میری خونتون ؟ _ نه ...احتمالا برم پیش دایی‌م _ خبر دادی ؟ _ الان که زنگ بزنم خوابن ... گوشیمم خاموش شده ... اگه زنگ زدن و سراغم و گرفتن، بگو رفتم خونه دایی‌م ...خودشون متوجه میشن... _ خب یکم صبر ، بریم بالا ، گوشیت و بزن تو شارژ ! _ نه دیگه ... دیرم میشه ... بغلش کردم و با خداحافظی از هم جدا شدیم . هنوز نرفته دلم برایش تنگ شده بود . به سر کوچه رسیده بودم اما هنوز او ایستاده بود و مرا با نگاه بدرقه میکرد .... یه ترمینال اتوبوس رانی رفتم و یک بلیط برای مشهد گرفتم . در وسایلم دنبال شارژرم گشتم اما پیدا نشد . با باقی مانده پولی که در عابربانکم داشتم ، یک کارت تلفن خریدم . به احسان زنگ زدم و گفتم به مشهد می‌آیم و ساعت رسیدنم هم گفتم تا به دنبالم بیاید .... کمی تعجب کرد و از رفتن تنهایی من غافلگیر شد اما بعد گفت که به دنبالم می‌آید . ادامه دارد ‌... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 ساعت حرکت اتوبوس ۱۲ ظهر بود و دوساعتی وقت داشتم . روی یکی از صندلی های انتظار ترمینال نشستم .« به گذشته فکر کردم . به دوران کودکی خودم . به اینکه همیشه در بازیها چون دختر بودم ، محمد و احسان مرا بازی نمی‌دادند . اما من از همان دوران یک تنه جلوی بازی هایشان را می‌گرفتم و با قلدری میگفتم باید مرا هم بازی بدهند . با یادآوری تمام خرابکاری هایی که سه تایی باهم انجام دادیم ،لبخندی به لب‌هایم آمد . به احسان فکر کردم . برادر کوچک مامان بود با ۱۷سال اختلاف سنی . یعنی وقتی مادرم ازدواج کرده بوده ، مادربزرگم احسان را حامله بوده.‌ به گفته مامان ، در خانواده شان رسم بر این بوده که دختر را زود شوهر میدادند. متاسفانه مادر بزرگ و پدربزرگم در زلزله رودبار سال ۶۹ جان خود را از دست می‌دهد . آن زمان احسان که سه سال بیشتر نداشته شب را خانه ی ما مانده بوده تا با محمد بازی کند . بعد آن اتفاق احسان در کنار ما زندگی کرد . با محمد و من بیشتر از بقیه ، بازی میکرد اما همیشه از اینکه در کودکی یتیم شده و پدر و مادرش را به یاد نداشت، غمگین بود .» اعلام کردند که به جایگاه برویم و سوار اتوبوس شویم . روی صندلی ، کنار پنجره نشستم . طولی نکشید که اتوبوس پر از مسافر شد و به حرکت درآمد . کنارم دختری جوان نشسته بود . کمی چاق بود و به سختی روی صندلی جاشده بود. هنوز از شهر خارج نشده بودیم که دو بسته پفک را تمام کرد . تکان ها و صدای خرچ خرچ پفک خوردنش روی مخم رفته بود .خداروشکر اتوبوس VIP بود و در تلویزیونش فیلمی گذاشته شده بود . هندزفری که داده بودند را در جایگاهش قرار دادم تا حداقل صدای بغل دستیم را نشنوم و به ادامه خاطراتم بپردازم . خنکی کولر داخل اتوبوس ،کم کم خواب را به چشمانم آورد و من هم با تکیه دادن سرم به شیشه به خواب رفتم .... ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با وحشت از خواب پریدم. مثل یک هفته گذشته کابوس دیده بودم . کابوسی که حتی بعد از بیداری هم از جلوی چشمم محو نمی‌شد . خروج از گاردریل و تصادف با کامیون. از بین تمام مسافران فقط من سالم مانده بودم . بقیه مسافران زخمی شده بودند و یا فوت شده بودند . از تخت پایین آمدم و به سمت پنجره رفتم . هوای اتاق برایم خفه بود . بازش کردم و نفسی عمیق کشیدم. با نفس کشیدن چهره ام را در هم کردم . دوهفته می‌شد از بیمارستان مرخص شده بودم اما گاهی اوقات قفسه سینه ام درد می‌گرفت. به آسمان نگاه کردم. ماه ،قرص کامل بود و زیبایی اش را به رخ میکشید . دستی روی شانه ام قرار گرفت . برگشتم و با دیدن چهره مهربان بی‌بی طوبی لبخند زدم .‌ _ شمام بیدارید؟ _ من عادت دارم . همیشه یکساعتی زودتر از نماز صبح بیدار میشم . تو چرا بیداری ؟ _ دوباره کابوس دیدم . نمی‌دونم چرا همش یه صحنه تکراری و میبینم ؟ دوباره نگاهم و به آسمان دادم و گفتم _ بی‌بی به نظرتون چرا باید این اتفاق برای من میفتاد؟ _ وقتی دخترم زنگ زد و گفت ، تو بیمارستانی که کار می‌کنه ، یه دختر آوردن که حافظه شو از دست داده ، کلی ناراحت شدم ...به برادرم گفتم بیاد منو بیاره بیمارستان....خدا خیلی بهت رحم کرده که بلایی سرت نیومده.... _ دیگه بلا از این بدتر که حافظه ام و از دست دادم ....نمی‌دونم کی بودم .... خانواده م کجان...اصلا کجا میرفتم .... حتی اسمم یادم نیست... _ جای شکرش باقی که زنده هستی .... دست و پات نشکسته .... تا اونجا هم که می‌شده شماره تلفن و آدرس دادیم که هرکس سراغت و گرفت ، زود بیاد اینجا.... به چشمانش نگاه کردم و با بغض گفتم _ اگه پیدا نکردنم چی؟....اون وقت چیکار کنم ؟ _ غصه نخور مادر ....خدا بزرگه....من دلم روشنه که به زودی اتفاق خوبی میفته.... _ خدا کنه .... ولی ای کاش تو وسایلم آدرسی یا نشونی پیدا می شد .... حداقل به یکی زنگ میزدم و میگفتم چی شده .... میومدن دنبالم... _ خوب شد گفتی.... لاله ، توی جیب مانتوت ، زمانی که به بیمارستان اوردنت ...گوشی پیدا کرده بود با خوشحالی گفتم _ خب کجاست؟ چرا زودتر نگفتین بهم؟ همان طور که به سمت کمدچوبی گوشه اتاق می‌رفت، گفت _ از بس فکرم پیش تو بود یادم رفته بود . از داخل یک جعبه ، گوشی درآورد و به طرفم گرفت . گوشی را گرفتم . صفحه اش شکسته بود . با هزار امید ، دکمه ی بغلش را فشار دادم . دعا میکردم سالم باشد . هرچه قدر فشار دادم روشن نشد . لبخندم جمع شد . بی‌بی طوبی با دیدن قیافه‌م گفت نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _ چی شد ؟ _ روشن نمیشه.... فکر کنم خراب شده ....یا شارژ تموم کرده .... _ غصه نداره که .... صبح که لاله اومد ، شارژر گوشی‌ش و بگیر _ نوچ نمیشه....شارژر لاله رو دیدم ... سوزنیه...با این فرق می‌کنه ... _ خب بگو سر راه بخره و بیاره سری تکان دادم و گوشی را روی طاقچه اتاق گذاشتم. باید منتظر می‌ماندم تا صبح که شیفت لاله ، تمام شد ،بگویم برایم سر راه شارژر بخرد . بی‌بی از اتاق بیرون رفته بود . روی تخت نشستم و به تاج تخت تکیه دادم . سعی کردم فکر کنم تا شاید گذشته‌ام را به یاد بیاورم . اما هر چه تلاش کردم بی فایده بود . تمام خاطراتی که به یاد داشتم .مربوط به بیمارستانی بود که مرا بعد تصادف به آنجا برده بودند و بی‌بی طوبی و دخترش لاله. لاله پرستار بیمارستان بود . او وقتی بی قراری های من برای از دست دادن حافظه م را دید با مادرش اشنایم کرد . و بعد مادرش به خانه‌شان آورد . بی‌بی مثل یک پرستار از من مراقبت میکرد . با شنیدن طنین صدای اذان که از مسجد بلند شد ، از اتاق بیرون رفتم تا وضو بگیرم . نمی‌دانستم قبل از آن اهل نماز بوده ام یا نه ؟اما از وقتی با بی‌بی آشنا شده بودم ، نماز خواندن را از او یاد گرفته بودم . خانه بی‌بی طوبی ، قدیمی بود . متراژ زیادی نداشت . سه اتاق داشت که هرکدام با دو درب مشترک بهم وصل میشدند . حمام و دستشویی در یک طرف حیاط بود و آشپزخانه هم طرفی دیگر. در آینه دستشویی به خودم نگاهی انداختم . از کبودی صورتم ، مقدار کمی باقی مانده بود . روز اولی که بهوش آمده بودم را به یاد آوردم. تمام بدنم به خاطر چپ کردن ماشین، کبود بود . حتی موقع نشست و برخاست هم درد داشتم و اشکم در می‌آمد . اما با پماد هایی که دکتر داده بود و روغن‌کاری های بی‌بی ، تمام‌کبودی ها از بین رفته بود و فقط زیر چشم و گونه ام کبود بود . وضو گرفتم و به داخل برگشتم . بی‌بی نمازش را شروع کرده بود . سجاده مرا هم با فاصله ،کنارش پهن کرده بود . لبخند روی لبانم آمد . بعد نمازم به سجده رفتم و از خدا خواستم حافظه ام را برگرداند .تا حداقل به کنار خانواده ام برگردم . برای مادرم هم دعا کردم . گرچه به یاد نمی‌آوردمش اما مطمئنا مثل بی‌بی دلش برای جگر گوشه‌اش تنگ شده بود. از سجده بلند شدم. سجاده ام خیس شده بود . با تعجب دستی به صورتم کشیدم . «من کی گریه کردم که خودم متوجه نشدم!» موقع جمع کردن جانمازم روبه بی‌‌بی کردم . تسبیحی در دست داشت و ذکر می‌گفت. گفتم: بی‌‌بی جان منم دعا کن ! سری تکان و با چشم باز و بسته کردن ، «باشه‌اش» را گفت. روی تخت دراز کشیدم. اما خوابم نمی‌آمد . دلم میخواست زودتر آفتاب طلوع کند و به لاله زنگ بزنم . آن قدر چشم به پنجره دوختم که نفهمیدم کی خوابم برد . ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 نور آفتابی که روی صورتم افتاده بود ، نمی‌گذاشت بخوابم . یک لحظه چشمم را باز کردم که ساعت بالای سرم را ببینم ،که با دیدن عقربه های ساعت، خواب از سرم پرید و بلند شدم و نشستم . لاله پایین تخت خوابیده بود . در خواب هم به خود چهره مظلومانه ای گرفته بود . چادر نمازم را رویش انداختم و آرام و بی صدا از اتاق بیرون رفتم . بی‌‌بی در آشپزخانه مشغول غذا پختن بود . متوجه حضور من نشده بود . به در آشپزخانه ضربه ای زدم . برگشت با لبخند گفت: _ بلاخره بیدار شدی ! _ چرا زودتر بیدارم نکردین.... میخواستم به لاله بگم چه جور شارژری بخره . _ دیدم از قبل نماز صبح بیدار بودی ، دلم نیومد بیدارت کنم ...خودم یه جورایی به لاله فهموندم ، که چه چیزی بخره .... _ حالا خریده ؟ _ نمی‌دونم ...خیلی خسته بود ، چیزی نپرسیدم . جلو رفتم و از پشت شانه هایش را گرفتم . _ ببینم ...چی درست میکنین ، این قدر بوهای خوبْ خوب میاد؟ _ کتلت ولی چون سبزی کوهی قاطی موادش کردم ،این بوی خوب و میده . _ هوووم ... میشه یکی بخورم ؟....آخه دیگه دلم داره قیلی ویلی می‌ره _ خب معلومه باید گشنه‌ت باشه ....ساعت دوازدهه.... یکی برداشتم و خوردم و کلی هم با آب و تاب تعریف کردم از دست پخت خوش مزه اش! الحق و الانصاف غذاهای خوشمزه ای می‌پخت ! کمی گذشت و من هم کمک بی‌‌بی کردم و سالاد هم آماده شد. نزدیکی های اذان ظهر،لاله هم از خواب‌نازش بیدار شد . _ ساعت خواب خانوم... _ سلام ... باورت میشه این قدر خسته ام که بعد این همه خوابیدن بازم خوابم میاد ... _ نمیشه یکم کمتر شیفت باشی ؟ ...توی این مدت که من اینجام ، تو بیشتر اوقات شبا نیستی ... _ چه کنم خواهر ... این دل مهربونم نمیتونه درخواست همکارا رو رد کنه ... این ِکه هرکس کاری داره به من پیشنهاد میده که جاش شیفت وایستم _ تو خسته بشی ، از پا بیفتی ، ببینم کسی از اونا سراغت و میگیرن؟ نه خدایی میگیرن ؟ خنده ای کرد و جواب داد: _ جوش نزن ....پوستت خراب میشه... سکوتی کرد و بعد ادامه داد _ ولی راست میگی ... خودمم خسته شدم از این همه کار کردن ...میگم چه طوره بعد این تعطیلات تاسوعا عاشورا که در پیش داریم، مرخصی بگیرم ، بریم مشهد؟ _ خیلی خوب میشه.... بی‌‌بی هم بهم میگفت خیلی وقته نرفته مشهد ....ولی .... _ ولی چی؟ چرا پکر شدی ؟ _ من چیکار کنم ؟ _ تواَم پاهامون میای دیگه.... ناراحتی نداره که! _ نوچ ...من همین جوری سر بار شمام .نمیخوام بیشتر از این زحمت بدم ... _ دیگه نشنوم این حرف و بزنیا.... تو عین خواهرم میمونی .... اصلا بیا بریم شاید متوسل شدی و خود آقا تو رو به خونوادت رسوند ! سرم را پایین انداختم و به فکر رفتم . _ قبوله ؟ _ قبوله ولی به شرطی که وقتی خانوادم و پیدا کردم ، هزینه ی سفر بگی تا پرداخت کنم با دست ضربه ای به بازوم زد و گفت _پاشو خودتو لوس نکن! ... حالا دیگه فسقله بچه برای من شرط می‌ذاره .... _ پس من نمیام ... _ اصلا آقا جون من خودم می‌خوام تو رو ببرم ...حرفیه؟ در ضمن شرط گذاشتن زیاد خوب نیست .اونم تو همچین سفری ! خواستم زبان به اعتراض باز کنم که گفت _ اون کیف منو بی زحمت از رختاویز بیار !... بی‌‌بی یه سفارشی داشت برات ... از کنارش از روی زمین بلند شدم زیر لب گفتم _ خوب بلدی حرف و عوض کنیا ! زیپ کیف را باز کرد و اول یک نایلون دارو درآورد و بعد هم یک سیم شارژر . نایلون دارو ها را برداشتم و نگاهی انداختم _ مال بی‌‌بیِ... _ آهان ... لحظه ی آخر چشمم به یک پماد افتاد . «پماد پروکسیکام» زیر لب تکرارش کردم . اسمش خیلی آشنا بود . مطمئن بودم قبلا هم شنیده بودم . ناگهان سردرد عجیبی سراغم آمد . یک صحنه برایم تداعی شد . «من داخل ماشین نشسته بود که یک نفر نایلونی به دستم داد : _اینا چیه ؟ _ پماد پروکسیکام . وقتی گردنم درد می‌کنه اینو استفاده میکنم... » سرم آن قدر درد گرفته بود که امانم را بریده بود . فکر میکردم هر لحظه ممکن است سرم منفجر شود . لاله بادیدن حال من ، مقابلم زانو زده بود و میخواست چشمانم را باز کنم . اما من از شدت درد دستم را در شقیقه هایم گرفته بودم و حتی نمی‌توانستم لای چشمم را باز کنم .فقط ناله میکردم . کم کم صدای لاله را هم از دور می‌شنیدم . و بعدسکوت مطلق! ادامه دارد..‌ نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 چشمم را باز کردم .یک دست بی‌بی روی سرم بود و دست دیگرش هم کتابچه دعا بود و دعا می‌خواند . وقتی متوجه شد ، بیدار شدم ، کتابش را بست و با لبخند گفت _ خوبی مادر ؟ خواستم بلند شوم که گفت _ نه جانم ، بلند نشو ....پسرم یه لحظه بیا ... دخترم بیدار شده ناخودآگاه دستی به سرم کشیدم . روسری سرم و مانتو تنم بود . وقتی خیالم راحت شد ، لبخندی زدم . با صدای یالله ، خودم را کمی جمع و جور کردم که بی‌بی طوبی گفت _بفرما پسرم ! مردی حدوداً چهل و خورده ای ساله با موهای جوگندمی وارد اتاق شد. تقریباً بلند بود . _ پسرم یحیی ، دکتره .ایشون به شما مسکن زدن نگاه قدرشناسانه ای به آقا یحیی زدم و گفتم _ ممنون روی زمین نشست و در حالی که سُرم را از آنژیکت دستم خارج میکرد گفت _ چه طور شد که حالتون بد شد ؟ _ نمی‌دونم ... یک لحظه سرم تیر کشید و بعدم اون سردرد وحشتناک به سراغم اومد . _الانم سردرد دارین ؟ _ یکم بله _ چیزی از خاطرات گذشته به یاد نیاوردین؟ ...مثلا با دیدن عکسی ، وسیله ای ، چیزی ، خاطره ای یادتون نیومد ؟ کمی مکث کردم. یادم آمد که من با دیدن پمادی که لاله خریده بود ، سردردم شروع شد . _ الان که فکر میکنم، یادم اومد که من با دیدن پمادی که لاله خریده بود، یه صحنه از گذشته‌م یادم اومد که بعدش اون طوری شدم . _ خب خوبه ولی زیاد به خودتون نباید فشار وارد کنید .این چیزی که گفتین نشون میده که به مرور زمان احتمالا حافظه تون برمیگرده ! بی‌بی دستش را بلند کرد و گفت :خدایا شکرت! و بعد روبه من کرد و گفت _ دیدی گفتم دلم روشنه .... آقا یحیی در نسخه ای چند مسکن تجویز کرد که هروقت دچار سردرد شدم ، از آنها مصرف کنم . تشکر کردم و او از اتاق بیرون رفت. بی‌‌بی هم پشت سر او رفت تا ناهارم را بیاورد بخورم . لاله را از وقتی بیدار شده بودم ، ندیده بودم . از اینکه در رختخواب باشم و حس بیمار بودن داشته باشم ، متنفر بودم . به همین دلیل رختخواب را جمع کردم و گوشه اتاق گذاشتم . با دیدن موبایلم در شارژ ، چشمانم برق زد .با هزار امید به طرفش رفتم . فقط دعادعا میکردم ، وقتی روشن شد ، سالم باشد و بتوانم شماره ای پیدا کنم . لاله با سینی غذا وارد اتاق شد. _ تو چرا از جات بلند شدی؟ _ حالم خوبه . گوشی شارژ شده را از برق درآوردم و دکمه‌اش را فشار دادم . تا روشن شود و سیستم آن بالا بیاید ، مٌردم و زنده شدم. روشن شد اما چه فایده .... حافظه گوشی هم مثل حافظه خودم ، پریده بود . گوشی را روی زمین پرت کردم و زانوهایم را بغل کردم و بغض کردم . لاله که شاهد رفتارهای من بود ، گفت _ چیشد ؟ چیزی پیدا نکردی؟ _ نه ... به خاطر ضربه ای که خورده ...اونم حافظه‌اش پریده .... یعنی سیم کارت توش نیست.... فکر کنم رمی هم که تو گفتی نداره نگاهی به قسمت سیم‌کارت که در کناره گوشی بود ، کرد و گفت _ عه راست میگی ...حواسم به این نبود _ حالا من چیکار کنم ....تنها امیدم به این بود که روشنش میکنم و خانواده م پیدا میکنم . _ امیدت به خدا باشه ....بعدشم زانو غم بغل گرفتن نداره که ....من یکی رو میشناسم که می‌تونه اطلاعات پاک شده گوشی و پیدا کنه ...شاید تو خود گوشیت چیزی ذخیره باشه که به درد مون بخوره ....گوشی تو رو میبرم پیشش ....شاید تونست درست کنه . با حرفش دوباره انرژی گرفتم و گفتم _ راست میگی؟ _ اره ... دم غروب میبرم نشونش میدم _ دستت درد نکنه....خیلی خوشحالم کردی! ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 یک هفته گذشت .لاله گوشی را به دوستش رسانده بود تا اطلاعات داخل آن را بازیابی کند . اما به جز چند عکس خانوادگی چیزی پیدا نکرده بود . چون آیدی برنامه های واتساپ و تلگرام هم در دست نداشته ، نتوانسته بود به داخل برنامه ها برود . یک هفته ی دیگر هم گذشت . اما هیچ خبری نشد. نه کسی سراغم آمده بود و نه من خاطره‌ای از گذشته به یاد آورده بودم . کم‌کم به این نتیجه رسیده بودم که حتما خانواده ای ندارم . وگرنه حتما دنبالم میگشتن! نزدیک یک ماه میشد که در خانه بی‌بی زندگی میکردم . برای اینکه سرم گرم شود ، روزها با بی‌‌بی به خرید می‌رفتیم و بعد از ظهرها با کمک هم غذاهای مختلف می پختیم . لاله هم اگر خانه بود و خسته نبود کمک مان میکرد . از بین درد و دل کردن های بی‌بی متوجه شدم که دوپسر داشته و یک دختر که به رحمت خدا رفته بود . پسر بزرگش در سال ۶۵ در جبهه شهید شده بود . پسر دومش هم ، آقا مهدی، در تهران مشغول به کار شده و دیر به دیر به دیدن بی‌بی طوبی می آمد . اما آقا یحیی که من دیده بودمش ، داماد بی‌بی بود و پدر لاله! وقتی فهمیدم لاله نوه ی بی‌بی‌ست با تعجب گفتم: _ جدی میگین ؟!! من فکر میکردم لاله دختر شماست ! _ نه جانم ، نوه ی منه...چون من پیرم و تنها زندگی میکنم ، اومده کنار من زندگی می‌کنه . _ آهان .... _ بی‌‌بی؟ یه چیز بپرسم ؟ _ شما دوتا بپرس ... _ میگم شما چه طوری داغ دوتا فرزند و تحمل کردین ؟ _ هی مادر ... زندگیه دیگه ... یکی می‌ره ...یکی میاد ...چاره چیه ...غم ها هم مثل شادی جزئی از زندگی‌ن ... ____________________________ اوایل محرم بود که زنگ در خانه را زدند . بی‌بی به روضه ی خانه همسایه رفته بود . چادری روی سر انداختم و در را باز کردم . با دیدن پسر جوانی که کت و شلواری مشکی به تن داشت و پشت به من ایستاده بود ، پرسیدم: _ بفرمایید. برگشت و مرا نگاه کرد . کمی جلوتر آمد و گفت _ لاله هست ؟ _ شما ؟؟ _ من باید بپرسیم شما ؟ اخمی کردم و جواب دادم: _ من از دوست های بی‌بی هستم . نگفتین با لاله خانم چیکار دارید ؟ _ اگه هست بگید بیاد چند لحظه جلو در . _ لاله خانم نیستن . اومدن بگم کی کارشون داشت . او که فکر می‌کرد دروغ میگویم ، با تردید جوابم را داد _ مطمئنید نیست ؟ _ من شوخی دارم با شما ؟ _ نه ... اگه اومد یا زنگ زد بگید نیما اومده . _ باشه بهشون میگم خواستم در را ببندم ، با دست مانع شد و گفت: _ ببخشید خانوم ...میتونم یه سوالی بپرسم ؟ _ بفرمایید _ شما تو این خونه زندگی میکنید ؟ _ بله چه طور ؟ _ میشه شماره ی شمارو داشته باشم .؟ با اخم نگاهش کردم که گفت _ سوء تفاهم نشه .... راستش من نامزد لاله‌م .... اما هرچی زنگ میزنم ،لاله جوابم و نمیده.... شماره شما رو می‌خوام که به شما زنگ بزنم و با لاله حرف بزنم .... _ من موبایل ندارم با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم .... _ یعنی داشتم ولی خراب شده . نوچی کرد وبعد سکوت کرد . _ چرا به خونه زنگ نمیزنید ؟ _ تلفن خونه رو جواب نمیده ....یعنی نمیاد پای تلفن کمی فکر کردم و گفتم _ شماره تون و بدین .... اگه تونستم گوشی بخرم ، بهتون زنگ بزنم .... _ میتونید راضیش کنید ؟؟ _سعی خودم و میکنم کارت ویزیت خودش را از جیبش درآورد و به دستم داد . در را بستم و به داخل رفتم . کارت را در جیب لباسم گذاشتم. وقتی بی‌بی آمد ،همه چیز را برایش تعریف کردم. ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بی‌بی طوبی گفت که خودش هم نیما را در کوچه دیده و با او صحبت کرده است . فهمیدم علت اصلی این که لاله با بی‌‌بی زندگی میکند ، اختلافی‌ست که با پدرش پیدا کرده . و سر همان قضیه با نامزدش هم بهم زده . چون نیما از همکاران پدرش و البته برادرِ زن دوم پدرش بود . قرار شد خود بی‌بی با لاله حرف بزند و او را راضی کند تا به نیما زنگ بزند . هفتم محرم بود که طبق قرار های قبلی ، وسایل را جمع کردیم تا به مشهد برویم . قرار بود آقا یحیی به دنبال ما بیاید و با او به مشهد برویم . اما لاله زیاد راضی به نظر نمی‌رسید. علتش هم این بود که دوست نداشت با زن پدرش روبه‌رو شود . او را به چشم این که جای مادرش را گرفته می‌دید و همین موضوع باعث شده بود از او بدش بیاید . صبح ِخیلی زود سوار ماشین آقا یحیی شدیم . بی‌‌بی جلو نشسته بود و من و لاله هم عقب. لاله که از همان ابتدا قیافه‌ای عبوس به خود گرفته بود . او را به حال خود گذاشتم و شیشه ماشین را پایین کشیدم و به بیرون نگاه کردم. از سبزوار تا خود مشهد ۲۳۰ کیلومتر فاصله بود . راه زیادی در پیش داشتیم . بی‌بی تنقلات زیادی آورده بود تا در طول راه بخوریم اما جوّحاکم داخل ماشین آن قدر سنگین بود که کسی میلی به خوردن نداشت . کمی گذشت که چشم هایم سنگین شدند و خوابم برد . با ترمز ماشین ، من هم از خواب بیدار شدم . آقا یحیی روبه‌روی خانه‌شان نگه داشته بود . پیاده شد که در پارکینگ را باز کند و هم زمان لاله هم پیاده شد. پدرش گفت _ کجا به سلامتی؟ _ اول میرم حرم ... _ باشه بعداً برو ... پروانه منتظرته _ کسی تو این خونه منتظر من نیست ! _ لاله این چه حرفیه که میزنی .... پروانه تورو دوست داره .... _ کی گفته ؟ اگر دوسم داشت منو از خونه پدریم بیرون نمی‌کرد . _ آخه اون به تو کی گفت برو .... خودت لج کردی رفتی _ اصلا من نمیتونم اونو تو این خونه ببینم .... نمیتونم اونو جای مادرم ببینم که تو این خونه زندگی می‌کنه .... _ لاله بسه دیگه .... پروانه جای هیچ کس نیومده .... آقا یحیی آخرین جمله اش را بلند گفت و به سمت در رفت. بی‌‌بی با غم به لاله نگاه کرد .‌ لاله هم ناراحت بود و هم عصبانی. این وسط من مانده بودم که چگونه خودم را معرفی کنم . اصلا اگر زن‌بابای لاله می‌پرسید چه می‌گفتم ؟ لاله دخترش و بی‌بی هم مادرزن همسرش ، من که بودم ؟ معذب شده بودم . پروانه خانم به استقبال مان در حیاط خانه آمده بود . چهره ی مهربانی داشت . با صمیمیت زیادی اول بی‌‌بی و بعد مرا بوسید . گویی من را می‌شناخت که آن قدر راحت بود . سراغ لاله را گرفت که با اشاره به کوچه ، گفتم _ بیرون وایستاده. خودش بیرون رفت و لاله را به داخل آورد . حیاط بزرگی داشتند . کف حیاط با چمن پوشانده شده بود و راهی با سنگ ریزه مشخص شده بود که ما را به داخل خانه هدایت میکرد . آقا یحیی وسایل و چمدان ها را در سالن گذاشت و گفت که باید به بیمارستان برود و قول میدهد شب برگردد . خانه بزرگ و دوبلکسی بود که فقط در سالن پذیرایی آن سه دست مبل چیده شده بود . لاله با تعجب به اطراف نگاه میکرد . و بعد به طرف میز وسط سالن رفت و قاب عکسی را برداشت.حدس زدم ،عکس مادرش باشد . پروانه خانم مارا به سمت مبلی هدایت کرد و خودش به آشپزخانه رفت. بی‌‌بی نگاهش را به دور خانه چرخاند و گفت _ تغییر نداده _ چی ؟ _ میگم به وسایل و چیدمان دخترم اصلا دست نزده . _ بی‌‌بی شما هم راضی به ازدواج مجدد آقا یحیی نبودین ؟ _ اولش نه ولی بعد دوسال خودم براش دختر انتخاب کردم . _ چرا ؟ _ برای اینکه ، یحیی جوون بود ...حق داشت زندگی کنه ...البته ها یحیی مخالف بود ... ولی من اصرار کردم ... خود دخترم به من گفته بود اگر روزی براش اتفاقی افتاد دوست نداره شوهرش همیشه عزادار اون باشه _ پس چرا لاله ، این قدر از باباش ناراحته ؟ _ برای اینکه غد و لج بازه ... هیچ کدوم از حرفای من و باباش و هم قبول نداره.... بعد آرام گفت _ از وقتی هم که فهمیده نیما داداش پروانه‌س ، نامزدی شو بهم زد _ یعنی اولش نمیدونست؟ _ نه ....اول نیما دانشجوی یحیی بود بعد زن برادر یحیی شد .... با آمدن پروانه خانم که یک دستش ظرف شیرینی و دست دیگرش سینی چای بود ، حرف بی‌‌بی هم تمام شد . یکساعتی گذشت و بعد دادن کلوچه های زنجبیلی، پسته، زیره سبز، آلو های خشک شده ای که بی‌‌بی آورده بود و به پروانه خانم داد ، به پیشنهاد من قرار شد به حرم برویم . لاله از همان زمانی که رسیده بودیم به اتاقش رفته بود و بیرون نیامده بود . حتی وقتی فهمید پروانه خانم هم با ما به حرم می‌آید ، از آمدن هم منصرف شد و گفت که خودش تنها میآید . ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 تاسوعا و عاشورا حرم خیلی شلوغ بود و ما مجبور می‌شدیم نیمه های شب به حرم برویم . البته اصرار های بی‌بی به حرم رفتن بیشتر بود . وگرنه من و لاله به خاطر پا دردی که داشت ، راضی به ماندن او در خانه بودیم . بی‌‌بی برای برگشتن حافظه ی من نذر کرده بود که که النگوهای دستش را به حرم بدهد . چند روزی از اقامت من و بی‌‌بی در خانه ی پدری لاله میگذشت که ، نیما به خانه شان آمد . از دفعه ی قبلی که دیده بودمش ، آشفته تر به نظر می‌رسید . هرکاری کرده بود نتوانسته بود با لاله حرف بزند . پروانه خانم او را شام دعوت کرده بود تا شاید فرجی شود و لاله زیر اصرارهای بی‌‌بی و پدرش ، حاضر شود دو کلام با نیما حرف بزند . پروانه خانم مرا به کناری کشید و از من خواست با لاله صحبت کنم . پشت در اتاقش ، کمی حرف هایی که میخواستم بزنم را ،بالا پایین کردم و بعد در زدم . با اجازه وارد اتاق شدم . اتاق تاریک بود و فقط نور چند شمع ، آنجا را روشن کرده بود.چراغ را زدم که با اعتراض گفت _ خاموش کن !...نورش چشمم و میزنه. _ چرا اخه؟ ... آدم دلش میگیره تو این اتاق ... به طرف پنجره رفتم و بازش کردم بی‌حوصله گفت _ چرا اومدی اینجا ؟ برگشتم و جواب دادم _ یعنی مزاحم شدم ؟ برم ؟ _ نه ....منظورم این نبود ... _ها....پس خلوتت و بهم زدم سکوت کرده بود و روی تختش ،زانو به بغل نشسته بود . کنارش نشستم و گفتم _ لاله چرا خودت و عذاب میدی؟ ...ببین من نمیخوام تو زندگیت دخالت کنم ولی فکر میکنم تو داری لج‌بازی میکنی پوزخندی زد و گفت _ اون وقت با کی ؟ برای چی ؟ _ من توی این یک ماه که با هم بودیم ، فهمیدم دختر عاقلی هستی ، به بی‌‌بی هم علاقه داری ... _چی میخوای بگی .... _ تو الان میخوای خودت و به بقیه ثابت کنی ... می‌دونم از ازدواج مجدد پدرت راضی نیستی _پس می‌دونی ،هیچی نگو _ میذاری حرفم و بزنم ؟....عزیز دل من تو با این لجبازیت میخوای پدرت پروانه خانم و طلاق بده ...دلیل کارتم اینکه فکر می‌کنی پروانه خانم مانع ارتباط تو با پدرت میشه...فکر می‌کنی چون تو از چشم آقا یحیی افتادی ، زن گرفته ...ولی دلیل داشته ... براق شد و با چشم هایی که عصبانیت از آن می‌بارید گفت _ چه دلیلی ؟...بابا تمام خاطرات مامان و فراموش کرده.... _ کی گفته ؟... _ معلومه دیگه _ عزیز من ! اشتباه فکر می‌کنی ...مادر خود شما به بی‌‌بی سفارش کرده بوده که اگر اتفاقی براش افتاد ، پدرت تا آخر عمر عزادار نمونه _ کدوم زنی این و میگه ؟...مگه مامان من میدونست میخواد بمیره ...اگه اون ماشین با سرعت به مامان نمی‌زد ،مامان الان زنده بود _ بعضی چیزا به آدم الهام میشه ....بعدشم بابات به اصرار بی‌‌بی با پروانه خانم ازدواج کرده ... _ تواَم حرفای اونارو میزنی که ... بابام اگه عاشق مامانم بود هیچ وقت ازدواج مجدد نمی‌کرد . _ تو فقط داری بهانه میاری ...درست مثل بچه ها .... _ تو منو درک نمیکنی _ اتفاقا تویی که درک نمیکنی ... تو با این رفتارات همه رو از خودت دور میکنی ...حتی پدرت که عاشقشی. بلند شدم و مقابلش ایستادم _ منو بگو گفتم میام باهات حرف میزنی تا راضیت کنم ، از خر شیطون بیای پایین ...اما مثل اینکه حرف زدن با تو به جایی نمی‌رسه پا کج کردم که بروم .چند قدمی در نرسیده بودم که یادم آمد ،نیما منتظر است . همان‌طور پشت به او گفتم _ راستی ،نامزدت بیرون منتظره... خیلیم حالش بده ... دستم روی دستگیره بود که بلندشد و به طرفم آمد .و مقابلم قرار گرفت. _ جون من راست میگی ؟ ... از تغییر رفتارش تعجب کرد و جواب دادم _ دروغم چیه ؟ حرف در دهانش مانده بود . معلوم بود نمی‌تواند به راحتی بیانش کند . _ میگم چیزه... _ چیزی شده ؟ تا دیروز جلو روت نمیشد ازش حرف زد .حالا چی شده برات مهم شده ؟ _ چیزی نگفت ؟ مثلا درباره جدایی و ... _ چی میگی ؟جدایی کی از کی ؟ _ من از نیما تعجبم جایش را به بهت داد . _ تو...تو چی گفتی ؟...میخوای جدا بشی ؟....آخه برای چی ؟ دوباره برگشت سمت تختش و گفت _ برای اینکه اون برادر پروانه ست ! _ دیوونه شدی؟؟؟ اینم شد دلیل ...چون برادر پروانه‌س میخوای طلاق بگیری .... _ دلیلم واسه خودم مهمه ... _ ولی تو شیش ماه قبل از اینکه پروانه بیاد زن پدرت بشه ، آشنا بودی با نیما . _ اگه از اول میدونستم ، باهاش عقد نمی‌کردم _ اون موقع رو نمی‌دونم ...ولی الان اون شوهرته...دوست داره ... باید بیای حال اشفته‌شو ببینی ... _ ولی من دیگه دوسش ندارم... _ دروغ میگی ... _ نخیرم _ چرا دروغ میگی ... _ میگم نه... _ چرا میگی ...چون تو هم دوسش داری ... اگه نداشتی الان از من حالش و نمی‌پرسیدی .... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
چند قدم در اتاق راه رفتم و نفس کشیدم. از عصبانیت ، نفس کشیدن برایم سخت شده بود .کمی که آرام شدم ادامه دادم _ لاله چرا با زندگیت بازی می‌کنی .... تو با این لجبازیت به اولین کسی که ضربه میزنی ،خودتی.... با گوشه لباسش بازی میکرد و سرش را پایین انداخته بود _ آخه تو میخوای انتقام چی رو بگیری ؟ ....یکم فکر کن .... منطقی هم فکر کن ! _ دیگه نمیشه.... _چرا ؟ _ چون احضاریه دادگاه برای هردومون اومده _ نه هنوز دیر نشده ....میتونین نرین دادگاه سکوتش طولانی شده بود و معنایش ان بود که به فکر رفته است . او را با افکارش تنها گذاشتم . پشت در ، نیما را دیدم که به دیوار تکیه داده . گویا تمام حرف های من و لاله را شنیده بود . کمی جلوتر رفتم و با لبخند گفتم _ فکر کنم این بار اجازه بده که با هم حرف بزنین ! او هم لبخندی زد . به سمت در اتاق رفت. نیما و لاله را در طبقه ی بالا تنها گذاشتم و به جمع پیوستم . با لبخند من ، متوجه شدند که قضیه حل شده و آن دو با هم آشتی کرده اند.البته از موضوع جدایی چیزی نمی‌دانستند . پروانه خانم از خوشحالی به همه شیرینی تعارف کرد و بعد هم خبر مهمی را داد . و آن خبر مهم ، خبر بارداری‌ش بود . آقا یحیی که اصلا باور نمی‌کرد اما وقتی عکس سونوگرافی را دید ، اول کمی سکوت کرد و بعد هم به اتاقش رفت . شب عجیبی بود . از طرفی خبر آشتی کردن لاله از طرفی خبر دوباره پدرش شدن آقا یحیی، فضای خانه را دگرگون کرده بود . بااینکه پروانه خانم در آستانه چهل سالگی بود اما از اینکه باردار شده بود خیلی خوشحال بود. بی‌‌بی هم خوشحال بود . البته خودش یک حدس هایی زده بود . همان شب بود خواب عجیبی دیدم . درگیری بود ...همهمه و شلوغی ... در آن میان ،صدای تیراندازی می‌آمد ... خودم را در میان یک عده مرد دیدم که میخواستند مرا بگیرند ... با دیدن آنها شروع به دویدن کردم.... آنها هم پشت سرم ....به ناگاه راهم به بن بست رسید .... آنها جلو و جلوتر آمدند .... هرچه قدر داد میزدم و کمک میخواستم ، کسی به فریادم نمی‌رسید . پشت همه آنها ، یک جوانی را دیدم . خوش‌چهره و نورانی . قیافه اش برایم آشنا می‌آمد ... هرچه قدر جلو می‌آمد ،همه آنها که چهره‌ای کریح و زشت داشتند ، دود میشدند و به هوا می‌رفتند . آخرین نفرشان هم از بین رفت ، بالبخند مقابلم ایستاد و گفت _ دیگه گریه نکن ... کسی نیست آزارت بده گریه ام بند آمد پرسیدم _اسمت چیه ؟ با همان لبخند و مهربانی گفت _ مهم نیست _ چرا مهمه ....دوست دارم اسم ناجی‌م و بدونم پشت کرد که برود _ صبر کن ...نگفتی اسمت چی بود . _ اسم من مهم نیست . وظیفه م نجات تو بود که انجام دادم . حالا با خیال راحت میتونم برم .... و دور و دور تر شد .... با تکان های پی در پی بی‌‌بی، از خواب بیدار شدم . تمام بدنم خیس عرق بود . _ خوبی مادر ؟...بازم کابوس می‌دیدی ؟ _ نه _ آخه ناله میکردی تو خواب _ خواب عجیبی دیدم _ ان‌شاءالله که خیره ... بیا این آب و بخور ... فکر کنم ترسیدی ... ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 اقامت یک هفته ای ما در مشهد در چشم بر هم زدنی روبه پایان رفته بود و من و بی‌‌بی برای زیارت آخر به حرم رفته بودیم . بعد خواندن نماز صبح در صحن انقلاب ، روی فرش های حرم نشسته بودیم .نسیم خنک صبحگاهی ،می‌وزید و ما را نوازش می‌کرد . بی‌‌بی قرآن می‌خواند و در حال و هوای خودش بود . من هم با امام (علیه السلام) درد و دل میکردم. و آرام اشک می‌ریختم. « آقا جان ! خودت یه نظری بهم بکن .... دوست دارم خانواده‌م و پیدا کنم ....من که به یاد ندارم‌شون.... ولی می‌دونم حتما چشم انتظارم هستن .... درست مثل بی‌‌بی که هنوز منتظره، نشونی از پسرش براش بیارن....با اینکه می‌دونه شهید شده ! » در همین حال و هوا بودم و اصلا دوست نداشتم از حرم بیرون بروم . درست مقابلم چند کودک دنبال هم می‌دویدند . یکی از آنها که ، کم سن تر بود ، زمین خورد و زد زیر گریه. با دیدن گریه‌اش ، اشک هایم را پاک کردم و به سمتش رفتم و از روی زمین بلندش کردم . با دیدن من گریه اش بند آمد اما هنوز لب‌هایش غنچه شده بود و آماده برای گریه بود . با پشت دستم ، اشک‌هایش را پاک کردم . لبخندی زدم و از کیفم یک شکلات در آوردم و به دستش دادم . به بی‌‌بی نشانش دادم و گفتم _ ببینین چه دختر نازیه .! _ اره ماشاءالله.... پس مادرش کجاست ؟ _ نمی‌دونم ... کمی که گذشت ، مادرش سراغی از او نگرفت . کم‌کم نگرانی به سراغم آمده بود . _ بی‌‌بی نکنه این بچه گم شده ؟ _ خدانکنه ... طفلی حتما مادرش کلی داره دنبالش میگرده ... _ آخه حیاط تقریباً خلوته ... باید مادرش همین اطراف باشه ... سرم را دور تا دورم چرخاندم تا شاید کسی به چشمم بخورد که دنبال بچه اش میگردد. آن دختر هم گویا تازه فهمیده بود من برایش غریبه هستم ، بنا را به گریه گذاشته بود . هرکار میکردم آرام نمیشد . از دور یک خانم را دیدم که دوان دوان به سمت من می‌آید . پشت سرش هم همسرش . تا به من رسید و دخترش را در بغل من دید ، دست دراز کرد تا از من بگیردتش . دختر کوچولو هم مادرش را شناخت و گریه اش بند آمد . همسرش تا به من رسید و خواست تشکر کند ، با تعجب به من نگاه کرد . چند لحظه حتی پلک هم نزد . خانم جوان که متوجه نگاه همسرش به من شد ، او هم با بهت اسم « نرگس » را گفت. زیر نگاه های آنها ، سر به زیر شدم و گفتم _ دخترتون اینجا بازی میکرد . خورد زمین ، من بغلش کردم تا گریه‌اش .... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 حرفم تمام نشده بود که مرد جوان که قد بلند و چهارشانه بود ، جلوتر آمد و خواست مرا به آغوش بکشد . _ نرگس خودتی ؟... می‌دونی چه قدر نگرانت شدیم ؟ خودم را عقب کشیدم و با اخم غلیظی گفتم _ چیکار میکنی آقا ! برو عقب ... اشتباه گرفتی ... _ چه بلایی سرت اومده نرگس ... منم ...احسان...دایی‌ت! _ دایی‌م؟! بی‌‌بی: آقا شما این دختر و میشناسید ؟ _ بله ...من دایی نرگسم ...شما ؟ _ من بی‌‌بی طوبی‌م ... از وقتی تصادف کرده ، تو خونه ی من بوده ...‌ متاسفانه حافظه‌ش و از دست داده... من که هنوز باورم نشده بود ، مردی که مقابلم ایستاده بود ، با من نسبتی داشته باشد، برگشت سمتم و گفت _ اره ، هیچی یادت نمیاد ؟؟ سرم را به طرفین تکان دادم . از گوشی خود چند عکس خانوادگی نشان داد که من در آنها بودم . من هیچ کدامشان را به یاد نمی‌آوردم. ولی مطمئن شدم که دروغ نمی‌گوید. بغضی راه گلویم را گرفته بود و نمی‌گذاشت راحت نفس بکشم . بی اراده به سمتش رفتم و محکم در آغوشش گرفتم . امام رضا خیلی زود دعایم را به اجابت رسانده بود . از هم که فاصله گرفتیم ، دیدم چشم های بی‌‌بی و دایی هم تر شده . همسر احسان دستم را گرفت و دعوت به نشاندن کرد . و بعد روبه بی‌‌بی و احسان کرد و گفت _ فکر کنم گم شدن مهنا ، بهانه ای بوده برای اینکه نرگس و پیدا کنیم ... خداروشکر که هر دوشون و صحیح و سالم پیدا کردیم . احسان حرف همسرش را تایید کرد و گفت _ واقعا معجزه بوده ...من و پدر و مادرت خیلی دنبالت گشتیم . تمام بیمارستان های بین راهی تهران تا مشهدم گشتیم ، اما اسم تو بین‌شون نبود ... بی‌‌بی: وقتی تصادف اتفاق میوفته ، مسافرایی که حالشون بهتر بوده و آسیب کمتری دیده بودن و فرستادن شهر های اطراف . نرگس جونم ، فرستاده بودن بیمارستان سبزه‌وار ...تمام مدتم مثل نوه‌ی خودم ازش مراقبت کردم ... _ دست شما درد نکنه ....مامان آبجی اگه بشنوه خیلی خوشحال میشه.... بیچاره تمام مدت سر سجاده نشسته اشک می‌ریزه... _مامان آبجی دیگه کیه ؟! _ منظورم مامان خودته ...من بهش میگم . _ آهان ! _ احسان بهش حق بده .... باید کمکش کنیم تا حافظه شو به یاد بیاره به مهنا کوچولو نگاه کردم . آرام و مظلومانه ،سرش را روی پای مادرش گذاشته بود و بخواب رفته بود . احسان از نبود و گم‌شدن من گفت . از اینکه همه نگران شده بودند اتفاقی برای من افتاده باشد . خیلی دوست داشتم بدانم ، برای چه به مشهد آمده بودم و چرا تنها . از احسان پرسیدم اما او گفت که چیزی نمی‌داند . فقط اطلاع داشته که من چه ساعتی میرسم تا به دنبالم بیاید . هوا روبه روشنایی می‌رفت که همگی از حرم بیرون آمدیم . موقع خارج شدن ، برگشتم و به گنبد طلایی آقا نگاهی کردم و گفتم _ ممنون که هوامو داشتی .... قبل از راه افتادن ، احسان به چند نفر از جمله مامان زنگ زد و خبر پیدا شدن مرا داد . لحظه ی جدایی از بی‌بی ، برایم سخت بود . _ بی‌‌بی جان ، کاش شمام با من بیاید بریم . دوست دارم کنارم باشید . _ نه نرگس جان . الان بهتره خودت تنها بری ...همه منتظر تو هستن .... _ ولی من به شما اُنس گرفتم .... _ قربونت برم ... فعلا من نمیرم از مشهد که بازم ببینمت .... _ نمی‌دونم چی بگم ... نمی‌دونم چه طور محبت های شما و لاله رو جبران کنم .... خواستم دستش را ببوسم که دستش را عقب کشید و به جایش او ، سرم را بوسید . _ من تو رو مثل دختر می‌دیدم ... امید وارم هرچی زودتر حافظه‌ت برگرده ....برو دیگه مادرت منتظرته ! او را سوار تاکسی کردیم و بعد من به همراه احسان و همسرش ، مونا ، به سمت خانه‌شان حرکت کردیم . ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 یک ساعتی در راه بودیم تا به خانه‌شان رسیدیم . تا وقتی برسیم ، ده بار مامان زنگ زد و احوال مرا پرسید. یک ساختمان سه طبقه با نمایی قدیمی . از پله های ساختمان که بالا میرفتم ، تمام وجودم را استرس فرا گرفته بود . هیچ تصویری از مامان و بابا به یاد نداشتم . اصلا نمی‌دانستم قبل از آن حادثه چه رفتاری با آنها داشته ام . دو پله مانده بود که در واحد باز شد و خانمی با چهل و خورده ای سال و رنگی پریده و چشمانی گریان در را باز کرد . با دیدن من ، اسمم را گفت و به طرفم آمد . من همان طور بی‌حرکت ایستاده بودم . مامان مرا در آغوشش می‌فشرد و گریه میکرد . کلماتی هم می‌گفت که درست متوجه شان نمی‌شدم . باورم نمی‌شد که خانواده م را پیدا کرده‌ام. از اتاق بیرون رفتم و بعد شستن دست و صورتم به جمع پیوستم . مامان با دیدن من ،جایی میان خودش و بابا را نشان داد و گفت _ بیا اینجا بشین ... با لبخند کنارشان نشستم . احساسی به من می‌گفت که همه ی آنها از روی ترحم به من محبت می‌کنند . _ دختر بابا چه طوره ؟ نگاهش کردم و گفتم _ ممنون خوبم ....شما ها رو دیدم عالی شدم....وای بابا نمیدونید از روزی که اومدیم مشهد ، فقط یه حاجت داشتم . که خداروشکر براورده شد . _ مگه قبل مشهد کجا بودی ؟! _ سبزه‌وار . پیش یه خانواده خوب . مامان:سبزه‌وار ؟! از اونجا چه طور سر در آوردی ؟ _ خب وقتی تصادف کردم منو برده بودن بیمارستان اونجا . چون حافظه‌م و هم از دست داده بودم ، بی‌‌بی منو برد خونه ی خودشون .... و بعد تمام اتفاقات بعد آن را برایشان تعریف کردم . مامان که دوباره شروع به اشک ریختن کرده بود در آخر حرف هایم مرا در آغوش گرفت و گفت _ ببخش دخترم ...همش تقصیر ماست ....اگه حرفای ما نبود ، تو از خونه نمی‌رفتی.... _ چرا این حرفا رو می‌زنید ؟....من که هیچی یادم نمیاد ... گریه مامان به هق هق تبدیل شد و در حین آن گفت _الهی بمیرم که باعث شدم این همه بلا سرت بیاد .... احسان جلو آمد و گفت _ مامان آبجی .الان چه وقت این حرفاست.... الان خوشحال باشید که نرگس صحیح و سالم برگشته !....بلند شید ...برید دست و صورت‌تون و بشورید . با رفتن مامان رو به بابا کردم و گفتم _ منظور مامان چی بود ؟! _ هیچی باباجان ....مادره دیگه ...تمام این مدت دلتنگ و بی قرار تو بود ....باید از این به بعد بیشتر حواست به مادرت باشه .... _چشم _ سرم را میان دستانش گرفت و پیشانی‌م را بوسید . _ چشمت بی‌بلا... من برم ببینم مامانت در چه حاله ... او هم رفت . فقط من مانده بودم . با حرفهای مامان ، کنجکاو شده بودم که از گذشته م بدانم ... هر چه بیشتر به خاطرات گذشته‌م فکر می‌کردم، به نتیجه هیچ میرسیدم . نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 مونا همسر احسان کنارم نشست و دست روی شانه‌ام گذاشت . _ به چی فکر می‌کنی ؟ _ هیچی مهم نیست.! _ دوست داری تو غذا پختن کمک من کنی ؟ _ چرا که نه .... ایستادم و در حین اینکه به سمت آشپزخانه می‌رفتم، گفتم _ حالا چی در نظر داری درست کنی ؟ او هم پشت سرم آمد و گفت _ قیمه دوست داری ؟ _هووممم...اره خیلی خوبه .... جلوی موهایم که بلند شده بود را پشت گوشم زدم که مونا با تعجب گفت _ اینجا ی سرت چی شده ؟! _ کجا؟ با دست جای بخیه هایم که مثل یک خط صاف ، سمت راست سرم ،خودنمایی میکرد را نشان داد. _ آهان ...اونو میگی ؟.... سرم شکسته بود ...بخیه زدن... _ این همه بخیه خورده ؟ _ اره ... تازه خوب شده ...ولی جای بخیه ها مو در نمیاد دیگه .... بخاطر همون لاله پیشنهاد کرد موهامو این شکلی کوتاه کنم ... می‌گفت بقیه میرن کلی پول میدن تا آرایشگر براشون خط بندازه ... حالا به من این مدل مو میاد؟ کمی نگاهم کرد و گفت _ اره ... قبلا هم همین طور موهاتو می‌زدی . قابلمه را از آب پر کردم و روی اجاق گذاشتم _ مونا جون ، از من عکسی داری ؟ _ اره ...اتفاقا آخرین عکسی که دارم مربوط به عقد محمدتونه! _ محمد ! ...فامیله؟ _ نه عزیزم....داداش شماست ... _آهان ... و بعد شروع کرد به تعریف از من . اینکه در کرج زندگی میکردم و دو برادر دارم و مهتاب دوست صمیمی من بوده که زن محمد ما شده . و در تهران رشته مهندسی کامپیوتر می‌خواندم . و یک ماه قبل از گم شدنم هم ، با عرفان پسر عمویم نامزد کرده بودم . _ پس چرا از وقتی من اینجام زنگ نزده حالم و بپرسه؟ _ احسان بهش خبر داده... ولی گوشیش خاموش بوده .... بلاخره وقتی بیاد گوشی‌ش و ببینه ، حتما زنگ میزنه. مونا و مامان ،مثل پروانه دور من میکشتن و نمی‌گذاشتند خودم را خسته کنم . عصر همان روز با بی‌‌بی تماس گرفتم .در کمتر از چند ساعت ، دلتنگش شده بودم . قرار شد همگی به خانه‌ی آقا یحیی برویم تا بابا و مامان از بی‌بی و زحمت هایی که برای من کشیده بود تشکر کنند . اما موقعی که آماده شدیم تا بیرون برویم ، زنگ خانه را زدند .... ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 احسان آیفون را زد و روبه ما گفت _ محمدِ مامان_ به من گفت که شب می‌رسن! ...تنها بود ؟ _ اره فکر کنم محمد که وارد شد همه جلو رفتند و سلام و احوال پرسی کردند .اما من سرجایم میخ‌کوب شده بودم . با دیدن محمد ، جملاتی در ذهنم تکرار شد . آن قدر صدای حرف‌هایش در ذهنم واضح بود که دست هایم را روی گوشم گذاشته بودم . «من خواهری به اسم نرگس ندارم.....» کم‌کم چشم هایم سیاهی رفت و روی زمین افتادم . فقط قبل از بیهوشی متوجه شدم که محمد و احسان با هم گفتن:مواظب باش نرگس!!! با نوازش دستی که گونه‌ام را لمس می‌کرد، چشم هایم را باز کردم .سرم درد می‌کرد. محمد با دیدن من دست از نوازش کردن برداشت . سرتا پا مشکی پوشیده بود . چشم هایش تمام اجزای صورتم را از نظر گرداند و روی چشمم ثابت ماند . لبخندی زد و گفت _ بهتری ؟ با بالا پایین کردن سرم ، جوابش را دادم . _ جایی‌ت درد نمی‌کنه ؟ بازهم با همان سر جوابش را دادم . _ از دست من ناراحتی که جوابم و نمیدی ؟ _ نه ...من که چیزی یادم نمیاد ....برای چی ناراحت باشم _اخه با دیدن من حالت بد شد . _ با دیدنت یاد یه چیزی افتادم ... لبخندش جمع شد و گفت _ یاد چی افتادی؟ کمی خودم را بالا کشیدم و به تاج تخت تکیه دادم و گفتم _ تو قبلا به من گفته بودی ، دیگه خواهری نداری.... چرا این حرف و زده بودی ؟ _ چه چیزی‌م یادت اومده.....‌ سکوت کرد و ادامه ی حرفش را نزد . _ نمیخوای بگی ؟ _ به نظرم زیاد به گذشته فکر نکن ! تلاشم نکن به یاد بیاری . _ آخه چرا ؟ _ از این فرصتی که پیش اومده استفاده کن و یه زندگی تازه برای خودت بساز ! _ ولی من دوست دارم بدونم کی بود و چیکارا کردم . دوست دارم خطاهام و جبران کنم ! _ اذیت میشی .... _ الان که بیشتر در عذابم .... گوشه ی روسری‌م را به بازی گرفتم و گفتم _ یه حسی بهم میگه ، آدم خوبی نبودم ! _ هیچ وقت همچین فکری نکن !... تو خوب بودی . رفتار ما باعث شد که بد بشی .... لجباز بشی ... نگاهش را پایین انداخت و گفت _ اگه یه روزی همه ی خاطراتت یادت اومد ... امیدوارم منو ببخشی.... چون من بابت رفتارم و قضاوتم ، هیچ وقت خودم و نمی‌بخشم . با ورود مامان حرف ما هم به پایان رسید و او بیرون رفت.‌ _ خوبی نرگس ؟ _ بله فقط سرم درد می‌کنه ... _قرصی چیزی نداری بخوری ؟ _ تو کیفم باید داشته باشم .... _ اگه حالت خوبه ،بگم عرفان بیاد ... بیچاره از اون موقع که اومده و تو حالت بد شد ، همش از من سراغت و می‌گیره . _ باشه الان میام بیرون _ نه استراحت کن ... میگم اون بیاد ....بعد مدت ها باهم تنها باشین بهتره و بعد چشمکی زد و از اتاق بیرون رفت. نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با رفتن مامان ، من هم از روی تخت بلند شدم و مقابل آینه‌ی اتاق ایستادم و روسری‌م را مرتب کردم . مونا گفته بود که محرمیت ما فقط در حد یک صیغه یک ماهه بوده . پس دیگر محرمیتی بین ما نبود . چادرم را هم روی سرم انداختم.‌ نگاهم را روی وسایل اتاق چرخاندم . دنبال کیفم بود که ضربه ای به در اتاق خورد و باز شد . _ اجازه هست ؟ _ بفرمایید. در را باز گذاشت و خودش روی تخت نشست. من هم با فاصله کنارش نشستم. خیره نگاهم می‌کرد . طوری که احساس کردم تمام افکار و احساسم را از چشمانم می‌خواند . _ چه قدر تغییر کردی ؟‌ _مگه قبلا چه جوری بودم؟ _ هرجوری بودی مهم نیست الان مهمه نگاهم به دستش که در گچ بود کشیده شد و گفتم _ دست تون چی شده ؟ _ تو عملیات تیر خوردم . هینی کشیدم و گفتم _ تیر!!! _ نترس ، خداروشکر جون سالم به در بردم _ ولی اگه یه وجب اون ور تر بود ، خورده بود به قلب‌تون... _ این چیزا تو شغل من طبیعیه ! کمی سکوت بین مان جاری بود که پرسید _ چرا تنها میومدی مشهد ؟ _ این سوالیه که خودمم جوابی براش پیدا نکردم . _ مگه میشه یادت نیاد؟!...اصلا تو تمام این مدت کجا بودی ؟... می‌دونی چه قدر دنبالت گشتیم ؟ _ بهتون نگفتن ؟...من همه چیزم و فراموش کردم ... بخاطر همینم این مدت گم شده بودم _ پس چرا محمد به من حرفی در این باره نزد ؟ شانه ای بالا انداختم. _ یعنی حتی خانواده ت ،من ، دوستت شیرین خانم هم یادت نبود ؟ _ نه دستی لای موهایش کشید و بلند شد و چند قدم رفت و برگشت. _ اگر شما پشیمون شدین از این وصلت بهتون حق میدم ... من خودمم هنوز با فراموشیم کنار نیومدم.... _ من توی این مدت خیلی دنبالت گشتم. فکر کردیم ، ساسان یه بلایی سرت آورده .امروز که از ماموریت برگشتم و دیدم عمو پیام داده ، کم مونده بود از خوشحالی بال دربیارم ، با اولین پرواز ، من و محمد خودمون و رسونیدم مشهد ...دلیل این سکوت من یه چیز دیگه ای بود . من پشیمون نشدم . بلکه این نبودنت باعث شد که بیشتر برام ارزش پیدا کنی و اینکه بفهمم چه قدر بودنت تو زندگیم مهمه...! با حرف‌هایی که زد ، سرخ شدن گونه هایم را حس می‌کردم . سرم را پایین انداخته بودم . مقابلم دوزانو نشست و گفت _ نرگس تو روزایی که نبودی ... فقط از خدا یه چیز میخواستم ....اونم اینکه سالم برگردی ... حالا که برگشتی ... خیلی خوشحالم.... می‌خوام به عمو بگم ... نذاشتم بیشتر ادامه دهد و گفتم _ پسرعمو اجازه بدید ... من شرایطم فرق کرده ... چیزی درباره ی شما نمی‌دونم .... _ خب یه مدت نامزد می‌مونیم ....من می‌خوام جبران کنم ... _ من باید فکر کنم ... _ هر چه قدر میخوای فکر کن ....ولی من بهت اجازه ی نه گفتن نمیدم .... من فقط از تو بله می‌خوام با چشم های گرد شده نگاهش می‌کردم که بلند شد و ایستاد و نگاهی به ساعت مچی‌ش انداخت و گفت _ زمان فکر کردن شما از همین حالا شروع شد . و بعد هم از اتاق بیرون رفت. ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 دو هفته از برگشت ما به کرج می‌گذشت اما هنوز دیدوبازدید ها از من تمام نشده بود . هرروز با بی‌‌بی تلفنی صحبت می‌کردم و دربین مکالمات تلفنی متوجه شده بودم که لاله در تدارکات عروسی‌اش است و کمتر به بی‌بی سر میزند . بیچاره بی‌‌بی تنها شده بود . رفت و آمدم با عرفان بیشتر شده بود و تقریباً به یک شناخت سطحی از هم رسیده بودیم . با اینکه من حافظه‌ام را نداشتم اما حرف هایش را قبول و می‌پسندیدم . روز جمعه ، عرفان زنگ زد و گفت که از بابا اجازه گرفته تا با هم بیرون برویم . از بین مانتو ها ، بلند ترین آنها را انتخاب کردم . روسری ساتن قهوه ای را هم مدل لبنانی بستم . چادر عربی که از بی‌‌بی گرفته بودم را هم از کشو درآوردم و روی تخت گذاشتم . یک ساعت گذشت اما از عرفان خبری نشد. اول فکر کردم در ترافیک مانده اما دوساعت گذشته بود و کم‌کم دلشوره و اضطراب به سراغم آمده بود . نه به من زنگ می‌زد نه تلفنش را جواب میداد . آن قدر لبم را جویده بودم که هیچ پوستی بر لبم نمانده بود . لباس هایم را عوض کردم و پایین رفتم . از مامان شماره خانه ی عمو را گرفتم . به این امید که حال عمو خوب نبوده و در خانه است . بعد چند بوق عمو تلفن را برداشت و گفت عرفان صبح از خانه بیرون زده . دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید . می ترسیدم برایش اتفاقی افتاده باشد . به من گفته بود شغلش بی‌نظمی دارد اما نه تا ان حد که مرا بی‌خبر بگذارد . مامان با دیدن حال من کمی شانه هایم را ماساژ داد و گفت _ بد به دلت راه نده ... تو که می‌دونی شغلش از این دیر اومدن و زود رفتنا زیاد داره _ ولی میتونست بهم خبر بده که نمیاد ...اصلا اگه کار داشت ،چرا قرار گذاشت؟ _ شاید یه دفعه شده ... _ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ... _ عه دختر این چه حرفیه که می‌زنی ! هرجا باشه بلاخره میاد دیگه . بجای این که اینجا بغل تلفن بشینی تا زنگ بزنه ، پاشو به من کمک کن که هم زمان بگذره هم فکروخیال نکنی ... به مامان در پختن غذا کمک کردم و تمام ظرف‌ها را شستم اما از دلشوره و نگرانی‌م ذره ای کم نشد . قرار بود محمد و مهتاب برای شام به خانه ی ما بیایند . با به صدا درآمدن آیفون ، دستم را خشک کردم و به سمتش رفتم.اما علی زودتر خودش را به آن رسانده و در را زده بود . _ عرفان بود ؟ _ نه . محمد ِ لبخندی که روی لبم آمده بود ، جمع شد . «پس این عرفان کجاست ؟.... بذار ببینمش ،تلافی کارش و در میارم که منو این قدر منتظر خودش گذاشته !» با دیدت مهتاب که با کمک دوعصا پله ها را بالا می‌آمد ،جلو رفتم تا کمکش کنم . بازهم سیاه پوشیده بود . از وقتی به خانه آمده بودم ، متوجه شده بودم که عموی مهتاب ، که جوان بوده و از قضا همکار عرفان ، در عملیاتی به شهادت رسیده بود. به همین دلیل مهتاب شرایط روحی خوبی نداشت و به گفته محمد ، درمان و ورزش های پایش را هم کنار گذاشته بود . کم حرف می‌زد ، کم می‌خندید و بیشتر در فکر فرو می‌رفت. نگرانی باعث شده بود که اشتهایی برایم باقی نماند . شام در سکوت خورده شد . همه در فکر بودند و حرفی برای گفتن نداشتند .‌ به اصرار مامان ، مهتاب و محمد شب را ماندند . خواب با چشمانم غریبه شده بود . خسته از این پهلو به آن پهلو شدن ، از روی تخت بلند شدم و به طرف میز کامپیوترم رفتم . چندروز پیش از آن در فایلی ، دلنوشته ها و خاطراتم را پیدا کرده بودم . برای فرار از فکر و خیال ، شروع به خواندن‌شان کردم . خاطرات را یک به یک خواندم . با خواندن تک‌تک آنها ، تمام خاطرات برایم زنده شد و همان شب تاحدودی همه چیز را به یاد آوردم . تمام حرف هایی که شنیده بودم ، تمام بی‌توجهی‌ها، قضاوت شدن ها ، همه و همه را بخشیدم اما عرفان را نه . او به من دروغ گفته بود که مرا دوست دارد . چه قدر خوش خیال بودم که فکر می‌کردم عرفان ابراز احساساتش واقعی‌ست . او از فراموشی من سوء استفاده کرده بود .و خود را عاشق من نشان داده بود درحالی که کس دیگری را دوست داشت. ...چشم بستم که شدم غرق خیالی الکی قصه ی عاشقی و شوق وصالی الکی فرض کردم که توهم عاشق چشمم شدی همه ی دلخوشیم فرض محالی الکی پر کشیدیم چه نقاشی زیبایی شد آسمانی الکی با پرو بالی الکی درس خواندی؟ چه خبر؟حال شما؟ خوبی که؟ عشق پنهانی من پشت سوالی الکی "روز هجران و شب فرقت یار آخر شد" ما رسیدیم به هم آخر فالی الکی... ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #بازگشت #قسمت_نود_و_یکم دو هفته از برگشت ما به کرج می‌گذشت اما
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 بعد اینکه حافظه ام برگشت . سعی کردم از گذشته و کارهایی که انجام دادم فاصله بگیریم . یعنی همان راه فراموشی را در پیش گرفتم . همه را بخشیدم ، مامان ، محمد ، مهتاب و حتی امیر‌صدرا! با هر قطره اشک که می‌ریختم تمام لحظه های بد گذشته را از خود دور کردم . تصمیم گرفته بودم ، زندگی جدیدی را آغاز کنم ... فقط باید جواب یک سوال را پیدا می‌کردم چرا عرفان مرا بازیچه دست خود کرده بود؟او که می‌توانست بعد گم شدن من ، برود و به عشقش برسد . چرا دوباره آمده بود و احساسات مرا به بازی گرفته بود؟ سه روز از نبود عرفان می‌گذشت. عارفه و عمو خیلی نگرانش بودند . می‌گفتند سابقه نداشته که بدون اطلاع به ماموریت برود . حتی دوست ها و همکارانش هم از او خبری نداشتند . کارم شده بود ، هر روز تلاش کردن تا عرفان را از یاد ببرم اما شب ها وقتی که تنها می‌شدم و سر روی بالشت میگذاشتم ، چهره‌اش لحظه ای از من دور نمیشد . حرف هایش ،نگاهش مدام برایم تکرار میشد . هم از دستش ناراحت بودم هم میخواستم زودتر برگردد. شب را با جدال بین اینکه من هم دوستش دارم یا نه ، به صبح می‌رساندم . صبح پنجمین روز ، تلفن خانه زنگ زد . مامان به دیدن مهتاب رفته بود و من در خانه تنها بودم . تلفن را برداشتم و گفتم _ بله ؟ _ اگه میخوای عرفان و ببینی بدون اینکه به کسی چیزی بگی ،بیا در خونه تون ، یه پسر بچه برات ، یه بسته میاره ... بسته به دستت رسید دوباره زنگ میزنم _ تو کی هستی؟ اما بوق ممتد نشان از قطع شدن تماس بود . چادر مامان را سر کردم و به سمت حیاط رفتم . با باز شدن در پسری که لباس ژولیده‌ای به تن داشت ، جلو آمد و بسته ی کادو پیچ به دستم داد . نگاهی به سر کوچه انداختم کسی نبود . _ اینو کی بهت داد ؟ همان طور که عقب عقب می‌رفت گفت _ یه آقای جوون ... گفت بدم به این خونه _ وایسا ... من کاریت ندارم اما او نایستاد و شروع به دویدن کرد . نمی‌دانستم کار کیست ؟ دلهره مثل خوره به جانم افتاده بود . با خودم گفتم _ نکنه بلایی سر عرفان اومده باشه ؟ .... کاغذ بسته را باز کردم . در یک جعبه کوچک یک موبایل با یک سیم کارت به همراه یک تکه کاغذ وجود داشت.روی آن نوشته بود: «اینترنت گوشی و روشن کن ! » سیم‌کارت را در موبایل انداختم و منتظر ماندم تا روشن شود . بلافاصله اینترنت را روشن کردم. حیاط آنتن‌دهی خوبی نداشت. به اتاق خودم رفتم . در اتاق منتظر به صفحه گوشی نگاه می‌کردم . یک تماس تصویری از واتساپ گرفته شد . تمام ناراحتی‌هایم از عرفان را کنار گذاشتم و به امید دیدن عرفان تماس را وصل کردم .‌ اولش صفحه سیاه بود و صدای خش خش می‌آمد اما بعد تصویر روی چهره مردی ثابت ماند . اول نشناختم اما بعد که تصویر زوم شد ، عرفان را شناختم . بیهوش بود و سرش روی سینه اش افتاده بود . از همه جای صورتش خون روان شده بود . دست و پایش هم روی یک صندلی بسته شده بود. _ در چه حالی نرگس ؟ ... از دیدن عشقت ناراحت شدی ؟....آخی ... میبینی به چه روزی افتاده ؟... با دیدنش اشک هایم پشت سر هم از یکدیگر سبقت می‌گرفتند و پایین می‌آمدند . _ چیکارش کردین ؟... اصلا تو کی هستی ؟... _ یه غریبه آشنا _ چرا این بلا رو سرش اوردین ؟ _ به خاطر انتقام ... _ از کی ؟... دوربین را برگرداند . با حافظه ی نیمه برگشته‌ام ، تشخیص دادم که ساسان است . _ تو مگه زنده ای ؟ _ چیه تعجب کردی ؟ فکر کردی مُردم یا دستگیر شدم ؟ _ با عرفان چیکار داری ؟ خنده ی مستانه ای کرد و گفت _ فقط یه گوشمالی کوچولو بهش دادم ... البته خیلی جون سخته ....هرکس جای اون بود تا حالا مرده بود ... _ اونی که باید بمیره تویی _ مواظب حرف زدنت باش ! یه دفعه دیدی عصبانی شدم جنازه شو فرستادما... _ تو هیچ غلطی نمیکنی ... _ می‌دونی از وقتی جواب رد شنیدم از تو ، عهد کردم که نذارم هیچ کسی و وارد زندگیت کنی ... میبینی که به عهدمم پایبند بودم ... نذاشتم تو این دوسال راحت زندگی کنی... باید تاوان نه ای که گفتی و پس بدی ! _ تو رسماً روانی ... بذار بره ، هنوز هیچ رابطه ای ما با هم نداریم ...اصلا اون پسر عموی منه! تک خنده ای کرد و گفت _ دروغگو ی خوبی هم نیستی ... متاسفانه عرفان تو شکنجه ها اعتراف به علاقه‌ش نسبت به تو کرده .... _ توروخدا کاریش نداشته باش .... چی از جون ما میخوای ؟ _ هوومم حالا شد ... تو و عرفان و امیر ، سامان ،برادرم و از من گرفتین ...منو آواره کردین... حالا باید تقاص پس بدین نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #بازگشت #قسمت_نود_و_یکم دو هفته از برگشت ما به کرج می‌گذشت اما
_ چی کار کنم تا دست از سرش برداری ؟ نزدیک عرفان شد و جلوی موهایش را گرفت و کشید و سرش را بالا آورد و گفت _ میبینیش ، جون نداره دیگه . خون زیادیم از دست داده ... اگه جونش برات مهمه ، تنها ،تاکید میکنم تنها بیا .بدون خبر دادن به کسی. نیم ساعت دیگه یه ماشین میفرستم که بیاردتت اینجا . عرفان که با حرکت وحشیانه ساسان بهوش آمده بود ،ناله کنان گفت _ نیا‌‌... نیا نرگس ... خونی که بالا آورد نگذاشت ادامه حرفش را بزند . _ تحمل کن ... میام از دستش نجات میدم ... تماس را قطع کرد و نگذاشت بیشتر با او حرف بزنم . ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 نمی‌دانستم باید چیکار کنم . از آن روانی هر کاری برمی‌آمد . می ترسیدم به کسی خبر بدهم و کار بیخ پیدا کند و ساسان بلایی سر عرفان بیاورد . زمان زیادی نداشتم . کمی فکر کردم . بهترین گزینه عارفه بود . او با همکاران عرفان در ارتباط بود و می‌توانست راهی برای نجات دادن عرفان پیدا کند . لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم . یک یادداشت برای مامان گذاشتم تا به عارفه زنگ بزند و متوجه قضیه شود . از داخل کمدهای آشپزخانه هم چند تکه پارچه تمیز برداشتم . سر نیم ساعت از خانه بیرون رفتم . یک ماشین بنز با شیشه های دودی ، سر کوچه پارک شده بود . با دیدن من جلوی پایم ترمز زد . سوارش شدم و هنوز در را کامل نبسته بودم که ماشین از جا کنده شد . کنارم یک مرد هیکلی نشسته بود . _ کجا داریم میریم ؟ _ میفهمی . _ از شهر داریم خارج میشیم که ! انگشت سبابه‌اش را به طرف گرفت و با حالت تهدید گفت _ بخوای زیاد حرف بزنی ، مجبور میشم دهنت و ببندم ... خیلی از شهر فاصله گرفته بودیم و ماشین هم آنقدر با سرعت می‌رفت که نمی‌توانستم تابلوهای راهنمای بیرون را بخوانم . تمام فکرم پیش عرفان بود . اگر بلایی سرش می‌آمد تا آخر عمر خودم را نمی‌بخشیدم . سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و فکر کردم . همه‌ این اتفاقات تقصیر من بود . اگر من به آن تولد کذایی نمی‌رفتم و ساسان مرا نمی‌دید ، این همه بلا هم سرم نمی‌آمد . به آسمان نگاه کردم و در دلم گفتم «خدایا می‌دونم بنده گناه‌کاری هستم برات ولی ازت می‌خوام عرفان بلایی سرش نیاد ... فقط سالم بمونه ... قول میدم از این به بعد اگه زنده موندم ، همه ی خطا هام و جبران کنم !» نزدیک های غروب به روستایی رسیدیم که به نظر می‌آمد خالی از سکنه بود . ماشین وارد یک ویلای بزرگ شد . با ایستادن ماشین ، یکی از زیردست های ساسان در را باز کرد و بازویم را گرفت و از ماشین پیاده‌ام کرد . یا عصبانیت دستم را کشیدم و گفتم _ دستت و به من نزن ! راه و نشون بده خودم میام . _ هی پسر چیکار میکنی ... با خانم درست رفتار کن ! به سمت صدا برگشتم . ساسان بالای پله ها ایستاده بود . به سمتش رفتم که دوتا از افرادش مانع شدند و راهم را بستند . _ به اینا بگو برن کنار ... _ اول باید بازرسی بشی ... با اشاره سرش ، دو نفر دیگر آمدند و کیفم را گرفتند و چادرم را از سر برداشتند . با اخم به ساسان گفتم نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 _ با چادرم چیکار داری ؟ _ از کی تا حالا چادری شدی ؟ _ به تو مربوط نیست . یک از آن دونفر خواست دست به بدنم بزند که خودم را عقب کشیدم. _ نترس دختره ! خوب که به چهره اش نگاه کردم. دیدم راست می‌گوید دختری‌ست که لباس مردانه پوشیده . بازرسی که تمام شد همان دختر گفت _ چیزی با خودش نداره قربان ! _ پس راهنمایی شون کن از پله های ویلا بالا رفتم . داخل به غیر از یک دست مبل راحتی ،چیز دیگری به چشم نمی‌خورد . _ اینجا بشین تا آقا بیان . نشستم و منتظر ماندم . صدای فریاد عرفان به گوشم رسید که می‌گفت _ به من دست نزن لعنتی ... از جایم بلند شدم و خواستم به سمت صدا بروم که همان دختر مچم را گرفت گفت _ کجا ؟ _ مگه نمی‌بینی می‌خوام برم .... _ تا آقا دستور ندادن باید همین جا بمونی . همین حین ساسان گفت «ستی بیارش !» از پله های داخل ویلا پایین رفتیم . استخر بزرگ و پرآبی وجود داشت که روی میز و صندلی کنارش ، ساسان نشسته بود و سیگاری هم در دستش بود . چشم چرخاندم . دور تا دور از افراد ساسان ایستاده بودند. از دم همه غول پیکر . آب دهنم را با ترس قورت دادم . با خودم گفتم «شاید دیگه هیچ وقت رنگ آسمون به چشم نبینم .» _ چرا وایستادی ... بشین _ من برای نشستن نیومدم ....بگو چه بلایی سرش آوردی ؟ _ اوه ... چه با جذبه!... خیلی برات مهمه ؟ _ معلومه که مهمه .... هر انتقامی میخوای بگیری از من باید بگیری ... به عرفان چیکار داری ... زود آزادش کن بره ... _ نه بابا ... دیگه چی ؟ بلند شد و فاصله‌اش را کم کرد و درست در یک قدمی من ایستاد . _ حساب تو جداست .... حساب عرفان جدا ....هردوتون باید تاوان بدین ... _ خیلی پستی .... هنوز جمله ام تمام نشده بود که یک طرف صورتم سوخت . جای انگشتانش روی صورتم ذوق‌ذوق میکرد . با نفرت نگاهش کردم که گفت _ بیایید اینم ببرین پیش عرفان .... تا بعداً به حسابش برسم .... مرا به سمت یکی از اتاق هایی که دور استخر بود بردند . اتاق کوچکی که با یک لامپ ، فضایش روشن شده بود . مرا به داخل هل دادن و کیفم هم پرت کردند و در را بستند و رفتند . دیوار های اتاق ترک خورده و نم برداشته بود . عرفان گوشه ای افتاده بود و از درد به خود می‌پیچید . با دیدنش اشک در چشمانم حلقه زد . کنارش زانو زدم .گوشه پیراهنش را گرفتم تا برگردد . صورتش خونی و کبود شده بود. روی گلو و شانه هایش سرخ شده بود . چشم هایش را به زور باز کرد و گفت _ چرا اومدی اینجا ؟ _ اومدم نجاتت بدم لبخند بی جونی زد و گفت _ آخه چه جوری ؟... اون میخواست تو رو بکشونه اینجا که هر دومون و با هم بکشه ... _ نه اینکارو نمیکنه .... خودش میگه منو دوست داره ... پس بلایی سرم نمیاره ... _ بی جا کرده ...مرتیکه عوضی ... سعی کرد کمی خودش را جابه‌جا کند اما نتوانست و از درد چهره‌اش جمع شد . _ یکم تحمل کن فقط ... از اینجا نجاتت میدم ... ادامه دارد.... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 پارچه های تمیزی که در کیفم به همراه داشتم را درآوردم و صورتش را پاک کردم . سرش که شکسته بود را بستم . دستی که در گچ بود را باز کرده بودند . و با هر تکان کلی درد میکشید . چند ساعت گذشته بود و اما خبری از ساسان نشده بود . روبه عرفان پرسیدم _ چند روزه اینجایی ؟ _ از همون روزی که قرار بود بیام دنبالت.... _ منو ببخش ... _ چرا ؟ _ چون کلی حرف پشت سرت زدم ... فکر کردم رفتی . خنده ای کرد . از همان هایی که دلم برایش می‌رفت . اما به خاطر تکان خوردن دستش زود لبخندش جمع شد و گفت _ کار بدی کردی .....حلالت نمیکنم ! به سمتش مایل شدم و گفتم _ بدجنس بهم حق بده ... تو از فراموشی من سوء استفاده کرده بودی ... _ من ؟! _ بله ... خود شما ... چرا به من نگفته بودی قبلا عاشق یکی دیگه بودی ؟... چرا نگفتی قبلا صیغه ی محرمیتی که داشتیم ، نقشه بود تا تو به هدفت برسی .؟ با تعجب نگاهم میکرد . _ چرا اون طوری نگاه می‌کنی ؟ _ تو حافظه ت برگشته ؟ _ بله ... و الان همه چیز برام روشنه _ وای خیلی خوشحال شدم ... _ هی آقا این خوشحالی باعث نمیشه من ناراحتیم از بین بره ها و بعد رویم را به قهر برگردانم . _ خب بگو چیکار کنم ؟ .... _ نرگس خانوم .... نرگس جان ... نرگسی...برگرد نگام کن ! دیگر طاقت نیاوردم و برگشتم و نگاهش کردم . _ به جان خودم همون روزی که این اتفاق برام افتاد ،قبلش میخواستم بهت بگم ... ولی نشد ... من قصدم به بازی گرفتن تو نبود ... اولش به یه بهانه اومدم خواستگاریت ...اما بعد دلبسته‌ت شدم ... می‌دیدم تو هم دوسم داری ...اما چشم روی همه چیز بسته بودم ... اون کسی که میگی ، دختر یکی از فرمانده هام بود ... خود دخترش به باباش گفت بود من عرفان و می‌خوام ... من اولش راضی نبودم ... اما فرمانده دستور داده بود که من حتما باید با دخترش ازدواج کنم _ یعنی چی ؟ مگه زوره؟ _ دقیقا زور بود ... چون اگر انجام نمیشد علیه من مدرک درست کرده بودند تا آبروم و ببرن ... منم ناچارا رفتم خواستگاری... اما بابا از طرز رفتار دختره خوشش نیومد ....به خاطر همین تو رو پیشنهاد کرد ....بذار روراست باشم... از همون روزی که محرم شدیم دیگه هیچ دختری به چشمم نیومد . _ اون دختره چی شد ؟ _ هیچی بابا ، فهمید با دختر عموم صیغه شدم ، دم شو گذاشت رو کولش و رفت . _ راست میگی ؟ _ اره ... خداروشکر اون فرمانده بازنشست شد و دخترشم از خر شیطون پایین اومد ... هم دخترش هم خود فرمانده فکر کنم مشکل اعصاب داشتن ... _ دیگه دردسر برات درست نمیشه؟ _ نه خیالت تخت ... حالا خیالت راحت شد ؟ _ اوهوم ... ولی من و خیلی اذیت کردیا... اگه زنده از اینجا بیرون رفتیم تلافی شو سرت در میارم! _ اگه زنده موندم ... همه ی اذیتت های تو رو به جون میخرم ! خودم را بگوشش نزدیک کردم و گفتم _ نگران نباش ... به عارفه گفتم ، به همکارات خبر بده ... احتمالا ماشینی که منو آورده اینجا تعقیب کردن ... _ کار خطرناکی کردی ! _ «عشق من, در سفر عشق ,خطر بايد کرد» "لیلی گلزار" نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 زانو هایم را بغل گرفته بودم و چانه‌ام را روی آن گذاشته بودم . عرفان آرام گوشه ای خوابیده بود . اخمی که روی پیشانی‌اش افتاده نشان از درد کشیدنش بود . چند ساعت گذشته بود اما هیچ اتفاقی نیفتاده بود. با به یادآوری دوباره ی، حرف هایی که عرفان به من زده بود، سرم را روی زانو گذاشتم. «_میدونی چیه ؟ _نه بگو تا بدونم . _ چند روز قبل از اینکه امیرصدرا تیر بخوره ، حال و هواش عوض شده بود ... با بچه ها بیشتر می‌گفت و می‌خندید ... سربه‌سر من میذاشت ... گذشت تا چند ساعت مونده به عملیاتی که می‌خواستیم ساسان و دستگیر کنیم ، من و کشید کناری و گفت موضوع مهمی و میخواد به من بگه ... گفتم : داداش زمان که زیاده بذار بعد عملیات بگو ... گفت نه نمیشه ،شاید بعداً وجود نداشته باشه ... _ حالا چه حرف مهمی بود ؟ تو چشم های من نگاه کرد و گفت _ درباره تو گفت . گفت که قبل از اینکه ما با هم صیغه کنیم ، تو رو دوست داشته ولی ابراز علاقه درست نکرده بوده . همه چیز و برام تعریف کرد همه ی برخوردایی که با هم داشتید و اینکه چه حرفایی بهت زده ... اولش وقتی این حرفارو زد ، عصبانی شدم و دلخور از امیر . دوست نداشتم کسی غیر از خودم به فکرت باشه .ولی قسم خورد که وقتی متوجه شده ما به هم محرم شدیم ، دیگه به فکر تو نبوده ... » هیچ وقت فکر نمی‌کردم که امیر‌صدرا عاشق من بوده باشد. رفتارش و حرف زدنش با من هیچ نشانی از علاقه ی او به من نداشت . شاید من هم رفتار درستی با او نداشتم . ولی اینکه همیشه قصد داشته مرا از خطر حفظ کند ، باعث شد ، حلالش کنم . البته لحظه های آخر هم خواسته اش از عرفان این بوده که وقتی مرا پیدا کرده ، از من طلب حلالیت کند . با صدای چرخش کلید در قفل سر برداشتم و نگاهم بین عرفان و در چرخید . در باز شد و یکی از افراد ساسان وارد شد . نگاهی به من کرد و گفت: _ هی تو ، پاشو آقا کارت داره ! عرفان که به سختی توانسته بود بنشیند و از ضعف بسیار ، صدایش تحلیل رفته بود ، روبه او گفت _ اون هیجا نمیاد ... هرکس کار داره خودش بیاد اینجا . _ مثل اینکه هنوز زبونت درازه .... خواست به سمت عرفان حمله ور شود که فوری از زمین بلند شدم و بلند گفتم: _ باشه میام ... بیفت جلو _ ولی نرگس ... مقابلش نشستم و به چشمانش خیره شدم و گفتم _ هرکاری میکنم که تو آسیب کمتری ببینی ... _ میخوای چیکار کنی ؟ _ بیا دیگه... نکنه میخوای به زور ببرمت ؟ خشمگین نگاهش کردم و گفتم _ دارم میام ... و دوباره آرام طوری که فقط عرفان بشنود گفتم _ نگران من نباش ... من از پس خودم برمیام ... از اتاق که بیرون رفتم ، فقط دوتا از زیردست های ساسان پایین بودند و خبری از بقیه نبود . استخر را دور زدیم و از پله ها بالا رفتیم . ساسان در ایوان روی صندلی نشسته بود .‌ با ورود من لبخندی بر لبانش نقش بست و تمام محافظانش را مرخص کرد که بروند . _ بیا جلو و بشین ! _ همین جا راحتم . _ باهات می‌خوام حرف بزنم ... بیا بشین . _ گوش میکنم . _ چه قدر تو لجبازی _ حرفت و بزن دیگه.... از روی صندلی بلند شد و ایستاد ... همان طور که نزدیکم می‌شد گفت _ می‌دونم از من متنفری ... _ خوبه که خودت می‌دونی ... _ ولی من هنوزم دوست دارم ! پوزخندی زدم و گفتم _ همین جوری دخترای بیچاره رو گول زدی و برای فروش فرستادی اون ور آب ؟ نه ؟ اخمی کرد و گفت نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
_ قضیه اونا فرق داره .... _ هیچم فرق نداره.... _ تو با تمام اونا فرق داری ... من عاشق هیچ کدوم نشدم ...ولی تو رو از همون بار اول که دیدم ... _ بسه دیگه... ادامه نده درست مقابل هم ایستاده بودیم و حرف می‌زدیم . _ از وقتی فهمیدم تو و اون برادرت چه کثافت کاری هایی که نکردین ... حالم از جفت‌تون بهم میخوره ... یک قدم جلو آمد که در عوض من یک قدم عقب رفتم _ تو لیاقت دوست داشته شدن از طرف من و نداری ... فکر کردم من زبون بازی بلد نیستم و نمیتونم توجه تو رو سمت خودم جلب کنم ...اما دیدم سامانم نتونست این کارو بکنه _ سامان !؟ اون که خیلی ساده تر و ابله تر از تو بود ... می‌دونی امارش و از کی گرفتم ؟...قدم قدم عقب رفتن من مساوی شده بود با رسیدن به دیوار . _ از زنش ، المیرا ... ساسان که با حرف های من عصبانی شده بود ، آخرین قدم را برداشت و گفت _ باید میدونستم کار اون زنیکه باشه ... یادم باشه قبل رفتنم اونم با شما ها به درک بفرستم . دیگر جا برای عقب رفتن نداشتم . ترسیده بودم . اما خودم را نباختم و همانطور با خشم نگاهش میکردم . _ تو هیچ غلطی نمیتونی بکنی ... چون من به یکی گفتم اگر برنگشتم به پلیس خبر بده . از بین دندان های کلید شده اش غرید _ وقتی همین جا تو باغچه زنده زنده چالت کردم میفهمی در افتادن با ساسان ملک زاده یعنی چی . دستش را دراز کرد تا من را بگیرد که از زیر دستش فرار کردم و از پله های ایوان پایین رفتم . سه پله مانده ، مقنعه ام از پشت کشیده شد و تعادلم را از دست دادم . ساسان دست راستم را پیچاند و همان طور از پله ها بالا برد . درد در تمام بدنم پیچید اما آخ نگفتم _ فکر کردی زرنگی ؟هان؟ من را هل داد که افتادم زمین و سرم به تیزی لبه‌ی دیوار خورد . _ فرشید ... فرشید .... کدوم گوری تو ؟ _ بله آقا ؟ _ یه طناب بیار ، دست و پاش و محکم ببند ... دستی به سرم زدم . از گوشه پیشانی‌م خون روان شده بود ... ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 سرم کمی گیج می‌رفت . آن قدر دست و پایم را محکم بسته بودند که نفس کشیدن برایم سخت شده بود . ساسان وحشت ناک شده بود . بدجور با اعصابش باز کرده بودم . صندلی جلو کشید و برعکس روی آن نشست . _ آخرین فرصت و بهت میدم ... التماسم کن تا بذارم زنده بمونی پوزخندی زدم و گفتم _ عمرا !... تو کی باشی که به التماس کردن بیفتم ... _ من کی باشم ... من همونیم که آبروت و بین خانواده‌ت بردم ... همونی که مهتاب و فلج کرد ... همونی که نذاشتم زندگی راحتی داشته باشی .... همونی امیر‌صدرا رو کشت ... به همه ی اینا ، عرفانم اضافه کن ! _ میخوای چیکار کنی روانی ؟... با اون چیکار داری ؟ _ اگه اون و امیر صدرا ، نبودن ،سامان دادگاهی نمی‌شد و منم فراری نبودم ... اونا باید تاوان پس بدن ... اونم با مرگ خودشون سمت فرشید فریاد زد _ بیارینش ... چه شب قشنگی بشه ! صندلی مرا لبه ی پله های ایوان کشید . عرفان را پایین پله ها آورده بودند . آن قدر ناتوان بود که دونفر گرفته بودنش . _ ببین کیا اینجان... عرفان سرش را بالا آورد و چشم تو چشم هم شدیم . _ ساسان بذار بره ... اصلا طرف حساب تو منم ...( به دروغ گفتم )اونا اون شب بخاطر من اومده بودن ... _ دیگه دیر برای این حرفا ... عرفان_ مرتیکه بی همه چیز .... دیگه اخرای زندگیته.... الانه که پلیس بیان بریزم اینجا _ تو خفه ... اسلحه اش را به طرفش نشانه گرفت و گفت _ حرفای اخرتون و بزنید ... _ نه .... خواهش میکنم ... _ برای التماس کردن دیره ... اشکم درآمده بود . در همان حال گفتم _ تورو جون هرکس دوست داری ... خواهش میکنم نکشش . نگاهی به چشم هایم کرد و گفت _ دوست داری اولین تیر به کجاش بخوره ؟ دفعه ی پیش که امیر‌صدرا خودش و جلو انداخت نداشت تیر به عرفان بخوره ... گریه‌ام شدت گرفته بود . _ خدایااا ... خودت به فریادمون برس _ اره از همون خداتون کمک بخواین ... تا ۱۰ می‌شمارم بعد میزنم ... _ روانی!! جیغ می‌زدم و خدا را صدا میزدم . ساسان از زجر کشیدن ما لذت میبرد ‌ عرفان هم که این قدر داد و فریاد کرده بود که دهانش را بسته بودند . اما هنوز تقلا میکرد . با پایان شمارش ، اولین تیر شلیک شد . من جیغی زدم و هم زمان چشمم را بستم ... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 با وحشت چشم‌هایم را باز می‌کنم . باز هم خواب لحظه ی تیر خوردن را دیده بودم . بلند می‌شوم و چراغ خواب را روشن می‌کنم . دانه‌های عرق که بر پیشانی‌ام نشسته را پاک می‌کنم . به چهره ی مظلومش در خواب خیره می‌شوم . ناخودآگاه لبخندی بر لب می‌آورم . باز هم متوجه برگشت او از سر کار نشده بودم .آن قدر خسته بوده که با لباس فرم ، خوابش برده . آرام پتو را رویش تنظیم می‌کنم . و لپ‌تاپ را برمی‌دارم و از اتاق بیرون می‌روم . لپ‌تاپ را روی میز نهارخوری میگذارم . چشمم به لواشک و تمبرهندی ها می‌افتد . «پس یادش نرفته بگیره !» یکی از بسته ها را باز می‌کنم و شروع به خوردن میکنم . صفحه ورد را باز می‌کنم و می‌نویسم: « وقتی چشم هایم را باز کردم ، خانمی چادری بالا سرم نشسته بود و بطری آب دستش بود . فوری نشستم . _من کجام ؟ لبخندی زد و با مهربانی جواب داد _ یکم فشارت افتاده بود . اوردیم داخل ساختمون تا استراحت کنی ! با به یاد آوردن صحنه اسلحه کشیدن ساسان ، با صدای بلند گفتم _ عرفان ! عرفان کجاست؟ _ نگران نباش ... حال ایشون خوبه ! اما من حرفش را باور نکردم و به طرف در رفتم _ عزیزم صبر کن ! بی توجه به حرفش در را باز کردم . حیاط ویلا پر بود از ماموران پلیس . نمی‌دانستم آن‌ها چطور وارد شده بودند . همان خانم ، کنارم ایستاد و گفت : _خوشبختانه به موقع رسیدیم و تونستیم شما رو نجات بدیم . _ پس عرفان من کجاست؟ با بغض ادامه دادم _ نکنه اتفاقی براش افتاده که نمیخواید بهم بگید . دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت _ عزیزم ایشون با آمبولانس به بیمارستان منتقل شدن. _ تیر خورده ؟! _ نه _ ولی من خودم صدای شلیک شنیدم ! _ درسته ولی اون تیر به ساسان خورد . نیروهای ما این کار و کردن . هرچند ما زنده ی اون و می‌خواستیم اما جون شما و سروان صالحی مهم تر بود . به گوش های خودم شک داشتم . که درست شنیده باشم . برای همین دوباره از او خواستم تا برایم بگوید . خداروشکر عرفان آسیب چندانی ندیده بود . به غیر از کبودی و شکستگی دستش . به محض بهبودی حال او ، جشن عقد ما برگزار شد . و من بعد کلی اتفاق به مرد زندگیم رسیدم و روی آرامش زندگی را دیدم.» حال پنج سال از آن روز میگذرد . روزهایی که اگر از اتفاقات تلخ آن فاکتور بگیریم ، بیشترش به خوبی سپری شده است . عرفان در تمام مدت زندگی مشترکمان ، تلاشش برای خوشبختی من کرده است . گرچه که من هنوز هم با صبح زود رفتن و دیر آمدنش کنار نیامده‌ام و گاهی دلواپس‌ش می‌شوم . نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 از این ها که بگذریم ، در گذر این سال‌ها ، بابا بازنشسته شده و طی تصمیمی با مامان شروع به گردش دور ایران کرده‌اند . مهتاب سلامتی کامل پاهایش را به دست آورده و میتواند بدون کمک عصا راه برود . دو فرزند دارند و برای بار سوم حامله شده است . علی با مریم یکی از هم دانشگاهی هایش، تازه نامزد کرده و قرار است برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بروند . شیرین دوست عزیزم ، به همراه دوقلو‌هایش ، قرار است به کشور آقای دکتر برگردند و در آنجا به ادامه زندگی خود بپردازند . و اما من ، بعد گرفتن مدرک لیسانس، در ارشد شرکت کردم و مدرک کارشناسی ارشدم را گرفتم. در شرکت محمد ، به عنوان معاون و نائب رئیس همکاری می‌کنم . با بسته شدن در اتاق ، سرم را از صفحه لپ‌تاپ میگیریم و به او نگاه میکنم . چشم بسته به طرف من می‌آید و پشت میز می‌نشیند _ بیدارت کردم ؟ _نه ، خودم بیدار شدم خمیازه ای میکشد و نگاهش را به صفحه لپ‌تاپ میدهد _ بلاخره تمومش کردی ؟ خیلی دوست دارم بدونم چی درباره من نوشتی ! لپ‌تاپ را از دسترس‌ او دور میکنم و با بدجنسی میگویم _ اولا بله تموم شد . دوما هر چی حقیقت بوده نوشتم .ولی قرار نیست بدم به تو بخونی . چشم هایش گرد شد وگفت _ پس کی میخواد بخونه ؟ _ بچه مون ! _ کو تا اون بزرگ بشه ... اول بده پدرش بخونه ... شاید تو بدجنسی کرده باشی و من و خوب تعریف نکرده باشی _ نخیرم این جور نیست ... من هرچی که اتفاق افتاده رو نوشتم . خنده ای کرد و گفت _ من که حریف تو نمی‌شم ... باشه صبر می‌کنیم تا بزرگ شدن بچه ! با بلند شدن صدای اذان از مسجد محل بلند می‌شود تا نماز اول وقتش را بخواند . در حینی که از روی صندلی بلند میشود ، میپرسم _ راستی ، فکر کردی اسم داستان و چی بذاریم ؟ از حرکت می‌ایستد و در چشمانم خیره میشود . با لبخندی که برچهره دارد ، میگوید _ بازگشت با رفتن او دوباره صفحه را باز می‌کنم وصفحه ی اول مینویسم «بازگشت» چه اسم با معنایی ! خوب که فکر میکنم ، بی ربط با داستان زندگی من نیست . بازگشت سلامتی مهتاب ، بازگشت حافظه من ، بازگشت اعتبار و آبرویم نزد خانواده و مهم تر از همه بازگشت من راه اصلی زندگی‌ام . « همه ما راه هایی رفتیم که ممکن است اشتباه بوده باشد ، یا در مسیر زندگی پایمان لغزیده باشد و ما به انحراف کشیده شده باشیم ، اما مهم *بازگشت* ما به راه درست و صحیح است ، که باعث نجات ما میشه. » لپ‌تاپ را خاموش می‌کنم . من هم وضو میگیرم و پشت سر مرد زندگیم قامت می‌بندم . پایان نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
بــه‍ نــامــ خـــدا سلام . خیلی خوش آمدید به . جهت دسترسی به رمان‌های کانال، هشتگ‌های زیر را دنبال کنید: 📚 📒رمان قسمت اول 🚫 https://eitaa.com/downloadamiran_r/839 📓 داستان کوتاه مهمان شاه نجف https://eitaa.com/downloadamiran_r/4860 📙 داستان کوتاه اولین و آخرین بوسه https://eitaa.com/downloadamiran_r/4271 📘 رمان 🔴 قسمت اول https://eitaa.com/downloadamiran_r/10 📗 رمان قسمت اول https://eitaa.com/downloadamiran_r/47 📕 رمان قسمت اول 🚫 https://eitaa.com/downloadamiran_r/2095 📕رمان : قسمت اول 🔞 https://eitaa.com/downloadamiran_r/5219 با می‌توانید، رمان های pdf شده کانال را دنبال کنید. ❌ رمان هایی با ، ذکر شده، نویسنده راضی به کپی از آنها نمی‌باشد❌ بقیه موارد و پست‌ها، جایز به کپی و به‌ شرط صلواتی برای ظهور امام‌زمان‌عج‌اللّه‌تعالی‌ٰفرجه‌الشریف. با تشکر
ϝαƚҽɱҽԋ ɠԋαϝϝαɾι: ❤️🧡💛💚💙💜🖤❤️🧡💛💚 🌱 💞 😍 کرایه تاکسی را پرداخت کردم و نگاهی به گل‌های خوشبوی نرگس در دستم انداختم. با خوشحالی از دیدن دوباره او خیابان خلوت را گذر کردم و وارد بیمارستان شدم. نگهبان با دیدن من از اتاقش بیرون آمد و با لبخند همیشگی که از صورتش محو نمی‌شد ، نزدیکم شد و گفت - سلام آقای دکتر لبخند محجوبی در جوابش زدم و گفتم - سلام آقا رحمت؛ بازم که به من گفتی دکتر؟  - برای من فرقی نداره، بالاخره دانشجوهای پزشکی هم یه روزی دکتر میشن دیگه…. بد میگم؟ - نه والله. به خودم و دسته گل اشاره کرد و گفت - چه عجب از این ورا؟  - آقا رحمت من که دیروز اینجا بودم … - اونو که می‌دونم؛ منظورم نبود ماشین تونه…. - آهان، ماشینم رو امروز به خواهرم قرض دادم - که این طور…. پس معطل نکن ، برو که یار منتظرته! - یار؟! کدوم یار؟ با بوق زدن ماشینی رفت تا در نرده‌ای بزرگ بیمارستان را باز کند، همانطور که می‌رفت، گفت - خودت می‌دونی چی میگم…. از دیشب تا حالا سراغ تو رو از همه گرفته…. از حرفش تعجب کردم.  « یعنی این قدر رفتارهای ما، تابلو بوده که حتی آقا رحمت، متوجه موضوع شده؟ اصلا چرا سراغ منو می‌گرفته؟ اون که شماره همراهم رو داشت! » این فکرها از سرم می‌گذشت و برای رسیدن به جوابش و دوباره دیدن او، با گام های بلندی، حیاط بزرگ بیمارستان را پشت سر گذاشتم. باد سردی می‌وزید و برگ های رنگ و وارنگ پاییزی را به این طرف و آن‌طرف می‌برد…  در آن ساعت، بغیر از چند نفر خانم و آقا که مشخص بود برای عیادت از مریض آمده بودند ، کسی در حیاط نبود .  پشت قسمت اداری، محوطه‌ کوچکی وجود داشت که به انبار بیمارستان راه داشت. قبلا کافه بیمارستان آنجا بود که به علت دیده نشدن، مدیر بیمارستان، مکانش را تغییر داد.  اما هنوز یکی از میز و صندلی‌های آهنی که به زمین، متصل بود، از کافه سابق، مانده بود.  اولین بار خودش آنجا را نشانم داد؛ روزی که صیغه ‌ای خوانده شد و ما به هم محرم شدیم. دیدار هایمان آنجا شکل می‌گرفت. به قول خودش، کنج اُزلتش بود.  ✍🏻به قلم: ادامه دارد.... ❌ 💞•° @downloadamiran ❤️•° @downloadamiran_r
❤️🧡💛💚💙💜🖤❤️🧡💛💚 🌱 💞 💞 اوایل که به بیمارستان آمده بود، از بس که با کسی حرف نمی‌زد و کسی را به خلوتش راه نمی‌داد، فکر می‌کردیم لال است. خانواده‌اش هم فقیر و روستایی بودند و فقط آخر هفته ها به دیدنش می‌آمدند، یعنی وسعشان نمی‌رسید تا خانه یا اتاقی در شهر اجازه کنند ، و او بیشتر اوقات تنها بود. حتی هزینه درمان او را هم یک خیر به‌ عهده گرفته بود.  با بیماری دست و پنجه نرم می‌کرد و من حتی ندیدم برای درد هایی که می‌کشد، آه و ناله‌ کند.  شخصیت جالبی داشت و من خودم داوطلب شدم تا او را از تنهایی بیرون بیاورم.  اولین بار، که اصلا محلّم نداد و بی توجه به من، در اتاقش را بست و رسماً بیرونم کرد. دختر مقیّدی بود و با توجه به رفتاری که از خود نشان داده بود، همه از پرستار و دکترها گرفته، قبل از ورود به اتاقش، در می‌زدند.  حال هشت ماه از آشنایی ما می‌گذشت و من همدم تنهایی های او و گوش شنوایی برای راز دلش، شده بودم. به پشت ساختمان که رسیدم، قدم هایم را آهسته کردم و چشم هایش را تصور کردم که چه قدر از دیدن گل‌های نرگس، برق بزند.  تازگی ها دکترش اجازه داده بود که گل ها را ببوید. چهره معصوم او مقابل چشمانم آمد، مدتی بود که صبح ها و هر شب قبل خواب، به او فکر می‌کردم.  دسته گل را پشتم بردم و به تصور اینکه مثل هر روز روی صندلی نشسته با پتویی روی شانه‌هایش، کتابی در دست گرفته و غرق در آن، فارغ از جهان اطرافش، مشغول خواندن است، لبخندی روی لبانم نشست .  از پشت دیوار سرک کشیدم که ببینم آیا او همان طور است که فکر می‌کردم؟ اما در کمال ناباوری با جای خالی‌اش روبه‌رو شدم. چه طور امکان داشت، عصر باشد و او را انجا نبینم؟ پا کج کردم و به سمت ساختمان اصلی بیمارستان رفتم.  حتما کسل و بی‌حال بوده و در اتاقش استراحت می‌کند! وقتی وارد بخش شدم، همه با دیدنم در گوش یکدیگر پچ‌پچ می‌کردند. صدای گریه دلخراشی از انتهای سالن، همان نزدیکی های اتاق سارا به گوش می‌رسید. دلم به شور افتاد. « نکنه برای سارا اتفاقی افتاده؟» دوست نداشتم حدسم درست از آب درآید. با دیدن دکتر سارا، که از اتاقش خارج شد، به سمتش دویدم. چهره‌اش غمگین بود و با دیدن من لبخند محزونی زد. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و خشک شده بود. دلم گواه بد می‌داد. با هر جان کندنی بود، گفتم - دکتر چی شده؟ حال سارا چه طوره؟ ✍🏻به قلم: ادامه دارد... ❌ 💞•° @downloadamiran ❤️•° @downloadamiran_r