#حبل_الورید
#قسمت_نود_و_یکم
#داستان_واقعی
حسن خودش را با عجله به خانه ی آقای خلیلی رساند.
به در خانه ی پدر علی که رسید، اورژانس رسیده بود و در ساختمان باز بود.
حسن با عجله وارد خانه شد و علی را دید،در حالیکه روی زمین دراز کشیده بود .
یکی از مامورین اورژانس در حال دادن تنفس مصنوعی به او بود و دیگری قفسه سینه اش را فشار می داد تا بلکه نفس رفته برگردد.
اما نه..
یک بار تلاش کردند، دوبار تلاش کردند، انگار فایده نداشت.
حسن مادر را دید که مات و مبهوت علی را نگاه می کرد و هر از چندگاهی اشکی از چشمانش می جوشید و گونه هایش را خیس می کرد.
مبینا هم که جیغ می زد و اشک می ریخت.
حسن نتوانست علی را در آن حال ببیند.
انگار باورش شده بود که دوست صمیمی اش اسمانی شده و دیگر برنخواهد گشت،اما نتوانست قبول کند.
با عجله گفت:" خانوم خلیلی،بزارین علی را برسونیم بیمارستان."
مادر نمی خواست قبول کند که جانش پاره تنش پر کشیده و رفته،با بهت و حیرت به حسن گفت:" مادر؛آرامتر، بچه ام خوابه، بیدار میشه ."
حسن چاره ای نداشت جز با صدای آرام گریه کردن،حال شوکه شده مادر ،بیشتر جگرش را می سوزاند.
حسن در حالیکه دستش را روی دهانش گرفته بود تا جلوی صدای گریه بلندش را بگیرد، به مادر پاسخ داد:" چشم مادر چشم😭" و سرش را به دیوار می کوبید و اشک می ریخت.
علی را به بیمارستان رساندند.
بر خلاف بقیه ی بیماران که تنها نیم ساعت در اتاق احیا، عملیات احیا را رویشان اجرا می کردند، علی را ۴۵ دقیقه در اتاق احیا نگه داشتند و مدام تلاش می کردند تا او را به دنیا و آغوش پر مهر مادرش زنده و سالم برگردانند اما نه...
صدای بوق ممتد و خط سبز مانیتور کنار تختش که همچنان مستقیم می رفت، حاکی از پایان یافتن مهلت زمان دو ساله ای علی بود ،مدت زمانی که خدا برای دل کندن مادر از دردانه پسرش فراهم ساخته بود.
دکتر از اتاق احیا بیرون آمد،
مادر که اشک هایش سرازیر بود با پاهایی که ضعف شدید داشتند و می لرزید خود را به دکتر رساند،به قلبش وحی شده بود که علی اش همان لحظه که او را در آغوش مادرانه اش کشید به دیار باقی شتافته اما چه کند مادر است دیگر؛ .می خواهد خود را به آن راه بزند تا دیگر نبودن فرزندش را باور نکند..
مادر با چشمانی مبهوت و گریان گفت:" چیشد آقای دکتر؟ علی ام...!؟
مادر حرفش را خورد.نمی خواست حتی زنده نبودن جانش را تصور کند چه برسد به اینکه ان را به زبان آورد.
دکتر در حالیکه سرش را تکان می داد گفت:" ما تموم تلاشمون را کردیم ولی....😔مادر خدا صبرتون بده."
حسن که بی صبرانه تا ان لحظه منتظر شنیدن جواب دکتر بود و زیر لب دعا می کرد برای زنده بودن دوستش،با شنیدن حرف دکتر،صدای گریه اش بلند شد و های های گریه می کرد
علی را از اتاق احیا بیرون آوردند در حالیکه در کاور بود .
مادر صورت جانش را برای آخرین بار در بیمارستان دید و با تعجب و شوک او را نگاه کرد،اما پرستار زیپ کاور را کشید و مادر متوجه شد که علی اش از دنیا رفته .آن قدر جان مادر لاغر شده بود که انگار هیچ چیز در درون کاور نبود و تنها زیپ کاور را کشیده اند اصلا علی چنان نحیف شده بود که گوشتی براندامش نمانده بود که بر آمدگی اش از بیرون کاور نمایان باشد😭.
مادر به دنبال ماشین نعش کش که می خواست فرزندش را به سرد خانه منتقل کند می دوید و به حسن می گفت:" مادر،برو دو تا پتو بیار،بده بزارن زیر سر بچه ام،علی ام انقدر ضعیف شده زود سردش میشه😭."
و به راننده ماشین می گفت:" بخدا مراقب بچه ام باشین ها،دو تا پتو بزارین زیر سرش،بچه ام گردنش درد نگیره، اخه گردنش زخمیه😭"
و علی را به سرد خانه بردند و مادر بیرون در سرد خانه، برای جانش دعا می کرد و از مامورین عاجزانه می خواست که حواسشان به پاره تنش باشد مبادا سرما تن نحیفش را رنجور کند 😭.
ادامه دارد....
نویسنده:ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️ @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_یکم
دو هفته از برگشت ما به کرج میگذشت اما هنوز دیدوبازدید ها از من تمام نشده بود . هرروز با بیبی تلفنی صحبت میکردم و دربین مکالمات تلفنی متوجه شده بودم که لاله در تدارکات عروسیاش است و کمتر به بیبی سر میزند . بیچاره بیبی تنها شده بود .
رفت و آمدم با عرفان بیشتر شده بود و تقریباً به یک شناخت سطحی از هم رسیده بودیم . با اینکه من حافظهام را نداشتم اما حرف هایش را قبول و میپسندیدم .
روز جمعه ، عرفان زنگ زد و گفت که از بابا اجازه گرفته تا با هم بیرون برویم . از بین مانتو ها ، بلند ترین آنها را انتخاب کردم . روسری ساتن قهوه ای را هم مدل لبنانی بستم . چادر عربی که از بیبی گرفته بودم را هم از کشو درآوردم و روی تخت گذاشتم . یک ساعت گذشت اما از عرفان خبری نشد. اول فکر کردم در ترافیک مانده اما دوساعت گذشته بود و کمکم دلشوره و اضطراب به سراغم آمده بود . نه به من زنگ میزد نه تلفنش را جواب میداد . آن قدر لبم را جویده بودم که هیچ پوستی بر لبم نمانده بود . لباس هایم را عوض کردم و پایین رفتم . از مامان شماره خانه ی عمو را گرفتم . به این امید که حال عمو خوب نبوده و در خانه است . بعد چند بوق عمو تلفن را برداشت و گفت عرفان صبح از خانه بیرون زده . دلم مثل سیروسرکه میجوشید . می ترسیدم برایش اتفاقی افتاده باشد . به من گفته بود شغلش بینظمی دارد اما نه تا ان حد که مرا بیخبر بگذارد . مامان با دیدن حال من کمی شانه هایم را ماساژ داد و گفت
_ بد به دلت راه نده ... تو که میدونی شغلش از این دیر اومدن و زود رفتنا زیاد داره
_ ولی میتونست بهم خبر بده که نمیاد ...اصلا اگه کار داشت ،چرا قرار گذاشت؟
_ شاید یه دفعه شده ...
_ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ...
_ عه دختر این چه حرفیه که میزنی ! هرجا باشه بلاخره میاد دیگه . بجای این که اینجا بغل تلفن بشینی تا زنگ بزنه ، پاشو به من کمک کن که هم زمان بگذره هم فکروخیال نکنی ...
به مامان در پختن غذا کمک کردم و تمام ظرفها را شستم اما از دلشوره و نگرانیم ذره ای کم نشد . قرار بود محمد و مهتاب برای شام به خانه ی ما بیایند . با به صدا درآمدن آیفون ، دستم را خشک کردم و به سمتش رفتم.اما علی زودتر خودش را به آن رسانده و در را زده بود .
_ عرفان بود ؟
_ نه . محمد ِ
لبخندی که روی لبم آمده بود ، جمع شد .
«پس این عرفان کجاست ؟.... بذار ببینمش ،تلافی کارش و در میارم که منو این قدر منتظر خودش گذاشته !»
با دیدت مهتاب که با کمک دوعصا پله ها را بالا میآمد ،جلو رفتم تا کمکش کنم . بازهم سیاه پوشیده بود . از وقتی به خانه آمده بودم ، متوجه شده بودم که عموی مهتاب ، که جوان بوده و از قضا همکار عرفان ، در عملیاتی به شهادت رسیده بود. به همین دلیل مهتاب شرایط روحی خوبی نداشت و به گفته محمد ، درمان و ورزش های پایش را هم کنار گذاشته بود . کم حرف میزد ، کم میخندید و بیشتر در فکر فرو میرفت.
نگرانی باعث شده بود که اشتهایی برایم باقی نماند . شام در سکوت خورده شد . همه در فکر بودند و حرفی برای گفتن نداشتند .
به اصرار مامان ، مهتاب و محمد شب را ماندند .
خواب با چشمانم غریبه شده بود . خسته از این پهلو به آن پهلو شدن ، از روی تخت بلند شدم و به طرف میز کامپیوترم رفتم . چندروز پیش از آن در فایلی ، دلنوشته ها و خاطراتم را پیدا کرده بودم . برای فرار از فکر و خیال ، شروع به خواندنشان کردم .
خاطرات را یک به یک خواندم . با خواندن تکتک آنها ، تمام خاطرات برایم زنده شد و همان شب تاحدودی همه چیز را به یاد آوردم . تمام حرف هایی که شنیده بودم ، تمام بیتوجهیها، قضاوت شدن ها ، همه و همه را بخشیدم اما عرفان را نه . او به من دروغ گفته بود که مرا دوست دارد . چه قدر خوش خیال بودم که فکر میکردم عرفان ابراز احساساتش واقعیست . او از فراموشی من سوء استفاده کرده بود .و خود را عاشق من نشان داده بود درحالی که کس دیگری را دوست داشت.
...چشم بستم که شدم غرق خیالی الکی
قصه ی عاشقی و شوق وصالی الکی
فرض کردم که توهم عاشق چشمم شدی
همه ی دلخوشیم فرض محالی الکی
پر کشیدیم چه نقاشی زیبایی شد
آسمانی الکی با پرو بالی الکی
درس خواندی؟ چه خبر؟حال شما؟ خوبی که؟
عشق پنهانی من پشت سوالی الکی
"روز هجران و شب فرقت یار آخر شد"
ما رسیدیم به هم آخر فالی الکی...
#مجید_ترک_آبادی
ادامه دارد...
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛