eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
115 دنبال‌کننده
889 عکس
138 ویدیو
7 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
چشم بستم که شدم غرق خیالی الکی قصه ی عاشقی و شوق وصالی الکی فرض کردم که توهم عاشق چشمم شدی همه ی دلخوشیم فرض محالی الکی پر کشیدیم چه نقاشی زیبایی شد آسمانی الکی با پرو بالی الکی "درس خواندی؟ چه خبر؟حال شما؟ خوبی که؟" عشق پنهانی من پشت سوالی الکی "روز هجران و شب فرقت یار آخر شد" ما رسیدیم به هم آخر فالی الکی...
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 دو هفته از برگشت ما به کرج می‌گذشت اما هنوز دیدوبازدید ها از من تمام نشده بود . هرروز با بی‌‌بی تلفنی صحبت می‌کردم و دربین مکالمات تلفنی متوجه شده بودم که لاله در تدارکات عروسی‌اش است و کمتر به بی‌بی سر میزند . بیچاره بی‌‌بی تنها شده بود . رفت و آمدم با عرفان بیشتر شده بود و تقریباً به یک شناخت سطحی از هم رسیده بودیم . با اینکه من حافظه‌ام را نداشتم اما حرف هایش را قبول و می‌پسندیدم . روز جمعه ، عرفان زنگ زد و گفت که از بابا اجازه گرفته تا با هم بیرون برویم . از بین مانتو ها ، بلند ترین آنها را انتخاب کردم . روسری ساتن قهوه ای را هم مدل لبنانی بستم . چادر عربی که از بی‌‌بی گرفته بودم را هم از کشو درآوردم و روی تخت گذاشتم . یک ساعت گذشت اما از عرفان خبری نشد. اول فکر کردم در ترافیک مانده اما دوساعت گذشته بود و کم‌کم دلشوره و اضطراب به سراغم آمده بود . نه به من زنگ می‌زد نه تلفنش را جواب میداد . آن قدر لبم را جویده بودم که هیچ پوستی بر لبم نمانده بود . لباس هایم را عوض کردم و پایین رفتم . از مامان شماره خانه ی عمو را گرفتم . به این امید که حال عمو خوب نبوده و در خانه است . بعد چند بوق عمو تلفن را برداشت و گفت عرفان صبح از خانه بیرون زده . دلم مثل سیروسرکه می‌جوشید . می ترسیدم برایش اتفاقی افتاده باشد . به من گفته بود شغلش بی‌نظمی دارد اما نه تا ان حد که مرا بی‌خبر بگذارد . مامان با دیدن حال من کمی شانه هایم را ماساژ داد و گفت _ بد به دلت راه نده ... تو که می‌دونی شغلش از این دیر اومدن و زود رفتنا زیاد داره _ ولی میتونست بهم خبر بده که نمیاد ...اصلا اگه کار داشت ،چرا قرار گذاشت؟ _ شاید یه دفعه شده ... _ نکنه اتفاقی براش افتاده باشه ... _ عه دختر این چه حرفیه که می‌زنی ! هرجا باشه بلاخره میاد دیگه . بجای این که اینجا بغل تلفن بشینی تا زنگ بزنه ، پاشو به من کمک کن که هم زمان بگذره هم فکروخیال نکنی ... به مامان در پختن غذا کمک کردم و تمام ظرف‌ها را شستم اما از دلشوره و نگرانی‌م ذره ای کم نشد . قرار بود محمد و مهتاب برای شام به خانه ی ما بیایند . با به صدا درآمدن آیفون ، دستم را خشک کردم و به سمتش رفتم.اما علی زودتر خودش را به آن رسانده و در را زده بود . _ عرفان بود ؟ _ نه . محمد ِ لبخندی که روی لبم آمده بود ، جمع شد . «پس این عرفان کجاست ؟.... بذار ببینمش ،تلافی کارش و در میارم که منو این قدر منتظر خودش گذاشته !» با دیدت مهتاب که با کمک دوعصا پله ها را بالا می‌آمد ،جلو رفتم تا کمکش کنم . بازهم سیاه پوشیده بود . از وقتی به خانه آمده بودم ، متوجه شده بودم که عموی مهتاب ، که جوان بوده و از قضا همکار عرفان ، در عملیاتی به شهادت رسیده بود. به همین دلیل مهتاب شرایط روحی خوبی نداشت و به گفته محمد ، درمان و ورزش های پایش را هم کنار گذاشته بود . کم حرف می‌زد ، کم می‌خندید و بیشتر در فکر فرو می‌رفت. نگرانی باعث شده بود که اشتهایی برایم باقی نماند . شام در سکوت خورده شد . همه در فکر بودند و حرفی برای گفتن نداشتند .‌ به اصرار مامان ، مهتاب و محمد شب را ماندند . خواب با چشمانم غریبه شده بود . خسته از این پهلو به آن پهلو شدن ، از روی تخت بلند شدم و به طرف میز کامپیوترم رفتم . چندروز پیش از آن در فایلی ، دلنوشته ها و خاطراتم را پیدا کرده بودم . برای فرار از فکر و خیال ، شروع به خواندن‌شان کردم . خاطرات را یک به یک خواندم . با خواندن تک‌تک آنها ، تمام خاطرات برایم زنده شد و همان شب تاحدودی همه چیز را به یاد آوردم . تمام حرف هایی که شنیده بودم ، تمام بی‌توجهی‌ها، قضاوت شدن ها ، همه و همه را بخشیدم اما عرفان را نه . او به من دروغ گفته بود که مرا دوست دارد . چه قدر خوش خیال بودم که فکر می‌کردم عرفان ابراز احساساتش واقعی‌ست . او از فراموشی من سوء استفاده کرده بود .و خود را عاشق من نشان داده بود درحالی که کس دیگری را دوست داشت. ...چشم بستم که شدم غرق خیالی الکی قصه ی عاشقی و شوق وصالی الکی فرض کردم که توهم عاشق چشمم شدی همه ی دلخوشیم فرض محالی الکی پر کشیدیم چه نقاشی زیبایی شد آسمانی الکی با پرو بالی الکی درس خواندی؟ چه خبر؟حال شما؟ خوبی که؟ عشق پنهانی من پشت سوالی الکی "روز هجران و شب فرقت یار آخر شد" ما رسیدیم به هم آخر فالی الکی... ادامه دارد... نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛
چشم بستم که شدم غرق خیالی الکی قصه ی عاشقی و شوق وصالی الکی فرض کردم که توهم عاشق چشمم شدی همه ی دلخوشیم فرض محالی الکی پر کشیدیم چه نقاشی زیبایی شد آسمانی الکی با پرو بالی الکی "درس خواندی؟ چه خبر؟حال شما؟ خوبی که؟" عشق پنهانی من پشت سوالی الکی "روز هجران و شب فرقت یار آخر شد" ما رسیدیم به هم آخر فالی الکی...