#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_و_سوم
#داستان_واقعی
روزها می گذشت و علی ضعیف تراز قبل می شد که چندین بار تشنج می کرد😔.
شدت تشنج هایش ،بیشتر از درد گلو و معده اش اذیتش می کرد😭.
با هر بار تشنج علی؛ مادر هم انگار چهارستون بدنش می لرزید؛ رنگش می پرید و دختر کوچک خانواده 😔؛
مبینای علی؛ با هر بار تشنج برادرش؛ به سر و صورت خود می زد و جیغ می زد و گریه می کرد😭.
علی ؛ نه تنها جان پدر و مادرش بود بلکه؛ جان خواهر هم بود.
علی هر بار با تشنج راهی بیمارستان می شد و پس از تزریق سرم و اتمامش به خانه بر می گشت.
دروغ چرا!!؟
علی خودش هم خسته شده بود از این اوضاعش؛
دیگر چقدر می توانست اشک ها و لرزش دستان مادر؛ و قد خمیده ی پدر و اشک های خواهرش را ببیند!!!؟
تا کی می توانست درد سرم ها و سرنگ ها که بی رحمانه همچون موشک؛ بدن نحیفش را نشانه می رفتند تحمل کند!؟
تا کی می توانست این تشنج های همچون زلزله ۵ لیشتری را تحمل کند!؟
وقت ان بود دعای آسمانی شدن کند .
یکی از دوستانش در سوریه بود و به زیارت مرقد مطهر حضرت رقیه سلام الله علیها رفته بود.
حسن لطفی این خبر را به علی داد.
علی بی صبرانه و کم طاقت به حسن گفت:" داداش؛ حسن جان؛ شماره ی اون دوستمون را بگیر بخدا،خیلی دلم گرفته😔😢"
حسن از دیدن بغض علی ناراحت شد و با دوستش در سوریه تماس گرفت،پس از سلام و احوال پرسی گوشی را به علی داد.
علی گوشی را گرفت ؛ و تا صدای دوستش را شنید، اشک چشمانش سرازیر شد .
با صدای لرزان گفت:" الو؛ سلام رفیق،
بخدا اونجایی برام دعا کن،دیگه خسته شدم😭😭، دعا کن شهید بشم 😭دیگه نمی کشم دیگه تحمل ندارم 😭دعا کن شهید بشم از خانم حضرت رقیه سلام الله علیها بخواه دعا کنن😭،فقط دعا کن،دیگه خسته شدم 😭"
علی اشک می ریخت و التماس دعای شهادت می کرد.
علی می دانست چند قدم مانده به آسمانی شدنش،اما مادر😔..
مادر اجازه آسمانی شدنش را نمی دهد.
علی دیگر کاسه ی صبرش به سر آمده بود.
باید خواسته اش را دوباره مطرح کند و اجازه را از مادر بگیرد.
یک روز صبح که مادر با انرژی امده بود تا مثل همیشه پرستاریش کند علی اسباب بازی های کودکی اش را که مادر،در یک صندوق نگه داشته بود را خواست .
مادر تعجب کرد و گفت:" مادر؛ علی! چیکار اون وسایل داری؟!"
علی گفت:" مادر؛ بیار اون صندوق را لطفا."
ادامه دارد....
نویسنده:ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️ @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هشتاد_و_سوم
تاسوعا و عاشورا حرم خیلی شلوغ بود و ما مجبور میشدیم نیمه های شب به حرم برویم . البته اصرار های بیبی به حرم رفتن بیشتر بود . وگرنه من و لاله به خاطر پا دردی که داشت ، راضی به ماندن او در خانه بودیم .
بیبی برای برگشتن حافظه ی من نذر کرده بود که که النگوهای دستش را به حرم بدهد .
چند روزی از اقامت من و بیبی در خانه ی پدری لاله میگذشت که ، نیما به خانه شان آمد . از دفعه ی قبلی که دیده بودمش ، آشفته تر به نظر میرسید . هرکاری کرده بود نتوانسته بود با لاله حرف بزند .
پروانه خانم او را شام دعوت کرده بود تا شاید فرجی شود و لاله زیر اصرارهای بیبی و پدرش ، حاضر شود دو کلام با نیما حرف بزند .
پروانه خانم مرا به کناری کشید و از من خواست با لاله صحبت کنم .
پشت در اتاقش ، کمی حرف هایی که میخواستم بزنم را ،بالا پایین کردم و بعد در زدم . با اجازه وارد اتاق شدم . اتاق تاریک بود و فقط نور چند شمع ، آنجا را روشن کرده بود.چراغ را زدم که با اعتراض گفت
_ خاموش کن !...نورش چشمم و میزنه.
_ چرا اخه؟ ... آدم دلش میگیره تو این اتاق ...
به طرف پنجره رفتم و بازش کردم
بیحوصله گفت
_ چرا اومدی اینجا ؟
برگشتم و جواب دادم
_ یعنی مزاحم شدم ؟ برم ؟
_ نه ....منظورم این نبود ...
_ها....پس خلوتت و بهم زدم
سکوت کرده بود و روی تختش ،زانو به بغل نشسته بود . کنارش نشستم و گفتم
_ لاله چرا خودت و عذاب میدی؟ ...ببین من نمیخوام تو زندگیت دخالت کنم ولی فکر میکنم تو داری لجبازی میکنی
پوزخندی زد و گفت
_ اون وقت با کی ؟ برای چی ؟
_ من توی این یک ماه که با هم بودیم ، فهمیدم دختر عاقلی هستی ، به بیبی هم علاقه داری ...
_چی میخوای بگی ....
_ تو الان میخوای خودت و به بقیه ثابت کنی ... میدونم از ازدواج مجدد پدرت راضی نیستی
_پس میدونی ،هیچی نگو
_ میذاری حرفم و بزنم ؟....عزیز دل من تو با این لجبازیت میخوای پدرت پروانه خانم و طلاق بده ...دلیل کارتم اینکه فکر میکنی پروانه خانم مانع ارتباط تو با پدرت میشه...فکر میکنی چون تو از چشم آقا یحیی افتادی ، زن گرفته ...ولی دلیل داشته ...
براق شد و با چشم هایی که عصبانیت از آن میبارید گفت
_ چه دلیلی ؟...بابا تمام خاطرات مامان و فراموش کرده....
_ کی گفته ؟...
_ معلومه دیگه
_ عزیز من ! اشتباه فکر میکنی ...مادر خود شما به بیبی سفارش کرده بوده که اگر اتفاقی براش افتاد ، پدرت تا آخر عمر عزادار نمونه
_ کدوم زنی این و میگه ؟...مگه مامان من میدونست میخواد بمیره ...اگه اون ماشین با سرعت به مامان نمیزد ،مامان الان زنده بود
_ بعضی چیزا به آدم الهام میشه ....بعدشم بابات به اصرار بیبی با پروانه خانم ازدواج کرده ...
_ تواَم حرفای اونارو میزنی که ... بابام اگه عاشق مامانم بود هیچ وقت ازدواج مجدد نمیکرد .
_ تو فقط داری بهانه میاری ...درست مثل بچه ها ....
_ تو منو درک نمیکنی
_ اتفاقا تویی که درک نمیکنی ... تو با این رفتارات همه رو از خودت دور میکنی ...حتی پدرت که عاشقشی.
بلند شدم و مقابلش ایستادم
_ منو بگو گفتم میام باهات حرف میزنی تا راضیت کنم ، از خر شیطون بیای پایین ...اما مثل اینکه حرف زدن با تو به جایی نمیرسه
پا کج کردم که بروم .چند قدمی در نرسیده بودم که یادم آمد ،نیما منتظر است . همانطور پشت به او گفتم
_ راستی ،نامزدت بیرون منتظره... خیلیم حالش بده ...
دستم روی دستگیره بود که بلندشد و به طرفم آمد .و مقابلم قرار گرفت.
_ جون من راست میگی ؟ ...
از تغییر رفتارش تعجب کرد و جواب دادم
_ دروغم چیه ؟
حرف در دهانش مانده بود . معلوم بود نمیتواند به راحتی بیانش کند .
_ میگم چیزه...
_ چیزی شده ؟ تا دیروز جلو روت نمیشد ازش حرف زد .حالا چی شده برات مهم شده ؟
_ چیزی نگفت ؟ مثلا درباره جدایی و ...
_ چی میگی ؟جدایی کی از کی ؟
_ من از نیما
تعجبم جایش را به بهت داد .
_ تو...تو چی گفتی ؟...میخوای جدا بشی ؟....آخه برای چی ؟
دوباره برگشت سمت تختش و گفت
_ برای اینکه اون برادر پروانه ست !
_ دیوونه شدی؟؟؟ اینم شد دلیل ...چون برادر پروانهس میخوای طلاق بگیری ....
_ دلیلم واسه خودم مهمه ...
_ ولی تو شیش ماه قبل از اینکه پروانه بیاد زن پدرت بشه ، آشنا بودی با نیما .
_ اگه از اول میدونستم ، باهاش عقد نمیکردم
_ اون موقع رو نمیدونم ...ولی الان اون شوهرته...دوست داره ... باید بیای حال اشفتهشو ببینی ...
_ ولی من دیگه دوسش ندارم...
_ دروغ میگی ...
_ نخیرم
_ چرا دروغ میگی ...
_ میگم نه...
_ چرا میگی ...چون تو هم دوسش داری ... اگه نداشتی الان از من حالش و نمیپرسیدی ....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛