من چه در وهم وجودم،
چه عدم، دلتنگم
از عدم تا به وجود آمدهام،
دلتنگم....
#فاضل_نظری
#عکس_نوشته #کلبه_رمانــ
•دلم تنگ تو آقاست...
•ای ڪاش ڪه زوار خراسان تو بودم!
#امام_رضا
#شهادت_امام_رضا علیهالسلام
#دلتنگی #کلبه_رمانــ
نه بهار با هیچ اردیبهشتی
نه تابستان با هیچ شهریوری
و نه زمستان با هیچ اسفندی
اندازه پاییز به مذاق خیابانها
خوش نمی آید
پاییز مهری دارد که به دل هر
خیابانی مینشیند...
#عکس_نوشته
#کلبه_رمانــ #پاییز🍁
بعد عمری مات بودن در زمین،
فهمیدهام
بردن از تقدیر در قانون این
شطرنج نیست!
#حسین_دهلوی
#عکس_نوشته #کلبه_رمانــ
بــه نــامــ خـــدا
سلام . خیلی خوش آمدید به #کلبه_رمانــ.
جهت دسترسی به رمانهای کانال، هشتگهای زیر را دنبال کنید:
#رمانهایانلاین 📚
📒رمان #بازگشت
#نویسنده_وفا
قسمت اول
#کپی_حرام 🚫
https://eitaa.com/downloadamiran_r/839
📓 داستان کوتاه
مهمان شاه نجف #نویسنده_وفا
https://eitaa.com/downloadamiran_r/4860
📙 داستان کوتاه
اولین و آخرین بوسه #نویسنده_وفا
https://eitaa.com/downloadamiran_r/4271
📘 رمان #حبل_الورید
#نویسنده_فیحییزاده
#کپی_حرام 🔴
قسمت اول
https://eitaa.com/downloadamiran_r/10
📗 رمان #بدون_تو_هرگز
#نویسنده_سیدطاهاایمانی
قسمت اول
https://eitaa.com/downloadamiran_r/47
📕 رمان #عبورزمانبیدارتمیکند
#نویسنده_لیلافتحیپور
قسمت اول
#کپی_حرام 🚫
https://eitaa.com/downloadamiran_r/2095
📕رمان #پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#نویسنده : #خانم_ط_حسینی
قسمت اول
#مثبت_هیجده 🔞
#کپی_بهشرط_ذکر_نام_نویسنده
https://eitaa.com/downloadamiran_r/5219
با #رمان میتوانید، رمان های pdf
شده کانال را دنبال کنید.
❌ رمان هایی با #کپی_حرام، ذکر شده، نویسنده راضی به کپی از آنها نمیباشد❌
بقیه موارد و پستها، جایز به کپی و
به شرط صلواتی برای ظهور امامزمانعجاللّهتعالیٰفرجهالشریف.
با تشکر #ادمین_کانال
هرکه با چشم تو درگیــــــــــــر شود
می داند
ماه با چشم توعمـــــری است که جریان دارد....
#کلبه_رمانــ #عکس_نوشته
هدایت شده از ^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
به کـــلبــ🏠ــه رمــانـــ خوش آمدید!
میتونید ما رو با این هشتگ ها دنبال کنید:
#صبح_بخیر🌞
#غزل📝 #شعر #تکبیت
#بیو #دلتنگى 🚶♂ #تنهایی🚶♂
#جمعهای #نیازمندیها
#به_وقت_عاشقی❣
#به_وقت_دلتنگی
#به_وقت_شعر 🕯
#رمان #بازگشت
#بدون_تو_هرگز #حبل_الورید
#عبورزمانبیدارتمیکند
#عکس_نوشته 📸 #پروفایل
#کلیپ 🎥 #دکلمه
#تکست 🏷 #معرفیکتاب📚
#تیکهکتاب 🔖 #داستانک 📖
#داستان_کوتاه📜
#انگیزشی
#رفیقانه ✌️
#دلبرانه💟 #کلبه_رمانــ🏠
#ناشناس
#چالش♨️ #پاییز 🍁
#دلبرانه💕
•[ چای بهانهست ☕
کنار هم بنشیند
مهربان باشید
عشق بورزید ♡
و از باهم بودن
شاد باشید و لذت ببرید
که خداوند
بندههای مهربانش
که بههم عشق♡ میورزند
را بسیار دوست دارد... ]•
#کلبه_رمان
باید جای من باشی تا بفهمی
وقتی باران می بارد،
#تنهایی ،
پشت یک پنجره
چقدر عمیق می شود …!
#عکس_نوشته #کلبه_رمانــ
ϝαƚҽɱҽԋ ɠԋαϝϝαɾι:
❤️🧡💛💚💙💜🖤❤️🧡💛💚
#قسمت_اول 🌱
#اولین_و_آخرین_بوسه💞
#دانلودکده_امیران ✨
#کلبه_رمان😍
کرایه تاکسی را پرداخت کردم و نگاهی به گلهای خوشبوی نرگس در دستم انداختم. با خوشحالی از دیدن دوباره او خیابان خلوت را گذر کردم و وارد بیمارستان شدم. نگهبان با دیدن من از اتاقش بیرون آمد و با لبخند همیشگی که از صورتش محو نمیشد ، نزدیکم شد و گفت
- سلام آقای دکتر
لبخند محجوبی در جوابش زدم و گفتم
- سلام آقا رحمت؛ بازم که به من گفتی دکتر؟
- برای من فرقی نداره، بالاخره دانشجوهای پزشکی هم یه روزی دکتر میشن دیگه…. بد میگم؟
- نه والله.
به خودم و دسته گل اشاره کرد و گفت
- چه عجب از این ورا؟
- آقا رحمت من که دیروز اینجا بودم …
- اونو که میدونم؛ منظورم نبود ماشین تونه….
- آهان، ماشینم رو امروز به خواهرم قرض دادم
- که این طور…. پس معطل نکن ، برو که یار منتظرته!
- یار؟! کدوم یار؟
با بوق زدن ماشینی رفت تا در نردهای بزرگ بیمارستان را باز کند، همانطور که میرفت، گفت
- خودت میدونی چی میگم…. از دیشب تا حالا سراغ تو رو از همه گرفته….
از حرفش تعجب کردم.
« یعنی این قدر رفتارهای ما، تابلو بوده که حتی آقا رحمت، متوجه موضوع شده؟ اصلا چرا سراغ منو میگرفته؟ اون که شماره همراهم رو داشت! »
این فکرها از سرم میگذشت و برای رسیدن به جوابش و دوباره دیدن او، با گام های بلندی، حیاط بزرگ بیمارستان را پشت سر گذاشتم. باد سردی میوزید و برگ های رنگ و وارنگ پاییزی را به این طرف و آنطرف میبرد…
در آن ساعت، بغیر از چند نفر خانم و آقا که مشخص بود برای عیادت از مریض آمده بودند ، کسی در حیاط نبود .
پشت قسمت اداری، محوطه کوچکی وجود داشت که به انبار بیمارستان راه داشت. قبلا کافه بیمارستان آنجا بود که به علت دیده نشدن، مدیر بیمارستان، مکانش را تغییر داد.
اما هنوز یکی از میز و صندلیهای آهنی که به زمین، متصل بود، از کافه سابق، مانده بود.
اولین بار خودش آنجا را نشانم داد؛ روزی که صیغه ای خوانده شد و ما به هم محرم شدیم. دیدار هایمان آنجا شکل میگرفت. به قول خودش، کنج اُزلتش بود.
✍🏻به قلم: #وفا
ادامه دارد....
#کپی_حرام❌
💞•° @downloadamiran
❤️•° @downloadamiran_r
❤️🧡💛💚💙💜🖤❤️🧡💛💚
#قسمت_دوم 🌱
#اولین_و_آخرین_بوسه💞
#دانلودکده_امیران✨
#کلبه_رمان 💞
اوایل که به بیمارستان آمده بود، از بس که با کسی حرف نمیزد و کسی را به خلوتش راه نمیداد، فکر میکردیم لال است. خانوادهاش هم فقیر و روستایی بودند و فقط آخر هفته ها به دیدنش میآمدند، یعنی وسعشان نمیرسید تا خانه یا اتاقی در شهر اجازه کنند ، و او بیشتر اوقات تنها بود. حتی هزینه درمان او را هم یک خیر به عهده گرفته بود.
با بیماری دست و پنجه نرم میکرد و من حتی ندیدم برای درد هایی که میکشد، آه و ناله کند.
شخصیت جالبی داشت و من خودم داوطلب شدم تا او را از تنهایی بیرون بیاورم.
اولین بار، که اصلا محلّم نداد و بی توجه به من، در اتاقش را بست و رسماً بیرونم کرد.
دختر مقیّدی بود و با توجه به رفتاری که از خود نشان داده بود، همه از پرستار و دکترها گرفته، قبل از ورود به اتاقش، در میزدند.
حال هشت ماه از آشنایی ما میگذشت و من همدم تنهایی های او و گوش شنوایی برای راز دلش، شده بودم.
به پشت ساختمان که رسیدم، قدم هایم را آهسته کردم و چشم هایش را تصور کردم که چه قدر از دیدن گلهای نرگس، برق بزند.
تازگی ها دکترش اجازه داده بود که گل ها را ببوید. چهره معصوم او مقابل چشمانم آمد، مدتی بود که صبح ها و هر شب قبل خواب، به او فکر میکردم.
دسته گل را پشتم بردم و به تصور اینکه مثل هر روز روی صندلی نشسته با پتویی روی شانههایش، کتابی در دست گرفته و غرق در آن، فارغ از جهان اطرافش، مشغول خواندن است، لبخندی روی لبانم نشست .
از پشت دیوار سرک کشیدم که ببینم آیا او همان طور است که فکر میکردم؟ اما در کمال ناباوری با جای خالیاش روبهرو شدم.
چه طور امکان داشت، عصر باشد و او را انجا نبینم؟
پا کج کردم و به سمت ساختمان اصلی بیمارستان رفتم.
حتما کسل و بیحال بوده و در اتاقش استراحت میکند!
وقتی وارد بخش شدم، همه با دیدنم در گوش یکدیگر پچپچ میکردند. صدای گریه دلخراشی از انتهای سالن، همان نزدیکی های اتاق سارا به گوش میرسید. دلم به شور افتاد.
« نکنه برای سارا اتفاقی افتاده؟»
دوست نداشتم حدسم درست از آب درآید. با دیدن دکتر سارا، که از اتاقش خارج شد، به سمتش دویدم. چهرهاش غمگین بود و با دیدن من لبخند محزونی زد. زبانم به سقف دهانم چسبیده بود و خشک شده بود. دلم گواه بد میداد. با هر جان کندنی بود، گفتم
- دکتر چی شده؟ حال سارا چه طوره؟
✍🏻به قلم: #وفا
ادامه دارد...
#کپی_حرام ❌
💞•° @downloadamiran
❤️•° @downloadamiran_r