eitaa logo
^ کـلـبــ🏠ــه‍ رمــانـــ ^
115 دنبال‌کننده
889 عکس
138 ویدیو
7 فایل
﷽ شعر، داستان، رمان، بیو و پروفایل و هر آنچه برای حالِ خوبِ دلتون نیاز دارید در "کلبه‌رمان" هست♡ کانال اصلی‌مون در ایتا و سروش👇👇 @downloadamiran ارتباط باما: @amiran313 ¹⁴⁰⁰٫⁰²٫¹⁵
مشاهده در ایتا
دانلود
مهمانان آخرین چله زیارت عاشورا علی هم رفتند و مادر سرش خلوت شد؛آهسته و مبهوت در خانه را بست و وارد راهرو شد؛ همان جا که علی اش با پیکر بی رمق روی زمین دراز کشیده بود و با چشمانی باز مادر را برای آخرین بار نگاه می کرد.😭 مادر تصویر علی جلوی چشمانش مجسم شد،سرش گیج رفت و پیش چشمش سیاه شد،دستش را روی سرش گذاشت و خود را به دیوار راهرو رساند و تکیه داد و آرام زیر لب گفت" بچه ام توی بغل خودم شهید شد😢." یاد حرف های علی افتاد که اذن شهادت می خواست و او نمی گذاشت . مادر پیش خود گفت:" علی؛ تو که بی اجازه ی من جایی نمی رفتی مادر؛ پس چرا..حالا.‌..‌؟!" بغض راه نفسش را بست و نتوانست حرفش را کامل کند و سیلاب اشک روی صورتش جاری شد 😭. مبینا هم می ترسید و دستان کوچکش می لرزید و گریه می کرد،آخر مادر را تا به حال اینطور ندیده بود. دختر کوچک خانواده آهسته اهسته و با گریه پیش مادر آمد و با هق هق گریه پرسید:" ما.....مامان.....😭داداش علی را کجا بردن😭؟ داداش علی کی بر میگرده خونه؟! 😭" مادر با چشمانی قرمز و پف کرده مبینا را در آغوش کشید و با گریه گفت:" داداش علی.....داداش علی...😭" اما نمی دانست چه بگوید!؟بگوید منتظر برادرت نباش اون دیگه برنمیگرده !!! 😭" مادر گریه اش را کنترل کرد و به مبینا گفت:" داداش علی..داداش علی رفته پیش خدا 😭" گفتن این حرف برای مادر سخت بود ،گریه امانش نداد. شب از نیمه گذشته بود،مادر کنار تخت خالی علی نشست و روی تخت دست می کشید و اشک می ریخت و در خیالش؛ انگار داشت جانش را نوازش می کرد اما وقتی به خود می آمد می دید که پنجه و دستش در هوا فرو رفته و جانش روی تخت نیست و تنها در خیالش او را می دیده. کم کم پلک های مادر خسته شد و دیگر چشمانش از شدت گریه طاقت باز ماندن نداشت. با حالی خراب و بدنی بی حس از درد فراغ و داغ جوان؛ از جایش به سختی بلند شد و روی تخت خالی علی دراز کشید. اولین شبی بود که مادر،با صدای گرفته علی اش نمی توانست بخوابد .انگار خواب به چشمانش نمی آمد و چشمانش به گرم شدن نمی رفت.😴 صدای گرفته اما مهربان علی مدام در گوشش می پیچید و تصور می کرد که علی در برابر چشمانش نشسته و به او لبخند می زد و می گفت :" مامان؛مامان! خوابیدی؟؟ یادته می خواستی برام*زن بگیری؟!یادته بهت می گفتم همیشه، عروست باید بالای سرت باشه؟!😄 اخم می کردی و می گفتی چقدر زود منو فروختی 😒" و مادر جواب داد:" اره یادمه، تو هم خوب یادته چاپلوسی کنیا،حرفات یادته😉" علی لبخند زد و گفت :" مامان جون! عروست باید همیشه دستت و ببوسه 😘😘." مادر تا به خودش آمد دید که بالش علی زیر سرش خیس اشک شده. مادر بلند شد و رو انداز را کنار زد و اشک های صورتش را پاک کرد به کنار پنجره ی اتاق رفت. پنجره را باز کرد؛ ترنم بوی باران مشامش را نوازش داد،انگار آسمان هم دلش گرفته بود و مثل مادر، گریه کرده بود. ان شب خیلی سخت بود برای همه ی دوستان، آشنایان و اقوام علی و شاگردانش؛ اما برای مادر سخت تر ِ سخت تر بود. ادامه دارد... نویسنده:ف.یحیی زاده 📌@downloadamiran_r
نویسنده:نیل۲ ••••••••••••••••••••••••••• 📌 @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 نمی‌دانستم باید چیکار کنم . از آن روانی هر کاری برمی‌آمد . می ترسیدم به کسی خبر بدهم و کار بیخ پیدا کند و ساسان بلایی سر عرفان بیاورد . زمان زیادی نداشتم . کمی فکر کردم . بهترین گزینه عارفه بود . او با همکاران عرفان در ارتباط بود و می‌توانست راهی برای نجات دادن عرفان پیدا کند . لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم . یک یادداشت برای مامان گذاشتم تا به عارفه زنگ بزند و متوجه قضیه شود . از داخل کمدهای آشپزخانه هم چند تکه پارچه تمیز برداشتم . سر نیم ساعت از خانه بیرون رفتم . یک ماشین بنز با شیشه های دودی ، سر کوچه پارک شده بود . با دیدن من جلوی پایم ترمز زد . سوارش شدم و هنوز در را کامل نبسته بودم که ماشین از جا کنده شد . کنارم یک مرد هیکلی نشسته بود . _ کجا داریم میریم ؟ _ میفهمی . _ از شهر داریم خارج میشیم که ! انگشت سبابه‌اش را به طرف گرفت و با حالت تهدید گفت _ بخوای زیاد حرف بزنی ، مجبور میشم دهنت و ببندم ... خیلی از شهر فاصله گرفته بودیم و ماشین هم آنقدر با سرعت می‌رفت که نمی‌توانستم تابلوهای راهنمای بیرون را بخوانم . تمام فکرم پیش عرفان بود . اگر بلایی سرش می‌آمد تا آخر عمر خودم را نمی‌بخشیدم . سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و فکر کردم . همه‌ این اتفاقات تقصیر من بود . اگر من به آن تولد کذایی نمی‌رفتم و ساسان مرا نمی‌دید ، این همه بلا هم سرم نمی‌آمد . به آسمان نگاه کردم و در دلم گفتم «خدایا می‌دونم بنده گناه‌کاری هستم برات ولی ازت می‌خوام عرفان بلایی سرش نیاد ... فقط سالم بمونه ... قول میدم از این به بعد اگه زنده موندم ، همه ی خطا هام و جبران کنم !» نزدیک های غروب به روستایی رسیدیم که به نظر می‌آمد خالی از سکنه بود . ماشین وارد یک ویلای بزرگ شد . با ایستادن ماشین ، یکی از زیردست های ساسان در را باز کرد و بازویم را گرفت و از ماشین پیاده‌ام کرد . یا عصبانیت دستم را کشیدم و گفتم _ دستت و به من نزن ! راه و نشون بده خودم میام . _ هی پسر چیکار میکنی ... با خانم درست رفتار کن ! به سمت صدا برگشتم . ساسان بالای پله ها ایستاده بود . به سمتش رفتم که دوتا از افرادش مانع شدند و راهم را بستند . _ به اینا بگو برن کنار ... _ اول باید بازرسی بشی ... با اشاره سرش ، دو نفر دیگر آمدند و کیفم را گرفتند و چادرم را از سر برداشتند . با اخم به ساسان گفتم نویسنده:وفا ‼️ 💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠 ┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓ 📌 @downloadamiran_r ┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛