#حبل_الورید
#قسمت_نود_و_سوم
#داستان_واقعی
مهمانان آخرین چله زیارت عاشورا علی هم رفتند و مادر سرش خلوت شد؛آهسته و مبهوت در خانه را بست و وارد راهرو شد؛ همان جا که علی اش با پیکر بی رمق روی زمین دراز کشیده بود و با چشمانی باز مادر را برای آخرین بار نگاه می کرد.😭
مادر تصویر علی جلوی چشمانش مجسم شد،سرش گیج رفت و پیش چشمش سیاه شد،دستش را روی سرش گذاشت و خود را به دیوار راهرو رساند و تکیه داد و آرام زیر لب گفت" بچه ام توی بغل خودم شهید شد😢."
یاد حرف های علی افتاد که اذن شهادت می خواست و او نمی گذاشت .
مادر پیش خود گفت:" علی؛ تو که بی اجازه ی من جایی نمی رفتی مادر؛ پس چرا..حالا...؟!" بغض راه نفسش را بست و نتوانست حرفش را کامل کند و سیلاب اشک روی صورتش جاری شد 😭.
مبینا هم می ترسید و دستان کوچکش می لرزید و گریه می کرد،آخر مادر را تا به حال اینطور ندیده بود.
دختر کوچک خانواده آهسته اهسته و با گریه پیش مادر آمد و با هق هق گریه پرسید:" ما.....مامان.....😭داداش علی را کجا بردن😭؟ داداش علی کی بر میگرده خونه؟! 😭"
مادر با چشمانی قرمز و پف کرده مبینا را در آغوش کشید و با گریه گفت:" داداش علی.....داداش علی...😭" اما نمی دانست چه بگوید!؟بگوید منتظر برادرت نباش اون دیگه برنمیگرده !!! 😭"
مادر گریه اش را کنترل کرد و به مبینا گفت:" داداش علی..داداش علی رفته پیش خدا 😭" گفتن این حرف برای مادر سخت بود ،گریه امانش نداد.
شب از نیمه گذشته بود،مادر کنار تخت خالی علی نشست و روی تخت دست می کشید و اشک می ریخت و در خیالش؛ انگار داشت جانش را نوازش می کرد اما وقتی به خود می آمد می دید که پنجه و دستش در هوا فرو رفته و جانش روی تخت نیست و تنها در خیالش او را می دیده.
کم کم پلک های مادر خسته شد و دیگر چشمانش از شدت گریه طاقت باز ماندن نداشت.
با حالی خراب و بدنی بی حس از درد فراغ و داغ جوان؛ از جایش به سختی بلند شد و روی تخت خالی علی دراز کشید.
اولین شبی بود که مادر،با صدای گرفته علی اش نمی توانست بخوابد .انگار خواب به چشمانش نمی آمد و چشمانش به گرم شدن نمی رفت.😴
صدای گرفته اما مهربان علی مدام در گوشش می پیچید و تصور می کرد که علی در برابر چشمانش نشسته و به او لبخند می زد و می گفت :" مامان؛مامان! خوابیدی؟؟ یادته می خواستی برام*زن بگیری؟!یادته بهت می گفتم همیشه، عروست باید بالای سرت باشه؟!😄 اخم می کردی و می گفتی چقدر زود منو فروختی 😒" و
مادر جواب داد:" اره یادمه، تو هم خوب یادته چاپلوسی کنیا،حرفات یادته😉"
علی لبخند زد و گفت :" مامان جون! عروست باید همیشه دستت و ببوسه 😘😘."
مادر تا به خودش آمد دید که بالش علی زیر سرش خیس اشک شده.
مادر بلند شد و رو انداز را کنار زد و اشک های صورتش را پاک کرد به کنار پنجره ی اتاق رفت.
پنجره را باز کرد؛ ترنم بوی باران مشامش را نوازش داد،انگار آسمان هم دلش گرفته بود و مثل مادر، گریه کرده بود.
ان شب خیلی سخت بود برای همه ی دوستان، آشنایان و اقوام علی و شاگردانش؛ اما برای مادر سخت تر ِ سخت تر بود.
ادامه دارد...
نویسنده:ف.یحیی زاده
📌@downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_سوم
نمیدانستم باید چیکار کنم . از آن روانی هر کاری برمیآمد . می ترسیدم به کسی خبر بدهم و کار بیخ پیدا کند و ساسان بلایی سر عرفان بیاورد . زمان زیادی نداشتم . کمی فکر کردم . بهترین گزینه عارفه بود . او با همکاران عرفان در ارتباط بود و میتوانست راهی برای نجات دادن عرفان پیدا کند .
لباس پوشیدم و از اتاق بیرون رفتم . یک یادداشت برای مامان گذاشتم تا به عارفه زنگ بزند و متوجه قضیه شود . از داخل کمدهای آشپزخانه هم چند تکه پارچه تمیز برداشتم .
سر نیم ساعت از خانه بیرون رفتم . یک ماشین بنز با شیشه های دودی ، سر کوچه پارک شده بود . با دیدن من جلوی پایم ترمز زد . سوارش شدم و هنوز در را کامل نبسته بودم که ماشین از جا کنده شد . کنارم یک مرد هیکلی نشسته بود .
_ کجا داریم میریم ؟
_ میفهمی .
_ از شهر داریم خارج میشیم که !
انگشت سبابهاش را به طرف گرفت و با حالت تهدید گفت
_ بخوای زیاد حرف بزنی ، مجبور میشم دهنت و ببندم ...
خیلی از شهر فاصله گرفته بودیم و ماشین هم آنقدر با سرعت میرفت که نمیتوانستم تابلوهای راهنمای بیرون را بخوانم . تمام فکرم پیش عرفان بود . اگر بلایی سرش میآمد تا آخر عمر خودم را نمیبخشیدم .
سرم را به شیشه ماشین تکیه دادم و فکر کردم . همه این اتفاقات تقصیر من بود . اگر من به آن تولد کذایی نمیرفتم و ساسان مرا نمیدید ، این همه بلا هم سرم نمیآمد . به آسمان نگاه کردم و در دلم گفتم
«خدایا میدونم بنده گناهکاری هستم برات ولی ازت میخوام عرفان بلایی سرش نیاد ... فقط سالم بمونه ... قول میدم از این به بعد اگه زنده موندم ، همه ی خطا هام و جبران کنم !»
نزدیک های غروب به روستایی رسیدیم که به نظر میآمد خالی از سکنه بود . ماشین وارد یک ویلای بزرگ شد . با ایستادن ماشین ، یکی از زیردست های ساسان در را باز کرد و بازویم را گرفت و از ماشین پیادهام کرد .
یا عصبانیت دستم را کشیدم و گفتم
_ دستت و به من نزن ! راه و نشون بده خودم میام .
_ هی پسر چیکار میکنی ... با خانم درست رفتار کن !
به سمت صدا برگشتم . ساسان بالای پله ها ایستاده بود . به سمتش رفتم که دوتا از افرادش مانع شدند و راهم را بستند .
_ به اینا بگو برن کنار ...
_ اول باید بازرسی بشی ...
با اشاره سرش ، دو نفر دیگر آمدند و کیفم را گرفتند و چادرم را از سر برداشتند .
با اخم به ساسان گفتم
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛