#حبل_الورید
#قسمت_نود_و_دوم
#داستان_واقعی
مادر نگاهش به درِ ساختمان سرد خانه خیره مانده بود و از هر کس که رد می شد التماسدعا می کرد که مراقب علی اش باشند،آخر این اولین شبی بود که در طول عمرش؛ جانش در این مکان برای همیشه آرام خوابیده بود 😔😭.
حسن که دیدن حال پریشان و مبهوت مادر،و التماس هایش،جگرش را به آتش کشیده بود و با گریه می گفت:" مادر؛ مادر بیا بریم خونه، علی خوابیده 😭،دیگه درد نداره مادر،علی بعد ازتحمل دو سال درد و سختی امشب آرام و بی درد خوابیده😭."
مادر که نگران و مبهوت سرد خانه را نگاه می کرد،با اصرار حسن لطفی راضی شد که به خانه برگردد، اما هر چند قدم که دور می شد بر می گشت باز هم به ساختمان سرد خانه که جانش امشب آنجا مهمان است نگاه می کرد.
در راه مادر به حسن گفت:"پسرم؛ علی ام خوب شد،علی ام حاجت روا شد؛علی اکبرم شفا گرفت😭، مراسم روضه بگیرین و چهلمین زیارت عاشورا پسرم و بخونین 😭،آخرین زیارت عاشوراش را گرو نگه داشته بودم تا بچه ام خوب شد بخونم. "
حسن که مثل ابر بهار به پهنای صورت اشک می ریخت گفت:" چشم مادر،به بچه ها میگم امشب بیان خونه تون بعد از مجلس عزای حضرت زهرا سلام الله علیها و آخرین زیارت عاشورا ی چله علی را بخونیم😭."
حسن؛ به یاد حرف علی افتاد؛ که می گفت:" حسن؛ میخوام این چله زیارت عاشورا را بگیرم به نیت اینکه حالم خوب بشه و سرپا شم و در ده ی دوم ایام فاطمیه برای خانوم حضرت زهرا سلام الله علیها نوکری کنم.😃."
چهره ی خندان و شاداب علی جلوی چشمان حسن مجسم شد، وقتی که این حرف را می زد،
باورش نمی شد که دیگر علی را هیچ وقت نخواهد دید ،چشمانش را بست و تا باور نکند که دوستش دیگر نیست .
مادر به خانه رسید؛
حسن تک تک به دوستانش زنگ زد و از آنها خواست به منزل آقای خلیلی بیایند .
او به این فکر می کرد که چطور به شاگردان موسسه و به دانش آموزان علی بگوید که مربی مجاهدشان به شهادت رسیده و دیگر اورا نخواهند دید.
شاگردان علی؛ خیلی به مربی شان وابسته بودند، حتما شنیدن این خبر برایشان خیلی سخت بود،اما چاره ای نبود؛ باید نذر مادر ادا می شد و چله زیارت عاشورا علی؛ کامل می شد و دانش آموزان هم متوجه می شدند که معلم خستگی ناپذیرشان چشم از این دنیای فانی فرو بسته است.
حسن به استاد زنگ زد و با صدای لرزان گفت:" الو حاجی.!"
استاد علی با شنیدن گرفته ی حسن،که حاکی از گریه فراوانش بود با نگرانی پرسید:" چیشده حسن؟! چرا صدات اینجوریه؟ گریه کردی؟"
حسن با بغض گفت:" حاجی!علی ،علی خلیلی حاجی 😔😢!"
استاد که از نگرانی جانش به لب آمد با اضطراب گفت:" علی چیشده حسن؟🥺
حسن بغضش ترکید و با صدای بلند شروع به گریه کرد و گفت"ع .....ع.......عل....علی
....حاجی.😭
استاد که انگار شصتش خبر دار شده بود بدنش لرزید و نفس هایش به شماره افتاد ،اما می خواست مطمئن شود با صدایی لرزان پرسید:" علی چیشده حسن !!"
حسن بلند جواب داد:" ع ......ع.......علی ....علی .....علی شهید شد."
استاد با شنیدن این خبر انگار یک سطل آب سرد بر سرش ریخته باشند و زیر لب آرام گفت:" انا لله و الیه راجعون ."
حسن خواسته ی مادر علی را به استاد گفت و از آنان خواست که با بچه های هیئت بعد از مراسم به آنجا بیایند.
استاد و دانش آموزان علی و به همراه اهالی هیئت بعد از مراسم عزای حضرت زهرا سلام الله علیها به خانه پدر علی آمدند و مراسم زیارت عاشورا ی با شکوهی برگزار شد.
ادامه دارد....
نویسنده:ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️ @downloadamiran_r
^ کـلـبــ🏠ــه رمــانـــ ^
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹🌹 🌹🌹🌹 🌹🌹 🌹 #بازگشت #قسمت_نود_و_یکم دو هفته از برگشت ما به کرج میگذشت اما
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_نود_و_دوم
بعد اینکه حافظه ام برگشت . سعی کردم از گذشته و کارهایی که انجام دادم فاصله بگیریم . یعنی همان راه فراموشی را در پیش گرفتم . همه را بخشیدم ، مامان ، محمد ، مهتاب و حتی امیرصدرا!
با هر قطره اشک که میریختم تمام لحظه های بد گذشته را از خود دور کردم . تصمیم گرفته بودم ، زندگی جدیدی را آغاز کنم ... فقط باید جواب یک سوال را پیدا میکردم
چرا عرفان مرا بازیچه دست خود کرده بود؟او که میتوانست بعد گم شدن من ، برود و به عشقش برسد . چرا دوباره آمده بود و احساسات مرا به بازی گرفته بود؟
سه روز از نبود عرفان میگذشت. عارفه و عمو خیلی نگرانش بودند . میگفتند سابقه نداشته که بدون اطلاع به ماموریت برود . حتی دوست ها و همکارانش هم از او خبری نداشتند . کارم شده بود ، هر روز تلاش کردن تا عرفان را از یاد ببرم اما شب ها وقتی که تنها میشدم و سر روی بالشت میگذاشتم ، چهرهاش لحظه ای از من دور نمیشد . حرف هایش ،نگاهش مدام برایم تکرار میشد . هم از دستش ناراحت بودم هم میخواستم زودتر برگردد. شب را با جدال بین اینکه من هم دوستش دارم یا نه ، به صبح میرساندم .
صبح پنجمین روز ، تلفن خانه زنگ زد . مامان به دیدن مهتاب رفته بود و من در خانه تنها بودم . تلفن را برداشتم و گفتم
_ بله ؟
_ اگه میخوای عرفان و ببینی بدون اینکه به کسی چیزی بگی ،بیا در خونه تون ، یه پسر بچه برات ، یه بسته میاره ... بسته به دستت رسید دوباره زنگ میزنم
_ تو کی هستی؟
اما بوق ممتد نشان از قطع شدن تماس بود .
چادر مامان را سر کردم و به سمت حیاط رفتم . با باز شدن در پسری که لباس ژولیدهای به تن داشت ، جلو آمد و بسته ی کادو پیچ به دستم داد . نگاهی به سر کوچه انداختم کسی نبود .
_ اینو کی بهت داد ؟
همان طور که عقب عقب میرفت گفت
_ یه آقای جوون ... گفت بدم به این خونه
_ وایسا ... من کاریت ندارم
اما او نایستاد و شروع به دویدن کرد . نمیدانستم کار کیست ؟ دلهره مثل خوره به جانم افتاده بود . با خودم گفتم
_ نکنه بلایی سر عرفان اومده باشه ؟ ....
کاغذ بسته را باز کردم . در یک جعبه کوچک یک موبایل با یک سیم کارت به همراه یک تکه کاغذ وجود داشت.روی آن نوشته بود: «اینترنت گوشی و روشن کن ! »
سیمکارت را در موبایل انداختم و منتظر ماندم تا روشن شود . بلافاصله اینترنت را روشن کردم. حیاط آنتندهی خوبی نداشت. به اتاق خودم رفتم . در اتاق منتظر به صفحه گوشی نگاه میکردم . یک تماس تصویری از واتساپ گرفته شد . تمام ناراحتیهایم از عرفان را کنار گذاشتم و به امید دیدن عرفان تماس را وصل کردم . اولش صفحه سیاه بود و صدای خش خش میآمد اما بعد تصویر روی چهره مردی ثابت ماند . اول نشناختم اما بعد که تصویر زوم شد ، عرفان را شناختم . بیهوش بود و سرش روی سینه اش افتاده بود . از همه جای صورتش خون روان شده بود . دست و پایش هم روی یک صندلی بسته شده بود.
_ در چه حالی نرگس ؟ ... از دیدن عشقت ناراحت شدی ؟....آخی ... میبینی به چه روزی افتاده ؟...
با دیدنش اشک هایم پشت سر هم از یکدیگر سبقت میگرفتند و پایین میآمدند .
_ چیکارش کردین ؟... اصلا تو کی هستی ؟...
_ یه غریبه آشنا
_ چرا این بلا رو سرش اوردین ؟
_ به خاطر انتقام ...
_ از کی ؟...
دوربین را برگرداند . با حافظه ی نیمه برگشتهام ، تشخیص دادم که ساسان است .
_ تو مگه زنده ای ؟
_ چیه تعجب کردی ؟ فکر کردی مُردم یا دستگیر شدم ؟
_ با عرفان چیکار داری ؟
خنده ی مستانه ای کرد و گفت
_ فقط یه گوشمالی کوچولو بهش دادم ... البته خیلی جون سخته ....هرکس جای اون بود تا حالا مرده بود ...
_ اونی که باید بمیره تویی
_ مواظب حرف زدنت باش ! یه دفعه دیدی عصبانی شدم جنازه شو فرستادما...
_ تو هیچ غلطی نمیکنی ...
_ میدونی از وقتی جواب رد شنیدم از تو ، عهد کردم که نذارم هیچ کسی و وارد زندگیت کنی ... میبینی که به عهدمم پایبند بودم ... نذاشتم تو این دوسال راحت زندگی کنی... باید تاوان نه ای که گفتی و پس بدی !
_ تو رسماً روانی ... بذار بره ، هنوز هیچ رابطه ای ما با هم نداریم ...اصلا اون پسر عموی منه!
تک خنده ای کرد و گفت
_ دروغگو ی خوبی هم نیستی ... متاسفانه عرفان تو شکنجه ها اعتراف به علاقهش نسبت به تو کرده ....
_ توروخدا کاریش نداشته باش .... چی از جون ما میخوای ؟
_ هوومم حالا شد ... تو و عرفان و امیر ، سامان ،برادرم و از من گرفتین ...منو آواره کردین... حالا باید تقاص پس بدین
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛