#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
#داستان_واقعی
علی یک دستش را زیر بالشش برد و چیزی را بیرون آورد.
چیز کوچک اما بزرگ و خاطره ساز.
با دست دیگرش دست پر چین و چروک مادر را گرفت و به دهانش نزدیک برد و گل بوسه ای از سر عشق به دستش زد.
مادر لبخند زد و سر علی اکبرش را بوسید.
علی انگشتر را دست مادرش کرد😍.
شاگردان که شاهد این صحنه بودند با شیطنت دست زدند و سوت زدند 👏🤭.
علی یک چشم غره به دانش آموزانش رفت و کمی اخم کرد🤨اما در نهایت با نگاه به چهره ی شاد و متعجب مادر خنده اش گرفت😅.
مادر دستش را نگاه کرد و انگشتر را با شوق برانداز کرد😍و گفت :" وای علی😍،مامان جان چرا زحمت کشیدی پسرم؟خیلی قشنگه ممنونم عزیزدلم😘❤️" و پیشانی جانش را بوسید.
علی بغض کرد و آرام گفت:" این چه حرفیه مامان! این انگشتر در مقابل تمام زحماتی که این چند وقت برام کشیدی هیچه هیچ 😔"
اشک های مادر با شنیدن حرف علی و صدای لرزانش که حاکی از بغض گرفته گلویش بود ،جاری شد و سر جانش را در آغوش گرفت و پسر و مادر گریه می کردند 😭.
مبینا هم بغض کرده بود و به زور اشک چشمانش را نگه می داشت که مبادا از چشمانش سراریز شوند .
مبینا با دیدن انگشتری که بردارش برای مادر خریده بود یاد ؛
چادر نماز و سجاده زیبایی افتاد که علی ،چند ماه قبل برای جشن تکلیفش خریده بود.
مبینا خاطره جشن تکلیفش یادش آمد و گل خنده روی لبهایش شگفت.
روزی که داداش علی اش با یک جعبه شیرینی و یک هدیه به خانه آمد.
مبینا شاد و با نشاط به سمت او دوید و سلام کرد:" سلام داداش علی😍😄!"
و علی با لبخند دستی بر سر یگانه خواهرش کشید و او را در آغوش کشید و گفت:" سلام آبجی خوشگلم 😘" و صورتش را بوسید.
مبینا چقدر علی را دوست داشت؛ مخصوصا وقتی هایی را که در آغوشش بود .
انگار آغوش علی برایش امن ترین جای دنیا بود.
علی با شادی به مادر گفت:" به به مامان،امروز آبجی خوشگلم به سن تکلیف می رسه 😍و خدا خیلی بیشتر دوستش داره.👏"
مادر خندید و به مبینا نگاه کردو گفت:" بله دختر خوشگلم بزرگ شده و خدا صداش میزنه تا باهاش حرف بزنه ☺️"
علی گفت :" باید برای آبجی جشن بگیریم و این هدیه ی منه که پیش پیش بهش میدم."
مبینا ذوق زده تر از قبل گفت:" وای مال منه داداش!؟
علی خندید و گفت:" بله آبجی مبینا جونم"
مبینا با عجله هدیه را از علی گرفت و بی صبرانه بازش کرد و یک چادر نماز سفید زیبا با تورهای صورتی قشنگ و یک سجاده قشنگتر.
مبینا گفت:" چقدر خوشگله وای😍!"
علی لبخند زد و گفت:" بله آبجی، باید باهاش نماز بخونی و از این به بعد با روسری های خوشگلی که برات میخریم موهات و از مردهای غریبه بپوشونی آبجی "
مبینا با تعجب پرسید و گفت:" داداش علی،مردای غریبه کیا هستن؟
علی گفت:" مثلا من و بابا و اقاجون و دایی ها و عموها اشنا هستیم و هر مردی به جز اینها غریبه هستن و باید موهای خوشگلت را از آنها بپوشونی؛ حتی دوست های منم که میان خونمون، برای شما آبجی نازم غریبه هستن"
مبینا سرش را به نشانه ی تایید تکان داد و گفت:" چشم.
علی لبخند زد و گفت:" چشمت بی بلا آبجی، حال بیا بریم نماز بخونیم "
علی جلو ایستاد و مادر و مبینا چند قدم عقب تر از او ایستادند و قامت نماز بستند.
روزها علی امام جماعت مبینا و مادر می شد و نماز را سه نفری به جماعت خواندند .
ادامه دارد...
نویسنده:ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️ @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هشتاد_و_هشتم
مونا همسر احسان کنارم نشست و دست روی شانهام گذاشت .
_ به چی فکر میکنی ؟
_ هیچی مهم نیست.!
_ دوست داری تو غذا پختن کمک من کنی ؟
_ چرا که نه ....
ایستادم و در حین اینکه به سمت آشپزخانه میرفتم، گفتم
_ حالا چی در نظر داری درست کنی ؟
او هم پشت سرم آمد و گفت
_ قیمه دوست داری ؟
_هووممم...اره خیلی خوبه ....
جلوی موهایم که بلند شده بود را پشت گوشم زدم که مونا با تعجب گفت
_ اینجا ی سرت چی شده ؟!
_ کجا؟
با دست جای بخیه هایم که مثل یک خط صاف ، سمت راست سرم ،خودنمایی میکرد را نشان داد.
_ آهان ...اونو میگی ؟.... سرم شکسته بود ...بخیه زدن...
_ این همه بخیه خورده ؟
_ اره ... تازه خوب شده ...ولی جای بخیه ها مو در نمیاد دیگه .... بخاطر همون لاله پیشنهاد کرد موهامو این شکلی کوتاه کنم ... میگفت بقیه میرن کلی پول میدن تا آرایشگر براشون خط بندازه ... حالا به من این مدل مو میاد؟
کمی نگاهم کرد و گفت
_ اره ... قبلا هم همین طور موهاتو میزدی .
قابلمه را از آب پر کردم و روی اجاق گذاشتم
_ مونا جون ، از من عکسی داری ؟
_ اره ...اتفاقا آخرین عکسی که دارم مربوط به عقد محمدتونه!
_ محمد ! ...فامیله؟
_ نه عزیزم....داداش شماست ...
_آهان ...
و بعد شروع کرد به تعریف از من . اینکه در کرج زندگی میکردم و دو برادر دارم و مهتاب دوست صمیمی من بوده که زن محمد ما شده . و در تهران رشته مهندسی کامپیوتر میخواندم . و یک ماه قبل از گم شدنم هم ، با عرفان پسر عمویم نامزد کرده بودم .
_ پس چرا از وقتی من اینجام زنگ نزده حالم و بپرسه؟
_ احسان بهش خبر داده... ولی گوشیش خاموش بوده .... بلاخره وقتی بیاد گوشیش و ببینه ، حتما زنگ میزنه.
مونا و مامان ،مثل پروانه دور من میکشتن و نمیگذاشتند خودم را خسته کنم . عصر همان روز با بیبی تماس گرفتم .در کمتر از چند ساعت ، دلتنگش شده بودم . قرار شد همگی به خانهی آقا یحیی برویم تا بابا و مامان از بیبی و زحمت هایی که برای من کشیده بود تشکر کنند . اما موقعی که آماده شدیم تا بیرون برویم ، زنگ خانه را زدند ....
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛