#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
#داستان_واقعی
علی دستان لرزان مادر را بوسید؛ و چشمانش را به دستان پر چین و چروک دستان مادر گره زد.
علی با خود می گفت:" مامان؛ چقدر توی این دوسال پیر شدی 😔مامان جوانم، دیدن دردها و رنج های من جوانی ات را به خزان پیری تبدیل کرد 😔"
علی چین و چروک دستان مادر را با تلاش می خواست باز کند ،و با انگشتان نحیفش چین و چروک ها را باز می کرد.
مادر لرزش دستانش بیشتر از قبل شده بود.
علی نخواست بیشتر از این مادر را منتظر نگه دارد.
نفس عمیقی کشید و زیر چشمی مادر نگاه کرد و با لبخندی مرموز گفت:" مامان!"
مادر جواب داد:" جانم پسرم؟!"
علی زبانش را دور دهانش چرخاند و گفت :" آماده ای؟! " و چشمک زد
مادر تعجب کرد و گفت:" آماده ی چی علی!؟"
علی خندید و گفت:" اجازه میدی که برم!"
مادر شوکه شد؛و گفت:" کجا میخوای بری؟!"
علی سرش را تکان داد و با لبخند گفت:" میدونی منظورم کجاست"
مادر کم کم داشت متوجه منظور علی می شد اما خودش را به آن راه زد و با اخم گفت:" اول بزار خوب شی؛ بعد هر جا خواستی برو مادر."
علی انگشتان مادر را گرفت و نزدیک دهانش برد و به عادت همیشگی اش انگشت سبابه مادر را مکید. و دوباره سکوت میان خلوت دو نفره ی پسر و مادر جولان داد.
یک دقیقه گذشت،علی باید هر طور شده امروز اجازه را می گرفت .
بدنش خسته شده بود ،روحش انقدر رشد کرده و به کمال رسیده بود که دیگر نمی توانست جسم نحیفش را یاری کند و وقت پروازش بود .اما دلبستگی و وابستگی مادر؛تیری شده بود بر بال پرواز روح.
علی خندید و گفت:" مامانی؛ چجوری این همه محبتت را جبران کنم ! خیلی ازم مراقبت کردی و زحمتم را کشیدی!"
مادر با دلی شکسته از جفایی که احسان شاه قاسمی در حق جانش کرده بود گفت:" من فقط می خوام تو خوب بشی،با خوب شدن و سرپا شدنت زحماتم و جبران می کنی."
علی ناراحت شد سرش را پایین انداخت و گفت:" مامان، خودتم میدونی من دیگه خوب نمیشم.😔"
مادر که دیگر متوجه منظور علی از حرف هایش شده بود،بغض فروکش شده اش دوباره شعله ور شد و گفت:" خوب میشی من مطمئنم علی.😠" و شروع کرد تند تند بالش زیر سر علی را صاف و مرتب کردن و اخم عجیبی چهره اش را فرا گرفت ،اما چشمان قرمزش خبر از غمی بزرگ در دلش می داد ؛ غمی که با خیال دل بریدن از علی و آسمانی شدنش خبر می داد .
علی لبخند تلخی زد و برای اینکه دل مادر را بیشتر نیازارد با ناراحتی گفت:" خوب میشم 😔."
ادامه دارد....
نویسنده:ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️ @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هشتاد_و_پنجم
اقامت یک هفته ای ما در مشهد در چشم بر هم زدنی روبه پایان رفته بود و من و بیبی برای زیارت آخر به حرم رفته بودیم .
بعد خواندن نماز صبح در صحن انقلاب ، روی فرش های حرم نشسته بودیم .نسیم خنک صبحگاهی ،میوزید و ما را نوازش میکرد . بیبی قرآن میخواند و در حال و هوای خودش بود .
من هم با امام (علیه السلام) درد و دل میکردم. و آرام اشک میریختم.
« آقا جان ! خودت یه نظری بهم بکن .... دوست دارم خانوادهم و پیدا کنم ....من که به یاد ندارمشون.... ولی میدونم حتما چشم انتظارم هستن .... درست مثل بیبی که هنوز منتظره، نشونی از پسرش براش بیارن....با اینکه میدونه شهید شده ! »
در همین حال و هوا بودم و اصلا دوست نداشتم از حرم بیرون بروم . درست مقابلم چند کودک دنبال هم میدویدند . یکی از آنها که ، کم سن تر بود ، زمین خورد و زد زیر گریه. با دیدن گریهاش ، اشک هایم را پاک کردم و به سمتش رفتم و از روی زمین بلندش کردم . با دیدن من گریه اش بند آمد اما هنوز لبهایش غنچه شده بود و آماده برای گریه بود . با پشت دستم ، اشکهایش را پاک کردم . لبخندی زدم و از کیفم یک شکلات در آوردم و به دستش دادم . به بیبی نشانش دادم و گفتم
_ ببینین چه دختر نازیه .!
_ اره ماشاءالله.... پس مادرش کجاست ؟
_ نمیدونم ...
کمی که گذشت ، مادرش سراغی از او نگرفت . کمکم نگرانی به سراغم آمده بود .
_ بیبی نکنه این بچه گم شده ؟
_ خدانکنه ... طفلی حتما مادرش کلی داره دنبالش میگرده ...
_ آخه حیاط تقریباً خلوته ... باید مادرش همین اطراف باشه ...
سرم را دور تا دورم چرخاندم تا شاید کسی به چشمم بخورد که دنبال بچه اش میگردد. آن دختر هم گویا تازه فهمیده بود من برایش غریبه هستم ، بنا را به گریه گذاشته بود . هرکار میکردم آرام نمیشد . از دور یک خانم را دیدم که دوان دوان به سمت من میآید . پشت سرش هم همسرش .
تا به من رسید و دخترش را در بغل من دید ، دست دراز کرد تا از من بگیردتش . دختر کوچولو هم مادرش را شناخت و گریه اش بند آمد . همسرش تا به من رسید و خواست تشکر کند ، با تعجب به من نگاه کرد . چند لحظه حتی پلک هم نزد . خانم جوان که متوجه نگاه همسرش به من شد ، او هم با بهت اسم « نرگس » را گفت. زیر نگاه های آنها ، سر به زیر شدم و گفتم
_ دخترتون اینجا بازی میکرد . خورد زمین ، من بغلش کردم تا گریهاش ....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛