#حبل_الورید
#قسمت_هشتاد_و_یکم
#داستان_واقعی
بغض گلوی علی را فرا گرفت؛ یاد غربت حضرت آقا که می افتاد ناخودآگاه اشک چشمش جاری می شد و برای ایشان گریه می کرد.
یاد حضرت امیر المومنین علی علیه السلام می افتاد، وقتی غریبی و تنهایی رهبرش را در خیل عظیم جمعیت می دید.
علی یاد یک روایت که می افتاد بیش از حد جگرش می سوخت. آن روایت اینگونه بود" حضرت امیر المومنین علی علیه السلام در کوچه پس کوچه های کوفه که راه می رفت ؛ به عابران سلام می کردند اما جوابی نمی یافت ،روزی حضرت زهرا سلام الله علیها به آقا امیر المومنین علی علیه السلام فرمودند:" علی جان؛ هیچکس جواب سلامت را نمی دهد پس چرا به کوفیان سلام می کنی؟!"*
علی اشک هایش را پاک کرد و نامه اش را ادامه داد::* آقاجان! بخدا دردهایی که می کشم به اندازه ی این درد که نکند کاری برخلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمی کند.
مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین را امر به معروف و نهی از منکر تشریح نفرمودید؟
مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟
یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شما را نمی فهمند؟ یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟
رهبرم!
جان من و هزاران چون من ، فدای غربتت 😥
بخدا که دردهای خودم در برابر دردهای شما فراموشم می شود که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ می نشینید.
آقا جان!
من و هزاران من در برابر دردهای شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد باز هم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد.
بشکست اگر دل من؛ به فدای چشم مستت
سر خمر می سلامت؛ شکند اگر سبویی..
ارادتمند شما: علی خلیلی."
علی نامه را نوشت اما نمی دانست که این نامه را مقام معظم رهبری در ۱۵ روز باقی مانده ی عمرش می خواند یا نه!!!؟؟؟
ادامه دارد....
نویسنده:ف.یحیی زاده
•••••••••••••••••••••••••••••••••••••••
➡️ @downloadamiran_r
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
#بازگشت
#قسمت_هشتاد_و_یکم
یک هفته گذشت .لاله گوشی را به دوستش رسانده بود تا اطلاعات داخل آن را بازیابی کند . اما به جز چند عکس خانوادگی چیزی پیدا نکرده بود . چون آیدی برنامه های واتساپ و تلگرام هم در دست نداشته ، نتوانسته بود به داخل برنامه ها برود .
یک هفته ی دیگر هم گذشت . اما هیچ خبری نشد. نه کسی سراغم آمده بود و نه من خاطرهای از گذشته به یاد آورده بودم . کمکم به این نتیجه رسیده بودم که حتما خانواده ای ندارم . وگرنه حتما دنبالم میگشتن!
نزدیک یک ماه میشد که در خانه بیبی زندگی میکردم . برای اینکه سرم گرم شود ، روزها با بیبی به خرید میرفتیم و بعد از ظهرها با کمک هم غذاهای مختلف می پختیم . لاله هم اگر خانه بود و خسته نبود کمک مان میکرد .
از بین درد و دل کردن های بیبی متوجه شدم که دوپسر داشته و یک دختر که به رحمت خدا رفته بود . پسر بزرگش در سال ۶۵ در جبهه شهید شده بود . پسر دومش هم ، آقا مهدی، در تهران مشغول به کار شده و دیر به دیر به دیدن بیبی طوبی می آمد . اما آقا یحیی که من دیده بودمش ، داماد بیبی بود و پدر لاله!
وقتی فهمیدم لاله نوه ی بیبیست با تعجب گفتم:
_ جدی میگین ؟!! من فکر میکردم لاله دختر شماست !
_ نه جانم ، نوه ی منه...چون من پیرم و تنها زندگی میکنم ، اومده کنار من زندگی میکنه .
_ آهان ....
_ بیبی؟ یه چیز بپرسم ؟
_ شما دوتا بپرس ...
_ میگم شما چه طوری داغ دوتا فرزند و تحمل کردین ؟
_ هی مادر ... زندگیه دیگه ... یکی میره ...یکی میاد ...چاره چیه ...غم ها هم مثل شادی جزئی از زندگین ...
____________________________
اوایل محرم بود که زنگ در خانه را زدند . بیبی به روضه ی خانه همسایه رفته بود . چادری روی سر انداختم و در را باز کردم . با دیدن پسر جوانی که کت و شلواری مشکی به تن داشت و پشت به من ایستاده بود ، پرسیدم:
_ بفرمایید.
برگشت و مرا نگاه کرد . کمی جلوتر آمد و گفت
_ لاله هست ؟
_ شما ؟؟
_ من باید بپرسیم شما ؟
اخمی کردم و جواب دادم:
_ من از دوست های بیبی هستم . نگفتین با لاله خانم چیکار دارید ؟
_ اگه هست بگید بیاد چند لحظه جلو در .
_ لاله خانم نیستن . اومدن بگم کی کارشون داشت .
او که فکر میکرد دروغ میگویم ، با تردید جوابم را داد
_ مطمئنید نیست ؟
_ من شوخی دارم با شما ؟
_ نه ... اگه اومد یا زنگ زد بگید نیما اومده .
_ باشه بهشون میگم
خواستم در را ببندم ، با دست مانع شد و گفت:
_ ببخشید خانوم ...میتونم یه سوالی بپرسم ؟
_ بفرمایید
_ شما تو این خونه زندگی میکنید ؟
_ بله چه طور ؟
_ میشه شماره ی شمارو داشته باشم .؟
با اخم نگاهش کردم که گفت
_ سوء تفاهم نشه .... راستش من نامزد لالهم .... اما هرچی زنگ میزنم ،لاله جوابم و نمیده.... شماره شما رو میخوام که به شما زنگ بزنم و با لاله حرف بزنم ....
_ من موبایل ندارم
با تعجب نگاهم کرد که ادامه دادم ....
_ یعنی داشتم ولی خراب شده .
نوچی کرد وبعد سکوت کرد .
_ چرا به خونه زنگ نمیزنید ؟
_ تلفن خونه رو جواب نمیده ....یعنی نمیاد پای تلفن
کمی فکر کردم و گفتم
_ شماره تون و بدین .... اگه تونستم گوشی بخرم ، بهتون زنگ بزنم ....
_ میتونید راضیش کنید ؟؟
_سعی خودم و میکنم
کارت ویزیت خودش را از جیبش درآورد و به دستم داد .
در را بستم و به داخل رفتم . کارت را در جیب لباسم گذاشتم. وقتی بیبی آمد ،همه چیز را برایش تعریف کردم.
ادامه دارد....
نویسنده:وفا
#کپی_حرام‼️
💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠💠
┏⊰✾✿✾⊱━━━─━━━━━━┓
📌 @downloadamiran_r
┗━━─━━━━━━⊰✾✿✾⊱━┛