#به_وقت_دلتنگی
نیست یک ساعت قرار این جانِ بیآرام را
یا رب آن آرامِ جانِ بیقرارِ من کجاست؟
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#دلتنگی
به دیدارم نمیآیی چرا؟ دلتنگ دیدارم
همین بود اینکه میگفتی وفادارم وفادارم؟ ...
#سجاد_سامانی
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#رفیقانه 👌
❣️«أَلا بِذِكرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ»❣️
مهم نیست، چقدر اندوهت عمیق است
زمانی که دلت به نور خدا روشن باشد
قلبت دوباره لبخند خواهد زد.
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#انگیزشی
♦️فقط خودتی که میتونی زندگیتو تغییر بدی، هیچ آدم دیگهای نمیتونه این کار رو برات انجام بده ♥️🌱
°•♡ @downloadamiran ♡•°
°•♡@downloadamiran_r♡•°
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#نویسنده_خانم_ط_حسینی
#قسمت_۱۱۷ 🎬
#دانلودکده_امیران
#مثبت_هیجده 🔞
#کپی_بهشرط_ذکر_نام_نویسنده
تصور من با تصویر اسحاق انور از زمین تا اسمان فرق میکرد.
یک مردی نزدیک پنجاه وهفت هشت ساله با قدی کوتاه,شکمی چاق وجلوامده وسری که کلاه کوچک یهودی زینت بخش کله تاسش شده بود.کت وشلواری مشکی واتوکشیده وصورتی که مشخص بود تازه اصلاح شده ,اخه مثل سر تاسش میدرخشید.
باقدمهایی تند وسری پایین که به سمت صندلی اش میرفت آدم را یاد همین سوسکهای سیاه بالدار میانداخت ,از تصورسوسک خندم گرفت که نگاهم درنگاه اسحاق انور قفل شد...
اسحاق انور عینکش را کمی پایین کشید وروبه من گفت:تازه واردی؟؟ندیدمت
من درحالی که استرس داشتم بلندشدم وگفتم:بله استاد ,هانیه الکمال هستم,از یهودیان عراقی ,تازه به تل اویو امدیم ,یعنی مهاجرت کردیم.
استاد سرش راتکان داد وگفت:امیدوارم از دانشجوهای مستعد باشید,اول بگو هدفت ازاین مهاجرت چی بوده؟
من:راستش تومملکت خودم احساس غریبگی میکردم واحساس میکردم متعلق به اونجا نیستم,همیشه سردرگم بودم ,دوست داشتم جایی باشم که متعلق به خودم یعنی متعلق به جامعه ی یهود باشه,جایی که بتوانم پیشرفت کنم وباعث پیشرفتش بشم,جایی که از دل وجان خودم راوقفش کنم وجانم را فداش کنم .
هی گفتم وگفتم,نمیدونستم که این حرفا از کدوم استینم میریزه بیرون به قول علی فکرکردم توکنیسه صهیون هستم ودارم وعظ میکنم خخخخ وبا صدای دست زدن استاد اسحاق ودنبال ان دست زدن بقیه ی دانشجوها به خود امدم از منبر نطق پایین اومدم خخخخ
استاد:احسنت,افرین وروکرد به بقیه ی دانشجوها وگفت:دوست دارم اعتقادتان به این مملکت یک صدم اعتقاد هانیه الکمال باشه اونموقع میبینید که برگزیده ترین هاهستیم که هیچ نیرویی قابل مقابله با ما راندارد وروکردبه من وگفت:بفرما بشین,حالا بریم سردرس خودمان.
خودم فکر میکردم که برای جلسه اول خوب,پیشرفتم که با حرف هانا فهمیدم نه....
#ادامه_دارد ..
📚 @downloadamiran 📚
📚 @downloadamiran_r 📚
#پروانه_ای_در_دام_عنکبوت
#نویسنده_خانم_ط_حسینی
#قسمت_۱۱۸ 🎬
#دانلودکده_امیران
#مثبت_هیجده 🔞
#کپی_بهشرط_ذکر_نام_نویسنده
کلاس تموم شد واستاد درحین رفتن بازهم نگاهش به نگاهم بود که هانا برگشت وگفت:هانیه چقد خوش شانسی
من:چررا؟؟؟
هانا:میدونی این استاد اسحاق ,یکی از بدعنق ترین ومتعصب ترین وباهوش ترین آدمهای یهودی هست که تابه حال دیده ام,داخل تل آویو که بماند ,اورشلیم وحیفا و..حتی امریکا هم میشناسنش وخیلی کارهای بزرگی کرده ومیکند والبته همه ازش یه جورایی میترسند ,حتی رییس دانشگاه هم ازش حساب میبرد,درضمن تا حالا ندیدم از کسی تعریف کند ویااصلا به حرف کسی گوش کند وامروز وقتی دیدم که غرق حرفها وحرکات توشده بود وبعدش هم تشویقت کرد خیلی جا خوردم,نه من جا بخورم هااا,همه ی دانشجوها جاخوردن.....
از حرفهای هانا خیلی متعجب شده بودم ,اگه به علی میگفتم,حتما میگفت دست خدا درکاراست اما بااین تعاریفی که از اسحاق انور کردند واقعا موندم که برای چی اینجور بامن برخورد کرد؟!!
جلوی دانشگاه علی منتظرم بود تا چشمش به من افتاد ,طبق معمول همیشه تاکمر خم شد وبلند گفت:سلااام خانم دکتر....غلامتم خخخخخ
ازاین شوخیهای علی قند تودلم اب میشد اما انتظارنداشتم توانظار عمومی هم چنین کند.
باعلی به طرف خانه راه افتادیم.دیدم کیف علی همچی باد کرده وگفتم:علی...
علی:جان هارون....خانم دکترکه کم حافظه نبایدباشه
من:ببخشید از دهنم در رفتم,میگم تو دانشگاه نهارتون هم میدن؟
علی:نه والاا مگه به شما میدن؟
من:نه اخه دیدم خودت شنگولی وکیفتم چاق شده,گفتم حتما مفت بوده به کیف وبند وبساطت هم دادی خخخخ
علی:عه که توهم بله؟!حالا دیگه منو سرکارمیزاری...
من:درس پس میدیم آقاااا
علی:یه چی داخلش هست که میخواستم الان بهت بگم تا ذوقمرگ بشی اما چون سرکارم گذاشتی تا خونه بعداز استراحت و...نمگم بهله.
منم اصلا اصرارنکردم که بگه چون میخواستم خودم رابی خیال نشان بدهم تاعلی,فکر کنه برام مهم نیست اما ته دلم از کنجکاوی داشتم میترکیدم وتصمیم گرفتم توخونه ,تاعلی میره وضو بگیره ,من سراز کارش دربیارم,برای همین لبخندی زدم وگفتم:اصلنم برام مهم نیست چی داری...
علی:اره جون همسرت...دخترک فضول, من تورا میشناسم...
وباهمین خوش وبش هابه خانه رسیدیم.
#ادامه_دارد ...
📚 @downloadamiran 📚
📚 @downloadamiran_r 📚