هدایت شده از جهاد تبیین
341-haj-ar-dabagh.mp3
477.6K
هدایت شده از جهاد تبیین
هدایت شده از جهاد تبیین
341-haj-fa-maleki.mp3
3.17M
هدایت شده از جهاد تبیین
هدایت شده از جهاد تبیین
341-haj-ta.mp3
4.13M
هدایت شده از جهاد تبیین
342-momenoon-ar-dabagh.mp3
623.9K
هدایت شده از جهاد تبیین
هدایت شده از جهاد تبیین
342-momenoon-fa-maleki.mp3
3.23M
هدایت شده از جهاد تبیین
هدایت شده از جهاد تبیین
342-momenoon-ta-1.mp3
4.94M
هدایت شده از جهاد تبیین
342-momenoon-ta-2.mp3
5.06M
May 11
هدایت شده از جهاد تبیین
🌷حسن به خاطر موهای طلایی، قد بلند و تیپ خاصی که با عینک دودی داشت به "حسن آمریکایی" یا "حسن سر طلا" معروف بود.... به ظاهرش زیاد می رسید. در کل بچه خوش لباس و شیکی بود...جز حسن، در جبهه هیچ کسی نبود که شلوارش خط اتو داشته باشه. روزی هم که لباس ها و وسایلش را از جبهه آوردند، یک تافت مو هم داخل آنها بود ولی در عین حال مومن و متدین بود. لحظات آخر و قبل از عملیات گریه میکرد و میگفت: ای کاش چهرۀ زیبایی نداشتم!.. تویِ شهر شیطان بدجوری افتاده به جونم تا منو به گناه بندازه... ازم قول گرفت اگر شهید شدم با خون موهایش را خضاب کنم... حسن مقاومت کرد و اهل گناه نشد، تا اینکه شبِ عملیات کربلای ۴ تیر خورد توی سرش جنازه اش موند و نشد بیارمیش عقب. بعد از 12 سال استخونهاش برگشت. درست چهل روز بعد از فوتِ پدرش... وقتی برای شناسایی رفتیم، استخوانهایش تیره رنگ شده بود؛ پلاکش همراهش بود؛ حتی موهای طلایی حسن روی لباسهایش...
کتاب خاطرات دردناک, ناصر کاوه
خاطرهای از زندگی غواص شهید حسن فاتحی, برگرفته از روایتگری آقای محمد احمدیان
🌷مجروح که شد، به اسارت دشمن درآمد و در آنجا به شهادت رسید. او را دفن کردند و شانزده سال بعد هنگام تبادل جنازه شهدا با اجساد عراقی، پیکر محمدرضا سالم است... خبر به گوش صدام رسید. دستور داد جنازه را تحویل ندهند. سه ماه محمدرضا را به دستور صدام سه ماه زیر آفتاب داغ عراق گذاشتند... پودر تجزیه روی بدن و صورت محمدرضا ریختند. اما تفاوتی نمی کند. هیچ اتفاقی نیفتاد....نه سوخت و نه پودر شد.محمدرضا صحیح و سالم بود... مادر شهید می گوید: موقع دفن محمدرضا، همرزمش به من گفت: راز سالم ماندن ایشان چهار چیز است: هیچ وقت نماز شب ایشان ترک نمی شد؛ دائماً با وضو بود، هیچ وقت زیارت عاشورایش ترک نمی شد و مداومت بر غسل جمعه داشت.... آخر مجلس همه اشکاشون رو با چفیه پاک می کردند ولی محمد رضا اشکاشو می مالید به صورتش دلیل تازگی بدنش بعد از ١٦ سال همین بود اثر اشک امام حسین(ع)!... مادرش می گوید: به امام زمان (عج) ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم می آمد، رفتن به جمکران را ترک نمی کرد...
کتاب شهدا و اهل بیت, ناصرکاوه
خاطره ای از شهید محمد رضا شفیعی, راوی: حسین علی کاجی
🌷...حاج آقا وقتی وارد خانه شدند درهمان ورودی منزل رو به برادر شهید کردند و با حالتی افسرده خاطرهای نقل کردند و فرمودند: به جز بنده و خادم مسجد، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشتند. بعد نفسی تازه کردند و فرمودند: من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به محض اینکه در را باز کردم دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است... "من دیدم یک جوان در حال سجده است، امّا نه روی زمین! بلکه بین زمین و آسمان مشغول تسبیح حضرت حق است!... حاج آقا حقشناس در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود ادامه دادند: من جلو رفتم و دیدم همین احمد آقا مشغول نماز است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت: تا زندهام به کسی حرفی نزنید...
کتاب زندگی به سبک شهدا
برشی از زندگی شهید احمدعلی نیّری
🌷شهید بابایی در زمان دفاع مقدس خدمت امام خمینی (ره) رسیدند و از ایشان برای انجام کاری در اوقاتی که آسیبی به کار جنگ نمی خورد، مرخصی خواستند. وقتی امام راجع به دلیل مرخصی گرفتن در آن بحبوحه ی جنگ پرسیدند.... شهید بابایی فرمود: من در دهه اول محرم برای شستن استکان های چای عزاداران به هیئت های جنوب شهر که من را نمی شناسند می روم. مرخصی را برای آن می خواهم... امام خمینی (ره) به ایشان فرمودند: به یک شرط اجازه مرخصی می دهم که هر موقع رفتی به نیت من هم چند استکان بشویی... عباس گفت: بریم طرف دسته عزادار... به خودم اومدم که دیدیم عباس کنارم نیست. پشت سر من نشسته بود روی زمین، داشت پوتین ها و جوراب هاشو در می آورد. بند پوتین هاشو بهم گره زد و آویزونشون کرد به گردنش!... شد حُر امام حسین (ع). رفت وسط جمعیت شروع کرد به نوحه خواندن. جمعیت هم سینه زنان و زنجیر زنان راه افتاد به طرف مسجد پایگاه. تا اون روز فرمانده پایگاهی رو ندیده بودم اینطوری عزاداری کنه. پای برهنه بین سربازان و پرسنل، بدون اینکه کسی بشناسدش....!
کتاب شهدا و اهل بیت (س), ناصر کاوه
خاطره ای از معاون عملیات نیروی هوائی ارتش, امیر سرلشگر خلبان, شهید عباس بابائی