eitaa logo
محمد رضا
137 دنبال‌کننده
30.1هزار عکس
23.5هزار ویدیو
566 فایل
ذوالفقار فدائیان آقا سید علی خامنه ایی حفظه الله در صورت نیاز به ارتباط با مدیر کانال به اکانت محمد رضا پیام ارسال بفرمائید
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از خبرگزاری فارس
واحد - سیدرضا نریمانی.mp3
زمان: حجم: 14.83M
🎙 | شهادت موسی‌بن‌جعفر(ع) @Farsna
هدایت شده از خبرگزاری فارس
📸 گزینه‌های آمریکا برای ایران @Farsna - Link
هدایت شده از خبرگزاری فارس
5.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 هیولای سیاه ساواک مردی که خودش از سیاه‌ترین سرکوب‌گران تاریخ است، حالا آزادی‌خواه شده! @Farsna - Link
هدایت شده از 🥀یا امام رضا🥀
1.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کجایی ای رضا(ع)؟ به فریاد دلم برس! @AkhbarMashhad
هدایت شده از خبرگزاری فارس
2.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 رهبر انقلاب: به ضعف‌ها با نگاه انقلابی نگریسته شود و نه با نگاه ارتجاعی @Farsna
1️⃣ 🖍 الرحمن الرحیم  🌹 💐  ⬛️ آنقدر مرا با زدند که: پایم از جا پریدند و افتادند ناخن‌های دستم نیز کنده شدند در همان حال که خونین و مالین روی زمین افتاده بودم به زور آب به دهانم ریختند من هم تف کردم توی صورتشان دست بردار که نبودند. جری‌تر شدند و به زور کمی دانه برنج به دهانم ریختند تا به خیال خودشان روزه مرا باطل کنند. برای اینکه خوشحال نشوند گفتم؛ باز من روزه‌ام، هرکاری کنید، حتی اگر در دهانم ادرار کنید، بازهم روزه‌ام باطل نمی‌شود، چون به زور است. مرا بردند و بعد از مفصلی از ، را بستند و وارونه کردند بعد از دقایقی آمدند و مرا به روی زمین انداختند بعد مجبورم کردند که روی چهارپایه‌ای بایستم و دستهایم را از طرفین به بر دیوار بستند و بعد چهارپایه را از زیر پاهایم کشیدند و  کردند تمام وزنم را کتف و مچ دست‌هایم تحمل می‌کرد دستبند لحظه به لحظه بیشتر در مچ دستم فرو می‌رفت خون به دستم نمی‌رسید پنجه‌هایم بی‌حس شده بودند به همین اکتفا نکردند و شروع کردند به زدن به کف پا و روی پایم... آن شب من لخت و عور بودم. شمعی روشن کردند شده چکه چکه روی بدنم می‌ریخت و می‌سوزاند و پوست را سوراخ می‌کرد گاهی هم آن را بین می‌گرفتند و موها را می‌زدند. ادامه در پست بعد 🌹
2️⃣ با روشن هم موهای بدنم و ریشم را می‌سوزاندند از سوزش درد به خود می‌پیچیدم با ناخن گیر یکی یکی موها را می‌کندند و هی تکرار می‌کردند: امشب، شب آخر است. یک کمدی تراژیک تمام به اجرا گذاشته بودند پنبه آغشته به را به دور انگشت شست پا می‌بستند و بعد آن را می‌زدند این پنبه شاید دو دقیقه دور انگشتم می‌سوخت. یا پنبه فتیله شده را درون می‌گذاشتند و آتش می‌زدند. گاهی خاکستر را روی بدنم می‌ریختند. کاری از دستم برنمی‌آمد جز داد زدن. از اعماق وجود فریاد می‌زدم... مرا ل آویزان می‌کردند و گاهی بر تناسلی‌ام شلاق می‌زدند که بر اثر همین ضربات باد کرده بود... تا ساعت دو نیمه شب مرا به هرشکلی که می‌توانستند اذیت و شکنجه کردند. وقتی دیدند جواب نمی‌گیرند به زیر بردند. همه بازجویان از اتاق خارج شدند صندلی دسته داری بود که کف آن بیش از حد پهن بود. وقتی روی آن نشستم، پاهایم از ساق بیرون از صندلی می‌ماند. دست‌ها را از مچ با مچ‌بند قالبی به روی دسته صندلی پیچ و مهره و سفت کردند. وقتی که پیچ‌ها را سفت می‌کردند قالب‌ها بر مچ و ساق پاهایم فرو می‌رفت و به اعصاب فشار می‌آورد. فشار بر دست چنان بود که هر لحظه فکر می‌کردم خون از محل ناخن‌های دستم بیرون خواهد جهید. درد این لحظات به واقع خیلی بدتر و شدیدتر از درد شلاق بود. دست بیشتر و بیشتر پرس می‌شد و تمام اعصابم از توک پا تا فرق سرم تیر می‌کشید. به دست راست کمتر فشار می‌آوردند، زیرا بعد از پرس دست باد می‌کرد و دیگر نمی‌شد با آن اعتراف نوشت.
3️⃣ بعد از مهار شدن دست‌ها و پاها کاسکت مخروطی شکل را که از بالا آویزان بود بر سرم گذاشتند که تا زیر گلو می‌آمد آن گاه به کف پاهایم شلاق زدند. وقتی از شدت درد فریاد می‌کشیدم، صدا در کاسکت می‌پیچید و گوشم را کر می‌کرد نه می‌شد فریاد کشید و نعره زد و نه می‌شد درد ناشی از را تحمل کرد. هیچ منفذ و راه در رویی برای خروج صدا از کلاه کاسکت نبود و صدا در همان کلاه دفن می‌شد گاهی شلاق را به کلاه می‌زدند، دنگ و دنگ صدا می‌کرد و سرم دوران می‌یافت و دچار گیجی و سردرد می‌شدم عذاب واقعی و خرد کننده بود. پیچ‌ها را دائم شل و سفت می‌کردند... کار آن شب بازجویان خیلی طولانی شد بعد از و مرا از اتاق حسینی بیرون بردند و دور دایره گرداندند تا پاهایم تاول نزند و باد نکند بعد کردند… مرا به اتاق شماره ۲۲ بردند این اتاق شیب کمی داشت و کف آن خیس بود. مرا که مادرزاد بودم کف اتاق نشاندند و گفتند بنویس من دو زانو نشستم و با یک دستم ستر عورت می‌کردم و با دست دیگرم خودکار را گرفته بودم از زور سرما دندان‌هایم به هم می‌سایید. از دماغ و دهانم بخار بلند می‌شد. دست و بدنم می‌لرزید نمی‌توانستم چیزی بنویسم. سرما در بدنم رسوخ کرده و به مغز استخوانم رسیده بود... 📚 بخشی از کتاب خاطرات عزت شاهی (فصل شبهای کمیته مشترک یا همان موزه عبرت)