هدایت شده از کانال حسین دارابی
رد ترکشهای انفجار بر روی جدول و آسفالت
دلیل اصلی تعداد بالای شهدا و مجروحین همین است، ترکشهای زیاد که هرکدام شبیه گلوله عمل کرده است...
@hosein_darabi
هدایت شده از کانال حسین دارابی
میگفت:«با مامان و بابا تو مسیر برگشتن بودیم؛ مامان خسته شد و نشست روی جدول خیابون.»
علیرضا که به اینجای حرفهاش رسید، مادر گریهاش گرفت و رفت بیرون. طاقت نیاورد...
پسرک چشمش راه گرفته به جایی نامعلوم و دارد توی ذهنش بازسازی میکند.
- «مسابقه گذاشتیم با بابام، دویدیم که برویم موکب برای مامان شربت بیاریم...»
مکث میکند. چشمش دارد همین چند ساعت پیش را میبیند!
- «... صدای انفجار اومد، موج زد، چشمهام بد جور سوخت، افتادم زمین...»
پاچهی شلوارش را آرام زد کنار. سوختگی و خراشیدگی خودش را نشان داد. همراه مادرش آمده بود بیمارستان. از پدرش اما حرفی نزد. رفتم بیرون تا حالی از پدر علیرضا بپرسم؛ اشک روی صورت زن میریخت پایین:
- «بابای علیرضا رو گم کردیم... علیرضا خبر نداره، بهش گفتم بابا جایی دیگه بستری هست!»
از پیش آنها میروم. بیرون از بیمارستان مسئول بخش را میبینم. علیرضا را بهش میشناسانم تا از پدرش خبری بگیرم؛
- بهشون گفتیم گم شده! چون الان موقعیتِ دادن خبر شهادت باباش نبود...!»😭
✍️ محمدحیدری
@hosein_darabi
هدایت شده از مجله قلمــداران
امشب داشتم فکر میکردم صد نفر بودند. صد نفر بعد از عمری شاید...
و ما چشم درشت میکنیم و با دلی که خنج افتاده روش به هم میگویم صدددد تا شهید!
توی غزه اما شاید هرروز به هم میگویند امروز (فقط) صدنفر!
و چقدر دردناک است معنی ««فقط»»...
حتی نمیتوانم تصورش کنم! خب شرایط ما فرق دارد. ما اینجا برای نیروهای نظامی چشم و ابرو میآییم که این هم از امنیتی که از آن دم می زدید! پوزخند میزنیم که این هم از انتقام! ما اینجا از همه طلبکاریم. بدون اینکه یادمان بیاید وسط خاورمیانهایم! جایی که یا باید نوکر باشی یا دخترت دست به دست اجنبی شود!
چیزی که با وجود حاج قاسمها در تصورات ما شبیه داستان تخیلی است!. ناموس برای ما هنوز هم لای پَرِ چادر است... بدون اینکه بفهمیم بغل گوشمان دختر بچهها با عروسک به حجله داعش رفتند...
اگر ما به ««فقط»» عادت نداریم برای وجود آدمهایی است که وقتی به آنها طعنه امنیت میزنیم، به جای حاضرجوابی از شرمندگی سرپایین میاندازند...
#م_رمضانخانی
هدایت شده از صابرین نیــوز
👆 این پست تر از حیوان چه فرقی با مسعود رجوی دارد؟ چه فرقی با تروریستهای مجاهد و کومله و پژاک و الاحواز دارد که هموطن مظلوم و بیگناه را به صرف تفاوت عقیده لایق ترور میدانند؟
ـــــــــــــــــــــــ
پایگاه خبری صابرین نیوز↙️
🆘@sabreenS1_official
هدایت شده از توییتر انقلابی
1.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امروز صبح مسیر گلزار شهدای کرمان یعنی حدود ١٨ساعت پس از دو انفجار دیروز
عقب نشینی در مکتب ما ترجمه نمی شود. در۴۵سال گذشته هیچ شهادتی ما را مرعوب نکرده و عقب نرانده است.
مکتب ما احدی الحسنین است
🗣 عبدالله گنجی
@twtenghelabi
هدایت شده از کانال حسین دارابی
روایت از کرمان؛
روایت از یک شهر مقاوم؛
زن از ماشین پیاده شد. جمعیت را کنار زدو هراسان به سمت نگهبانی بیمارستان دوید. چادرش روی شانههایش افتاده بود. تارهای نامرتب و پریشان موهایش از لابهلای روسری روی گونهاش ریخته بود. لبهایش از ترس سفید شده بود. به نگهبان که رسید پاهایش دیگر جان نداشت. دستش را روی شیشه نگهبانی تکیه داد و هراسان گفت محسن ابراهیمی "گفتن آوردنش اینجا، زندهست؟" و بعد طوری که انگار خودش تحمل شنیدن جواب همچین سوالی را ندارد، سرش را گذاشت روی شیشه و به زور بدن بیجانش را نگه داشت.
نگهبان همانطورکه سریع داشت دفتر اسامی را نگاه میکرد گفت: "پسرته خواهر؟" و زن بدون اینکه صدایش نای بیرون آمدن داشته باشد جواب داد: "تو رو امام زمان نگو مُرده" نگهبان صفحه را ورق زد و گفت: "خواهرم آروم باش توکلت به خدا باشه، اسمش تو لیست من نیست، برو توی اورژانس و بگرد، ببین پیداش میکنی؟"
زن بعد از کلی التماس از گیت نگهبانی رد شد و به اورژانس رسید. ناله و فریاد بابوی خون درهم آمیخته شده بود راهروی اورژانس پر بود از مجروحان و مصدومان که بعضیهاشان از هوش رفته بودند. اولی محسن نبود، دومی هم که پرستار داشت سرش را باندپیچی میکرد جوانی سی و چند ساله بود انگار، نه محسن شانزده سالهی او. سومی هم بدن بیجانی بود که بر پارچهی رویش نوشته بودند: سردخانه! چشمش که به این کلمه افتاد، ناگهان پایش از یاری کردن ایستاد.کف زمین اورژانس نشست و به پایین روپوش پرستاری که بهسرعت داشت از کنارش میگذشت چنگ انداخت و گفت: "خانوم محسن ابراهیمی یه جوون شونزده ساله با موهای فرفری سیاه اینجا نیاوردن؟" پرستار به سِرُم توی دستش اشاره کرد و گفت: "من کار دارم، خانم جون پاشو اینجا آلودهست، پاشو بشین روی صندلی باید از پذیرش بپرسی یا خودت یکییکی اتاق ها رو نگاه کنی."
زن هر چه توان داشت روی هم گذاشت برای ایستادن. شروع کرد به گشتن تمام اتاقها، اتاق اول، اتاق دوم، اتاق سوم ... چپ، راست و هر چه بیشتر به انتهای سالن نزدیک میشد دلش بیشتر راضی میشد که محسن را هر قدر مجروح و زخمی در همین اتاقها بیابد.
آخرین اتاق، آخرین امیدِ او بود و بعد از آن دیگر باید برای شناساییِ محسن به سردخانه میرفت. زیر لب زمزمه کرد یا فاطمه زهرا تو را به آبروی حاج قاسم قَسَم و بعد به سراغ تختِ آخرِ اتاقِ آخر رفت. زنی سالخورده و زخمی روی آن خوابیده بود و ناله میکرد.
جهان روی سرش آوار شد. یادش آمد که صبح محسن را بخاطر به هم ریختگی اتاقش کلی دعوا کرده بود. صورت زیبای محسن جلوی چشمش آمد که با خنده گفته بود: "مراسم حاج قاسم که تموم شه، سرمون خلوت میشه میام خونه، کامل اتاقمو تروتمیز میکنم"
در دلش تمام دعاهایی که برای عاقبت به خیری محسن کرده بود، مرور کرد. سرش گیج رفت، چشمهایش تار شد: "خدایا من تحمل این غم و دوری بزرگ رو ندارم."
بیرمق با لبهایی لرزان از زنی پرسید: "سردخانه کجاست؟" و قبل از آنکه جملهاش تمام شود پرستاری که داشت از اتاق CPR بیرون میآمد بلند فریاد زد: "پسر نوجوونه برگشت. دکتر میگه منتقل شه ICU"
از لابهلای درِ باز شدهی اتاق و رفتوآمد دکترها و پرستاران موهایِ مشکیِ محسن را دید و فرفری گیسویی را که تمام حالاتش را حفظ بود. جلوتر رفت دلِ از دست رفتهاش را لای آن موها دوباره یافت و با صدای بوق مانیتوری که داشت حیات محسن را نشان میداد آرام گرفت ...
روایت از فاطمه مهرابی
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
هدایت شده از کانال حسین دارابی
9.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بشنوید صحبتهای مردی که چندین نفر از اعضای خانواده اش شهید شدند....
همینقدر مظلوم
همینقدر مقاوم
#کرمان 💔
@hosein_darabi