📙 داستانک ۱۰۲
🔸غروب بود و چشمان من و برادرم به در خشک شده بود. مادرمان نگران بود و قلب من تحمل این دوری را نداشت.
باران شدیدی باریدن گرفته بود و آب در شهر همچون رودی خروشان میغرید.
آبان ۷۶ بود و هنوز تلفن همراه باب نبود. همه دلواپس پدر بودیم. هیچ وقت بیخبر دیر نمیآمد اما امشب چند ساعتی بود که ما را چشم انتظار گذاشته بود.
با گذر زمان هر لحظه دلمان ریش میشد از نبودش، از دوریش.
🔸صدای زنگ تلفن توجه مان را به کنج اتاق جلب کرد. مادر دوید. پدر بود. میگفت سیل در برخی جاها خانه مردم را پر کرده و باید برای کمک، زیر باران بماند. گویی مهربانی او محدود به دیوارهای خانه نبود.
حالا که برای اولین بار اینقدر از او دور بودم، مدام آه میکشیدم و با خود میگفتم چگونه نبودش را تاب بیاورم؟
بامداد شد. این اولین باری بود که تا صبح بیدار مانده بودم.
با شنیدن صدای چرخیدن کلید در قفل در، بی اختیار به سمت در دویدم.
🔸آن روز، شیرینی بودنش را با تمام وجود چشیدم و خدا را شاکر بودم از این نعمت.
چند روز بعد با پدرم این خاطره را ورق زدیم.
میگفت: یادت باشد همه ی ما به جز پدری که از خون او هستیم، پدر دیگری هم داریم که از هر پدری مهربانتر است. پدری که همیشه دل نگران و دعاگوی ماست و ما غافل از این همه محبت پدرانه، اکثر اوقات حتی یادی از او نمیکنیم چه برسد به اینکه بی تاب نیامدنش باشیم.
هر وقت دلت برای من تپید، اول او را یاد کن. هر بار که خواستی به من سلام دهی، پیش تر به او سلام بده. هر زمان که انتظار آمدنم را کشیدی، برای زودتر آمدن او دعا کن.
🌔 @drehsanpouresmaeill
💠 گزارش میلاد امام زمان(عجل الله فرجه)
🔸"حكیمه خاتون"،خواهر امام هادى، و عمه امام حسن عسكرى(علیهم السلام) است. بانویی عالِم، فاضل و پرهیزکار که گزارش میلاد امام زمان مان(عجل الله فرجه) از زبان او چنین آمده است: (۱)
🔸 "امام حسن عسكرى(علیه السلام) برایم پیغام فرستاد: «عمه جان امشب براى افطار به نزد ما بیا، زیرا امشب، شب نیمه ی شعبان است، و آن شبى است كه خداى تبارك و تعالى حجت خویش را بر زمین، در آن پدید خواهد آورد» ...
عرضه داشتم: «جانم به فدایت، هیچ اثر حمل در نرجس خاتون نمیبینم.»
فرمود: «آرى، ولى حقیقت، همان است كه به تو گفتم.»...
🔸به صحن خانه رفتم تا از فرا رسیدن اذان صبح آگاه شوم. دیدم سپیده نخستین پدیدار گشته، ولى نرجس خاتون همچنان خفته بود. اینجا بود كه دچار تردید شدم؛ ناگاه امام (علیه السلام)، از همانجا كه نشسته بود، فرمود:
«عمه شتاب نكن! آگاه باش كه وعده ی الهى نزدیك است.»
🔸من نشستم و مشغول تلاوت قرآن شدم. ناگهان نرجس خاتون مضطرب و هراسان برخاست.
به سویش دویدم و گفتم: «در امان خدا و در پناه نام خدا باشى. آیا چیزى حس مىكنى؟»
گفت: «آرى، عمه جان.»
یك لحظه من و نرجس را حالت رخوت و بىخبرى فرا گرفت. ناگهان متوجه شدم كه نور یزدان قدم در عرصه ی گیتى نهاده است.
دیدم كه حجت خدا اعضاى سجده را بر زمین نهاده، پیشانى بندگى بر آستان معبود گذاشته است.
او را در آغوش كشیدم و دیدم بسیار پاك و پاكیزه است.
حجت خدا را پیش پدرش بردم. [کودک را در آغوش گرفت] ... دست مباركش را بر چشمها، گوشها و مفاصل او كشید.
🔸سپس فرمود: «پسرم سخن بگو».
حجت خدا (مهدی) بر یكتایی خداوند و رسالت پیامبر اكرم (صلى الله علیه وآله) گواهى داد؛ آنگاه بر یكایك امامان، از امیرمؤمنان تا پدر بزرگوارش درود فرستاد و ساكت شد.
📚 شیخ صدوق، کمال الدین، ج 2، ص 424.
🌔 @drehsanpouresmaeill
💠 روز نیمه ی شعبان، آغاز غیبت کبری
▫️در اخبار وارد شده است که جناب ابوالحسن علیّ بن محمّد سَمُرِی، آخرین نائب خاص امام عصر(علیه السلام)در دوران غیبت صغری، در نیمه ی شعبان سال 328 یا 329 هجری وفات یافت.
📚 شیخ صدوق،كمال الدين، ج2، ص503
شیخ طبرسی، إعلام الورى، ص445
علامه مجلسی، بحارالأنوار، ج51،ص360 و 366
بنابراین روز نیمه ی شعبان، آغاز غیبت کبرای حضرتش نیز محسوب می شود و توصیه می شود که در این روز بر تعجیل فرج آن بزرگوار دعا نموده و پایان غیبت کبرای حضرتش را از خداوند متعال تقاضا نماییم.
🌔 @drehsanpouresmaeill
💠سلام بر تو ای ریسمان الهی
🍒وقتی گیلاس با بند باریکش به درخت متصل است، همه ی عوامل در جهت رشدش در تلاشند...
▫️باد باعث طراوتش میشود.
▫️آب باعث رشدش میشود.
▫️و آفتاب پختگی و کمال میبخشد.
👌اما …
به محض پاره شدن آن بند و جدا شدن از درخت،
▫️آب باعث گندیدگی
▫️باد باعث پلاسیدگی
▫️و آفتاب باعث پوسیدگی و ازبین رفتن طراوتش می شود...
👈بنده بودن یعنی همین، یعنی بند به خدا بودن، که اگر این بند پاره شد، دیگر همه ی عوامل در نابودی ما مؤثر خواهد بود.
🔸 پول، قدرت، شهرت، زیبایی و ... تا بند به خداییم برای رشد ما، مفید و بسیار هم خوب است اما به محض جدا شدن بند بندگی، همهی آن عوامل باعث تباهی و فساد ما می شود.
🔸 بندِ ارتباط ما به خدا در هر زمان حجت خدا در آن زمان است:
«و اعتصموا بحبل الله جميعا و لا تفرقوا»
🌔 @drehsanpouresmaeill
💠 شهر که چراغانی میشود!
شهر که چراغانی میشود،
سینی شربت که تعارفمان میکنند،
ریسههای رنگی جلوی مغازهها که برق میزنند،
طاقنصرتها را که غرق در نور میبینم،
دلم میگیرد،
چشمم پر از اشک میشود،
و همهی وجودم،
میسوزد،
چرا که،
دوباره یادم میافتد که شما نیستید!
دوباره دلشورهام میگیرد،
و نگرانی به سراغم میآید که؛
نکند نیامدن شما بیشتر به درازا بکشد!
میدانم منتظرِ دلِ توبه کردهی من هستید!
میدانم عادت کردهام، بیشما زندگی کردن را !
میدانم در شلوغیهای دلم جایی برایتان نگذاشته ام!
اما،
این روزها،
روزهای شماست!
و دلمان عجیب هوای آمدن شما را کرده!
این روزها دلمان مثل شهرمان بیشتر رنگ و بوی شما را دارد!
و زبانمان بیشتر برایتان به دعا گشوده میشود!
و این اندک توشهی ماست!
و شما فرزند کرامتید و معدن بخشش!
🌔 @drehsanpouresmaeill