هدایت شده از معارف اسلامی
#داستان_کوتاه /نگارش: #حسین_صفره
#خواستگاری #قسمت_دوم
در ادامه گفتگوی دوستان دکتر شبیر درباره خواستگاری، نوبت به آقا محسن رسید وی گفت: روز پنجشنبه ۲۲ خرداد سال ۱۳۷۶ ساعت ۱۱ صبح استاد قاری زاده به منزل ما زنگ زد و فرمود:
«خانمی با فامیلی شعبانی که خود سرپرستی چند خواهرشان را به عهده دارند، در مدرسهای کار میکنند. یکی از خواهرانشان که لیسانس گرفته و کار میکند دارای شرایط مطلوب شماست. ان شاء الله.»
وی افزود:
«خانواده خوبی هستند. یکی از خواهرانش همکلاسی دختر ما در مدرسه هاجر است. شماره مدرسه را به ما داده و فرمود:
«تماس بگیرید.»
خواهرم با خواهر بزرگ خانم شعبانی تماس گرفت. ایشان گفتند:
«لیسانس کامپیوتر دارد و کارمند شرکت گاز است از نظر جسمانی ریز هستند و عینک به چشم میزند.»
قرار ملاقات: بعد از نماز جمعه در دانشگاه تهران، روبروی دانشکده دندانپزشکی. خانم شعبانی که اسمش صفورا بود با یکی از خواهران خود میآید من هم با خواهرم تا تقدیر چه باشد.
روز جمعه بیست و سوم خرداد ۱۳۷۶ پس از اقامه نماز جمعه و نماز عصر، طبق قرار قبلی همراه خواهر به سوی محل قرار، مقابل دانشکده دندانپزشکی روبروی پارک لاله رفتیم. وی به همراه خواهرش آمده بود که در دانشگاه رازی درس میخواند.
چند دقیقه مکث کردیم، خواهرم از اینکه برود از آنها سؤال کند، امتناع میکرد، بالاخره خواهر خانم شعبانی پیش آمد و گفت:
«شما با خانم شعبانی کار دارید؟ من خواهرشان هستم.»
پس از احوالپرسی ما با هم و خواهرانمان نیز با هم به سوی پارک لاله حرکت کردیم. از ابتدای حرکت با بسم الله الرحمن الرحیم صحبت را آغاز کردیم، از معرفی خود تا وضعیت شغلی، تحصیلی خانوادگی و مانند آن همه را طی حرکت با هم در میان گذاشتیم. در اثنای حرکت قدری نشستیم و دوباره حرکت کردیم.
پس از آن وی با خواهرانمان برای استراحت میان چمنهای پارک رفتند و من هم از بوفه داخل پارک مقداری بستنی تهیه کرده و برای آنان بردم و خود نیز در نقطهای دیگر به استراحت و خوردن بستنی مشغول شدم. پس از آن خداحافظی کردیم.
روز یکشنبه نزدیک ساعت ۱۱ ظهر خواهرم به خواهر خانم شعبانی زنگ زد و از نتیجه صحبتها پرسید، او گفته بود: نظرش مثبت است، میگوید: «نقطهی منفی در او ندیدم.» نظر اخوی شما چیست؟ خواهرم گفته بود: «او هم نظرش مثبت است.»
قرار ملاقات دوباره در منزل آنها روز پنجشنبه ۲۹ خرداد ۷۶ تعیین شد. به دفتر کار ایشان زنگ زدم، گفتند: «به منزل رفته است.»
روز پنجشنبه ۲۹ خرداد ۷۶ طبق قرار ساعت حدود چهار بعد از ظهر به منزل آنها رفتیم از پیش خاله و شوهر خاله خود را دعوت کرده بودند، پس از نیم ساعت یک زن و مرد همکار نیز به منزل آنان آمدند. صحبتها را با سؤال و جواب شروع کردیم. از معیار ازدواج و برنامه زندگی و میزان پایبندی به مسائل عرفی و شرعی سؤال کردند و جواب کافی دریافت نمودند.
سپس به اطاق دیگر رفته و با خانم شعبانی صحبتها را ادامه دادیم. ایشان گفتند:
«من هر روز صبح زود از خانه خارج میشوم و تا ساعت چهار بعد از ظهر کار میکنم. و وقتی به خانه برمیگردم ساعت پنج شش بعدازظهر است، جز روزهای پنجشنبه. و در برخی ایام، ممکن است تا ساعت ۱۰ شب کار کنم. در ضمن ۸۰ درصد ارباب رجوع من مرد هستند.»
پرسید: «میزان جهیزیه همسر چقدر برای شما اهمیت دارد؟»
جواب دادم: «هیچ!»
ادامه داستان در فایل پی دی اف👇👇👇
#داستان_کوتاه نگارش: #حسین_صفره رسول خدا (ص) درمورد گفتگو بین حضرت موسی (ع) و ابلیس چنین میفرماید:
«ابلیس موسی را به سه خصلت سفارش کرد که از جمله آنها این بود که گفت: ای موسی هیچگاه با زنی [نامحرم] خلوت مکن و او نیز با تو خلوت نکند، چون مردی با زنی و زنی با مردی خلوت نمیکند، مگر اینکه من خودم همراه او خواهم بود نه یارانم. سپس ابلیس رفت در حالی که میگفت: ای وای ای داد به موسی آموختم چیزی را که به فرزندان آدم میآموزد.» (امالی مفید، 158)
👈🚫 #خلوت_با_نامحرم_ممنوع🚫👉
او را از نوجوانی می شناختم، و دو سه بار او را دیده بودم. سیزده چهارده ساله بود که یک بار برای دیدنم به مدرسه آمد. هنوز لبخند او را هنگامی که با من دست داد، به یاد دارم. غم پنهانی در چهرهاش پیدا بود. اکنون جوان بلکه مردی خوش سیما، درشت هیکل و قد بلند شده بود. و در یک نهاد رسمی کار میکرد. همسر و فرزند داشت. یک روز ناگهان خبر قتل او در شهر پیچید. او را در خانه پدرش به طرز فجیعی کشته بودند. قاتل با پیچ گوشتی و چکش و ضربههای پی در پی به سر او را کشته بود.
عدهای به خاطر شغلش میگفتند: «شهید شده و منافقان او را ترور کردهاند.» هیچکس از او آزاری ندیده بود. شهر از مرگ او در بهت و حیرت فرو رفته بود. نیروهای اطلاعات منزل پدر او را زیر نظر گرفتند. دیدند برادر مقتول و همسر او با هم سوار تاکسی میشوند، به گردش میروند، بستنی میخورند. با هم بگو بخند دارند. و جز لباس سیاه، نشانهی دیگری از عزادار بودن در آنها دیده نمیشود. آن دو نامحرم بودند و این رفتارها خلاف عرف خانوادههای مذهبی بود. از اینرو شک مأموران اطلاعات را برانگیخت و آنها پس از یک ماه مراقبت، مطمئن شدند که قتل آرش با این همسر و برادر ارتباط دارد. لذا به طور جداگانه هر دو را دستگیر و از آنان بازجویی کردند. طبق معمول بازجویی از مجرمان اشتراکی به برادر مقتول گفتند: «زن برادرت همه چیز را گفته، تو هم هر چه زودتر حقیقت را بگویی تخفیف در مجازات خواهی داشت.» به زن آرش هم مشابه این را گفتند.
برادر مقتول گفت: «من دانشجو بودم، به جای خوابگاه دانشجویی یا منزل مجرّدی به منزل برادرم میرفتم. با او و همسر و فرزندش غذا میخوردم. شب در خانهی آنها میخوابیدم. با توجه به روحیه مذهبی برادرم، اوایل هنگام صحبت و احوالپرسی با همسرش، یا سر سفره، سرم را پایین میانداختم. و سعی میکردم نگاهم را حفظ کنم. و دست از پا خطا نکنم. تا اینکه مأموریتهای کاری برادرم شروع شد. او برای انجام مأموریت از شهرستان به تهران می رفت. گاه مأموریت او یک هفته طول میکشید. در این روزها بود که کم کم سرم را بالا میآوردم و به صورت زن برادرم نگاه میکردم. ابتدا بعد از هر نگاه عذاب وجدان میگرفتم. خودم را سرزنش میکردم. به خودم نهیب میزدم: «مبادا در برابر لطف و محبت برادرت، به او خیانت کنی.»
با این وجود، من جوان بودم و همسر نداشتم. و حضور زن برادر در خانه و غیبت طولانی شوهرش وسوسه انگیز بود. از طرف دیگر او هم زن جوانی بود که سفرهای یک هفتهای همسر آزارش میداد. کم کم به صورت او زل میزدم و چشم و لب و حالت چهرهی او را مورد دقّت قرار میدادم. و گاه نگاهمان با هم تلاقی میکرد. او فوراً نگاه خود را میدزدید و سرش را پایین میانداخت. یک سال طول کشید تا ما دیگر راحت به همدیگر نگاه میکردیم. و احساس بدی نداشتیم. و از نگاه به هم لذّت میبردیم. کم کم باب شوخی را باز کردم. ابتدا با گفتن جوکهای ساده شروع کردم. بعد سیر صعودی پیدا کرد و جوکها رنگ و بوی جنسی به خود گرفت. وقتی برادرم در خانه نبود، غزل و دوبیتیهای عاشقانه برای او میخواندم. با اینکه معمولاً در حضور برادرم از این کارها پرهیز میکردیم، او متوجه تغییر رفتار من و همسرش شده بود، ولی به روی خودش نمیآورد. گاه به یک نگاه معنیدار و تعجبآمیز بسنده میکرد. و گاهی چهرهاش از شرم و تعجّب سرخ میشد، ولی احتمال سوء نیت نمیداد.
من دیگر چنان خودمانی شده بودم که در انجام کارهای خانه و کمک به زن برادرم سر از پا نمیشناختم. از جارو کردن و شستن ظرف گرفته تا آب و جاروی حیاط و کوچه. و با جملات و نگاه به او میفهماندم که از روی عشق و محبت به او این کارها را میکنم.
بعضی همسایه ها که برادرم را زیاد نمیشناختند، فکر میکردند که من و زن برادرم، زن و شوهریم.
کم کم ارتباط کلامی و شوخیهای ما با هم علنی و عادی شد. و در حضور پدر و مادر و برخی اقوام هم راحت بودیم.
یک روز لطیفه خانم، از فامیلهای نزدیک در منزل پدرم بود. وقتی رفتار مرا با زن برادرم دید، با تعجب به مادرم تذکّر داد و گفت: «اینها مگر نامحرم نیستند؟ چرا اینطوری رفتار میکنند؟!»
مادرم گفت: «ولشان کن، جوانند!»
هدایت شده از معارف اسلامی
#درد_بینیازی و #وظایف_استاد مجموعه #داستان_کوتاه #کالبدشکافی_دانشگاه (شماره 1) نگارش: #حسین_صفره 25/04/1399
دانشجو بودم در اتاق یکی از استادان نشسته، مشغول صحبت با او بودم. جوانی وارد شد، سلام کرد و خطاب به استاد گفت: «من دانشجوی دکتری دانشگاه الف هستم، برای دفاع از رساله، باید مقالهام چاپ شود. شما سردبیر مجله پ هستید، خدمت رسیدم تا از شما کمک بگیرم.»
او اضافه کرد: «البته با اجازهتون اسم شما را هم به عنوان همکار میآورم.»
استاد به آن دانشجو گفت: «روند چاپ مقاله در مجله ما یک سال طول میکشد.»
دانشجو پرسید: «جسارتاً درجهی علمیتون چیه تا من در مقاله قید کنم؟»
استاد گفت: «من استاد تمام هستم. و با لبخندی که تمام دندانهای بالا و پایین تا دندان عقل او پیدا بود، اضافه کرد: «فوول پروفسور!»
دانشجو گفت: «باعث افتخاره اسم شما در مقالهی ما بیاد.»
استاد که هنوز شکرخند «فوول پروفسور» از چهرهاش محو نشده بود، اضافه کرد: «البته ناگفته نماند که من نیازی ندارم!» از سیاق سخن استاد معلوم بود پیشنهاد آن دانشجو را رد نکرد، بلکه معنای سخن او این بود: که من چون استاد تمام هستم، از روی بی نیازی، شما بخوانید منت، این افتخار را به تو می دهم تا اسمم در مقاله شما باشد. نقد پیشنهاد آن دانشجو در جای خود محفوظ، اما من به عنوان شاهد قبلاً از جایگاه آن استاد در ذهن خود برجی بلند ساخته بودم و به عنوان الگو به او نگاه میکردم. با شنیدن عبارت نخوت آمیز «من نیازی ندارم» او خطاب به آن دانشجوی درمانده، چنان از چشمم افتاد که وجههاش هرگز ترمیم نشد. و آن جایگاه مانند برجهای دومینو که در مسابقه میسازند و بعد در لحظهای آوار میشود، در ذهنم فروریخت.
تا مدتی با خودم در چالش بودم و به خودم دلداری میدادم و میگفتم: «این همه استاد نمونهی علم و اخلاق هست، یکی هم این جور باشد، طبیعی است.»
چندی بعد در دانشگاه دیگر دیدم، «فوول پروفسور» دیگر، جملهی «من نیاز ندارم» را خطاب به دانشجو و همکار و ... آنقدر تکرار میکند که مخاطب فکر میکند که این تکیه کلام اوست. به خصوص دانشجویان وقتی میدیدند او از یک سو در وادار کردن آنان به نوشتن مقاله چنان سختگیر است که فقط مانده تهدید به مرگشان کند! از سوی دیگر این چکش «من نیاز ندارم» های او تناقضی را پیش روی آنان آشکار میکند که به راستی سخن استاد خدشه وارد میکرد. از اینها گذشته با خود میگفتند:
«مگر راهنمایی و مشاوره علمی به دانشجویان از وظایف استاد نیست، پس چطور استاد مکرر میگوید: «من نیاز ندارم؟!» یعنی به انجام وظیفه نیاز ندارد؟!
و گاه به عنوان شکوه نزد همکاران دیگر میگفتند: «چرا بایددانشجو احساس کند تا از رسالهاش دفاع کند، زیر بار منّت -استاد تمام- کمرش خرد میشود.»
#داستان_کوتاه نگارش: #حسین_صفره #کالبدشکافی_دانشگاه (شماره2) #وصیت_استاد_تمام
یک روز تابستانی، سال 1398، ساعت هفت و نیم صبح بود، سلاّنه سلاّنه به سمت کلاس درس- ترم تابستان- میرفتم. در حیاط دانشگاه با یکی از همکاران همراه شدم، هر دو به یک سو میرفتیم، سلام و علیک و احوالپرسی گرمی کردیم. استاد جوان بود و تمام! صد، صد و پنجاه قدم، همراه بودیم، لذا فرصتی بود برای گفتگویی کوتاه، در خلال صحبت پرسیدم: «استاد، چند سال سابقهی خدمت داری؟»
گفت: «من بازنشسته شدم.»
با تعجّب پرسیدم: «چرا این قدر زود؟!»
و در ادامه گفتم: «شما ما شاء الله، هم جوانید و هم استاد تمام و تا هفتاد و چند سال هم میتوانستید خدمت کنید؟!»
استاد با حالت کسی که بگوید: دست روی دلم نگذار، گفت: «آخه این که دانشگاه نیست!...»
گفتم: «در این ایام چه میکنی؟ آیا پروژهای در دست داری؟»
گفت: «نه! پارک میروم، قدم میزنم، ورزش میکنم.»
باز به وصف احوال دانشگاه گریزی زد و از بلاتکلیفی سازمانی دانشگاه شاکی بود، اینکه از یک سو وابسته به آموزش و پرورش است و درست حمایت نمیشود. از سوی دیگر تحت ضوابط وزارت علوم است و آنها اجرای مقررات خود را میخواهند ولی پشتیبانی و خدمات دانشگاههای دیگر را به این نمیدهند.
خلاصه دانشگاه را به شتر مرغی تشبیه کرد که نه بار میتواند ببرد و نه میپرد!
استاد گلایه های دیگری هم داشت که مقالی جدا می طلبد. وی در ادامه گفت:
«به بچههام وصیّت کردهام که تا هفت نسل، اگر محتاج نان شب هم بودند، هرگز گرد آموزش و پرورش نگردند و کیلومترها از آن فاصله بگیرند.»
امروز از این حکایت، درست یک سال میگذرد و ذهن من هنوز درگیر جواب این سؤال است که:
«چرا باید یک معلّم زحمت کشیده، بالیده و به استاد تمامی رسیده، آن قدر اذیّت شده و رنجیده باشد که به بازنشستگی اختیاری بسنده نکرده، به فرزندان خود وصیت کند تا از این سیستم فاصله بگیرند و از آن دور شوند؟!»
البته کسی که خود همدرد آن استاد ارجمند و زخم خوردهی ضوابط تبعیضآمیز، تنگنظرانه، کارناشناسانهی این سیستم است تا حد زیادی جواب برایش روشن است. و شنیدن سخنان استاد در آن روز، انسان را حقیقتاً به حال آموزش و پرورش و متولیان پیرسال و ناخوش احوالش متأسف می ساخت. و جدا شدن نیروهایی مانند آن استاد جوان، هم قدم در آن روز تابستان، از نظام تعلیم و تربیت خسارت بزرگی است که مسئولان و مسبّبان آن، در هر ردهای، در پیشگاه خدا مورد مؤاخذه خواهند بود.
طنز قصه این است که: «برخی از مسئولان با آب و تاب از پدیده فرار مغزها به خارج از کشور سخن میگویند، حال آن که خود در داخل هم، مغزها را با بیمهری و بیتدبیری- بخوانید با تدبیر سیاه- از میدان خدمت بیرون میرانند.»
27 تیرماه 1399
به نام خدا- #داستان_کوتاه کالبدشکافی_دانشگاه (شماره 3) نگارش: #حسین_صفره آسيب در #اخلاق_پژوهش
دکتر شبیر از همکاران دانشگاهی، تعریف می کرد: یکی از شبهای دههی هشتاد، ساعت ده شب بود، استاد (هـ) تلفنی با من تماس گرفت، ضمن سلام و احوالپرسی گفت:
«جزوهای را که در موضوع «ت ق» برای تدريس در مقطع کارشناسی ارشد نوشته بودی، با عنوان ... به اسم خودم چاپ کردم، اکنون چاپ دوم آن به بازار آمد.
گفتم: «مبارک است!»
نه در آن تماس تلفنی و نه بعد از آن، هرگز به روی استاد نیاوردم که:
«کار شما با اخلاق پژوهش ناسازگار است. و تحقیقی که من نزدیک صد ساعت وقت برایش صرف کردهام و صددرصد متعلق به من است، شما با تغییر پنج تا ده درصدی، همهی آن را مصادره کردهای. دست کم اسم مرا هم به عنوان مؤلف دوم مینوشتی!»
همیشه معتقد بودم باید احترام استاد را حفظ کرد. و رمز موفقیت تحصیلی و علمی دانشجو را در تکریم استاد میدانستم.
شاید به نظر برسد که در این رویداد، امر به معروف و نهی از منکر از سوی دانشجو- که دیگر دانشآموخته بود، نه دانشجو- ترک شده است. اما به نظر او کار از کار گذشته بود و بعد از چاپ دوم کتاب، اثر چندانی نداشت.
به هر حال این مانع آن نبود که به خاطر تضييع حقوق مادی و معنوی خود به شدّت ناراحت باشم، آن شب، حال پدر و مادری را داشتم که به سفری کوتاه رفتهاند، و عقاب که چشم آنها را دور دیده، نوزادشان را بلند کرده و ربوده است.
برای يافتن راه برونشد به ديوان خواجه #حافظ تفأل زدم، با کمال شگفتی ديدم به هر دو بُعد مادی و معنوی مسأله اشاره کرده و مرا تا حدّ زیادی تسلّی داد. خواجه فرمود:
نعيم هر دو جهان پيش عاشقان به دو جو
که اين متاع قليل است و آن عطای حقير
معاشری خوش و رودی به ساز میخواهم
که درد خويش بگويم به نالهی بم و زير
چو قسمت ازلی بی حضور ما کردند
گر اندکی نه به وفق رضاست خرده مگير
بدين ترتيب لسان الغيب هم دربارهی متاع قليل حقوق مادی دنيوی و هم عطای حقير حقوق معنوی و اخروی، خيال مرا آسوده کردند. ضمن اين که اينگونه رخدادها را نوعی درد و ناهنجاری شمردند که برای تسکین بايد محرمی پيدا کرد و با او درد دل کرد.
در بارهی ماهيت کار استاد- چاپ نوشتهی دانشجو به نام خود، بدون ذکر نام او- از #قرآن_کريم سؤال کردم، با اين آيهی شريفه پاسخ داد:
«أَمَّا السَّفينَةُ فَكانَتْ لِمَساكينَ يَعْمَلُونَ فِي الْبَحْرِ فَأَرَدْتُ أَنْ أَعيبَها وَ كانَ وَراءَهُمْ مَلِكٌ يَأْخُذُ كُلَّ سَفينَةٍ غَصْباً» (کهف: 79) اما كشتى، از آنِ بينوايانى بود كه در دريا كار مىكردند، خواستم آن را معيوب كنم، [چرا كه] پيشاپيش آنان پادشاهى بود كه هر كشتى [سالمی] را به زور مىگرفت. _ #پادشاه_غاصب!_
چندی بعد یک روز عصر دوباره استاد به من زنگ زد و گفت:
«من به همراه آقای دکتر «ق» داریم میریم کربلا، خواستم از شما حلالیت بطلبم...»
من هم خوشحال از اینکه استاد بلأخره در دل خود باور دارد که حق مرا ضایع کرده، حلال کردم. اما فقط جنبهی خصوصی مسأله را یعنی از حق مادی و معنوی خودم گذشتم.
من معتقدم که این کار یک جنبهی عمومی هم دارد که حلالیت آن در اختیار من نیست. آن جنبهی عمومی، لطمه و آسیبی است که این گونه کارها به شأن و جایگاه یک استاد و معلم میزند. استاد را از چشم شاگرد میاندازد و جنبهی الگویی او را بیخاصیت میکند. و در مقام یک معلم هم بر سخنان و موعظههای او اثر میگذارد یعنی دلنشینی را از آنها میزداید. و مانند لغزیدن باران تند بر روی سنگ، به محض برخورد با دلها از آنها دور میشود. و فرصت اثرگذاری نمییابد.
#داستان_کوتاه نگارش: #حسین_صفره #آوارگی_جیران
وقتی علیجان از دنیا رفت، دو خواهرش سارا و زیبا ازدواج کرده بودند و تنها خواهرش جیران که بیست سال داشت. همراه مادرش با خانواده علیجان زندگی میکردند. زیبا مثل برف سفید و جیران سبزه بود. فائقه زن علیجان که از قبل بنای ناسازگاری را گذاشته بود، به محض اینکه علیجان سرش را زمین گذاشت، بر شدت بدرفتاریش افزود تا اینکه جیران و مادرش مجبور شدند آن خانه را ترک کنند. مادر علیجان خانهی برادر زادهی شوهرش رفت. و در کارهای خانه و نخریسی و رفت و روب به آنها کمک میکرد. و جیران هم خانهی عمویش علیآقا رفت. دو سالی بیشتر آن جا نبود که زن برادر علیآقا سوسن نیز با او بنای ناسازگاری گذاشت. و عرصه را بر او تنگ کرد. او هم نزد مادرش که در همان ده ساکن بود، درد دل میکرد و غم و غصههایش را نزد او بازگو میکرد. آن قدر عرصه بر او تنگ شده بود که ناگزیر از خانهی عمو هم زد بیرون و به تعبیری سر به بیابان گذاشت. ولی در حقیقت او راه یکی از شهرها را در پیش گرفت. و همانطور که گریه میکرد و بغض در گلو، اشک میریخت، با خدا نجوا میکرد که:
«خدایا خودت گواهی که چقدر اذیت میشدم و کاسهی صبرم لبریز شده بود. از تو میخواهم، هم آبرویم را حفظ کنی و هم سرو سامان به زندگیم بدهی.»
در همین احوال خود غرق بود که ماشینی عبوری کنار جاده نگه داشت و او را سوار کرد. راننده که از سرخی چشمها و بینی او فهمید که گریهی زیادی کرده است، از او پرسید:
شما کی هستی؟
چرا تنها در راهی؟
جیران هم که دید او مردی نیک به نظر میرسد، شرح حال خود و علت فرار و آوارگیاش را به او بازگفت.
آن مرد او را به شهر خود - که شهر بزرگی بود- برد و پس از صلاح و مصلحت با پدر و مادرش او را به عقد دائم خود در آورد و با او ازدواج کرد.
جیران تا سالیان دراز بیخبر از بقیهی فامیل در آن شهر به صورت ناشناس زندگی کرد. و در این مدت از آن مرد صاحب چهار فرزند شد؛ دو پسر و دو دختر. هیچ کس از او خبر نداشت. خواهرانش نزدیک بود از غصهی گم شدن او دق کنند.
روزی جوانی از اهالی ده جیران، برای کارگری به شهر و از قضا برای پارهای تعمیرات و بنایی خانه او رفته بود. در اثنای کار و گفتگوی معمول، جیران خواسته یا ناخواسته میگوید:
«من هم اهل روستای «گ» هستم. از فامیل «ق». آن کارگر وقتی به ده برمیگردد. به خانواده جیران خبر میدهد که در شهر به نشانی ... در خانهی زنی کارگری کردم که اسمش جیران بود و از شما به عنوان قوم و خویش خود یاد کرد. عموزادهی بزرگ جیران هم رفت او را پیدا کرد و برای دیدار نزد دیگر فامیل و خواهرانش آورد.
جیران وقتی پیدا شد که شوهرش از دنیا رفته بود. او ضمن اینکه از خوبیهای آن مرد یاد میکرد، میگفت:
«خدا بیامرز مرا پناه داد و از در به دری نجاتم داد. ولی زیاد مرا اذیت کرد و بارها و بارها به من طعنه آوارگیام را میزد.» #نظر_خواننده👈: @drhosseins
به نام خدا بابام از راه رسید کمی از حلوا رو چشید، خیلی خوشش اومد. رو به مامانم کرد و گفت: «به خواهرات بگو از این حلواها درست کنن، نه اون حلوایی که مزه ی گِل میده.» امروز پنجشنبه بود، 👈خیر اموات👉 کمی حلوای اُماج درست کردم. یک بشقاب برای پدر و مادرم بردم. خواهر کوچکم هم خانه شان بود. من و خواهر و مادرم نشستیم حلوا را با چایی بخوریم که پدرم از سرکار برگشت. چند وقت پیش خاله م 👈خیرات مادر بزرگ 👉حلوا آورده بود. بابام با چشیدن حلوای من، حلوای خاله یادش اومد.
خواهرم گفت: «چه جوری درست کردی مریم؟!» براش توضیح دادم: نصف لیوان شیر را به دو لیوان آرد می زنیم، با دست ورز میدیم تا شیر و آرد با هم مخلوط و کمی خشک بشه. بعد خمیر رو با دست توی آبکش می کشیم تا به صورت پودر از اون رد بشه. پودر خمیر رو در روغن و کره با دقت تفت میدیم. باید مراقب باشیم تا گلوله گلوله نشه. وقتی خوب تفت دادیم. شهد شیرین_ مرکب از یک لیوان شکر، دو لیوان آب با کمی زعفران و هل_ را به آن اضافه می کنیم و خوب هم میزنیم. حلوا آماده پذیرایی است. شیرینی ملایم و دانه های ترد داخل حلوا به اون طعم و مزه ای شبیه سوهان درجه یک میده.
نام #داستان_کوتاه: #حلوای_اُماج/ نویسنده: #حسین_صفره/ پنجشنبه یکم آبان ماه سال ۱۳۹۹