❇ قرآن آینه ی بهشت و جهنّم
✅ آیت الله بهجت (ره):
💡 اگر کتابی بود که عکس اشیا را نشان میداد، آن کتاب همین قرآن است که بهشت و جهنّم را نشان میدهد، با این همه ما این گونه بیتفاوت هستیم و به دنیا دل بسته ایم. ای کاش مابه التّفاوت (=تفاوت آنها) چیزی بود که ارزش جدا شدن از حقّ و پیوستن به باطل را داشت. دنیا و مقاماتش چه ارزش دارد؟
✨ خدا میداند که صاحبان مقامات معنوی در اوقات خلوت و مناجات چه حالی دارند، و خاموشی فکر چگونه آنها را در اثر مشاهدهی انوار الهی میسوزاند ولو در مدّت کوتاه!
📚 در محضر بهجت، جلد اول، نکتهی ۵
🏷 #آیت_الله_بهجت (ره)
ا༅࿇༅༅࿇༅░⃟░⃟࿇༊᭄༊࿐ྀུ༅═┅
⛅️ اللَّهُمَّ عَجِّل لِوَلِیِّکَ الفَرَج ⛅️
╭─🌿✨────•
│
⚘⚘⚘⚘⚘⚘
#تهمت
👌 قرآن میگه یکی از نامهای قیامت «یوم الحساب» است:
👈 یعنی روزی كه خداوند به حسابِ اعمالِ بندگان رسیدگی میکنه.
☝️ بعد هم میگه، روز قیامت از همه اعمالِ ریز و درشتی که تو دنیا انجام دادید، سوال میشه:
🌴 سوره نحل، آیه ۹۳ 🌴
🕋 لَتُسْئَلُنَّ عَمَّا كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ.
👈 قطعاً شما درباره كارهائی كه انجام دادهاید، مورد سئوال واقع میشوید.
📣📣... حالا نکته مهم اینجاست:
☝️ روز قیامت از همه اعمال سوال میشه،
👈 ولی قرآن بعضی از اعمال رو به طورِ خاص اسم آورده، و میگه روز قیامت از اینها سوال میشه.
یعنی اینها خیلی مهمه.
👌 یکی از اون مواردِ خیلی مهم #تهمت یا #بهتان است:
🌴 سوره نحل، آیه ۵۶ 🌴
🕋 تَاللَّهِ لَتُسْئَلُنَّ عَمَّا كُنْتُمْ تَفْتَرُونَ.
👈 سوگند به خدا، قطعاً درباره افتراهایی که در دنیا میزدید، سئوال خواهد شد.
🗣 حواسمون باشه
⛔️ تهمتهایی که زدیم...
⛔️ آبروهایی که از مردم بردیم....
⛔️ دروغهایی که گفتیم...
⛔️ غیبتهایی که کردیم...
☝️ دونه دونهاش رو باید جواب پس بدیم.
❌ یکی از مسائلِ عمدهای که عالمِ برزخ و قیامتِ ما رو تاریک و ظلمانی میکنه🕳، پشت سرِ مردم حرف زدن، #غیبت و #تهمت است.
✅ و برعکس، یکی ازچیزهایی که عالمِ برزخ و قیامتِ ما رو روشن و نورانی میکنه💡، #گرهگشایی از کار مردم است....
✾•┈┈••📚☆✦❀✦☆📚••┈┈•✾
📖 #قصه_ننه_علی
✍🏻 به قلم: مرتضی اسدی
🥀روایت زندگی زهرا همایونی؛ مادر شهیدان #امیر_و_علی_شاه_آبادی
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯
قسمت 6
فصل دوم : آن دو چشم آبی!
با همان لباس عروس نشستم گوشهی اتاق و مثل مادرْ مُردهها گریه کردم. ناله میزدم و میگفتم: «چرا ما رو از هم جدا کردید!؟» مثل مته روی اعصاب رجب بیچاره رفته بودم. با دهان باز و متعجب به تماشای دیوانهبازیهای من نشست! نمیدانست چطور آرامم کند. یک لیوان آب برایم آورد. خواست دستم را بگیرد و آرامم کند، دستش را پس زدم. صورتم را از او برگرداندم. حیران مانده بود چطور آرامم کند. بلند شد کمربندش را درآورد و تا جان در بدن داشتم کتکم زد! تور لباس عروس را مچاله کردم و گذاشتم میان دندانهایم و با تمام توان فشار میدادم که صدایم را کسی نشنود! آنقدر کتک خوردم که هر دو از حال رفتیم و گوشهای افتادیم. شب اول زندگی مشترکم را با کبودی کمربند به صبح رساندم.
تا شش ماه به رجب بیمحلی میکردم. صبح تا شب بهانهی مادرم را میگرفتم و گریه میکردم. مریض شدم، از پا افتادم. دختر دایی هر روز دلداریام میداد، از خوبیهای رجب و چشمان آبیاش برایم میگفت. نمیدانستم با چه زبانی حالیاش کنم من از این چشمان آبیای که تو دوست داری بدم میآید! اصلا آماده شوهرداری نبودم. ازدواج مثل یک زلزلهی ناگهانی، رؤیاهایم را روی سرم خراب کرد و بین من و مادرم جدایی انداخت.
رجب گارسون یک هتل مجلل در تهران بود. صبح میرفت سر کار و آخر شب برمیگشت خانه. برای میهمانی و پاگشا به خانه فامیلهای شوهرم دعوت شدیم. رجب رفت پیش دایی و اجازه خروج من از خانه را گرفت. با اینکه ازدواج کرده بودم و اختیارم با شوهرم بود، اما رسم و رسوم اجازه نمیداد عروس جوان بدون اجازه بزرگترِ خانه جایی برود. خیلی اوقات دختر کوچک دایی یا نوهاش همراه ما بیرون میآمدند. رجب عاشق سینما و فیلم دیدن بود. یک بار مرا با خودش به سینما برد و فیلم گنج قارون را دیدیم؛ شاید اولین شبی بود که در کنارش به من خوش گذشت.
مادرم خوشبخت را میگذاشت پیش من و خودش میرفت سر کار. به بهانه خواهرم مدام به من سر میزد و نصیحتم میکرد. خیلی توصیه به شوهرداری میکرد و هر درسی که از زندگی گرفته بود به من یاد میداد. میگفت: «زهرا جان! هر کاری که میخوای توی زندگیت بکنی، اول رضایت شوهرت رو در نظر بگیر. اگه اون ازت ناراضی باشه، خدا هم از تو رضایت نداره. اگه چیزی از شوهرت بخوای که در توانش نباشه و شرمنده بشه، شیرم رو حلالت نمیکنم! قدر نون حلالی که شوهرت درمیاره رو بدون. کم و زیادش مهم نیست، مهم اینه که حلال باشه.»
یک روز صبحانهی رجب را دادم و راهیاش کردم. جلوی در گفتم: «شما که خونه نیستی و منم تنهایی حوصلهم سر میره؛ اجازه بده برم سری به مادرم بزنم.» نگاهی به من انداخت و بدون هیچ حرف اضافهای گفت: «برو.» حس کردم بیمیل و رغبت است، اما پیش خودم گفتم: «اجازه داده، پس میرم.» بعدازظهر چادر سر کردم و رفتم دیدن مادرم، اما او سر کار بود؛ برگشتم خانه. گوشهای از اتاق بالشت گذاشتم و خوابیدم. در عالم رؤیا دیدم از آسمان گلولههای آتشین بر سرم میریزد و همهی وجودم را به آتش میکشد! وحشتزده از خواب پریدم و گفتم: «حتما رجب از من راضی نیست! شش ماه بهش بیمحلی کردم، خیلی اذیتش کردم. من نباید میرفتم خونهی مامان، خدا منو ببخشه!» شب از رجب حلالیت طلبیدم. سعی میکردم بدون رضایتش کاری نکنم تا باز از این خوابهای آشفته و ترسناک نبینم.
با اخلاق رجب کنار آمده بودم. وقتی از گذشتهی تلخی که پشت سر گذاشته بود باخبر شدم، به او حق میدادم محبت کردن بلد نباشد و با من تندی کند. رجب چهار پنج سال بیشتر نداشته که پدرش را از دست میدهد، بیبی خانم بهاجبار برادرش ازدواج مجدد میکند و از روستا میرود. ناپدری رجب اجازه نمیدهد او با مادرش زندگی کند. بین آنها جدایی میافتد. رجب زیر دست داییاش بزرگ میشود و محبت نمیبیند. هفتهای یک بار با پای برهنه و لباسهای پاره خودش را به چند روستا آن طرفتر میرسانده تا برای ساعتی کنار مادرش باشد. بیبی خانم شلوار پارهاش را وصله میزده و نوازشش میکرده. قبل از اینکه شوهرش برگردد، باید رجب را میفرستاده خانهی برادرش تا هفتهی بعد دوباره همدیگر را ببینند. رجب تا روزها جای وصلهی شلوارش را بو میکرده و اشک میریخته تا دلتنگیاش کم شود. خیلی مصیبت و سختی میکشد، بی مادر و پدر بزرگ میشود تا میتواند روی پای خودش بایستد. جدایی از مادر و رفتارهای تند دایی برایش عقده شده بود؛ اما هیچوقت دنبال خلاف و نان حرام نرفته بود. هروقت من را زیر مشت و لگد میگرفت، فوری معذرت میخواست و سعی میکرد از دلم دربیاورد. میدانستم دست خودش نیست و روزگار با او بد تا کرده؛ باید تحمل میکردم.
ادامه دارد......
🌷اللَّهُمَ صَلِّ عَلی محمَّد وَ آلِ محمَّد وَ عجِّل فَرَجَهُم 🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔖منبر کوتاه 🔖
🎥#تصویری
🔅عادی سازی گناه در جامعه‼️
🔰#استاد_رفیعی
ا༅࿇༅༅࿇༅░⃟░⃟࿇༊᭄༊࿐ྀུ༅═
╭─🌿✨────•
│