eitaa logo
"در مسیر قرآن و اهل بیت"(علیهم السلام)
113 دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2هزار ویدیو
14 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅┅✿❀🌺🦋🌺❀✿┅┅┄ ✒ *حـــــدیـــ📜ـــث عـشـــــــق* ❀✿❀ - - - ❀✿❀✿ - - - ❀✿❀ ❌ دروغ 🍃 امیر المؤمنین امام علی(علیه السلام): 📄 هیچ بنده ای طعم ایمان را نمی چشد، مگر این كه دروغ را چه شوخی و چه جدی ترک كند. 📚 اصول کافی، ج4، باب الکذب، ح 11 ✏️ یکی از کسب­‌های حرام، کسب از طریق کذب و دروغ است. در گذشته اکتساب از راه کذب، کمتر وجود داشت. امّا در زمان ما این معنا وجود دارد. امروزه عده‌ای در دنیا از طریق دروغ گفتن نان می‌خورند! 👌🏻 دروغ با راحت دروغ گفتن تفاوت دارد. در جامعه ای که براحتی افراد دروغ میگویند؛ تقوای اجتماعی جایگاه و اثری ندارد. ┄┅┅✿❀🌺🦋🌺❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅┅✿❀🍀🦋🍀❀✿┅┅┄ 📖 معارف قرآنی «شرّ بیرونی و خطر درونی...» ✅ در سوره فلق، در برابر سه شرّ بیرونی، به یک صفتِ الهی پناه می‌بریم: (از شرّ غاسق و نفّاثات و حاسد، به صفتِ «رَبِّ الْفَلَقِ») ☝🏻اما در سوره ناس، در برابر یک خطر درونی، به سه صفت الهی پناهنده می‌شویم: (از شرّ وسوسه قلب، به صفات «رَبِّ النَّاسِ»، «مَلِكِ النَّاسِ» و «إِلَـٰهِ النَّاسِ» پناه می‌بریم.) ⚠ خطرات و شرهای درونی را جدی بگیریم. 💥 کینه، حسادت، بد بینی، بد خلقی و...... شر و خطر درونی هستند که بدون اینکه متوجه باشیم قدم قدم روح را به تاریکی می کشاند و قلب را همچون سنگ، سفت و سخت می کند. ┄┅┅✿❀🍀🦋🍀❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┄┅┅✿❀🍀🦋🍀❀✿┅┅┄ ✏️ شادی چه ارتباطی با سلامتی‌ دارد... 💥 شادی به سلامت قلبتان کمک می‌کند، تحقیقات نشان می‌دهد شادی در بهبود سلامت قلب نقش دارد چون ضربان قلب را پایین می‌آورد و از فشارخون کم می‌کند. شادی سیستم ایمنی‌تان را قوی می‌کند، طبق مطالعات، میزان شادی شما می‌تواند بر سیستم ایمنی‌تان اثر بگذارد و تعیین کند چقدر مستعد بیماری باشید. شادی کمک می‌کند استرستان را کاهش دهید احساسات مثبتی چون شادی موجب ترشح هورمون اِندورفین، دوپامین و سروتونین می‌شوند. این هورمون‌ها در بهتر شدن خلق و خوی بینهایت مؤثرند و کمک می‌کنند اثرات منفی استرس خنثی شوند. 🔹 شادی عمرتان را طولانی می‌کند پژوهش‌های زیادی نشان داده‌اند میان شاد بودن و داشتن عمر طولانی ارتباط وجود دارد. وضعیت روحی و هیجانی افراد تأثیر پررنگی بر طول عمر آن‌ها دارد... ‎‌ 🌼 همیشه شاد باشید و سلامت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ┄┅┅✿❀🍀🦋🍀❀✿┅┅┄
┄┅┅✿❀🍀🦋🍀❀✿┅┅┄ 🔹 یک جرعه احکام 💥 قسم خوردن در معامله 👈🏻 سؤال: آیا قسم خوردن در معامله جایز است؟ ✅ اگر قسم او راست باشد، قسم خوردن او مکروه است و اگر دروغ باشد حرام است. 👈🏻 سؤال: اگر شخصی در معامله قسم دروغ بخورد، آیا معامله انجام شده و سود حاصله هم حرام است؟ ✅ قسم دروغ خوردن حرام است ولی اگر شرایط معامله رعایت شده باشد معامله صحیح و سود حاصله حلال است. ┄┅┅✿❀🍀🦋🍀❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┄┅┅✿❀🦋🌺🦋❀✿┅┅┄ ✏️ درس اخلاقی 💎 خودت را برتر از آن بدان که به پستی گناه تن بدهی.... 🎤 استاد شهید مرتضی مطهری ┄┅┅✿❀🦋🌺🦋❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷 دختر_شینا – قسمت 3⃣3⃣ ✅ فصل_دوازدهم کمی بعد،از آن خانه اسباب‌کشی کردیم و خانه‌ی دیگری در خیابان هنرستان اجاره کردیم. موقع اسباب‌کشی معصومه مریض شد. روز دومی که در خانه‌ی جدید بودیم، آن‌قدر حال معصومه بد شد که مجبور شدیم در آن هیر و ویری بچه را ببریم بیمارستان.صمد به تازگی ژیان را فروخته بود و بدون ماشین برایمان مکافات بود با دو تا بچه‌ی کوچک از این‌طرف به آن‌طرف برویم. نزدیک ظهر بود که از بیمارستان برگشتیم.صمد تا سر خیابان ما را رساند و چون کار داشت دوباره تاکسی گرفت و رفت. معصومه بغلم بود.خدیجه چادرم را گرفته بود و با نق و نق راه می‌آمد و بهانه می‌گرفت. می‌خواست بغلش کنم. با یک دست معصومه و کیسه‌ی داروهایش را گرفته بودم،با آن دست خدیجه را می‌کشیدم و با دندان‌هایم هم چادرم را محکم گرفته بودم. با چه عذابی به خانه رسیدم، بماند. به سختی کلید را از توی کیفم درآوردم و انداختم توی قفل.در باز نمی‌شد.دوباره کلید را چرخاندم. قفل باز شده بود؛ اما در باز نمی‌شد.انگار یک نفر آن تو بود و پشت در را انداخته بود. چند بار به در کوبیدم. ترس به سراغم آمد. درِ خانه‌ی همسایه را زدم و ماجرا را برایش تعریف کردم. زن هم می‌ترسید پا جلو بگذارد. خواهش کردم بچه‌ها را نگه دارد تا بروم صمد را خبر کنم. زنِ همسایه بچه‌ها را گرفت. دویدم سر خیابان.هر چه منتظر تاکسی شدم، دیدم خبری از ماشین نیست. حتی یک ماشین هم از خیابان عبور نمیکرد.آن موقع خیابان هنرستان از خیابان‌های خلوت و کم‌رفت و آمد شهر بود. از آن‌جا تا آرامگاه بوعلی راه زیادی بود. تمام آن مسیر را دویدم.از آرامگاه تا خیابان خواجه‌رشید و کمیته راهی نبود. اما دیگر نمی‌توانستم حتی یک‌قدم بردارم. خستگی این چند روزه و اسباب‌کشی و شب‌نخوابی و مریضی معصومه، و از آن‌طرف علّافی توی بیمارستان توانم را گرفته بود؛ اما باید می‌رفتم. ناچار شروع کردم به دویدن. وقتی جلوی کمیته رسیدم، دیگر نفسم بالا نمی‌آمد. به سرباز نگهبانی که جلوی در ایستاده بود، گفتم: « من با آقای ابراهیمی کار دارم. بگویید همسرش جلوی در است.» سرباز به اتاقک نگهبانی رفت. تلفن را برداشت.شماره گرفت و گفت:«آقای ابراهیمی!خانمتان جلوی در با شما کار دارند. صمد آن‌قدر بلند حرف می‌زد که من از آن‌جایی که ایستاده بودم صدایش را می‌شنیدم.می‌گفت:«خانم من؟!اشتباه نمی‌کنید؟!من الان خانم و بچه‌ها را رساندم خانه.»رفتم توی اتاقک و با صدای بلند گفتم: « آقای ابراهیمی! بیا جلوی در کار واجب پیش آمده.» کمی بعد صمد آمد. قیافه‌ام را که دید، بدون سلام و احوال‌پرسی گفت:«چی شده؟! بچه‌ها خوب‌اند؟! خودت خوبی؟!» گفتم:«همه خوبیم.چیزی نشده.فکر کنم دزد به خانه زده. بیا برویم. پشت در افتاده و نمی‌شود رفت تو.» کمی خیالش راحت شد. گفت:«الان می‌آیم. چند دقیقه صبر کن.»رفت و کمی بعد با یک سرباز برگشت. سرباز ماشین پیکانی را که کنار خیابان پارک بود، روشن کرد.صمد جلو نشست و من عقب.ماشین که حرکت کرد، صمد برگشت و پرسید:«بچه‌ها را چه کار کردی؟» گفتم:«خانه‌ی همسایه‌اند.» ماشین به سرعت به خیابان هنرستان رسید. وارد کوچه شد و جلوی در حیاط ایستاد. صمد از ماشین پیاده شد. کلیدش را درآورد و سعی کرد در را باز کند. وقتی مطمئن شد در باز نمی‌شود، از دیوار بالا رفت. به سرباز گفتم:«آقا! خیر ببینید.تو را به خدا شما هم بروید. شاید کسی تو باشد.» سرباز پایش را گذاشت روی دستگیره‌ی در و بالا کشید. رفت روی لبه‌ی دیوار از آن‌جا پرید توی حیاط.کمی بعد سرباز در را باز کرد. گفت:«هیچ‌کس تو نیست. دزدها از پشت‌بام آمده‌اند و رفته‌اند.» خانه به هم ریخته بود.درست است هنوز اسباب و اثاثیه را نچیده بودیم. اما این‌طور هم آشفته‌بازار نبود.لباس‌هایمان ریخته بود وسط اتاق. رختخواب‌ها هر کدام یک طرف افتاده بود.ظرف و ظروف مختصری که داشتیم،وسط آشپزخانه پخش و پلا بود.چند تا بشقاب و لیوان شکسته هم کف آشپزخانه افتاده بود. صمد با نگرانی دنبال چیزی می‌گشت. صدایم زد و گفت:«قدم! اسلحه، اسلحه‌ام نیست.بیچاره شدیم. » اسلحه‌اش را خودم قایم کرده بودم. می‌دانستم اگر جای چیزی امن نباشد، جای اسلحه امنِ‌امن است.رفتم سراغش. حدسم درست بود.اسلحه سر جایش بود. اسلحه را دادم دستش، نفس راحتی کشید. انگار آب از آب تکان نخورده بود. با خونسردی گفت:«فقط پول‌ها را بردند. عیبی ندارد فدای سر تو و بچه‌ها.» با شنیدن این حرف، پاهایم سست شد. نشستم روی زمین. پول ژیانی را که چند هفته پیش فروخته بودیم گذاشته بودم توی قوطی شیر خشک معصومه. قوطی توی کمد بود. دزد قوطی را برده بود. کمی بعد سراغ چند تکه طلایی که داشتم رفتم.طلاها هم نبود. صمد مرتب می‌گفت:«عیبی ندارد. غصه نخور. بهترش را برایت می‌خرم. یک کم پول و چند تکه طلا که این همه غصه ندارد. اصلِ کار اسلحه بود که شکر خدا سر جایش است.» 🔰ادامه دارد.