┄┅┅✿❀🦋🌺🦋❀✿┅┅┄
💥 عواقب تکذیب امام زمان( عج) در کلام رسول الله (صلی الله علیه و آله)
✍🏻 رسول گرامی اسلام (صلوات الله علیه و آله و سلم ) در این باره میفرماید:
🔹 «مهدی موعود و قائم به حق، از فرزندان من است. او مردم را بر ملت من وادار و به کتاب خداوند دعوت میکند. پس هرکس از او اطاعت و پیروی کند از من پیروی کرده و هر کس با او مخالفت و عصیان کند از من نافرمانی کرده است هر کس او را در زمان غیبتش انکار کند من را انکار کرده و هر کس او را تکذیب کند من را تکذیب کرده و هر کس او را تصدیق کند من را تصدیق کرده است. به خدا شکایت میکنم از کسانی که من را درباره او تکذیب و گفتار من را در شان و عظمت او انکار کنند».
🔹حضرت همچنین در روایت دیگری میفرماید:
☝🏻«هر کس خروج و ظهور حضرت مهدی(عج) را انکار کند؛ پس به رسالت محمد کافر شده است».
👈🏻 در روایت دیگری از رسول الله (ص) میخوانیم:
🔹 «هر کس مهدی(عج) را تکذیب کند کافر است».
👌🏻 باید دانست اگر این انکار از روی عمد و علم باشد سبب کفر میشود، حتی اگر فرد به دیگر عقاید اسلامی معتقد باشد؛ زیرا خداوند ابلیس را در قرآن کافر معرفی کرده است؛ درحالیکه او به مسائلی چون وحدانیت، خالقیت، ربوبیت، محیی و ممیت بودن خداوند اعتقاد داشت و به معاد و قیامت هم معقتد بود؛ ولی از دیدگاه قرآن او کافر است. زیرا حکمی از احکام الهی را از روی عمد انکار کرده است و انکار حضرت مهدی(عج) در واقع انکار یک امر مسلم است که احادیث متواتر بر آن دلالت میکند و موجب انکار رسالت رسول اکرم(ص) میشود.
┄┅┅✿❀🦋🌺🦋❀✿┅┅┄
┄┅┅✿❀🍀🦋🍀❀✿┅┅┄
✒ درسـهــایـی از قــــ📖ـــــرآن
❌ اســــــراف...
👌🏻 اکثر ماها، غالباً فکر میکنیم که آتش جهنّم 🔥 فقط برای کافران و مشرکین است.
💥 غافل از اینکه قرآن کریم، گروههای دیگهای رو هم به عنوان ساکنین آتش معرفی می کند.
👈🏻 یکی از این گروهها، مُسرفین هستند، کسایی که اسراف می کنند.
☝🏻یعنی کسایی که نعمتهای الهی رو به هر شکل و با هر قصد و نیتی به هدر می دهند و با زیادهروی در مصرف، یا استفادهی نادرست اون نعمت ها رو ضایع و تباه میکنند...
◻️ قرآن می فرماید مُسرفین اهل آتشاند:
🕋 أَنَّ الْمُسْرِفِینَ هُمْ أَصْحَابُ النَّارِ.
🔹اسرافکاران اهل آتشند!
🌴سوره ی مبارکه ی غافر، آیه 43🌴
❌ و بدتر از اون اینکه خداوند اسراف کاران رو دوست نداره، و اینکه آدمی از دایره محبت خداوند خارج بشه خیلی دردناک تر و سوزناکتر از اینه که در آتش جهنم بسوزه...
🕋 وَ لَا تُسْرِفُوا إِنَّهُ لَا یُحِبُّ الْمُسْرِفِینَ.
🔹 اسراف نکنید، زیرا خداوند اسرافکاران را دوست ندارد.
🌴سوره اعراف، آیه 31 و سوره انعام، آیه 141🌴
⚠گناهِ اسراف را جدّی بگیریم⚠
👌🏻 نعمتهای الهی را درست و بجا، و به اندازهی نیاز مصرف کنیم.
به خاطر چشم و هم چشمی نعمت های خداوند رو تباه نکنیم، برای به رخ کشیدن داشته های مادی خودمون اون ها رو بی هوا به باد ندیم...
┄┅┅✿❀🍀🦋🍀❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روایتی که با شنیدنش و توجه به اون و فهمیدن ارزش نماز اول وقت شاید تا آخر عمر دیگه نماز اول وقتمون ترک نشه انشاءالله
╔✯══๑ღ💠ღ๑══✭╗
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
╚✮══๑ღ💠ღ๑══✬╝
┄┅┅✿❀🦋🌺🦋❀✿┅┅┄
📖 کـــــلام بـــزرگـــــان
❌ با سخن بیهوده گرانبهاترین سرمایه ی زندگی خود را نسوزانید؛
💎حاج آقا مجتبی تهرانی؛
📝 تضییع عمر خود❗️
بزرگترین و گران بهاترین سرمایۀ انسان، عمر اوست که با سخن بیهوده این عمر شریف را بی فایده مصرف می کند.
انسان آن چیزی را که تحصیل می کند، در رابطه با تداوم وجودی او در این عالم است که از آن تعبیر به عمر می شود. اگر انسان کلام بیهوده بگوید؛ یعنی سخنی بگوید که نه فایدۀ مشروع دنیوی دارد و نه فایدۀ اُخروی، حدّاقل آن مقطع زمانی را که می توانست برای جهان آخرتش بهره گیری کند، از دست می دهد.
👌🏻اگر انسان همین زمانی که دارد صحبت بیهوده می کند، سکوت کند و سکوتش همراه با تفکّر نسبت به صفات و افعال حق باشد و به تعبیر دیگر، از نظر درونی به یاد حق باشد، فکر او ذکر است. حتّی اگر هیچ نگوید، با هر نَفَسی که در این سکوت می کشد، گنجینۀ بزرگی را برای خود ذخیره می کند.
┄┅┅✿❀🦋🌺🦋❀✿┅┅┄
🌷 #دختر_شینا – قسمت 7⃣3⃣
💥 فردا صبح، صمد رفت کمی خرید کند. وقتی برگشت، دو سه کیلو گوشت و دو تا مرغ و سبزی و کلی میوه خریده بود. گفتم: « چقدر گوشت! مهمان داریم؟! چه خبر است؟! »
گفت: « این بار که بروم، اگر زنده بمانم، تا دو سه ماهی برنمیگردم. شاید هم تا عید نیایم. شاید هم تا آخر جنگ. »
گفتم: « اِ... همینطوری میگوییها! شاید جنگ دو سه سالی طول بکشد. »
گفت: « نه، خدا نکند. به هر جهت، آنجا خیلی بیشتر به من نیاز دارند. اگر به خاطر تو و بچهها نبود، این چند روز هم نمیآمدم. »
💥 گوشتها را گذاشتم توی ظرفشویی. شیر آب را باز کردم رویش. دوباره گفتم: « به خدا خیلی گوشت خریدی. بچهها که غذاخور نیستند. میماند من یک نفر. خیلی زیاد است. »
رفت توی هال. بچهها را روی پایش نشاند و شروع کرد با آنها بازی کردن.
گفتم: « صمد! »
از توی هال گفت: « جان صمد! »
خندهام گرفت. گفتم: « میشود امروز عصر برویم یک جایی. خیلی دلتنگم. دلم پوسید توی این خانه. »
زود گفت: « میخواهی همین الان جمع کن برویم قایش. »
شیر آب را بستم و گوشتهای لخم و صورتی را توی صافی ریختم. گفتم: « نه... قایش نه... تا پایمان برسد آنجا، تو غیبت میزند. میخواهم برویم یک جایی که فقط من و تو و بچهها باشیم. »
💥 آمد توی آشپزخانه بچه ها را بغل گرفته بود. گفت: « هر چه تو بگویی. کجا برویم؟! »
گفتم: « برویم پارک. »
پردهی آشپزخانه را کنار زد و به بیرون نگاه کرد و گفت: « هوا سرد است. مثل اینکه نیمهی آبان استها، خانم! بچهها سرما میخورند. »
گفتم: « درست است نیمهی آبان است؛ اما هوا خوب است. امسال خیلی سرد نشده. »
گفت: « قبول. همین بعدازظهر میرویم. فقط اگر اجازه میدهی، یک تُک پا بروم سپاه و برگردم. کار واجب دارم. »
خندیدم و گفتم: « از کی تا به حال برای سپاه رفتن از من اجازه میگیری؟! »
خندید و گفت: « آخر این چند روز را به خاطر تو مرخصی گرفتم. حق توست. اگر اجازه ندهی، نمیروم. »
گفتم: « برو، فقط زود برگردیها؛ و گرنه حلال نیست. »
💥 زود خدیجه و معصومه را زمین گذاشت و لباس فرمش را پوشید. بچهها پشت سرش میرفتند و گریه میکردند. بچهها را گرفتم. سر پله خم شده بود و داشت بند پوتینهایش را میبست. پرسیدم: « ناهار چی درست کنم؟! »
بند پوتینهایش را بسته بود و داشت از پلهها پایین میرفت. گفت: « آبگوشت. »
💥 آمدم اول به بچهها رسیدم. تر و خشکشان کردم. چیزی دادم خوردند و کمی اسباببازی ریختم جلویشان و رفتم پی کارم. گوشتها را خرد کردم. آبگوشت را بار گذاشتم و مشغول پاک کردن سبزیها شدم. »
💥 ساعت دوازده و نیم بود. همهی کارهایم را انجام داده بودم. غذا هم آماده بود. بوی آبگوشتِ لیمو عمانی خانه را پر کرده بود. سفره را باز کردم. ماست و ترشی و سبزی را توی سفره چیدم. بچهها گرسنه بودند. کمی آبگوشت تریت کردم و بهشان دادم. سیر شدند، رفتند گوشهی اتاق و سرگرم بازی با اسباببازیهایشان شدند.
💥 کنار سفره دراز کشیدم و چشم دوختم به در. ساعت نزدیک دو بود و صمد نیامده بود. یکباره با صدای معصومه از خواب پریدم. ساعت سه بعدازظهر بود. کنار سفره خوابم برده بود. بچهها دعوایشان شده بود و گریه میکردند. کاسههای ترشی و ماست و سبزی ریخته بود وسط سفره. عصبانی شدم؛ اما بچه بودند و عقلشان به این چیزها نمیرسید.
💥 سفره را جمع کردم و بردم توی آشپزخانه. بعد بچهها را بردم دست و صورتشان را شستم. لباسهایشان را که بوی ترشی و ماست گرفته بود، عوض کردم. معصومه را شیر دادم و خواباندم. خدیجه هم کمی غذا خورد و گوشهای خوابش برد. جایشان را انداختم و پتو رویشان کشیدم و رفتم دنبال کارم. سفره را شستم. برای شام کتلت درست کردم. هوا کمکم تاریک میشد. داشتم با خودم تمرین میکردم که صمد آمد بهش چه بگویم. از دستش عصبی بودم. باید حرفهایم را میزدم.
🔰ادامه دارد...🔰