داستانی شگفت و واقعی در مورد حق الناس
☘داستانی را که برایتان نقل می کنم، از یک آدم موثق، با یک واسطه شنیده ام، لذا آن را برای اهل باور به شرح زیر مکتوب می نمایم : در شهر ما زنی سالخورده به نام « کربلایی خدیجه » زندگی می کند ؛ او می گوید:
« در دوران نوجوانی یک پسر ریگی به طرفم انداخت و آن ریگ به پیشانی ام اصابت کرد و مرا آزار داد، چند سال گذشت و من ماجرا را به فراموشی سپردم، آن پسر هم مردی شد و بعدا از دنیا رفت. بعد از گذشت حدود ۱۸ سال از مرگ آن مرد، شبی در خواب دیدم دو ملک با گرزهای آتشین مرا با خود به جایی بردند، در این حین دیدم آن مرد را با دسنهای بسته مقابل من آوردند، به من گفتند وقتی این مرد در دنیا بود، با سنگ بر پیشانی تو زد و تو را آزار داد، الآن ۱۸ سال است که به خاطر این کارش دستهایش بسته است، اما چون تو فعلا در دنیا زنده هستی و باید بمانی، لذا تو را آوردیم تا سؤال کنیم آیا او را می بخشی یانه ؟ بعد هم پرونده آن مرد را به من نشان دادند، دیدم همان ریگی که او در دوران نوجوانی بر پیشانی من زده بود، لای پرونده موجود است! کربلایی خدیجه می گوید من رضایت دادم، آنها هم دستهایش را باز کردند؛ او با لبخندی از من تشکر کرد و رفت و من هم از خواب بیدار شدم. »
خداوندا ما را از ظلم و ستم در حق بندگانت مصون بدار.
✍نویسنده : سیدحجت الله موسوی زاده
#حق_الناس
#روزمحشر
#حقوق_بندگان
https://eitaa.com/drpeighambardoost1401