eitaa logo
رمان لند 📖
942 دنبال‌کننده
560 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
همراهان عزیز متاسفانه شخصی رمان های کانال ما را بصورت غیرقانونی و عدم ذکر نام نویسنده به نام خود منتشر می کند لذا خواهشمند است نسبت به گزارش کانال فوق به آدرس https://eitaa.com/cvjjfffcv اقدام نمایید، سپاس از همراهی شما 🌿🙏
کپی حرام؟! اگر اعتقاد داشتی رمان شخص دیگر را به نام خود منتشر نمی کردید🤔
متاسفانه بعضی کانال هامثل کانال بالا از روی رمان های کانال ما(رمان لند) اِسکی میرن و بدون نام نویسنده اون و تو کانالشون منتشر میکنن😡 بهتون تذکر میدم که لطفا لطفا لطفا از روی پارت های رمان این کانال اسکی نرین...😤 نه مدیران؛نه خادمین و نه عوامل و مخصوصاومخصوصا و مخصوصا نویسندگان این کانال راضی به کپی رمان ها نیستن😡 یعنی کپی بدون نام نویسنده حرامه ❌ متوجه شدین عزیزان🤯؟؟؟؟؟!!!!! مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
تمامی رمان های ما فقط در کانال رمان لند منتشر می شود و جز این کلاهبرداری و سرقت ادبی می باشد، لطفا اطلاع رسانی کنید
ممنون میشیم حمایت کنید🙏 ازطرف: نویسندگان کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🧷امام صادق(ع) فرمودند:⏬ همانا مومن خواب هولناک می بیند و به سبب آن گناهانش بخشوده می شود. 📚میزان الحکمه،ج۴،ص،۲۹۷ مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت69 رفتم سمت آیفون به خیال این که حامد باشه...اما.
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگار عشق رمان ماه شب چهاردهم پارت70 سکوت کردم ... _نرگس؟خوبی؟ _آره.چاییتو بخور یخ کرد... _ممنون. اگه همه خانما برن...من نرم چه بهونه ای بیارم؟باید اول به حامد می گفتم! صدای در حیاط اومد... _حامد اومده؟ _آره حتما... بلند شدم و در ورودی هال و باز کردم که دیدم حامد اومده و داره کفشاشو درمیاره... _سلااام خانمی...چطوری عشقم...اومدم که... یهو چشم و ابرو اومدم که ادامه نده...ازخجالت جلو عاطفه آب شدم... _سلام خوش اومدی.مهمون داریم. قیافش باخنده و تعجب ترکیب شده بود! وارد شد و عاطفه رو دید. عاطفه ازجاش پاشد و اومد سمت حامد و سلام و احوالپرسی کردن. حامد:خیلی صفا آوردین!چه عجب این طرفاا. عاطی:اومدم با خانمت حرف بزنم...حالا که تو اومدی به توهم میگم...اول بیا بغلت کنم ببینم. عاطفه محکم حامد و تو بغلش فشرد...جوری همو بغل کردن انگار سه سال همو ندیدن...بااین که چهارروز پیش همه بودیم خونه مامان مرضیه شام. حامد بعداز عوض کردن لباس و شستن دست و صورتش کنار عاطفه نشست...منم نشسته بودم... _عاطفه زنگ بزن آقا میثم بگو دانیال و بیاره همه همینجا نهار می خوریم! عاطی:نه عزیزم قربون دستت.نهارم روی گاز بود اومدم اینجا. بااصرار من و حامد بازم عاطفه برای موندن قبول نکرد! عاطفه قضیه رو برای حامد تعریف کرد ودر اخر حامد گفت:چقدرعالی!خب معلومه که نرگس هم میاد کربلا.چه جایی بهتر از کربلا! نگاه هردوشون به من بود... یه خنده ی مصنوعی کردم ولی تودلم گفتم خدایا من الان نمیتونم قول بدم. ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت71 عاطفه رفت و ما داشتیم نهار می خوردیم! _حامد؟ _جان حامد... _میگم من نرم بهتر نیست؟ متعجب شد و غذای توی دهنشو که قورت داد گفت:چرا؟مگه همیشه نمی گفتی عاشق کربلایی؟! _خب...چرا هنوزم هستم!ولی...ولش کن! _خب بگو دیگه... _یه شرط داره...نباید فعلا به هیچ کس بگیم چون مطمئن نیستم! یهو جدی شد و گفت:هروقت اینطوری حرف می زنی دلم می لرزه...بگو خانمم! _حامد جان...اِمم... الکی قیافم و نگران و ناراحت کردم و مثلا استرس گرفتم...داشتم حامد و اذیت می کردم! _نرگس جان بگو دیگه... _خب اگه بگم...تو...تو...ممکنه. چشم توچشم شدیم...خیلی واقعی فیلم بازی می کردم!دستشو آورد جلو و دستام و گرفت... _نرگس چقدر سردی تو!حرف بزن... احساس کردم از شدت نگرانیش مردمک چشماش می لرزید! اگه تا یه دقیقه دیگه نگم فکر کنم سرم داد بزنه که از حامد محاله همچین رفتاری! دستام و از توی دستاش کشیدم بیرون و گفتم:حامد من دوستت داشتم...دارم...وخواهم داشت!ولی...یه چیزی این وسط هست که مانع میشه من و تو حواسمون کامل به هم باشه! پوفففیی کشید و گفت:نرگس به جون خودم اگه نگی چی شده میرم خونه بابات میگم دخترت من و سکته داده! به زور خندم و کنترل کردم...ازپشت صندلی آروم برگه جواب آزمایش و گرفتم و گذاشتم روی میز. _بخونش! نگاش روی من موند و همونطور برگه رو گرفت و باز کرد...نگاش افتاد به متن انگلیسی داخل برگه... چشماش ریز شد و سعی کرد بفهمه چی میگه... بعد از چند ثانیه مکث سرجاش خشک شد... ادامه دارد... ✍نویسنده:ساجده تبرایی مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇 https://eitaa.com/duhdtv