🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت77
_بحث شک نیست،بحث آبروداریه!بحث نگرانیه!
_خب اومد دوکلوم حرف زد بعدهم رفت!
_دوکلوم حرفش این بود که بخواد اشک زن من و دربیاره؟بهش استرس وارد کنه؟
حق داشت.هرچی می گفت حقم بود!نمی دونستم چی بگم.
روسریمو از سرم در آوردم و دستی به موهام کشیدم.دکمه های مانتومُ بازکردم ومانتورو درآوردم.
احساس خفگی داشتم!هنوز بدنم سست بود!
حامد اومد کنارم نشست و گفت:هنوز هم نمیخوای بگی قضیه چی بوده؟ازکی...ازکی...ازکی هم و دوست...
_حامد گفتم اون یه فکر احمقانه داشت که امروز اومد اینجا!پنج سال پیش بعد از بله گفتنم به تو صدرا شد داداشم...
_ولی تو نشدی آبجیش!
_من به اون چیکاردارم؟
_نرگس وقتی اومدم خواستگاریت فکر می کردم توهم عاشقمی!!!فکر می کردم حسمون دوطرفس...
سرم و انداختم پایین و با انگشتام بازی می کردم!
_ولی نمی دونستم تو بایکی دیگه آیندتو ساختی!
یهو عصبی و کلافه صداشو برد بالا و گفت:به من نگاه کن نرگس!!!
ترسی افتاد به جونم که ولم نمی کرد.
بادستش چونم و گرفت و سرم و آورد بالا!چشم توچشم شدیم و فاصله ی صورتمون چهارتاانگشت بود!
چشماش قرمز بود...دستاش گرمی همیشگی و نداشت سرد بود...مردمک چشماش از شدن نگرانی و استرس می لرزیدو موهاش پریشون بود!!
_من به تو اعتماد داشتم..دارم و خواهم داشت...ولی بعضی آدمای دور و بر مورد اعتمادنیستن!امیدوارم منظورم و فهمیده باشی!
_حامد...به جون..
_قسم نخور..قسم نخور نرگس...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت78
🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫
⭕️+14
با همون حالت عصبی ادامه داد:من گذشتم و بهت گفته بودم و انتظارداشتم توهم گذشتت و می گفتی!تاحالاکه نگفتی،الان هم داری جوری حرف می زنی که میخوای بپیچونی!من کاری به گذشتت ندارم..فقط میخوام بدونم هنوز هم حسی به اون پسره داری یانه؟!
اشکاش جاری شد...اولین باربود تواین پنج سال گریه ی حامد و می بینم!دلم و چشمام امون ندادن اشکای حامد و بی جواب بزارم...منم صورتم خیس شد.
صداش رفت بالا...
_حرف بزن نرگس!
ضربان قلبم از صد گذشت و زبونم بند اومده بود!
_من...من..هیچ حسی نسبت به صدرا ندارم!!
_پس حرفای صدرا...گریه های تو...واییی...
سرش و گذاشت بین دستاش و با شصتش شقیقه هاشو می مالید!!
_پس بگو چرا حرفاو اخلاق روز خواستگاری...روز خرید...روز بله برون..هوفففف نرگس..نرگس...
همه ی داستان خودم وصدرا رو براش توضیح دادم...
ازجاش بلند شد ویه مسیر و می رفت و می اومد...گاهی دستاش و به هم می زدو گاهی به محاسنش دستی می کشید!نکنه فکرای بدی کنه!واییی من دارم می میرم..
معدم داشت می جوشید...کم کم تموم چیزایی که تو معدم بودن داشتن می اومدن بالا!
دستم و گذاشتم جلوی دهنم و تند تندرفتم سمت دستشویی...
تا جون داشتم بالا آوردم!حامد نگران در زد و گفت:نرگس خوبی؟
یکم که بهتر شدم اومدم بیرون...
بازهم باحامد چشم توچشم شدم.اومد سمتم و روبه روم ایستاد..
دستشو گذاشت روی شکمم وگفت:این بچه...این بچه ای که توشکمته...
حرفش و ادامه نداد...یاخداااا...گرفتم چی میخواد بگه!
بادستم دستشو فشار دادم روی شکمم وصدام رفت بالاو گفتم:من که گفتم همه چی تموم شده.ازوقتی باتو بودم.ازهمون شب عقدمون.توشدی عشقم،زندگیم،وجودم...اونی که ول کن نبود صدرا بود.امشب هم اومد اون صحبت هارو کرد که خودت شنیدی...درسته اون یه غلطی کردولی گفت دیگه به من فکر نمیکنه.من به جز تو که شوهرمی چرا باید به مردای دیگه فکرکنم؟این بچه ای هم که تو وجودمه از وجود توهم هست...فهمیدی؟؟؟؟
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
⭕️اطلاعیه
دوستان وهمراهان گرامی...
با توجه به جلسه ی هیئت مدیره ی کانال رمان لند که برگزارشد؛اعضای هیئت مدیره(مدیران؛نویسندگان؛ادمین ها؛عوامل و خادمین کانال)به این نتیجه رسیدند که:
1)برای افزایش ممبر(اعضا)
2)وارتقای سطح کانال
3)وهمچنین به خاطر نظرات محترم هیئت مدیره،تااطلاع ثانوی فقط یک روز در هفته فعالیت داشته باشیم...
بنابراین،شمادوستان گرامی می توانید هرهفته پنج شنبه ها به صورت دو الی سه پارت جدید رمان هارا مطالعه فرمایید.
باتشکرازهمراهی شما...
وبه امید موفقییت روزافزون🥰
✅ازطرف:هیئت مدیره ی کانال رمان لند✍
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت79
🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫
⭕️+14
چند ثانیه به هم زُل زدیم!بغض و اشکی که تاآخرحرفام کنترلش کرد دیگه ازدستش در رفت...
اشک ازچشماش مثل بارون می بارید...
_من...من...یاهرمرد دیگه ای جای من بود این فکر اشتباه می زد توسرش!
دستشو ازروی شکمم برداشت و بازوهامو گرفت...
_به جون خودم...به تک تک نفس های هردومون تو این پنج سالی که باهم بودیم...به جون...به جون...همین بچه ای که تو وجودت نفس می کشه...قسم می خورم که عاشقتم و اون پسره ی...لاالاه الاالله...هم دیگه تو خونه راه نده!باشه؟
انقدر بازوهامو سِفت گرفت که دردش تا استخونام رسید...
_با..باشه!
بازوهامو ول کرد و رفت تو اتاق خواب...درد عجیبی زیردلم حس می کردم.حالت تهوع و سرگیجه داشتم!
_حا...حامد..
_...
جوابی نشنیدم...کل بدنم سست شده بود کمر وپاهام جون ایستادن نداشتن...بادستم دیوارو گرفتم و تا دم در اتاق رفتم...
حامد داشت لباساشو عوض می کرد.
_حامد جان...کجا میخوای بری؟
_هیچ جا...
_حامد گفتم کجا میری؟
_میرم که حساب اون پسرخالتو بزارم کف دستش!
مخم سوت کشید؛حامد عوض شد...
_حامد...خواهش می کنم تو عصبانیت تصمیم نگیر،پشیمون میشی!من که گفتم اشتباه کردم،غلط کردم توهم ول کن.بزار بره دنبال زندگیش!
یهو اخم کردو اومد سمتم وگفت:یعنی چی بزارم بره دنبال زندگیش؟بزارم دوباره چشمش دنبال ناموس من باشه؟بزارم بازم هرغلطی دلش خواست انجام بده؟نه عزیزمن نه!من نمیزارم که توهم گناه کارباشی...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت80
🚫🔞این پارت دارای محدودیت سنی است🔞🚫
⭕️+14
_یعنی چی حامد؟
_یعنی اون هرشب،هرروز وهرلحظه به یادتو زندگی کرد!ولی تو شوهر داشتی...می فهمی که چی میگم؟!
_خب...
_خب نداره نرگس،من اگه نرم بعضی چیزارو بهش نفهمونم اون بدتر هم میشه!
خواست بره که بادوتا دستام یه بازوش و گرفتم وگفتم:حامد جون من نرو...هردوعصبانی هستین...یه چی میگه یه چی دیگه میگی قضیه بدتر میشه!
اصلا نگام نکردوگفت:بس کن نرگس...مقصر اصلی تو بودی که همون اول بهم نگفتی...حدااقل همون موقع تکلیفمو باهاش روشن می کردم!
بازوش و ازتودستام محکم کشید که به خاطر همین من افتادم روی زمین...
وفقط دیدم که حامد داره میره سمت در...احساس کردم یه چیزی از وجودم خارج شد و بدنم سرد شد...ودیگه چیزی ندیدم!
.........
بادرد شدید زیردلم چشمامو باز کردم!نورلامپ اذیتم می کردو باعث می شد کم کم چشمامو بازکنم.یکم که حواسم اومد سرجاش فهمیدم بیمارستانم!شدیداً درد داشتم و دلم می خواست داد بزنم که یهویاد اتفاقات اخیر افتادم...دقت کردم به صدایی که ازپشت در می اومد...آره..حامد بود:
_چی میگین شما مامان جان،من چجوری آروم باشم وقتی زنم رو تخت بیمارستانه...
مامانِ من:حامد خواهش می کنم صبرکن بزار ببینیم دکترش چی میگه بعدش برو خونشون!
_آخه اومده به نرگس استرس وارد کرده عصبیش کرده...اون باعث مرگ بچم شده...من چجوری کوتاه بیام مامان!!
چیییی؟؟؟؟؟مرگ بچم؟یعنی..یعنی من دیگه...من دیگه باردار نیستم؟یعنی دیگه...
واییی...نه....
گریم گرفت و اشکام جاری شد!!باگریه دردم بیشتر می شد و نفسم بند می اومد...
در بازشد و حامد اومد داخل...
خوشحال ونگران اومد بالای سرم وپرسید:نرگس جان حالت خوبه؟خوبی عزیزدلم؟!
بریده بریده ونفس نفس گفتم:حا...حامد..تو..تو..توچی گفتی؟
_من چی گفتم؟آروم باش گلم؛ آروم باش...
مامان من و مامان مرضیه هم اومدن داخل و حالم و می پرسیدن...
_حامد...تو...تو به مامانم گفتی بچمون مرده...گفتی مرده...
متعجب به مامانامون نگاه کرد وبعدش ملتمسانه به من نگاه کرد:نه عزیزم،هنوز که چیزی مشخص نیست..من گفتم شاید...
_نه...نگفتی شاید...گفتی مرده...
صدام رفت بالاترو باهق هق گفتم:حامد تو گفتی بچم مرده...توخودت گفتییییی...
مامانامون سعی داشتن آرومم کنن...پرستارا اومدن داخل و خواستن حامدبره بیرون؛چند تا سوزن ریختن تو سِرُمَم و بعد از چند تا داد کشیدنم دیگه نتونستم چشماموباز نگه دارم...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام آقا 💚🙏
سلام ای نور امید دل ما ✨
سلام ای روشنی محفل ما 💫
سلام ای آفتاب منزل ما ☀️
سلام ای بعد طوفان ساحل ما ♥️
بتابان نور خود را بر دل ما✨♥️
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج🙏
-----------------------------------------------
اگر یک نفر را به او وصل کردی
برای سپاهش تو سردار یاری...
به سوی ظهور🌷
@zohore_emamezaman
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
پنج شنبه هست و اومدیم با فعالیت کانال😍
منتظر پارت های جدید باشین😌
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت81
باصدای حامد و نوازش های روی دست و صورتم آروم بیدارشدم...دردم آروم شده بود!
_سلام خانمم...سلام عشق من...
نگاش کردم و چیزی نگفتم...
یاد حرفاش افتادم...یاد اون خبر بدی که چند لحظه پیش بهم داد!
_حا...حامد..
_جان حامد؟
_راستش و بگو...توروخدا...بگو چی شده؟
دوباره ملتمسانه گفت:عزیزم تو آروم باش...چشم اونم بهت میگم!
_من آرومم..حالا بگو!
نگاش و از من برداشت و به دستام خیره شد...
_جواب آزمایشات هنوز نیومده...باید منتظر باشیم...
_چرا...مگه...
دوباره نگام کردو پرید وسط حرفم:
_ببین دکترت گفته خونریزی داشتی...گفت برات خطرناکه...احتمال این که بچه سِقط شده باشه زیاده...به خاطر استرسی که بهت وارد شده و حمله ی عصبی که داشتی جنین آسیب دیده...اینا حرفای دکتر بود!!ماهم منتظریم...
_...
_نرگس جان...تو الان باید آروم باشی...یکم به فکر خودت باش!
_من...من...من و می بخشی؟
نگامون بهم گره خورد!
چشماش قرمز و پف کرده بود!بغض داشت...
_توباید من و ببخشی!
_حامد...نمیدونم چرا...دیگه دلم نمیخواد حرفی از ماجرایی که گذشته بشنوم..
_چشم...
_تو کاری نکردی که معذرت بخوای...ولی من...من باید بهت می گفتم!
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت82
_فراموش کن عزیزم...
_به به...خانم عباسی...حالت بهتره؟
خانم دکتر بایه پرستار اومد کنار تختم ایستادو بالبخند منتظر جوابم بود...
_ممنون...خوبم..
_دردت بهتر شده؟
_آره...بهترم!
_خب خداراشکر...
به حامد نگاه کرد و گفت:اول این که باید به آقاتون بگم که دیدین گفتم که الکی داشتین بیمارستان و میزاشتین روسرتون...انگار فقط شما خانمتون مریضه!
حامد ریز خندید و سرش و انداخت پایین و گفت:شرمنده...
دکتر:عیبی نداره...دوم این که شما باید یه مُشتُلُق درست حسابی هم به ما بدین که براتون یه خبر خوب داریم!!
_چی؟
حامد:جواب آزمایشا اومده؟
دکتر:بله...بچه ی شما از منم سالم تره...اون علائمی هم داشتین جای نگرانی نداره!
از ذوق دلم می خواست ازت بپرم پایین...
حامد دستشو کرد تو جیبش وشیش هفت تا تراول پنجاهی گرفت سمت دکتروگفت:اینم یه چیزناقابله...
دکتر خندید وتروال ها رو گرفت وگفت:این شیرینی می چسبه!دستتون دردنکنه...
بعدهم رفتن...
من و حامد کلی ذوق کردیم...
......
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
شب جمعه است...💔
خادمین کانال را از دعای خیرتان محروم نفرمایید...🤲
💚اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِکَ الفَرَج💚
🌙شبتون مهدوی
🌺🍃
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
📍می گفت:
✅تاخودمان را نسازیم و تغییر ندهیم...
جامعه ساخته نمی شود!
♡شهید ابراهیم هادی♡
🥀
شادی روح همه ی شهدا صلوات...🍃
#تلنگر
#انگیزشی
#شهدایی
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
💬تاساعاتی دیگر...
🕟
پارت های بعدی رمان بارگذاری می شود😍
منتظر بمانید...
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت83
حدود دوماه ازاون شب می گذره.
سه ماهم بود و هفته بعد باید برای سونوگرافی تعیین جنسیت می رفتم چکاپ.تو این دوماه با ارتباطی که با ساحل داشتم فهمیدم صدرا فردای اون شب
رفته بود آلمان وتاالان دیگه نیومد...
حامد خیالش راحت بود.
مادرشوهرو مادرم بیشتر ازقبل بهم توجه می کردن!مدرسه رفتنم که سرجاش بود.ولی سخت تر از قبل!
..........
حامد کنارم نشسته بود و آروم پاش و تکون می دادو باانگشتای دستش بازی می کرد.زیرلب هم طوری که من به زور فهمیدم ذکر می خوند!منم کمتر از اون استرس نداشتم.دل تو دلم نبود...خوب طبیعی بود!بچه ی اولمون بود و قرار بود بفهمیم خدا بهمون نعمت داده یا رحمت!سالن انتظارِ مطب دکتر شلوغ بود.حدود یه ساعته که نشستیم ومنتظر بودیم!
_حامد اگه می خوای بری موسسه برو من زنگ می زنم مامانم بیاد.
نگام کردو بالبخند گفت:نه عزیزم مرخصی گرفتم!
خندم گرفت.مشخص بود خیلی ذوق داره.
منشی صدازد:خانم عباسی بفرمایید داخل.
با خروج دوتا خانم از اتاق دکتر من و حامد وارد شدیم.
بعد از سلام و احوالپرسی دکتر ازم خواستم روی تخت دراز بکشم.
بدنم یخ کرده بود!چادر و مانتو و روسریمو درآوردم و دادم به حامد.
روی تخت دراز کشیدم و دکتر اومد کنار تختم روی صندلی نشست.حامد جلو اومدو کنارتختم ایستاد.چنددقیقه هرسه تامون ساکت بودیم.دکتر سکوت بینمون و شکست و گفت:دخترتون سالم سالمه.
ناخودآگاه ریزخندیدم و باذوق به حامد نگاه کردم که اونم بالبخند بهم نگاه می کرد.
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت84
از مطب خارج شدیم و نشستیم تو ماشین...
_ای جانم...چقدر شیرین بود صدای قلبش...
باحرف حامد متعجب نگاش کردم.
_حامد عاشق همین ذوق کردناتم...
هردوخندیدیم و حرکت کرد سمت خونه.
.........
نسرین باخنده گفت:
_نرگس نکن زشته...
_نه خیر نسرین جان اصلا هم زشت نیست...میخوام باشوهرم شوخی کنم...
همه بودیم خونه ی مامانم ومن توچایی حامد شیش تا قاشق شکر حل کردم و خواستم یکم سربه سرش بزارم!
به همه تعارف کردم و تارسیدم به حامد سینی چایی خالی شد!
الکی گفتم:اعع...صبر کن الان برات میارم...
رفتم تو آشپزخونه و چایی حامد و بردم دادم بهش...
نشستم کنارش و همه گرم صحبت بودیم. یکم که گذشت شروع کردن به خوردن چایی هاشون...حامد استکان و که آورد سمت دهنش من و نسرین بهش نگاه کردیم و منتظر عکس العملش بودیم!
یه قلپ که خورد چند تا آب دهن قورت داد وبا یه بااجازه گفتن رفت سمت سرویس...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرایی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
التماس دعا...🤲
شبتون مهدوی...💚
✍خادمین کانال
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv