فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه کربلا نرفته هاکه کربلایی اند..🖤
🎥تهیه و تدوین: مهدیه تبرائی
#یا_امام_حسین(ع)
#محرم
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 32 گفتم:خوب بگین من چیکار کردم که انقدر حرصی شدین؟ _سعید تو وقتی
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 33
متعجب داشت به صفحه ی گوشیم نگاه می کرد....تپش قلب گرفته بودم...کل بدنم یخ کرده بود...
نگاش که به من افتاد گفت:چشمم روشن مهتاب خانم...S که سیو کردی احیاناً سعید خاله صفیه نیست؟!که انقدر تو پیام هات سعید سعیدگفتی؟...
_مامان همه چی و برات توضیح می دم...
یه نفس عمیق کشید و خنده عصبی کرد و با یه دستش اون یکی دستش و زد و گفت:اِه اِه...الان مامانش هزار جور فکر راجع به ما نمیکنه؟
_ماماااان...به خدا کسی به غیر از من و خودش از این ماجرا خبر نداره...
_ماجراا؟
_آره...ماجرای ....
همه چی و از سیر تا پیاز تعریف کردم...
تو آشپزخونه داشت برنج آب می گرفت...
بینمون چند دقیقه سکوت بود.
برنج و که دم گذاشت اومد روبه روم روی صندلی میز نهارخوری نشست...
_خوب چرا همون اول بهم نگفتی؟
_آخه من...
_ببین از پارسال که سر اون خواستگارت امیرحسین اونطوری گفتی من نمیخوام ازدواج کنم تا وقتی خودم بگم من هم تا خود همین امروز که هرچی خواستگار برات می اومد جواب رد می دادم...دختر...خب از اول می گفتی که سعید ازت خواستگاری کرده...مگه خلاف شرعه...بماند که پیامک بازی هاتون خلافه شرعه...
_مامان به خدا تو که پیام هامون و خوندی یه کلمه من بهش...
_خیلی خب...خودم فهمیدم...حالاهم برو دست و صورتتو بشور که بابات اومد ضایع نباشی...
بلند شدم لپشو بوسیدم و رفتم که صورتمو بشورم...
ادامه دارد....
#رمان_جنایی_عاشقانه
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت34
اززبان سعید:
بعد اینکه کار صالح؛پسر حاج رضارو تو دانشگاه راه انداختم رفتم باشگاه.
مثل همیشه باشگاه امیر شلوغ بود و خودش به عنوان مربی بالاسر بعضی ها بود.
نیماهم بود.
یکم که تمرین کردیم روی نیمکت نشستیم .
نیما گفت:یه چی بهت بگم؟!
_هوم؟
_تو بااون دختره ...اِممم ...اِممم
_مهتاب
_آها آره...وقتی که با اون حرف زدی راجع به پیشنهادت و بعدش اونطوری جوابتو داد و بعد دوباره رفتی دانشگاه و ...هوووو کلی داستان دیگه...بازم حاضری بگیریش؟!
_چرا نگیرم؟!
_خوب اگه من به جات بودم وقتی یه دختر محل سگ بهم نمی زاشت می رفتم سراغ بعدی!
_اون تویی نیما..چون هنوز عاشق نشدی!
خندید و گفت:مثلا تو عاشق شدی؟
_مثلا نه.. واقعا...
_خیلی خب...حالا عاشقشم باشی...بااون ویژگی هایی که تو از دختره و خانوادش به ما گفتی؛به نظرت بهت دختر میدن؟
_نمیدن؟
_معلومه که نه!دقیقا تو چیت شبیه اوناست؟
_اِممم...من پول دارم...ماشین دارم...خونه دوسه تا دارم...یکی دوتا آپارتمان دارم...چندتا مغازه دارم...پیشنهاد کارتوی خارج دارم...تازه درآمد بالاهم دارم...
دیگه چی میخان؟
_سعییید...خیلی خُلی...من میگم نَره...تو میگی بدوش...آخه باباش اگه این چیزا براش مهم بود که تاحالا صددفعه دخترش ازدواج می کرد و الان هم دوسه تا بچه داشت...
ادامه دارد...
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت35
سکوت کردم...یه جورایی داشت حق می گفت.
_الان دختره نظرش چیه؟
_مهتاب اوکیه!فقط مونده مامان باباهامون!
_مامان بابای تو که باید کلاهشون و بندازن هوا ...که تو میخوای همچین عروسی براشون بگیری!
_چرا؟
_خب...مامان بابات همیشه فکر می کردن که تو بااین ویژگی هات حتما یکی مثل خودت میگیری زنت!
_مگه مهتاب مثل من نیست؟
_تو مثل مهتاب نیستی!
_واییییی..نیما..کلافم کردی درست حرف بزن ببینم چی میگی!
ریز خندید و گفت:بابا به خدا واضح حرف می زنم...میگم تو که دل دختره رو الان دزدیدی حالا باید بری سراغ خانوادش!
_یعنیییی...
_یعنی باید کاری کنی که خودتو، تودل اوناهم جاکنی!
_آهااااا...حالا فهمیدم...مثلا چیکار؟
_مثلا...اِممم...خب...اِممم نمیدونم خودت یه فکری بکن...
بعد هم ازجاش پاشد رفت.
از رفتار رُک نیما خندم گرفت.
ادامه دارد...
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه و تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
https://eitaa.com/duhdtv
بُگذرازتقصیر..
وَدھپایانبہایندردفـرآق
ایندلدیوانہهردممیکند
میلعراق..!••
#محرم
#کربلا
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت35 سکوت کردم...یه جورایی داشت حق می گفت. _الان دختره نظرش چیه؟ _مه
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت36
امیر ازمن و نیماخواست بمونیم آخرهم بریم خونشون وماهم قبول کردیم.بعد این که امیر به خانمی که مسئول سانس خانم ها بود سفارش های روزانشو کرد از باشگاه اومدیم بیرون.
هرکی باماشین خودش اومد خونه امیر.
وارد خونش که شدیم جای سوزن انداختن نبود.
نیماخندید و گفت:امیر اینجارو عراق بمب شیمیایی زده؟یا آمریکا بمب اتمی؟
هرسه تامون خندیدیم!
امیر:هیچ کدوم...چند روزیه تمیز نکردم اینطوری شده.
من:پس مارو آوردی کارگری ؟
امیر:اشکالی نداره...کار باحقوق و مزایای بالا...
بازهم هرسه تامون خندیدیم.
.....
بعد این که یکم خونه ی امیر و جمع وجور کردیم،زنگ زد کل بچه هارو که تقریبا بیست،سی نفر میشدن و شام دعوت کرد.به قول خودش عشق و حال.
همه قبول کردیم جز علی.علی که امیر و نیما رو شناخته بود دیگه روحرفشون حساب باز نکرد.
امیر شام پیتزا سفارش داده بود و واسه تنقلات هم به سیاوش و آرمین گفت کلی بخرن....
ادامه دارد...
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 37
همه اومده بودن...امیر صدای آهنگ و آخرکرد و صدا به صدا نمی رسید.هرکی تو یه حالی بود.یکی از بچه ها نوشیدنی الکلی آورده بود...بیشتریا خورده بودن و توهپروت بودن...من و سیاوش و امیر و نیما و آرمین بهش لب نزدیم...از اول مهمونی هامون هم نخوردیم...بخوریم که چی بشه!!!بساط قلیون و سیگاروتفریح و بازی و...به راه بودوحال می کردیم...
.......
صبح ساعت نه و نیم بود که ازخواب پاشدم...اکیپ۶نفرمون خونه امیر مونده بودن...
از روی کاناپه خودم و جابه جا کردم که دیدم سیاوش از آشپز خونه اومد بیرون و تامن و دید گفت:به به...شاه دوماد...صبح بخیر.
فقط با یه لبخند جوابشو دادم...
اومد کنارم روی کاناپه نشست زد روی شونم...
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت 38
_سعید یه چیزی بهت بگم؟
_هوم...
_ازالان یکم به خودت بیا...
_یعنی چی؟
اشاره زد به آرمین که روی کاناپه ی کناری خوابیده بود و گفت:این و دیدی؟!دیشب تا خود صبح داشت با تک تک یاروهاش حرف میزد که راضیشون کنه کات کنن تا بره سراغ جدیدی هااا...
ریزخندیدم و گفتم:
_این که برامون عادیه!
اونم خندید و گفت:اوکیه...نیماچی؟!
به نیما که روی فرش بایه بالشت روی شکم خوابیده بود و خروپف می کرد نگاه کردم...
ادامه داد:اینم به امید این که امروز فردا ماشین جدیدی به نمایشگاهش اضافه بشه خوابش برد...اون طرف امیر هم که دیگه تا سه نصفه شب داشت بامهمونا خداحافظی می کرد و برنامه ی یه مهمونی دیگه می ریخت...علی هم که دیگه خودت می دونی اصلا پاشو اینجا نزاشت...
_خب الان ایناروگفتی که چی بشه؟!
_که به خودت بیای پسر!سعید تو دیگه باید قید بعضی چیز هارو بزنی...رُک بهت بگم...باید مثل خانواده ی خودت و مهتاب اینا بشی!
_من که...
_تو که چی؟! بازم رُک بهت میگم چون ما رفیقیم...تو هیچیت به خانوادت نرفته!نه اخلاقت...نه رفتارت...نه کاروبارت...نه طرزحرف زدنت...نه هیچی دیگه!
_خب...
ادامه دارد...
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
به وقت عاشقی....💙💚
درنماز و دعاهایتان...فرج امام زمان (عج)وخادمین کانال را هم فراموش نکنید...🌸
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
باز شب جمعه شد و دلم حوالی حرم است...💔 #یا_امام_حسین(ع) #کربلا https://eitaa.com/duhdtv
دلم شکسته💔
اشکام روونه😭
فکرم درگیره😞
روحم خسته😓
بغضم گلوگیره🥺
تازه فهمیدم...کربلا بی تابم کرده😩😭🖤
#یا_امام_حسین(ع)
#کربلا
https://eitaa.com/duhdtv
ما کنار بعضی چیزها؛چیز های دیگه ای روضمیمه ی کار خودمون می دونیم...😌که اگه اونها نباشن کار پیش نمی ره، یا برای ما خوشایند نیست...🤧
برای مثال :غذایی رو با مخلفاتش بیشتردوست داریم تا خشک و خالی🍽
تو بعضی کار ها هم لازمه صبر داشته باشیم😇چون با صبر آدم میتونه خیلی پیشرفت کنه🥲
#تلنگر
https://eitaa.com/duhdtv
سعی که به خودت برسی😌تاخودت حالت خوب نباشه نمیتونی حال بقیه رو خوب کنی...💝
#انگیزشی
https://eitaa.com/duhdtv
دوستان یه خبر خوب توراهه...🤩
اگه اعضا برسه 170خبر و بهتون میگم...🙃😉
منتطرش باشین...😎
https://eitaa.com/duhdtv
🌹امام صادق (علیهالسلام):
هر کس عطر بزند و همان لحظه بر محمد و آل محمد
(صلی الله علیه واله) #صلوات بفرستد،خداوند فرشته ای
را می آفریند که تا روز قیامت برای او استغفار نماید.
📚صلوات سرود آسمانی ص۵۰
🌸🌸🌸🌸
🌺 از اولِ خلقتِ جهان و کائنات
🌺 تا آخرِ زندگی و پایانِ حیات
🌺 اندازهٔ ذراتِ تمامی کرات
🌺 بر حیدر و زهرا و محمّد صلوات
#حدیث
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
به نام الله ...💙 که نامش در دلها آرامش است و در کارها گشایش...🤝 اومدیم با یه پویش زیبا🤗 دوستان و همر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان لند 📖
🌼پویش#نذر_ظهور دراین پویش شما می توانید با انتخاب کردن یک گزینه از گزینه های زیر و فرستادن ایموجی م
دوستان استقبال عالی بود و تا به حال 2600صلوات به نیت ظهور امام زمان (عج) فرستاده شد...✅💚
متشکر از همه ی شما عزیزان....دوستان پویش هنوز تموم نشده هااامنتظرتون هستیم...😉
#نذر_ظهور
https://eitaa.com/duhdtv
نگران نباشید تا چند ساعت دیگه پارت های بعدی رمان نون و ریحون ارسال میشه🌮🌮🌮
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 38 _سعید یه چیزی بهت بگم؟ _هوم... _ازالان یکم به خودت بیا... _یع
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت39
_خب به جمالت...ببین بیا فکر کن من بابای مهتابم...الان رفتی پیشش میخوای چی بگی؟اون که به قول خودت یه شب مسجدش ترک نمیشه و یه سال محرم میزبانی روضه هاش ترک نمیشه و فلان...چرا باید به یکی که معلوم نیست آخرین بار کی نماز خوند و یادش نمیاد آخرین بار کی روزه گرفت و از اسپانیا تا ایران بگیر با هزار تا دختر بوده و اینا...دختر بده ..!
ازجام پاشدم و نشستم...
_راست میگی هاااا...چیکار کنم؟یعنی ازفردا برم بشم حاج آقا؟!
_خود دانی...هرجور که فکر می کنی میتونی بخریشون...
با حرف های سیاوش رفتم تو فکر...
.......
اززبان مهتاب:
امشب قرار بود داداش محمد و آبجی مطهره بیان خونمون...مامان داشت شام درست می کرد...از وقتی مامان فهمیده همه ی صحبت هام با سعید زیر نظر اونه..نه این که بیاد پیشم وایسه تا تلفنم تموم شه...نه!منطورم اینه که حواسش به ماهست و رفتارش جوریه که کسی نفهمه!مخصوصاً بابا...
......
بچه های محمد؛محسن و حسام با بچه های مطهره؛حسن وحلماو حانیه داشتن تو حیاط بازی می کردن...هواخیلی خوب بود!
مامان برای شام قورمه سبزی پخته بود.داشتیم شام میخوردیم که گوشیم زنگ خورد...سعید بود ...واییی!عادت خانوادگیمون این بود که کسی نباید سر غذا باگوشی باشه!....
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت40
مامان که متوجه شد گفت:وااا!خوب چرا گوشیتو جواب نمیدی؟!
_ولش کن بعدا خودم زنگ میزنم!
محمد:کیه مگه؟
تا بخوام جواب بدم مامان گفت:محمد جان من بهت یاد دادم که تو کار دیگران دخالت نکنی!
محمدخندید و گفت:تسلیم...چشم.
سعید قطع کرده بود.
شاممون و که خوردیم ظرف هارو جمع کردیم و مطهره و لیلا زنداداشم داشتن ظرف هارو میشستن که من اومدم تو اتاقم!
به سعید زنگ زدم.
_جانم!
_سلام...
_سلام...چطوری؟چه خبر؟
_سلامتی!ببخشید موقع شام زنگ زدی نتونستم جواب بدم!
_نه عیبی نداره!تو ببخش که مزاحم شدم...
_این چه حرفیه...
......
از زبان سعید:
تلفنم که با مهتاب تموم شد از ماشین پیاده شدم.
از دیشب تا امشب خونه امیر بودم...وارد خونه که شدم مامان مثل موشک اومد جلوم ایستاد...
_سعییییید!مادر تو کجاییی از دیشب تا الان بهت زنگ میزنم چرا جواب نمیدی؟!نمیگی ما نگران میشیم؟!
_سلام...خوب چیکار میکردم...خونه امیر بودیم با بروبچه هاااامگه میخواستم...
_می خواستی چی؟!می خواستی مارو دِق بدی...
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮
رمان نون و ریحون
پارت41
_دیگه چقدر بگم مامان....بسه ...خواهش می کنم بسه....
بابا عصبی از روی مبل بلند شد و گفت :علیک سلام آقاسعید...خوش اومدی!
مامان:سعید 13سال بودی اسپانیا ازم دور بودی و نتونستم خیلی چیزارو یادت بدم...ولی این و بدون نمیزارم از اینی که هستی بدتر بشی!
کلافه گفتم:مگه من چمه؟بچم مگه هی میگین نگران میشین نگران میشین!
باپوزخند ادامه دادم:ازاین بعد به خودم جی پی اس وصل می کنم که تعقیبم کنید تا نگران نشین....
مامان گفت:یعنی چی این حرفت...بابات حال خوشی نداره این روزا...دوست داره تو پیشش باشی....
عصبی صدامو بردم بالا و گفتم:دوسالم نیست که هرچی بگین بگم چشم و هرجا بگین بیام و هرکاری بگین بکنم...یا 13سال پیش نیست که بخواین به زورمن و ببرین جایی که دوست ندارم...من الان 27سالمه...
مامان:مگه ما چی گفتیم پسرم...فقط گفتیم هرجا میری یه اطلاع بده ما بدونیم...الان دوروزه ازت خبری نیست خب!من و بابات دلمون میخواد مثل ما باشی!
داد زدم وگفتم:
_مثل شما همیشه سرم روی مهر و جانماز باشه...یا...
مامان خیره به چشمم موند که میخوام چی بگم!
_یا مثل بابا ناقص بشم که چی؟!که مثلا رفته از کشور و ناموسش دفاع کرده...
یهو نمیدونم چی شد که بابا اومد جلو و....
ادامه دارد....
✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی
#رمان_جنایی_عاشقانه
https://eitaa.com/duhdtv
اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِیِّ النَّقِیِ
وَ حُجَّتِکَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّیقِ الشَّهِیدِ
صَلاَةً کَثِیرَةً تَامَّةً زَاکِیَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً کَأَفْضَلِ مَا صَلَّیْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِیَائِکَ
بار الها درود و رحمت فرست بر على بن موسى الرضا پسندیده پیشواى پارسا و منزه و حجت تو بر هر که روى زمین است و هر که زیر خاک بسیار راستگو و شهید، درود و رحمتى فراوان و کامل و با برکت و متصل و پیوست و پیاپى و دنبال هم همچون بهترین رحمتى که بر یکى از اولیائت فرستادى.
#یا_امام_رضا(ع)
https://eitaa.com/duhdtv