eitaa logo
رمان لند 📖
789 دنبال‌کننده
560 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم 💙 https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 https://eitaa.com/duhdtv
اِنّالِلّه وَاِنّا اِلَیهِ راجِعون🏴 به اطلاع امت شهید پرور مازندران و شهرستان بهشهر میرسانیم.... متاسفانه امام جمعه ی شهرستان بهشهر؛حجت الاسلام و المسلمین حاج سید عربعلی جباری دارِفانی را وداع گفت ...🏴 او در واپسین لحظات زندگی خود در مجلس امام حسین (ع) بود....😔 مدیران کانال این واقعه ی دردناک را به اعضای محترم کانال و مردم شریف و غیور شهرستان بهشهر تسلیت میگویند...🖤 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮به نام خدا🌮 #رمان_نون_و_ریحون #پارت1 از ساختمان دانشگاه اومدم بیرون و هوا انقدر خوب بود که دلم می
🌮بسمه تعالی 🌮 رمان نون و ریحون پارت 2 عصر روز بعد خاله صفيه و شوهرش عموحسین دوست های صمیمی و قدیمی خونوادمون به مناسبت برگشتن پسرشون مارو دعوت کردن خونشون .... هعیییی پسرشون ...سعید.... همونی که از بچگی باهاش بزرگ شده بودم ...باهاش بازی می کردم و دنیامو باهاش ساخته بودم .... لعنت به این روزگار که همه چی آدمو ازش می گیره . سعید بعد 13سال از اسپانیا برگشته بود..وحالا ما بزرگ شده بودیم ...من 21سالمه وبه حساب من اون باید 27ساله باشه .... ........... مازودتر رفتیم که به خاله صفيه کمک کنیم. من و ناهید بچه آخری خاله صفیه مشغول درست کردن سالاد بودیم ... فکرم مشغول سعید بود ... یعنی چه شکلی شده! چیکارَست! چرا برگشته! میخواد چیکار کنه! اصلا چرا رفت! ... توهمین وادیا بودم که با صدای یاالله مردی به خودم اومدم ... چون همه پوشیده بودیم خاله صفیه گفت :بیا قربونت برم. پشت به ورودی آشپزخونه نشسته بودم روی صندلی میز نهارخوری و دید نداشتم که ببینم کی بود...قلبم داشت از سینم می زد بیرون به خیال اینکه سعید باشه .... اون صدا هرلحظه نزدیک تر می شد که یهو.... ادامه دارد... ✍️نویسندگان :ساجده و فاطمه تبرائی https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 3 با جیغ ناهید همه برگشتن سمت من ... ناهید:چیکار می کنی دختر؟دستت و بریدی! نگام به دستم افتاد ..شَستم و بریده بودم ..چاقو رو انداختم و ازجام بلند شدم خاله صفیه و مامان با استرس اومدن سمتم .. دستم و دادم زیر شیر آب ... خاله تند تند یه چسب زخم داد بهم ... بازم اون صدا گفت:چی شده ؟ عمه ی ناهید اینا گفت :نه چیزی نیست دستشو بریده... برگشتم که بخوام بعد این همه سال ببینمش که یهو خورد تو ذوقم ... وحید بود...البته اونو هم حدود دوسه سال ندیدیمش... مامانم زیر چشمی نگام می کرد... با وحید و زن و بچش سلام و احوالپرسی کردم.. همسایه ی خاله اینا بهش گفت:صفیه جان چطوری دوری بچه هات و تحمل می کنی ...؟ یکی اصفهان و یکی هم اسپانیا؟ همه خندیدن و خاله گفت:چرا سخته...ولی الحمدالله دیروز برگشته و قراره بمونه ...وحید ایناهم که قراره از اصفهان بیان همینجا تهران .. دیگه چه غمی دارم ..!خداراشکر ناهید و حمید هم که پیشم بودن.. ...... ساعت حدوداً شیش غروب بود وکم کم مهمونا اومده بودن .... منم کلید خونه رو گرفتم و خواستم برم لباسام و عوض کنم. چادرم و سرم کردم و وارد حیاط شدم...خونشون ویلایی بود ولی دوبلکس .... تا خواستم کلید دروازه رو بگیرم دروازه از اون طرف باز شد... ادامه دارد ... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرائی https://eitaa.com/duhdtv
اَلعَجَل آقا بِه حَقِّ فاطِمه...🖤 (عج) https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بطلب آقا ....سفرکربلا🖤 (ع) https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 3 با جیغ ناهید همه برگشتن سمت من ... ناهید:چیکار می کنی دختر؟دست
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت4 چیزی که دیده بودم از شوک زبونم بند اومده بود... خشکم زد... اونم فکر کنم همین حس و داشت... همون پسری که دیروز مزاحمم شده‌بود... سعی کردعادی باشه و گفت:سس سلام... _شششما؟... اینجا...؟ با خونسردی گفت:اتفاقا من باید بپرسم که شما توخونه من چیکار می کنین؟ _خونه شما؟ _بله.. _تو... تو... بغضم گرفت... چشم توچشم بودیم... نخواستم از حالم باخبر شه.. _تو... سعیدی؟ متعجب شد گفت :آقا سعید... بله... خب... نگفتین شما؟ یهو بغضم ترکید و ازکنارش رد شدم و رفتم. صداش از پشتم می اومد که می گفت : نگفتی اسمت چیه دختر خانم؟ اینجا چیکار میکنی؟ اهمیت ندادم و با گریه راه می رفتم. ادامه دارد.... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 5 از زبان سعید : وقتی رفتم تو خونه ناهید با نگرانی و ذوق ازم پرسید :مهتاب و دیدی؟ _مهتاب؟..... _چیه؟ باز چیکار کردی؟ جوابشو ندادنم و رفتم تو اتاقم و رو تختم تلپ شدم. ناهید هم از پشتم اومد. ناهید:چرا مثل خمیر وارفتی؟ ناسلامتی این مراسم واسه تو برپا شده ها! ریز ریزکی خندیدم و گفتم :الان دقیقا صورتت شده سیاره ناهید. عین اسمت همیشه یا عصبی یا هول داری . ناهید:نخند میگم... اصلا باتو حرف زدن نتیجه نداره! رفتی اسپانیا ریلکس بودن و یاد بگیری؟ هوفی کشیدم و گفتم:ناهید.... جون من ول کن بابا... خودم الان اعصابم تیکه تیکس... ناهید بدون حرفی رفت... یعنی واقعا مهتاب بود...! همونی که چشمای رنگیش من و به دنیای خودم می برد؟ وایی من چرااز چشماش نفهمیدم مهتاب‌‌‌ِ! مهتاب... مهتاب... هوفففف.... من اُسکُلِ بدشانس چرا باید کِرمَم اون روز گل می کرد و اون دختری که الان فهمیدم مهتاب و اذیت کنم...! وای اگه بره به عمواحمدبگه چی؟! نه مهتابی که من می شناختم اینطوری نبود و شاید الان هم نباشه... توهمین فکرا بودم که مامان در زد و اومد تو و گفت:توچرا نمیای پسر؟ منتظرتن همه.. _باشه چشم الان میام. مامان اومد پیشونیم و بوسید و رفت... ادامه دارد... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرائی https://eitaa.com/duhdtv