eitaa logo
رمان لند 📖
787 دنبال‌کننده
560 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
📌امام جعفر صادق(ع)می فرمایند: ✅هریک از شیعیان ماکه گرفتارشودو شکیبایی ورزد،اجر هزار شهید دارد. https://eitaa.com/duhdtv
☄ظهور نزدیک است ☄ 🌱بصیرت افزایی کنیم 🌱 https://eitaa.com/mahdyyon313
در هیاهوی دنیا.... کسی حواسش به مهدی فاطمه(عج) هست؟!🖤 (عج) https://eitaa.com/duhdtv
🖇داستانک دخترک در مدرسه مشغول تراش کردن مدادش بود...بعد از اینکه کارش تمام شد با ذوق مداد نوک تیزش را نگاه کرد. وقتی با شوق مداد را بر دفتر فشار داد دوباره نوکش شکست...دخترک با بغض به مدادش خیره شد ...بغل دستی اش به او گفت:گاهی زیبایی را به کیفیت ترجیح میدهیم که این اشتباه ما انسان هاست. ..... 🧷همانگونه که زیبایی دنیا مانند مداد نوک تیزیست که تا غرق در زیبایی اش می شوی زود می شکند و باز باید تراش کنی...باز می شکند و باز باید تراش کنی....آنقدر این کار را انجام می دهی تا می بینی مدادت کوچک شده و دیگر آن زیبایی اول را ندارد.... قدر تک تک لحظات زندگی ات را بدان!... https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
به دلیل استقبال گرم شما.... از شنبه روزی سه پارت میفرستیم براتون... 😍🥰😉💙 https://eitaa.com/duhdtv
....ان شاالله از فردا رمان ها سه پارت بارگذاری میشن...💙 امروز هم رمان و تعطیل کردیم که از فردا پرقدرت شروع کنیم....😁☺️ https://eitaa.com/duhdtv
🏴عالم همه قطره اندو دریاست حسین 🏴خوبان همه بنده اند و مولاست حسین 🏴ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش 🏴از بس که کرم دارد و آقاست حسین 🖤🖤🖤🖤🖤🖤 (ع) https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ... الهی عظم البلاء...💚💔 https://eitaa.com/duhdtv
🧷دلتو با این جمله تعمیر کن:⬇️ صَلَّی الله عَلَیک یا اَباعَبداللهِ الحُسَین(ع)🖤 (ع) https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮 بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 20 بهش اس‌ام‌اس دادم گفتم الان میام. فاطمه خیلی اصرار کرد که ب
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 21 با دیدن صحنه‌ای سر جام خشکم زد.سعید با دختر جوونی سر میز نشسته بودن وبگو بخند می‌کردن وهمینطورکه داشت با دختره حرف می‌زد یهو چشمش به من افتاد.ازسرجاش بلند شدو اومدسمت من بااحترام سلام کرد.بعدسلام گفتم:توکه با یکی دیگه قرارداشتی احیاناً فکرنکردی که ساعتامون با هم تداخل پیدا می کنه؟ _ ببین من برات همه چیزو توضیح میدم تو داری اشتباه فکر می کنی.بیا بشین با هم حرف می‌زنیم. _اشتباه تویی و مغزت آقای سالاری.این چندمین باره که منو بازی میدی؟ _ الان شدیم آقای سالاری؟ببین.. از پشت سرسعید همون دختره اومد و پرید وسط حرفمون خیلی خوشگل و شیک بهم سلام کرد.دستشو آوردجلوتا به من دست بده وخشک بهش سلام دادم ودست دادم.باتک سرفه‌ای یه پسر هم سن وسال سعیدواردجمعمون شدوگفت:سلام خیلی خوش اومدین.سعید جان معرفی کردی؟! سعید که تازه فرصت حرف زدن گرفته بود گفت: نه متأسفانه..تا کسی بخواد چیزی بگه من گفتم:سلام..ایشون معرفی شدن. دختره گفت:جدی سعید؟تو قبلاً منو به مهتاب جون معرفی کردی؟باپوزخندگفتم:والله کشمش هم دم داره.. اون پسرکه متوجه جو سنگین بینمون شدپریدوسط حرفامونو گفت:اینجورکه معلومه واسه خانم نامعلومه! بااین جملش سه تاشون خندیدن.پسره دستشو انداخت دور گردن دختره وگفت: ایشون مرجان هستن، همسر آینده بنده. _ببخشید،من خود شمارو نمیشناسم..چه برسه همسر آینده ی شمارو!خندیدوگفت:این بده..من سیاوشم رفیق فاب سعید..داداشِ سعید..صاحب کافه ی رزروشده ی سعیدوحالا همه کس سعید. ادامه دارد... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی 🌮 رمان نون و ریحون پارت22 همه خندیدن و بعد با راهنمایی سعید سرمیزی که رزرو کرده بود نشستیم... یکم که من و مرجان وسعیدو سیاوش حرف زدیم اون دوتا پاشدن رفتن و من و سعید موندیم... _خب چی می خوری؟ این و سعید گفت. چادرم و صاف کردم و گفتم :نمی دونم...هر چی شما بخورین... برگشت سمت پیش خدمت و اشاره زد بیاد سمت ما. وقتی که اومد سعید با لبخند بهش گفت :همون ستاره سهیل... _بله حتما قربان. و رفت. کنجکاو شدم ستاره ی سهیل یعنی چی؟ ولی به روم نیاوردم وگفتم:یه سوال... _جانم؟ خجالت کشیدم انقدر راحت باهام حرف میزنه. _اِمممم راستش.... من خواستم بگم.. ببخشید که عکسارو... _فراموشش کن... اون دختره هم شبنم بود زن وحید... _آخه... _اون آلبوم قبلا مال من و وحید بود... برای همین وحید دید چند تا صفحه خالیه اومد عکس بچگی شبنم و گذاشت توش تازه بنده خدا شبنم دخترخالم بود عجیبه نشناختی... _اوهوم...بازم عذرمیخوام.. لبخند زد و گفت:نه بابا.... عیبی نداره. فقط یه چیزی! _چی؟ _این که عکسهای خودت و چرا برداشتی پاره کردی از توی آلبوم گرفتی؟ _خب... اِمممم... _میشه بهم برگردونیشون... _باشه...بزار ببینم تو کیفم هست... یه نگاه به داخل کیفم انداختم و عکس هارو بهش دادم. برق چشماش و میشد واقعا حس کرد. ادامه دارد... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv