🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت92
داخل ماشین توراه برگشت حامد توخودش بود!
زهرا بغلم خوابش برده بود...
_حامدجان!
_بله...
_چیه؟چرا اینطوری هستی؟
_توفکر کارای بابامم!!خیلی عجیب شده...
_خب...راستش منم نگرانشم ولی شما بچه ها باید امشب باهاش حرف می زدین!
_گیجم...نمیدونم چیکار کنم!
_راستی...حامد...برگرد خونه ی بابات...بدوووو
حامد بااسترس گفت:چی شده مگه؟
_برگرد بهت میگم...
اولین دوربرگردون حامد دور زد سمت خونه ی باباش...
_خب نرگس بگو چی شده؟؟؟
_برو رسیدیم بهت میگم...فقط تندتر تا نخوابیدن...
ادامه دارد...
✍نویسنده:ساجده تبرائی
#رمان_اجتماعی_عاشقانه
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج...💙💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
Ali Fani - Elahi azamal bala (128).mp3
3.63M
رسم هرروزمان باشد ان شاالله ...
الهی عظم البلاء...💚💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
امشب با همکاری نویسنده محترم، برای جبران یه پارت میزاریم تا از خجالتتون در بیایم😉
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
یلدای همتون مبارک همراهان گرامی🌷😍👏
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
توصیف یلدا از زبان یک منتظر: 👇
ی: یعنی یوسف گم گشته... 💙
ل: یعنی لحظه ی عاشقی... ❤️
د: یعنی دیر شده ظهورش...💛
ا: یعنی آرزوی دیدنش... 💜
یاصاحب الزمان(عج)... یلدای هجر تو کی به پایان می رسد؟!
یلداتون مبارک♥️
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
کاش امشب یک دقیقه بیشتر کنارت بودم... 💔
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
توصیف یلدا از زبان یک منتظر: 👇 ی: یعنی یوسف گم گشته... 💙 ل: یعنی لحظه ی عاشقی... ❤️ د: یعنی دیر شده
امشب یک دقیقه بیشتر دوری ات را تحمل می کنیم... 😞
اللهم عجل لولیک الفرج
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
یلدای مادرانتون چطور می گذره دوستان؟!!!😉💝
پیشاپیش روز مادر مبارک🌸
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 به نام آفریدگارعشق رمان ماه شب چهاردهم پارت92 داخل ماشین توراه برگشت حامد توخودش بود! زهرا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به نام آفریدگارعشق
رمان ماه شب چهاردهم
پارت93
_ای باباااا من نمیدونم چت شده نرگس!!!!
........
جلوی در حیاط مامانش اینا پارک کرد و هردو پیاده شدیم...آیفون زدیم و بعداز چند ثانیه در باز شد...
رفتیم توحیاط که مرضیه جون اومد بیرون و هراسون گفت:چی شده؟
_هیچی مامان نگران نباش..اومدم یه سوال ازتون بپرسم که جوابش واسه همه ی بچه هاتون مهمه!!!
همزمان حاج محمود هم اومد...
_بابا جون من به حامد هم نگفتم که در حضور شما بخوام ازتون جواب بگیرم!
حاجی:چی شده دخترم؟!
نگاهم و بین هرسه تاشون تقسیم کردم که با تعجب نگام می کردن!
_خب...باباجون..مامان جون...من توراه حدس زدم که شما...
مرضیه جون:ما چی؟خدای نکرده ازمون ناراحتی..
_نه نه..این چه حرفیه!!می خواستم بگم من حدس زدم که امسال قراره برید حج تمتع!!!!!!!برای دومین بار...
یهو حامد نگاش و متعجب برد سمت مامان و باباش و گفت:آره بابا؟؟؟نرگس راست میگه؟
حاجی و مرضیه جون هاج و واج نگامون می کردن...
مرضیه جون:من...من...یعنی من و باباتون خواستیم یه دورهمی دیگه که گرفتیم بهتون بگیم!!
یهو بچه رو دادم بغل حامد و پریدم بغل مرضیه جون...
_پس درست حدس زدم...مبارکه مامان جون!
مرضیه جون هم محکم بغلم کردوگفت:ان شاالله قسمت شماهم بشه!
حامد:ان شاالله...ولی کاش زودتر می گفتین...
ادامه دارد...
مارادرکانال رمان لند دنبال کنید:👇
https://eitaa.com/duhdtv