eitaa logo
رمان لند 📖
790 دنبال‌کننده
560 عکس
40 ویدیو
1 فایل
این کانال مخصوص رمان هایی است که نویسندگان محترم با ذکرنام آنهارا در کانال منتشر می‌کنند. کپی بدون نام نویسنده =حرام ❌ یاصاحب الزمان(عج)💚 رفیق بمون توی کانال تاباهم بهترین هارو رقم بزنیم... 🥰🙂🌹
مشاهده در ایتا
دانلود
امروز جمعه هست و یه روز تعطیل ....😎 در کنار خانواده ها...😄 و من هم به عنوان این که حوصلتون سرنره و باخانواده رمان جالب ؛جذاب و... بخونید میخوام یه پارت اضافه بفرستم😌😉😋🥳 https://eitaa.com/duhdtv
هوراااااا....🤩🥳 بریم برای خوندن این رمان حساس و زیبا....🤗 رمان نون و ریحون....🌮 🙂🙃 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/duhdtv
رمان لند 📖
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 5 از زبان سعید : وقتی رفتم تو خونه ناهید با نگرانی و ذوق ازم پ
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 6 اززبان مهتاب: همه سرسفره ی شام نشسته بودیم... از درون داغون بودم... ولی از ظاهر سعی میکردم عادی جلوه بدم. به زور شام و خوردم و بعد همه پا شدیم مشغول جمع کردن سفره شدیم. خانما بعضی ها نشسته بودن بعضی ها ظرف می‌شستن و بعضی هاهم ظرف هارو جمع میکردن.. بعد شام همه چی عادي بود و برگشتیم به خونه... ..... چندروز از مهمونی خونه سعید گذشته بود... صبح ساعت 7پاشدم که برم دانشگاه... آماده شدم وتا خواستم از درحیاط بیام بیرون که بادیدن صحنه ای قلبم اومد تو دهنم.... یهو سعید جلوم ظاهر شد... _سلام خشکم زده بود... _سلام... شما اینجا چیکار می‌کنید؟ با خونسردی گفت:اومدم باهات حرف بزنم... وقت داری؟ _نه... باید برم دانشگاه.. کلاس دارم. _می رسونمت... توراه حرف می زنیم. عصبی شدم و رفتم بیرون و در و بستم و به دورو برم نگاه کردم... _ شمایا نمی‌فهمید .. یاخودتون و می زنید به نفهمی... آقا بفرمایید لطفا. ما جلو همسایه ها آبرو داریم... این گفتم و از تو پیاده رو رفتم... تندتند اومد دنبالم و گفت :میگم باید باهات حرف بزنم.... چرااینجوری میکنی؟ مگه حرف زدن جرمه؟بعدش هم ....همسایه ها هم میدونن که من کیم! تعجب کردم از طرز حرف زدنش. چند لحظه چشم توچشم شدیم.... ادامه دارد... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 7 چند لحظه چشم تو چشم شدیم... چشماش یه حالت خاصی داشت... نتونستم جلو چشماش کوتاه بیام... دید حرفی نمی زنم رفت ماشینشو آورد و من جلو نشستم وراه افتاد... _ ازمامان شنیدم دندون پزشکی می‌خونی ... _.... _سخته؟ _چی؟ _درسات! _بخونی نه... _من اون کار احمقانه رو از قصد نکردم... چون اصلا نمی دونستم که تو... تو... مهتابی... _اگه هم نمی دونستی.... سر دخترای دیگه چی؟ _به خدااولین بارم بود... اونم گول حرف امیر و خوردم .... رفیقم... _.... _مهتاب؟ یه‌جوری صدام زد دلم ریخت... خیلی قشنگ گفت مهتاب... بدون این که جواب بدم ادامه داد: _من و می بخشی..؟ _... _نمی دونستم تویی... _... _یعنی بخشیدی؟ نگاش کردم. یه نگاه به من می کرد یه نگاه به جلوش... ادامه دارد.... ✍نویسندگان:ساجده وفاطمه تبرائی https://eitaa.com/duhdtv
🌮بسمه تعالی🌮 رمان نون و ریحون پارت 8 همونطور که نگاش میکردم گفتم:توچرا یهو تنهام گذاشتی رفتی؟ معلوم بود از سوالم تعجب کرده بود ...گلوش و صاف کرد و گفت:مهتاب من ....تحت تاثیر حرف های دایی و مامانم قرار گرفتم .. _چرا انقدر زود تو تحت تاثیر حرف های دیگران قرار میگیری ؟ تحت تاثیر حرف مامانم ...داییم ...رفیقم ... دیگه کی؟! خودمم از این طرز صحبت کردنم خندم گرفت ...! لبخندی زد و گفت:تو خوبی؟ _بله ... شما جواب بده! _خوب مهتاب چند ساله داییم اسپانیاس با زن و بچش زندگی می کنه ....13سال پیش هم داییم به مامانم گفت که اونجا اوکیه اگه سعید و بفرستی مثل چشمام ازش مراقبت میکنم ...کارهای سفرش با من ...تو فقط اوکی بده ... مامان من هم با بابام حرف زد راضیش کرد که من برم ... پوزخندی زدم و نگام و ازش گرفتم و زیر لب گفتم:از خدا خواسته بودی.... دیگه تا دانشگاه حرفی نزدم ....من بخشیده بودمش و سعید هم روپاش بند نمیشد ...من و که رسوند رفت. ......... لالا..لالایی...لالا...لالایی عروسک من ...لالا.. لالایی سعید :مهتاب من دوچرخم و آوردم ....بیا سوارشو دورت بدم ... _نه تازه دارم عروسکم و میخوابونم ...صبر کن بخوابه میام ... دم در وایستاد ...انقدر وایستاد که مثلا عروسکم خوابید .. ازجام پاشدم و باهم رفتیم تو حیاط خونمون ....خاله صفیه از صبح اومده بود خونمون واسه آش نذری مامان کمکش کنه ... ۸ساله بودم ....تازه کلاس دوم بودم .. یواشکی من و سعید دور از چشم مامان هامون رفتیم توی کوچه .. دوچرخش و آورده بود ... لبخند زد و مهربون گفت:بشین.. _بلد نیستم _یادت میدم ...بشین دیگه.. باکمک سعید روی دوچرخه نشستم ...سعید هوامو داشت ...آروم آروم دوچرخه رو راه می برد ... خیلی ذوق کردم .. _سعید تند تر ...تند تر....هووووو و سعید تند تر از قبل راه برد که یهو دوچرخه از دستش ول میشه و من از روی دوچرخه میافتم رو زمین و گریه میکنم.. نگران و ترسون نشست پیشم و گفت:تورو خدا گریه نکن ....الان مامان اینا میان... _مهتاب یه ساعته صدات میزنم دختر چرا جواب نمیدی؟ باصدای مامان از فکرم خارج شدم ... _هااا چی شد مامان ..؟ عصبی بود ولی کنترل کرد خودشو... _بیا پایین بابات کارت داره... ادامه دارد.... ✍نویسندگان:ساجده و فاطمه تبرایی https://eitaa.com/duhdtv
هر وقت سیلی خوردی بگو: یازهرا هر وقت دستت را بستند بگو: یاعلی هر وقت بی یاور شدی بگو: یاحسن هر وقت آب خوردی بگو: یاحسین هر وقت شرمنده شدی بگو: یاعباس 💙💙💙💙 ولی اگر تشنه شدی آب نخوردی بی یاور شدی دستت را بستند سیلی خوردی شرمنده شدی بگو 💔 ┄┅┅┅┅❁🖤❁┅┅┅┅┄ https://eitaa.com/duhdtv
دلتان که شکست...💔 https://eitaa.com/duhdtv
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبتون بخیر و امام زمانی دوستان🖤💚
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا